eitaa logo
💚🌦 حسنات 🌦💚
165 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
2هزار ویدیو
36 فایل
🌦گلچینِ مجازی💚 🔍 عموماً با زمینه‌ی مذهبی و اعتقادی 🌹نشر با حذف پیوند هم: صلواتی ✍️ مدیرِ «حسنات»: «سیدمحمدحسن صدری»، نمی از چشمه‌سار زلال حوزه‌ علمیه‌ قم @SADRI_SMH 🔻 إن‌شاءالله پاسخگوی سؤالات و شبهات مرتبط با معارف دینی و انقلابی خواهم بود.
مشاهده در ایتا
دانلود
شراب‌خواری در حجره‌ی یک مدرسه‌ی علمیه! «عباس‌قلی‌خان» در مشهد بازار معروفی دارد. مسجد، مدرسه، آب‌انبار، پل و دارالأیتام و اقدامات خیریه‌ی دیگری هم از این دست داشته است. واقف بر خیر، و واقف در خیر. به او خبر داده بودند در حوزه‌ی علمیه‌ای كه با پول او ساخته شده، طلبه‌ای شراب می‌خورد!!! ناگهان همهمه‌ای در مدرسه پیچید. طلاب صدا می‌زدند حاج‌عباس‌قلی است. 🌛در این وقت روز چه کار دارد؟ از بازار به مدرسه آمده است. عباس‌قلی‌خان یكسره به حجره‌ی من آمد و بقیه دنبالش. داخل حجره همه نشستند. ناگهان عباس‌قلی‌خان به تنهایی از جایش بلند شد و کتابخانه‌ی کوچک من را نشانه رفت. رو به من كرد و گفت: لطفاً بفرمایید نام این کتاب قطور چیست؟ گفتم: شاهنامه‌ی فردوسی. - دلم در سینه بدجوری می‌زد. سنگی سنگین گویی به تار مویی آویخته شده است! بدنم می‌لرزید! اگر پشت آن کتاب را نگاه کند، چه خاکی باید بر سرم بریزم؟ عباس‌قلی‌خان دستش را آرام به سوی کتاب‌های دیگر دراز کرد... 👈- ببخشید! نام این کتاب چیست؟ - بحارالأنوار. عجب...! این یکی چطور؟ گلستان سعدی. چه خوب...! این یکی چیست؟ حلیةالمتقین و این یکی؟! ... لحظاتی بعد، آن چه نباید بشود، به وقوع پیوست. عباس‌قلی‌خان، آن‌چه را که نباید ببیند، با چشمان خودش دید. کتاب حجیمی را نشان داد و با دستش آن را لمس کرد. سپس با چشمانی از حدقه درآمده به پشت کتاب اشاره کرد و با لحنی خاص گفت: - این چه نوع کتابی است، اسمش چیست؟ معلوم بود. عباس‌قلی‌خان پی برده بود و آن شیشه‌ی لعنتی پنهان شده در پشت همان کتاب را هدف قرار داده بود. برای چند لحظه تمام حجره به دور سرم چرخید، چشم‌هایم سیاهی رفت، زانوهایم سست شد، آبرو و حیثیتم در معرض گردباد قرار گرفته بود. چرا این کار را کردم؟! چرا توی مدرسه؟! خدایا! کمکم کن، نفهمیدم، اشتباه کردم... خوشبختانه همراهان عباس‌قلی‌خان هنوز روی زمین نشسته بودند و نمی‌دیدند، اما با خود او که آن را در اینجا دیده بود چه باید کرد؟ - بالأخره نگفتی اسم این کتاب چیست؟ - چرا آقا، الآن می‌گم. داشتم آب می‌شدم. خدایا! دستم به دامنت. در همین حال ناگهان فکری به مغزم خطور کرد و ناخودآگاه بر زبان راندم: یا ستارالعیوب و گفتم: نام این کتاب، «ستارالعیوب» است آقا! فاصله‌ی سؤال آمرانه‌ی عباس‌قلی‌خان و جواب التماس‌آمیز من چند لحظه بیشتر نبود. شاید اصلاً انتظار این پاسخ را نداشت. دلم بدجوری شکسته بود و خدای شکسته‌دلان و متنبه‌شدگان این پاسخ را بر زبانم نهاده بود. حالا دیگر نوبت عباس‌قلی‌خان بود. احساس کردم در یک لحظه لرزید و خشک شد. طوری که انگار برق گرفته باشدش. شاید انتظار این پاسخ را نداشت. چشم‌هایش را بر هم نهاد. چند قطره اشک از لابلای پلک‌هایش چکید. ایستاد و سکوت کرد. ساکت و صامت و یک‌باره کتاب ستارالعیوب (!) را سرجایش گذاشت و از حجره بیرون رفت. همراهانش نیز در پی او بیرون رفتند، حتی آن‌ها هم از این موضوع سر درنیاوردند، و هیچ‌گاه به روی خودش هم نیاورد که چه دیده است! *** 🌺... اما محصل آن مدرسه، هماندم عادت را به عبادت مبدل کرد. سر بر خاک نهاد و اشک ریخت. سالیانی چند از آن داستان شگفت گذشت، محصل آن روز، بعدها معلم و مدرس شد و روزی در زمره‌ی بزرگان علم، قصه‌ی زندگی‌اش را برای شاگردانش تعریف کرد. ☀️«زندگی من معجزه‌ی ستارالعیوب است» ستار العیوب یکی از نام‌های احیاگر و معجزه‌آفرین خدا است و من آزاد شده و تربیت‌یافته‌ی همان یک لحظه رازپوشی و جوانمردی عباس‌قلی‌خان‌ام که باعث تغییر و تحول سازنده‌ام شد. 📍برگرفته از: «اخلاق پیامبر و اخلاق ما»؛ نوشته‌ی استاد جلال رفیع منبع: کانال داستانک 💚🌦حسنات🌦💚 ‎