دور از محل شهادت ایستاده بود، یکنفر اومد باهاشون مصاحبه کنه رفتم کنارشون که منم گوش کنم، طرف پرسید چی دوست داری به سید بگی؟ گفت سید همه چیز بود
اون که رفت همه چیز هم رفت …
#انا_علی_العهد💛
@hariradeli
خیابونا از مردم خالی نمیشه، ترافیکه و بنزین هم مصرف میشه اما جاده فرودگاه شبیه مسیر اربعین شده با اون تفاوتی که قبل تر گفتم، که یادت میفته که سید در این دنیا نیست و همه چیز یکباره بی مزه میشه
#انا_علی_العهد 💛
@hariradeli
بارون کم کم شدت میگرفت، چتر هم نداشتیم ولی مگه دلت میاد تو این شرایط خونه بری؟
همه جا صدا و تصویر سید هست
#انا_علی_العهد 💛
@hariradeli
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه ای نیست که به یاد ایرانی هایی که دوستداشتند باشن، نباشم….
روز یک شنبه ۶ ساعت قبل از شروع مراسم بدرقه
انا علی العهد…
#انا_علی_العهد 💛
@hariradeli
دوربین و سوکت هارد رو همین الان از سفارت ایران تحویل گرفتم....
یکی از دوستان ایرانی که نمیدونم میشه اسمشون بیارم یا نه لطف بزرگی در حقم کردند و امروز دوربین و فیش هارد رو با خودشون آوردند، الحمدلله
ممنونم از دعاهاتون
@hariradeli
حوالی پنج صبحه نمیدونم چشمام باز نمیشه،صدای اذان میاد، خدایا چقدر قشنگه این لحظه، تف به ریا میترسم از زیر پتو در بیام برای وضو چون خیلی سردمه اما صدای اذان با همه وجودم گوش میکنم، دلم میخواد بازم بخوابم، اما مقاومت فایده نداره، باید بیدار شم، بلند میشیم،لباسم رو عوض میکنم، لباسای گرم میپوشم امروز احتمالا همش بیرون باشیم، میرم که هدی رو صدا کنم که سوویچ ماشین رو بده، ما باید مسافت زیادی بریم تا کارت ورود به استادیوم رو که دوستان لبنانی برام آماده کردند، بگیرم، لوکیشن رو قبلا برام فرستادند،با بیشترین سرعت ممکن اماده میشیم که میشه ساعت ۶ صبح، وقتی از خونه بیرون میایم هوا داره روشن میشه، قرار ما توی لوکیشن حوالی ساعت ۷ صبحه تا نهایت ۹ ، مجبور میشیم ماشین رو قبل از خیابون اصلی پارک کنیم، پیاده راه میفتیم، بچه های برنامه نوسان بهم گفته بودند براشون کلیپ بفرستم، اولین کلیپ رو با شروع مسیر میگیرم، و بعد همراه مردم مسیر تشییع رو میریم و البته مقصد نهایی ما لوکیشن تحویل کارته، بجز اون ساعت ۹ صبح هم باید سفارت باشم که دوربینم رو تحویل بگیرم، نمیدونم میرسم به همه اینا ولی چاره ای هم نیست، بعد از پیاده روی به مدت ۴۵ دقیقه میرسیم به لوکیشن، تماس میگیرم، بهم میگن جا عوض شده و لوکیشن جدید میدن، که نیم ساعت پیاده راهه، نزدیک ورزشگاه که ازدحامه، بهترین تصمیم رو میگیرم( اینکه بی خیال استادیوم بشم) چون بیست دقیقه بعد آنتن ها میره و من اگر میرفتم معلوم نبود چی میشد، از اون طرف، سفارت هم دوره، غصه ام میگیره، هیچی طبق برنامه پیش نرفت، سعی میکنم حس ناامیدی رو از خودم دور کنم، با یک دختر مصاحبه میکنم، این فیلم هم میفرستم یک باره بچه های کشافه المهدی میان رژه قشنگی میرن، چند تا فیلم خوب ازشون میگیرم، جمعیت فشرده میشه، انتن ها میره، فیلم کشافه ارسال نمیشه، نیم ساعتی ایستاده روی پا تحمل میکنم، تا جمعیت خلوت تر بشه، بی معطلی میشینم لب جدول، خدایا از الان اینجوریه ساعت یک چجوری میخواد بشه؟
چند نفری برای نظم بیشتر زن و مرد رو جدا میکنند، ما برمیگردیم چون نمیشه جدا شیم احتمال گم شدن هست، از کوچه فرعی میریم، مردم توی کوچه های فرعی هم هستند، گرسنمه یک لقمه زعتر و زیتون گیرم میاد، یاد ساندویچ روغن زیتون سید عباس موسوی افتادم که پسرشون تعریف میکرد داشتم ساندویچی رو گاز میزدم محافظ گفت یه گاز هم به من میدی؟ ساندویچ بهش دادم گفت این که چیزی نداره!!! گفتم این ساندویچ روغن زیتونه بابا یادم داده، روغن زیتون با نون و خیلی خوشمزه است....
ادامه دارد....
#انا_علی_العهد💛
@hariradeli
بعد از خوردن ساندویچ زعتر و زیتون، میریم تو جمعیت کمی عکس میگیرم و کلیپ های کوتاه، هوا سرده اونقدر که انتظارش رو نداشتم، از چند نفری میپرسم اینترنت هست، جواب میدم که نه، حیف شد کلیپ های ارسالیم نصفه موند، ساعت حوالی ۱۲ ظهر شده، جمعیت توی خیابونا اونقدر زیاده که جای نشستن نیست، موکب ها هم فعالن، با آب و آبمیوه و چای و قهوه، سر یک میز آب سیب میبینم، یاد اون جمله میفتم که بعد از سیدحسن طعم سیب و قهوه تغییر کرد، یکی برمیدارم برای عکس، صد تا نی بهم تعارف میشه، تشکر میکنم و میگم نمیخوام، هیچ اشتهایی ندارم
موقع نماز که میشه کوچه یه پمپ بنزین پیدا میکنیم، کوچه کنار پمپ بنزین یه کوچه بن بست تمیزی با درخت های نارنج جای مناسبی برای نماز آقایون به نظر میرسه ، البته آب هم نداره، چند نفری ایستادن به نماز، همسر هم میره با آب معدنی وضو میگیره و نمازش رو با اونا میخونه، منم یه گوشه نشستم مردم رو نگاه میکنم، اکثرا با بچه اومدند، از هر طیفی، سید حسن برای بدرقه اش همه رو دور هم جمع کرد، بعد از نماز دوباره به جمعیت برمیگردیم، ما نزدیک میدان حافظ اسد و خیابون بزرگی که به سمت جاده فرودگاه میره هستیم، دو طرف خیابون آپارتمان هست با تراس های بزرگ و پرده( بیشتر در شیعیان) ، این خاصیت لبنانه، خونه بدون تراس نمیشه، حتی تو اطاق های هتل هم بعضاً این مسأله رو رعایت میکنند، توی فیلم های جنوب دیدم که وقتی اسرائیل موشک میزد، بعضی از ساکنین جنوب توی تراس قلیون میکشیدند، وقتی کسی اینطور به تو ظلم میکنه، انگار قوی تر میشی در عقیده ات، بعد از نماز چون به خیابون اصلی برمیگردیم صدای مراسم میاد چند جای تلویزیون های بزرگ گذاشتن، دیشب زن صاحب خونه ای که پیشش ساکنیم ازم پرسید که تو خیابون بودی تلویزیون های بزرگ هم دیدی؟ فهمیدم کار جوونای حزب اللهه، مردم رو به ال سی دی سر پا ایستادن، مدتی ما هم می ایستیم، اما تحمل فشار جمعیت و ایستادن یکجا اذیتم میکنه، دختری با موهای قرمز طلایی با قیافه عروسکی پوستر رهبر انقلاب و سید حسن رو تو دستش داره، باباش به عربی میگه: این سید قائده اینم سید حسن، بگو ....
بعد دستش رو بالا میاره تا بچه رو روی شونه اش جا به جا کنه، چشمم میفته به انگشت های قطع شده اش، حتما تو حادثه پیجر این شکلی شده...
مجروحین پیجر هم تو جمعیت دیده میشن، بعضیاشون مربی های کشافه المهدی هستند، همون گروه پیشاهنگی
کمی بعد وارد یک مغازه میشیم صندلی داره برای نشستن، اینترنت رو چک میکنم، خبری نیست...
بعد از چند لحظه استراحت بیرون میایم، مراسم جدی تر شده، پیکر سید داره وارد ورزشگاه میشه از هیاهو و جنب و جوش مردم میفهمم، توی جمعیت بعضی از دوستان ایرانی رو هم میبینم، از صبح چندین بار به انگلیسی و عربی و حتی فارسی، لبنانی ها بهم خوش آمد گفتند، اونا میدونند که بعضی از ایرانی ها چقدر سختی کشیدن برای اینکه اینجا کنارشون باشند، خانمی بین جمعیت ازم میپرسه مدینه ریاضیه کدوم وره؟ اگر یه ذره استعداد پیدا کردن جهت داشتم، الان میشد خودمو بچه بیروت جا بزنم، در جواب میگم، نمیدونم! آخه من اصلا ایرانی ام
بهم میگه : واقعا ؟ و بلافاصله میگه سلام به سید قائد برسون...
میگم اهل کجایی؟ میگه جنوب!
و میگه جنوب رو دیدی؟ میگم آره، خیام ، نبطیه، عرب صالیم ...
اسم یه منطقه دیگه رو میگه که یادم نمیمونه و میگه بیا پیش من، تشکر میکنم ولی ول نمیکنه میگه شمارت رو بده.
شماره رو میدم، اسمش بتوله، دوباره تاکید میکنه به سید قائد سلام برسون و خداحافظی میکنیم.
کمی بعد دنبال یک خونه میگردم که قبل از شروع تشییع بشه نماز بخونم، یک کوچه پشت میدون هست، خونه های قدیمی دو طبقه کوچیک توش هست، خانمی طبقه بالای یکی از خونه ها ایستاده، چشم تو چشم شدیم دستام رو میذارم کنار دهنم، با صدای آروم جوری که لب خونی کنه، ازش میپرسم اینجا دسشویی هست، با کله میگه بیا بالا، از پله ها که بالا میرم، اهل خونه رو میبینم همه تو جنب و جوشند، بچه ها مشغول بازی و بدو بدو تو تراس کوچیک و آقایون از این اطاق به اون اطاق
زن پیری صاحب خونه اصلیه، میگه: حس کردم که از ایرانی!
میگم زیارت امام رضا اومدی؟
میگه آره یکبار ! و بعد تند تند عربی حرف میزنه جوری که یک کلمه اش هم نمیفهمم، پیرزن هم هست دندون نداره و دیگه بدتر...
میخوام بگم یه ذره یواش تر حرف بزنه اما بی خیال میشم، دیره و باید برگردم به تشییع
تو خونه پیرزن آنتن میده و چند لحظه ای صبر میکنم تا ویدیو ارسال بشه برای بچه های برنامه
و بعد از پله ها پایین میام
از کوچه پس کوچه ها میرم به سمت جمعیت، صدای سید حسن داره پخش میشه، توی کوچه سکوته و آدم نیست، حال غریبی دارم، انگار که اصلا خوابم، یه حسی میگه با عینک متا فیلم بگیرم، دکمه ضبط ویدیو رو میزنم، یکهو صدای بلندی میاد، منشأ صدا رو نمیدونم چیه اما شبیه صداهای قبل از بمبارون هست، منتظر صدای انفجارم ….
#انا_علی_العهد💛
@hariradeli
حریر عادلی
بعد از خوردن ساندویچ زعتر و زیتون، میریم تو جمعیت کمی عکس میگیرم و کلیپ های کوتاه، هوا سرده اونقدر ک
دقیقا نمیدونم چیکار کنم، آسمون رو میبینم، جنگنده ها رو دیدم، همسرم رو صدا میزنم و میدوییم سمت جمعیت، همه دارند شعار میدن الموت الاسراییل و لبیک یانصر الله
پخش صدای سید حسن تموم میشه،
کینه و نفرت شدیدی تو قلبم احساس میکنم،باید این صحنه ها ضبط شه میکروفن رو تو دستم گرفتم و چند تا کلیپ کوتاه و مصاحبه ضبط میکنم، اما حواسم نیست که شارژ میکروفن تموم شده و همه چیز بی صدا ضبط شده!!
#انا_علی_العهد💛
@hariradeli
توی تشییع بچه های کشافه المهدی هم بودند، اینا یک گروه پیشاهنگ هستند که با بچه ها فعالیت های فرهنگی و سرود و موسیقی و تمرین های ورزشی و استقامت بدنی انجام میدن، عکس قدیمی امام رو سینه همشون هست ..
جز اولین گروه های تشییع دیروز دیدمشون
#انا_علی_العهد💛
@hariradeli