زندگی که گریخت
صدای بزن و برقص: دام دارام. دام دارام. دیم دارام:
ای گل رویایی ای مظهر زیبایی، تو عروس شهر افسانههایی. عاشقت میمونم قدر تو را میدونم، ....
فصل گل صنوبره عیدی ما یادت نره. فصل گل صنوبره عیدی ما یادت نره. شلوغی. جمیعت شده بود توی اتاق 12 متری. عمهها، خالهها، نوهها، نتیجهها همه جمع شده بودند. خوشحال. بزن و برقص. مادر همچون ستونی که دیگران بهش تکیه میکنند، مهرهی اصلی مهمانداری بود:
- سلامتی تازه داماد... یک کفِ مرتب
صدای دستها که بر کف هم میخورد. کمرها که میان جمعیت پیچ و تاب میخورد. و خندههایی که از سر شادی هر دم افزون به هوا پرتاب میشدند و با دادها، جیغها، صحبتهای نامفهوم و بوی کباب آمیخته میشدند و راه گریزی از اتاقها به حیاط و از حیاط به کوچه میجستند. و همین به همسایهها میفهماند که این بار نوبت شادی در این خانه است. این بار این خانه است که مهمان دارد و اکنون آنها باید طعم سردی را بچشند.
پووو....ه . . ه ... ه. پایان یافت. همهی اینها تمام شد. درست نیست؟ مادر اکنون به چه میاندیشی؟ به چه سرعت گذشت، این دو روز؟ با گوشهی نمی در کنج چشمان نگاه انداخت به پراید سفید رنگ و پژوی سیاه که مهمانهای را با خودشان برداشته بود و میبرد. نگاهِ خیره. نگاه بیتوجه. چشمان اندوهناک. مادر، فرهاد را دید: غم او از همه بیشتر بود؛ چه قدر شادی کرده بود؟ چه قدر رقصیده بود؟ نگاههای دخترعموها را خیرهی خودش کرده بود. خودش نمیدانست آیا شادی بالاتر از این هم توی دنیا هست؟ اما در میان هیاهو به چیزی التفات کرده بود: گذر زمان. یک باره از دهانش درآمده بود:
- زمان چه زود میگذره؟
- آره دور هم که باشیم زمان خیلی زود میگذره...
و پنداری دمی بیش نبود؛ آخر اکنون میدید که میرفتند. دلش ابدا این را نمیخواست. مادر گفت:
- مهمانها هم رفتند!
و نفس سردی از سینهاش برخاست. فرهاد چیزی نگفت. جلو را میدید و نمیدید. بازگشت به خانه. این سردی از کدام سو، راه یافته بود به خانه بیاید؟ مهمانها رفته بودند و گرما را هم با خودشان برده بودند. حالا غریب افتاده بودند و باز باید مینشستند به انتظار تا کی دوباره فرصت دیدار دست دهد و دوباره حرارت افراد، تک به تک، با هم جمع شود و بسازد شور دمافزون را، شوری که احساس سنگینی حیات را از شانهها محو میکرد. بیخودی. چرا رفتند؟ کاش میماندند. اما انگار حالا روی شانهها چیزی سنگینی میشود. سنگین و سنگینتر. باز باید بازمیگشتند به زندگی قبل. باز دردسرهای زندگی. باز غربت. غم غربت.
دلِ شکسته ام آخر شکافت دریا را
بدون آنکه بیابد عصای موسی را
من آن خلیلِ به آتش نشستهام که خدا
دریغ کرده از او رنگ و بوی گلها را
تبر به دوش به دنبال خویش میگردم
که بشکنم مگر این «لات» بی سر و پا را
کنارِ کفر تو مؤمن شدم، نمیخواهم
صفای مسجد و آرامش کلیسا را
تو را به خاطر من یا مرا به خاطر تو ؟
خدا برای چه انداخت بر زمین ما را ؟
.
.
.
#محمدرضا_طاهری
@mohammadrezataheri
#بازنشر
به آنجا که رسیدند همه با هم نفس عمیقی برآوردند و از تهِ دل خدای را سپاس گفتند. یکیشان گفت: حالا فرصت مناسبی است که برویم بیرون و از هوایِ دلانگیز نزدیکبهبهار حظ کافی و وافی را ببریم، اما نمیتوانست خودش را زیاد تکان بدهد. خانمی از آن میان، نگران حجابش بود و اصلاً گوش به حرفهای بقیه نمیداد. چند نفریشان زور زدند تا از جای خود حرکت کنند و بروند و هوایی تنفس کنند اما گفتند که یک نفر گفته که هوا بیرون سرد است و ما انگار کمی زود آمدهایم. مردی داشت گریه میکرد و دلش برای بچههایش تنگ شده بود. سهچهار نفر دیگر همینطور ثابت سرِ جای خود، پاسورهایشان را درآوردند و شروع کردند به پاسوربازی؛ تا آن وقت از عمرشان اینقدر وقت نداشته بودند. یکیشان تازه از خواب بیدار شده بود و به تلگرامش سر زد و دید که از کسی پیام تازهای نیامده غیراز چند خبر همیشگی مثل گرانی گوشت و اصلاح قیمت بنزین. چندتا خانم هم داشتند برای خرید شب عید بلندبلند دلوقلوه میدادند. یکی از زیر صندلیها گفت: آرام حرف بزنید، صداتان توی جعبۀ سیاه ضبط میشود که خانمها یکدفعه آرام گرفتند. خلبان که از بیرون میآمد گفت: برف شدیدی دارد میبارد ولی خیلی دیدن دارد. جوانی گفت: کاش میشد همه میرفتیم بیرون زیر برف آتش روشن میکردیم. مرد میانسالی پوزخند زد که «حالاحالاها وقت داریم فعلاً چند دقیقه راحت بخوابید تا فردا». پیرزنی هم زیرلب گفت: «حتماً علیاصغر به دنبالم خواهد آمد و مرا پیدا خواهد کرد.» برف سنگین میشد و هوا سردتر شده بود و صدای پروازهای بالگردها و هیاهوهایی از پایین کوه میآمد. (به یاد هواپیمای یاسوج)
#داستان
#یاسوج
#هوانپیما
_ خیلی پول کم داریم..
_ خیلیه به نظرت؟
_راستش خیلی چیزها دلم میخواد... یه ماشین خوب، یه خونه عالی.. ولی نمیشه...
_ چیکار کنم؟
_ ببین من اصلاً ماشین مدل بالا نمیخوام، میخواهم راحت باشم... هرقدر که خواستم خرج کنم...
_ میگی نمیخوای میلیاردر بشی؟
_ نه به اندازهٔ خودمان ولی این دلم آرامش نداره..
_ ببین فرض کن خونهمون خراب بشه.. فقط ما بمونیم و بچهها... هیشکی دیگر هم نباشه... جلوت یه منطره باشد پراز خرابه... اون وقت چی؟
_ چی خوب؟
_ هنوزم میگی پول نداریم...
_ نه اون وقت چارهای نداریم باید خوش باشیم... خودمان را بزنیم به بیخیالی
_ مثلاً چی..
_ مثلاً بچهها را بندازیم تو وان حموم جلوی همه ساختمان های خراب شده و تو بازیشان بدی
_ حالا دیگر الکی نگو ما خیلی بدبختیم...
_ من هم ازت عکس بگیرم!
#ابراهیمی
#مشق_سوم
#شماره3
آقایان و خانمها خوش آمدید به تور یک روزه آلیس در سرزمین عجایب. بسیار مفتخریم که در طلیعهٔ قرن جدید تجربهای بینظیر را پشتسر خواهید گذاشت. با بستن چشمها و فشار دادن دگمهٔ قرمز در سرزمینی چشم باز خواهید کرد که نیاکانمان آن جا را دیدهاند، در آنجا قدم زدهاند و راه به سوی تشکیل تمدن اصیل بردهاند. این تجربه برای نخستین بار فراهم شده است و شما دومین گروهی هستید که این را تجربه میکنید. اکنون آماده باشید... دگمهٔ قرمز را لمس کنید.. اما قبل از آن باید بگویم صبر کنید، در آن سرزمین عجایب تنها به علائم و نشانههایی که متخصصان ما تعبیه کردهاند توجه کنید. منطقهای هست در این سرزمین که از دسترس متخصصین ما خارج خواهید شد. آن منطقه جایی است بین درختهای سیب قرمز و گیلاس. سیبها بر زمین ریخته و هرچه پیشتر میروید زیباتر هم خواهد شد...
ممنون که به تذکرات ما گوش میکنید. چشمها را ببندید و دگمهٔ قرمز را لمس کنید.
#ابراهیمی
#مشق_چهارم
#شماره3
بچهها من توی یک دوره مفتکی شرکت کردم که عکسنوشت باید بنویسیم. بعضی تمرینهام را میفرستم اینجا.
فردا سوم اسفندماه است
به تقویم که نگاه میکنم هیچ مناسبتی ندارد
ولی به پشت سرم که نگاه میکنم قلبم میگیرد
فردا روزی است که دانش آموزان را بی هیچ بدرقه ای برای مدتی که فکر میکردیم کوتاه است راهی خانه کردیم تا در امان باشند از شر ویروس نحسی به نام کرونا
آنروز فکرش را هم نمیکردیم برای مدتهای طولانی لبخندهایشان پشت ماسکها پنهان شود
فکرش را هم نمیکردیم صدای شاد و جورواجور حاضر گفتنشان به استیکرهای بیجان یک شکل تبدیل شود
فکرش راهم نمیکردیم بله گفتنهای دسته جمعی شان وقتی که می پرسیدیم:همه یاد گرفتید؟
به استیکرهای 😔و🤨و☹️و......تبدیل شود
آنروز فکر میکردیم تعطیلات تمام میشود و دوباره در کنار هم ادامه می دهیم راهی را که تا نیمه آمده بودیم
چه میدانستیم در پشت چهره ها و لباس های یک فرم و یک رنگشان آنقدر دنیایشان متفاوت است که بعضی ها قید درس خواندن رابزنند و در گوشه ی خانه ها ،پشت دارهای قالی،کف کارگاهها و مغازه ها به دنبال لقمه نانی بروند
چه میدانستیم قرار است فضای مجازی جایگزین آدمها و لحظات واقعی مان شود ؟
فردا سوم اسفند است
روزی که دوست دارم فراموشش کنم
عزیزانم مدرسه بی شما،بوی غم می دهد
جایتان خالی ست و با هیچ مداد رنگی سبزی، سبز نخواهد شد۔
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌷😔😔😔😔