منطق مدرن طیور: در بزرگداشت شیخ عطار، ۲۵ فروردین
نه دامن بلند رقص داشت، نه جعد مشکین معنبر. با همان لباسِ خانه و موهای بیحوصله مست میکرد، بیآداب و ترتیب و تشریفی؛ از طرفهای شش و هفت غروب که کار و کلاس و جلسه تمام میشد و دفتر و دستکش را برمیچید. از غروب وقت غوطه در شعر و بیقراری بود. هر شب به چیزی میپیچید و آن شب به منطقالطیر. دلش دینگ دانگِ ضرب مثنوی میخواست. ریخت و خواند:
مرحبا ای هدهد هادی شده
در حقیقت پیک هر وادی شده
ای به سرحد سبا سیر تو خوش
با سلیمان منطقالطیر تو خوش...
خهخه ای موسیچۀ موسیصفت
خیز موسیقارزن در معرفت...
مرحبا ای طوطی طوبینشین
حله درپوشیده طوقی آتشین...
خهخه ای کبک خرامان در خرام
خوشخوشی از کوه عرفان در خرام...
با شیخ که مرحبا میگفت، زن هم یکییکی به پرندهها سلام میکرد و دل به جان شعر و روح شراب میداد و میخواند. میدید که پر میگیرد. میدید پرندهها یکییکی صورت میگیرند؛ یکی با گردن بلند، یکی با نوک کج و یکی با بوی پنجۀ مانده در آب حوض. جز بلبل، که شکل همان عندلیب عاشق در مینیاتورها بود، باقی پرندهها همان بودند که همیشه در تلویزیون و کتاب مدرسه دیده بود. نه اساطیری بودند و نه افسانهای. درست همان جانوران امروزی بودند که جفتشان در باغوحش و پارکها و معابر شهری هم بود، همان قمریها و یاکریمها که روی بام همسایهها میدیدشان که دان میچینند یا مرغابیها که روی استخر لجنبستۀ پارکها شنا میکنند و گردن چربشان را این سو و آن سو میچرخانند. از خود بودند، دوست، نزدیک. و زن وهم برش داشت که قاف اگر با اینها بخواهد برود چه نزدیک است؛ لابد هفت منزلش را خوشخوشک زود میرسند. قافیه مستترش میکرد و قافلهبهقافله میرفت که دید سررسیدهاند حالا و منقار و پر به پنجره میکوبند. کبک از یک طرف، طاووس از ورِ دیگر، فاخته از گوشهای. در و پنجرهها را باز کرد و پرندهها را گذاشت بیایند تو. ریز و تند سرریز کردند داخل خانه و زن خندان و متعجب خوشامدشان گفت:
مرحبا طایر فرخپی فرخنده پیام!
خیر مقدم! چه خبر؟ دوست کجا؟ راه کدام؟
دستش را کشید روی تاج هدهد. نرم و پرپری بود. لایش هوا بود و اصلاً همهاش هوا بود. بلبل نوک زد به ناخن پایش که لاک نصفهنیمهاش را هنوز وقت نکرده بود دوباره نو کند، و رخنه در رخوتش کرد. طاووس تنبل و سنگین تن کشید کنار شومینه و شاهین همان دم در ایستاد، انگار در کمین منّت. و کبک آمده بود سروسینه بنماید و چه سروسینهای. چرخید دور تن زن که محوِ تماشایش کند و گردن کوتاهش را فراز کرد و خودش را نشان داد. زن به کبک تأمل کرد و گفت: «زیبایی». میدانست به مرد باید گفت که زیباست تا زیبا بشود. کبک چه دیوانهای شد، مست کرد و پر کند و سر و دستار با هم خواست که بیندازد:
کبک بس خرم خرامان دررسید
سرکش و سرمست از کان دررسید
سرخ منقار وشیپوش آمده
خون او از دیده در جوش آمده
گاه میبرید بیتیغی کمر
گاه میگنجید پیش تیغ در
گفت من پیوسته در کان گشتهام
بر سر گوهر فراوان گشتهام
بودهام پیوسته با تیغ و کمر
تا توانم بود سرهنگ گهر
عشق گوهر آتشی زد در دلم
بس بود این آتش خوش حاصلم...
چه جشنی. زن با پرندهها میرقصید و میخندید و خانه کوهستان بود و بیشهزار؛ و چهچه و بقبق و قوقو به سرخوشیهای زن پیچیده بود و عیش زن تماموکمال بود و غایت کمال همین بود.
شب از نیمه گذشته بود که عاشق سررسید. خانه را دید پرندهخانه شده و زن سر گذاشته روی منطقالطیر و خوابیده. درنگ نکرد بپرسد چه خبر است و چه کنیم. حوصلۀ ماجرا نداشت و زن هم فردا صبح همین نبود که حالا بود. خیال که میگذشت، فردا باز کلاس و کار بود و دفتر و دستک، و زندگی که میگوید اما باید زیست، باید زیست، باید زیست...
***
خون به پر پیچیده و چسبیده بود روی تیغۀ چاقو. مرد دستش و چاقو را با هم شست و چاقو را پشت شیر ظرفشویی گذاشت. زن را بوسید و موهایش را نرم نوازش کرد. چراغها را کم کرد و زیر بغل زن را گرفت تا ببرد بخواباندش. زن پا کشید بر پر سرخ کبک که بر فرش مانده بود و مرد، دلسوز و مؤدب، خواند:
جان بی جانان اگر آید به کار
گر تو مردی جان بی جانان مدار
مرد میباید تمام این راه را
جان فشاندن باید این درگاه را
دست باید شست از جان مردوار
تا توان گفتن که هستی مرد کار
جان چو بیجانان نیرزد هیچ چیز
همچو مردان برفشان جان عزیز
گر تو جانی برفشانی مردوار
بس که جانان جان کند بر تو نثار
سایه اقتصادینیا
https://t.me/Sayehsaar
عزیزان درحال تحقیق بر روی پیرنگهای پایهام. اگر چیزی سراغ دارید بفرستید برای بنده، ممنون میشوم. الله یارتان.
هدایت شده از " اُمِّایلیآ "
جوزف کمبل
🔰سفر قهرمان
🔹جدایی
🔸تشرف
🔹بازگشت
مرحله ۱۷ گانه
#جدایی🔻
1: دعوت: ( هر اتفاقی بخواهد آنسان را زندگی امن روزمرهاش بیرون بکشد. مثل: اخراج شدن، ازدست دادن یک عزیز، پیشنهاد کار جدید، پیشنهاد ازدواج، ادامه تحصیل و...)
2: رد دعوت و پذیرش
3: امداد غیبی
4: عبور از نخستین آستان( ترک محدوده امن)
5: شکم نهنگ
#تشرف🔻
6: جاده آزمونها
7: ملاقات با ایزد بانو(مواجهه با آنیمای مثبت. همراه با احساسات و عشق)
8: مواجه شدن با یک زن به عنوان وسوسهگر درونی( مواجهه با آنیمای منفی. غرائض نفسانیش را تحریک میکند.)
9: آشتی با پدر ( یا همان آشتی با خدا)
10: خدای گون شدن
11: برکت نهایی( مقصد قهرمان)
#بازگشت🔻
12: اجتناب از بازگشت( احساس مسئولیت)
13: فرار جادویی
14: کمک خارجی
15: گذشت از آستانه بازگشت
16: ارباب دو جهان
17: آزادی
#داستانک
📚
ﺟﺮﺝ ﮔﻔﺖ : ﺧﺪﺍ ﭼﺎﻕ ﻭ ﮐﻮﺗﺎﻫﻪ .
ﻧﻴﮏ ﮔﻔﺖ : ﻧﺨﻴﺮﻡ . ﻻﻏﺮ ﻭ ﺩﺭﺍﺯﻩ .
ﻟﻦ ﮔﻔﺖ : ﻳﻪ ﺭﻳﺶ ﺳﻔﻴﺪ ﺑﻠﻨﺪ ﺩﺍﺭﻩ .
ﺟﺎﻥ ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ . ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺳﻪ ﺗﻴﻐﻪ ﺱ .
ﻭﻳﻞ ﮔﻔﺖ : ﺳﻴﺎﻩ ﭘﻮﺳﺘﻪ .
ﺑﺎﺏ ﮔﻔﺖ : ﺳﻔﻴﺪ ﭘﻮﺳﺘﻪ .
ﺭﻭﻧﺪﺍﺭﻭﺯ ﮔﻔﺖ : ﺩﺧﺘﺮﻩ .
ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻳﺪﻡ ﻭ ﻋﮑﺴﻲ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺵ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺑﺮﺍﻡ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ
ﺑﻮﺩ ، ﺑﻪ ﻫﻴﭻ ﮐﺪﻭﻣﺸﻮﻥ ﻧﺸﻮﻥ ﻧﺪﺍﺩﻡ .
#شل_سیلور_استاین
داستان های کوتاه🖋☕️
زل آفتاب
.
.
تکهچوب میپرسید: «من از کجا رسیدهام به این برهوت!» و برهوت نبود، شاهنشین کوه بود با آب و علفهایی فصلی و هوهوی باد و تنهایی و کسی که جوابش را نمیداد. تکهچوب گاه با باد کمی جابهجا میشد و میگریست و میپرسید: «راه فرار کجاست؟» و برهوت برهوت نبود...
..
آخر حوصلهاش سررفت. تکیهداده به تختهسنگی زل زد به آسمان. تختهسنگ پیر صبور و کمحرف بود. تکهچوب مدام با خود حرف میزد: «من کجایم... ریشهام کجاست! درخت توت کجاست... درخت سنجد... » درست چهارماه و سه روز شده بود اما چارهای نداشت. تختهسنگ انگار درست هزارسال باشد که حرف نزده باشد گفت: «باید منتظر باشی تا آسمان ببارد» و تکهچوب خیره میشد به آسمان، به نجواهای باد گوش میکرد که از ناز و عشوۀ ابرها میگفت. ابرها زود راضی نمیشدند تا بیایند و ببارند.
.
.
اما عاقبت باد ابرها را راضی کرد. عاقبت یک روز ابرهای بارور آمدند. ابر متوجهِ نگاهِ امیدوار چوب شد. لبخند زد و شرشر ریخت پایین. آسمان سرد شد و از یکی از تکهسنگها نالهای برخاست. برهوت جوشیدن گرفته بود. آب قوت گرفت. چوب تکانی خورد و خود را به آب رساند. برای ابرهای آسمانی بوسی فرستاد. آب آبشار شد از کوه سرید پایین و چوب شده بود خیس آب، نفس گرفته بود. انگار همۀ دنیا را بهش داده بودند.
.
.
او به رودی پیوست و رود رفت و رفت و از زیر پلها رد شد، به پرندهها سلام میکرد، به گنجشکها... از کنار درختزاری داشتند رد میشدند. بوی قدیم توی دماغش پیچید. درخت بهش سلام کرد. تکهچوب کناره گرفت. ریشۀ درخت را سفت چسبید. گریه کرد اما چون خیس بود درخت نفهمید. بعد خندید و همانجا میان ریشههای درخت نشست. درخت سرش را پایین آورد و به چوب نگاه کرد. چوب به درخت. یاد روزی که از درخت جدا شده بود افتاد. تکهچوب دیگر نمیتوانست به درخت بازگردد اما میتوانست که نگاهش کند. کنارش آرام گرفت. به تنۀ درخت تکیه میداد و ... و بود و بود و بود.
#داستانکوتاه
#داستانک_معنوی
#داستان_كوتاه