eitaa logo
حرکت در مه
195 دنبال‌کننده
443 عکس
75 ویدیو
58 فایل
دربارۀ داستان و زندگی
مشاهده در ایتا
دانلود
به آن‌جا که رسیدند همه با هم نفس عمیقی برآوردند و از تهِ دل خدای را سپاس گفتند. یکی‌شان گفت: حالا فرصت مناسبی است که برویم بیرون و از هوایِ دل‌انگیز نزدیک‌به‌بهار حظ کافی و وافی را ببریم، اما نمی‌توانست خودش را زیاد تکان بدهد. خانمی از آن میان، نگران حجابش بود و اصلاً گوش به حرف‌های بقیه نمی‌داد. چند نفری‌شان زور زدند تا از جای خود حرکت کنند و بروند و هوایی تنفس کنند اما گفتند که یک نفر گفته که هوا بیرون سرد است و ما انگار کمی زود آمده‌ایم. مردی داشت گریه می‌کرد و دلش برای بچه‌هایش تنگ شده بود. سه‌چهار نفر دیگر همین‌طور ثابت سرِ جای خود، پاسورهایشان را درآوردند و شروع کردند به پاسوربازی؛ تا آن وقت از عمرشان این‌قدر وقت نداشته بودند. یکی‌شان تازه از خواب بیدار شده بود و به تلگرامش سر زد و دید که از کسی پیام تازه‌ای نیامده غیراز چند خبر همیشگی مثل گرانی گوشت و اصلاح قیمت بنزین. چندتا خانم هم داشتند برای خرید شب عید بلندبلند دل‌وقلوه می‌دادند. یکی از زیر صندلی‌ها گفت: آرام حرف بزنید، صداتان توی جعبۀ سیاه ضبط می‌شود که خانم‌ها یک‌دفعه آرام گرفتند. خلبان که از بیرون می‌آمد گفت: برف شدیدی دارد می‌بارد ولی خیلی دیدن دارد. جوانی گفت: کاش می‌شد همه می‌رفتیم بیرون زیر برف آتش روشن می‌کردیم. مرد میان‌سالی پوزخند زد که «حالاحالاها وقت داریم فعلاً چند دقیقه راحت بخوابید تا فردا». پیرزنی هم زیرلب گفت: «حتماً علی‌اصغر به دنبالم خواهد آمد و مرا پیدا خواهد کرد.» برف سنگین می‌شد و هوا سردتر شده بود و صدای پروازهای بال‌گردها و هیاهوهایی از پایین کوه می‌آمد. (به یاد هواپیمای یاسوج)