eitaa logo
دنیایِ کتابِ حَســــیـبــــا°📚
2.9هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
676 ویدیو
4 فایل
سلام دوســتِ کتابخونم♡خوش اومدی به دورهمی مون🥰 بفـــرمائید کتـاب💞اینجا یه عالمه 📚داریم به شرط چاقو😉 ✨با #تخفیفات_ویژه💥 ارسال به تموم نقاط کشورعزیزمون🚀 ✍🏼برا ثبت سفارش من اینجام @hasibaa2 📞09175133690 کپی از مطالب؟! کاملا آزاد🤍
مشاهده در ایتا
دانلود
محمودرضا آرشيوى📼 از كليپ هاى مربوط به اغتشاشات را ريخته بود روى يك فلش🔌 ممورى و با خودش آورده بود تبريز ... قرار شد محتوياتش را ببينم👀و بدون كپى كردن به او پس بدهم 😁 فلش ممورى را كه مى داد گفت 🗣: فقط بعضى هايش قابل ديدن نيست زياد🙄 گفتم : چطور ؟ گفت : صحنه هاى خشن دارد😶 گفتم : نمى بينم بيا بگير😤 گفت : چرا ؟ گفتم : قبلا خودم چند تا ديده ام؛ اعصابم از ديدن وحشى گرى شان خورد مى شود😰 گفت : وحشى گرى نديده اى☝️🏻بعد تعريف كرد : يكبار در سعادت آباد ، يك دسته از اينها را كه اغتشاش راه انداخته بودند با بچه هاى بسيج از خيابان هدايت كرديم 🚎 داخل يكى از كوچه ها، اما وقتى دنبالشان وارد كوچه شديم يكهو انگار غيب شدند🌫وسط كوچه بوديم كه ديديم از بالاى يكى از ساختمانهاى نيمه كاره، بلوك سيمانى مى آيد روى سرمان😱 رفته بودند روى طبقات آن ساختمان و بلوك پرتاب مى كردند🤭 وقتى ديدند ما ديديمشان يك عده شان آمدند پايين كه فرار كنند 🏃🏻‍♂يكى از بچه ها كه جلوتر از ما بود افتاد وسط اينها😨تا بقيه بچه ها بجنبند و بروند كمكش، با قمه پشتش را از بالا تا پايين شكافتند ..💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیــم ...🌸🦋
سفارش می‌کردند این بار محمد خواست برود🚶🏻‍♂️ جلودارش باشم❌ یک کلام گفتم : این‌همه سال پای روضه امام حسین فقط گریه کردیم 🙂 بچه‌های آقا عزیز نبودن؟ یه عمر فقط به زبون گفتیم حسین🤨؟ پای جون خودمون و بچه‌هامون وسط باشه و بازم بگیم حسین جان زندگی ما به فدات، محمد هم خودش می‌دونه☝🏻بخواد بره، من سر راهش نمی‌ایستم ! من کنار محمدم💞
روزی برانکاردی را در گوشه ای از سالن بیمارستان 🏥دیدم ... جنازه ای روی آن دراز کرده و پتویی رویش کشیده بودند . نزدیک تر رفتم تا دستش را جمع کنم کنار بدنش‌🚶🏻‍♂️ اقای دمیرچی،مسئول تعاون ارتش تهران متوجه شد و صدایم زد🗣️ سرم را به سمتش برگرداندم.گفت:((این کار را من می کنم)) از جنازه دور شدم و برگشتم سرِ کارم🩺 فردای ان روز چهار نفر سپاهی آمدند ... یکی شان چفیه ای در دست داشت . به نظر می امد چیزی لای چفیه باشد🤨سه نفر از بچه های اتاق ترمیم آمدند کنارشان ... تیم ترمیم،پیکرهایی را که آسیب دیده بودند ترمیم می کرد تا خانواده ها هنگام تشییع و تدفین متوجه نقص عضو یا زخم های سختِ شهدا نشوند🥺 به دوستم مریم گفتم :((فکرکنم یک خبرهایی هست😰)) رفتیم یه سمت انها . بالای سرهمان جنازه ای که من دیده بودم جمع شدند🤔 ملحفه را کنار زدند.جا خوردم. یک جنازه بدون سر💀 و درشت هیکل با با لباس سپاه روی برانکارد بود💔 لای چفیه هم سر همین پیکر بود ... آورده بودند برای پیوند به پیکرش.همان جا از حال رفتم و بیهوش افتادم زمین. بعد از چند دقیقه که به مدد اب قند و سیلی های دوستان به هوش آمدم،تازه فهمیدم جریان چه بوده😭 ان شهید از فرماندهان لشکر امام حسین اصفهان بود. دوستانش تعریف میکردند:((داشت روی خاک،نقشه عملیات را برای نیروها توجیه می کرد☝🏻 خمپاره ای در دومتری اش فرود آمد و به محض انفجار،سرش را از بدن جدا کرد😓 چون قلبش هنوز سالم بود و می زد،پیکر بی سرش تا یک کیلومتری دوید! دو روز گشتیم تا سرش را پیدا کنیم.)) با شنیدن این اوصاف،حادثه کربلا را در ذهنم مجسم می کردم. تاریخ 🗓️داشت تکرار می شد ... از ان سال ۶۱ در کربلا تا این سالِ ۶۱ در ایران، حسین ع و پیروانش همیشه در حال جهاد برای خدا بوده اند. این ماجرا را که برای بچه های کرمان تعریف کردم،خیلی تحت تاثیر قرار گرفتند💔 بعضی ها دیگر روسری بلند سر می کردند و تعدادی هم مقنعه هایشان را کیپ کردند تا موهایشان بیرون نزند ...
💛شھید‌آوینی‌میگفت: بالی‌نمیخواهم... این‌پوتین‌ھای‌کھنہ‌ھم‌میٺواند ❥ مرابہ‌آسمانھاببرد من‌ھم بالی نمی‌خواھم... بی‌شك‌با'ݘادرم'می‌توانم‌مسافرِ‌ آسمانھاباشم:)🕊
☁️⃟♥️ 🌿⃟♥️¦⇢🌿💌 آدم باید هیݘ بشہ تا بہ خدا برسہ..:) توی شعرِ یہ توپ دارم قلقلیہ‌ی‌ِخودمون، میگہ اوݪ توپ ‌زمین ‌میخوره بعد میره ‌آسمون.. ما هم باید مثل توپ باشیم..‌ اوݪ باید پیش خدا زمین بخوریم تا بتونیم بریم آسمون پیش خودش! ♥️🕊
دنیایِ کتابِ حَســــیـبــــا°📚
★بسم‌حق... :)🍂★ ★#پارت‌6★ این‌قسمت #پسرک‌فلافل‌فروش _._._._._ در پايان مراسم ديدم همان پسرك فلافل
بسم‌حق... :)🍂 این‌قسمت _._._._._ توی خيابان شهيدعجب‌گل پشت مسجد مغازه‌ی فلافل‌فروشی داشتم. ما اصالتاً ايرانی هستيم اما پدر و مادرم متولد شهركاظمين ميباشند. برای همين نام مقدس جوادين را كه به دو امام شهر كاظمين گفته ميشود، برای مغازه انتخاب كردم. هميشه در زندگی سعی ميكنم با مشتريانم خوب برخورد كنم. با آنها صحبت كرده و حال و احوال ميكنم. سال 1383 بود كه يك بچه‌مدرسه‌ای مرتب به مغازه‌ی من می‌آمد و فلافل ميخورد. اين پسر نامش هادی و عاشق سس فرانسوی بود. نوجوان خنده‌رو و شاد و پرانرژی‌نشان ميداد. من هم هر روز با او مثل ديگران سلام و عليك ميكردم. يك روز به من گفت: آقا پيمان، من ميتونم بيام پيش شما كار كنم و فلافل ساختن را ياد بگيرم. گفتم: مغازه متعلق به شماست، بيا. از فردا هر روز به مغازه می‌آمد. خيلي سريع كار را ياد گرفت و استادكار شد. چون داخل مغازه‌ی من همه جور آدمی رفت و آمد داشتند، من چند بار او را امتحان كردم، دست و دلش خيلی پاك بود.خيالم راحت بود و حتی دخل و پول‌های مغازه را در اختيار او ميگذاشتم. در ميان افراد زيادی كه پيش من كار كردند هادی خيلی متفاوت بود؛ انسان کاری، با ادب، خوش برخورد و از طرفی خيلی شاد و خنده‌رو بود. كسی از همراهی با او خسته نميشد. با اينكه در سنين بلوغ بود، اما نديدم به دختر و ناموس مردم نگاه كند. باطن پاك او براي همه نمايان بود. من در خانواده‌ای مذهبی بزرگ شده‌ام. در مواقع بيکاری از قرآن و نهج‌البلاغه با او حرف ميزدم. از مراجع تقليد و علما حرف ميزديم. او هم زمينه‌ی مذهبی خوبی داشت. در اين مسائل با يكديگر هم‌کلام ميشديم. يادم هست به برخی مسائل دينی به خوبی مسلط بود. ايام محرم را در هيئت حاج حسين سازور كار ميكرد. از زبان پیمان عزیز ادامه دارد... ┏━🕊⃟📚━┓ @hasebabu ┗━🌿━
تاریخ همان است، حسینی و یزیدی :))))
📔 | 📚 عنوان کتاب:در مکتب مصطفی 🔻این کتاب یک اثر علمی است درباره سیره تربیتی شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده، به‌عنوان الگویی موفق در تربیت و پرورش نیرو‌های انسانی برای تشکلات مردمی است. ✍ نویسنده:جمال یزدانی ارسال به سراسر نقاط کشور🚀 ★ @hasebabu