🔺 تقریظ حاج قاسم سلیمانی بر کتاب نخل سوخته
🍀حسودیم می شود این کتاب را کسی دیگر بخواند و حسین را بیشتر از من دوست داشته باشد. میخواهم او تنها در قلب من باشد، همه سرمایه ام دوستی اوست. حسین عزیز من، عشق حسین فاطمه در قلب من ابدی است، مطمئنم هر عارف وارسته پیر مورد احترامی که این کتاب را بخواند سر به بیابان می گذارد.
💚▪️برادرتان قاسم سلیمانی
......................................
کتابی از سرگذشتِ کسیکه #سردار_سلیمانی به او #غبطه میخوردند!
این کتاب به بیان زندگی نامه و خاطرات زندگی سردار شهید محمدحسین یوسف اللهی جانشین فرمانده واحد اطلاعات و عملیات لشکر 41 ثارالله می پردازد.
این #شهید بزرگ کسی است که #سردار_دلها وصیت میکند که در کنار او دفنش کنند، که همین هم به وقوع پیوست!
#معـــــــرفے_کتاب_خوب #لحظه_ای_باشهدا #حاج_قاسم #نخل_سوخته #حسین_پسر_غلامحسین #امام_زمان #حجاب #هفته_دفاع_مقدس #شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
🌺 @hasebabu 🌺
کنار زینب نشستم و صورت لاغر و استخوانی اش را بوسیدم😘 چشمهای بسته اش را یکی بوسیدم ... سرم را روی سینه اش گذاشتم🥺 قلبش نمیزد💔 روسری هنوز به سرش بود 🧕 چند تار موی که از روسری بیرون زده بود پوشاندم ... دخترم راضی نبود نامحرم موهایش را ببیند👀 روی کشوی سردخانه آرام خوابیده بود😓 سرم را روی سینه اش گذاشتم و آرام گفتم :« بِأیِ ذَنبٍ قُتِلَتْ ...💔»
#_کتاب_من_میترا_نیستم
#_شهیده_زینب_کمایی
#_شهید_حجاب
#_حجاب
از تیپش🚶🏻♂ خوشم نمیآمد😒 دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود😐
شلوار شش جیب پلنگی گشاد می پوشید👖 با پیراهن بلند یقه گرد سه دکمه و آستین بدون مچ👕که می انداخت روی شلوار😑در فصل سرما ❄️با اورکت سپاهی اش تابلو بود .. یک کیف برزنتی کوله مانند یک وری میانداخت روی شانهاش🎒شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ ... وقتی راه می رفت کفش هایش👟 را روی زمین می کشید و ابایی نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببند 🙄از وقتی پایم به بسیج دانشگاه باز شد بیشتر می دیدمش👀 به دوستانم میگفتم :«این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهه شصت پیاده شده و همون جا مونده😐😂»
#_کتاب_قصه_دلبری
#_کتاب_عمار_حلب
#_حاج_عمار
#_شهید_محمدحسین_محمدخانی
دنیایِ کتابِ حَســــیـبــــا°📚
بسمحق... :)🍂 #پارت7 اینقسمت #کاظمین _._._._._ توی خيابان شهيدعجبگل پشت مسجد مغازهی فلافلفروشی
بسمحق... :)🍂
#پارت8
اینقسمت #کاظمین
_._._._._
مدتی بعد مدارس باز شد. من فكر كردم كه هادی فقط در تابستان ميخواهد كار كند، اما او كار را ادامه داد! فهميدم كه ترك تحصيل كرده. با او صحبت كردم كه درس را هر طور شده ادامه دهد، اما او تجديد آورده بود و اصرار داشت ترك تحصيل كند.
كار را در فلافلفروشی ادامه داد. هر وقت ميخواستم به او حقوق بدهم نميگرفت، ميگفت من آمدهام پيش شما كار ياد بگيرم. اما به زور مبلغی را در جيب او ميگذاشتم. مدتی بعد متوجه شدم كه با سيدعلی مصطفوی رفيق شده، گفتم با خوب پسری رفيق شدی. هادی بعد از آن بيشتر مواقع در مسجد بود. بعد هم از پيش ما رفت و در
بازار مشغول كار شد.
اما مرتب با دوستانش به سراغ ما میآمد و خودش مشغول درست کردن
فلافل ميشد.
توصيههای من كارساز شد و درسش را از طريق مدرسهی دكتر
حسابی به صورت غير حضوری ادامه داد. رفاقت ما با هادی ادامه داشت. خوب به ياد دارم که يك روز آمده بود اينجا، بعد از خوردن فلافل در آينه خيره شد. ميگفت: نميدانم برای این جوشهای صورتم چه كنم؟
گفتم: پسر خوب، صورت مهم نيست، باطن و سيرت انسانها مهم است كه الحمدلله باطن تو بسيار عالی است.
هر بار كه پيش ما میآمد متوجه ميشدم كه تغييرات روحی و درونی او
بيشتر از قبل شده.
تا اينكه يك روز آمد و گفت وارد حوزهی علميه شدهام، بعد هم به نجف
رفت.
اما هر بار كه میآمد حداقل يك فلافل را مهمان ما بود. آخرين بار هم از من حلالیت طلبيد. با اينكه هميشه خداحافظی ميكرد، اما
آن روز طور ديگری خداحافظی كرد و رفت...
از زبان پیمان عزیز...
ادامه دارد..
#پسرک_فلافل_فروش
┏━🕊⃟📚━┓
@hasebabu
┗━🌿━
دنیایِ کتابِ حَســــیـبــــا°📚
بسمحق... :)🍂 #پارت8 اینقسمت #کاظمین _._._._._ مدتی بعد مدارس باز شد. من فكر كردم كه هادی فقط در ت
#پارت9
پسرکفلافلفروش
ایمقسمت #گمگشته
سال 1384 بود كه كادر بسيج مسجد موسی ابن جعفر 7 تغيير كرد. من
به عنوان جانشين پايگاه انتخاب شدم و قرار شد پايگاه را به سمت يك مركز فرهنگی سوق دهيم.
در اين راه سيد علی مصطفوی با راهاندازی كانون شهيد آوينی كمك
بزرگی به ما نمود.
مدتی از راهاندازی كانون فرهنگی گذشت. يك روز با سيد علی به سمت مسجد حركت كرديم.
به جلوی فلافروشی جوادين 8 رسيديم. سيد علی با جوانی كه
داخل مغازه بود سالم و عليك كرد.
اين پسرك حدود شانزده سال سريع بيرون آمد و حسابی ما را تحويل
گرفت. حجب و حيای خاصی داشت متوجه شدم با سيد علی خيلی رفيق شده وقتي رسيديم مسجد، از سيد علی پرسيدم: از كجا اين پسر را ميشناسی؟
گفت: چند روز بيشتر نيست، تازه با او آشنا شدم. به خاطر خريد فلافل، زياد به مغازهاش ميرفتيم گفتم: به نظر پسر خوبی مياد.
چند روز بعد اين پسر همراه با ما به اردوی قم و جمکران آمد.
در آن سفر بود كه احساس كردم اين پسر، روح بسيار پاكی دارد.
اما کاملا
مشخص بود که در درون خودش به دنبال يك گمشده ميگردد!
اين حس را سالها بعد كه حسابی با او رفيق شدم بيشتر لمس كردم. او مسيرهای مختلفی را در زندگياش تجربه كرد. هادی راههای بسياری رفت تا
به مقصد خودش برسد و گمشدهاش را پيدا كند.
من بعدها با هادی بسيار رفيق شديم. او خدمات بسيار زيادی در حق من
انجام داد كه گفتنی نيست.
اما به اين حقيقت رسيدم كه هادی با همهی مشكلاتی كه در خانواده
داشت و بسيار سختی ميكشيد، اما به دنبال گمشده درونی خودش ميگشت.
برای اين حرف هم دليل دارم
از زبان حجتالسلامسمیعی
ادامه دارد...
#پسرک_فلافل_فروش
┏━🕊⃟📚━┓
@hasebabu
┗━🌿━
روز هشتم ماه رمضان🌙، یکی از بچه های محله سعدی را با خودم بردم👥 دارالرحمه.بچه خیلی خوب و 🙂با معرفتی بود؛ اما نه نماز می خواند و نه روزه میگرفت😞. به او گفتم:«وایسا عقب و فقط نگاه کن👀. »
از چشم 😨هایش معلوم بود ترسیده و این همان چیزی بود که می خواستم😁! کارمان که تمام شد، امد جلو و با حالتی لاتی گفت:«شما خیلی جیگر دارین!👌🏻🥲 »
گفتم:«ته ته همه چیز همین جاست☝🏼. آخرش مرگه.😊»
باورم نمی شد😄. از ان روز به بعد همه روزه هایش را گرفت!✨🥰
_________
✨🌿 کتاب هفت خان شستن
خاطرات طلاب و گروه های جهادی فعال در تغسیل و تدفین اموات کرونایی🌿✨
_________
قیمت کتاب=30٫000تومان🍃
اما با#20درصد تخفیف💣
24٫000تومان✨🌿