eitaa logo
دنیایِ کتابِ حَســــیـبــــا°📚
2.8هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
790 ویدیو
5 فایل
سلام دوســتِ کتابخونم♡خوش اومدی به دورهمی مون🥰 بفـــرمائید کتـاب💞اینجا یه عالمه 📚داریم به شرط چاقو😉 ✨با #تخفیفات_ویژه💥 ارسال به تموم نقاط کشورعزیزمون🚀 ✍🏼برا ثبت سفارش من اینجام @hasibaa2 📞09175133690 کپی از مطالب؟! کاملا آزاد🤍
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 اصرار داشت تمام به زیارت اهل قبور و شهدا برود. سر قبر همه می‌رفت. فامیل نزدیک و دور برایش فرقی نداشت. را هیچ‌وقت فراموش نمی‌کرد. حتی سر قبر افرادی که به نظر ما آدم‌های خوبی نبودند هم می‌رفت و می‌گفت: «اینها دستشان از دنیا کوتاه است و به فاتحه و خیرات نیاز دارند» ــــــــــــــــــــــــــــــــــ ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
📚 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کانال پر از آب و برف بود و به سختی می‌توانستیم حرکت کنیم، سرما هم فشار می‌آورد. با خودم گفتم: «خدایا، کاش شهید بشم تا از این سرما نجات پیدا کنم!» از شدت سرما دست‌هایم کبود شده بود و حتی نمی‌توانستم گلنگدن اسلحه را بکشم. به قدری دست‌هایمان یخ زده بود که اسلحه را به زمین تکیه می‌دادیم و گلنگدن را با پا می‌کشیدیم. حتی نمی‌توانستیم اسلحه را از ضامن خارج کنیم، با سنگ روی ضامن می‌زدیم تا جابه‌جا شود. نمی‌دانستیم سرنوشتمان چه خواهد شد. ناگهان سعید طاهرخانی از بین جمع بلند شد و کنار یک جنازه رفت و آرام آن را جابه‌جا کرد. درست زیر جنازه یک گلوله آرپی‌جی بود. جنازه از کی آنجا بود؟! نمی دانستیم، اما به بدنه گلوله گل‌های خشک چسبیده بود. سعید سرنیزه‌ای در آورد و شروع کرد به تراشیدن گل‌های روی گلوله آرپی‌جی تا بتواند آن را در قبضه جا بزند. هیچ فرصتی نداشتیم و دل توی دلمان نبود. سعید ایستاد و در همان تاریکی شب قرآنی را مقابل صورتش گشود و شروع کرد به خواندن دعا.گاهی به آسمان نگاه می‌کرد و گاه به قرآن. نفس‌ها در سینه‌ها حبس شده بود. یکی دو دقیقه‌ای طول کشید. سید جلال از کوره در رفت و گفت: «برادر، اگه نمی‌زنی، بده من بزنم! عراقیا رسیدن‌ها! یالاعجله کن!» ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
ــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــ نمیدانـم راسـت گفتـه یا نـه، ولی دعا می کنم دروغ گفته باشـد؛ یک دروغ بزرگ! چشـمهایم را می بنـدم، او را تصـور می کنـم کـه از در آمده تـو، و من با تاسـف برایش سـر تـکان می دهـم و می گویم: «دیـدی حرفات درسـت از آب در نیومـد؟» امـا خیـالم تمام نشـده، بـه هم می ریـزد. هرچـه ذهنم را بـالا و پایین می کنم تا خاطره‌ی یکی از دروغهایـش را به یاد بیاورم، چیزی نمی یابـم. در اولین روزِ بعد از رفتنش، آشـفته‌ام و مـدام حرفهایش در گوشم می پیچد و رعشـه به جانم می اندازد؛ مانند مرغ سرکنده بال بال می زنم، مثل وقت هایی که باباجی سر مرغ را می برید و حیوان زبان بسته پرپر می زد زیر سبد توری. از وقتی رفته، خانه برای من حکم همان سبد توری را دارد. ـــــــــــــــــــــــــــــــ ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــ همه دور خاتون را گرفته بودند و به حرف‌ها و نفس‌نفس زدن‌هایش گوش می‌دادند. زینب که پشت سر بقیه ایستاده بود و پاهایش یاری نمی‌کرد که جلوتر برود، چشم‌هایش را بست و نفس عمیقی کشید. بدنش سرد شده بود و دنبال جایی برای نشستن می‌گشت. درست مثل وقتی که وسط کوچه، جلال راه او را بسته بود و بدون هیچ مقدمه‌ای از لیلی خواسته بود که با او ازدواج کند. هنوز لیلی دهانش باز نشده بود تا حرف بزند که جلال، حلقه‌ای طلایی کف دستش گذاشته بود و گفته بود که عبدالرضا را گرفتند و بردند. لیلی ناخودآگاه حلقه را زمین انداخته بود و... ــــــــــــــــــــــــــ 📚 ★᭄ꦿ↬ @yaa_zahraa18📲 •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
با همان سن‌وسال کم، عارفی بود بزرگ. پدر هم نتوانسته بود او را بشناسد. وصیت‌نامه‌‌اش را که گشود، اشک شوق در چشمانش دوید از آن‌همه عظمت پسر. پسر به چه چیزها اندیشیده بود. نگران بود که حتی درس خواندنش هم، لطمه‌ای به بیت‌المال زده باشد. با آن‌همه مراقبت در کارها و درس‌ خواندن، نوشته بود: «آقاجان! موتور گازی‌ام را بفروشید و هرچه پول دارم از بانک بگیرید، تمامش را به بیت‌المال تحویل دهید؛ چون شاید با این طرز درس خواندن، حق من نبود که از بیت‌المال مصرف کنم، و من نمی‌توانم جواب حق‌الناس را بگویم... ــــــــــــــــــــ 📚
📚✨ ــــــــــــــــــــــــــــ📖ــــــــــــــــــ همیشه اتفاق می‌افتد که کسی را برای آخرین بار می‌بینی، بی‌آنکه بدانی این آخرین نگاه است. حرف‌هایش را می‌شنوی و اصلا به ذهنت هم خطور نمی‌کند که این آخرین حرف‌های بین شما دو نفر است. چقدر اینکه نمی‌دانم آخرین‌ها کی و کجا برایم رقم می‌خورد عذابم می‌دهد! ـــــــــــــــــــــــــــــــ🦋ــــــــــــــــــــــ @hasebabu
📚 مچ دست‌هایش را گرفتم، قدرتم را جمع کردم و همانطور که عقب عقب می‌رفتم، به زحمت می‌کشیدمش سمت خودم. پاهایش تکان می‌خورد و ردّ خون می‌ماند روی زمین. 🦋نگاهش از خاطرم دور نمی شود. مات شده بود. زدم توی صورتش و فریاد کشیدم: « نفس بکش!» 💐ولی بی جان‌تر از این حرف‌ها بود. محکم‌تر زدم شاید به هوش بیاید؛ فایده نداشت. دست انداختم و بچه را از شکمِ پاره زن بیرون آوردم، به این امید که حداقل بتوانم طفل معصومش را نجات دهم؛ ولی بدن سرخ و سفید نوزاد ماند روی دستم؛ بی اینکه مجال داشته باشد گریه کند و یا حتی یک نفس در این دنیا بکشد!... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
🥀شهادت مگه قسمت هر کسی میشه؟! 🥺 می‌دونی چه شهادتی قشنگه؟! سه روز تشنه و گرسنه باشی، لبت از تشنگی ترک برداره، بعد شهید بشی! روی خاکای گرم، زیر آفتاب بیابون، غریب و تنها روی زمین بیفتی؛ مثل امام حسین. حاج‌خانوم! من شهید شدم گریه نکنی! دشمن شادمون نکنی! نذار مردم ناله‌هات رو بشنون. محکم باش. صبر کن مادرم.» ـــــــــــــــــــــــــ 📚 ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
به سجده افتادم و گفتم: «خدایا! ممنونتم. سعی کردم امانتی که به من دادی، سالم تحویلت بدم. شکرت که در راه خودت شهید شد.» سر از سجده برداشتم، ایستادم کنار تابوت. به شیون زن‌های داخل سالن نگاه کردم. فریاد زدم: «برای چی گریه می‌کنید؟! مگر نه اینکه بچه‌های ما در راه خدا به شهادت رسیدن. برای اسلام رفتن و دین خدا رو یاری کردن. خوش‌حال باشید! این جوون‌ها امروز به آرزوشون رسیدن. الله‌اکبر! الله‌اکبر!» ــــــــــــــــــــ 📚 ★᭄ꦿ↬ @yaa_zahraa18📲 •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ آب را ریخت توی مشتش و صورتش را شست. خدایا رو سفیدم کن. دست راست را شست. نامه عملم را به دست راستم بده. روی دست چپ آب ریخت. نامه عملم را به دست چپم نده. موهای لختش را مسح کشید. برکاتت را بر سرم نازل کن. پاها را دست کشید. نکند بلرزم روی پل صراط. با اینکه دعاها را هر بار موقع وضو گرفتن از دلش می‌گذراند، اما این بار بیشتر بهش مزه کردند. ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
تلفن خانه زنگ خورد. بابا بود با صدای خسته.. پرسیدم: كردید؟ گفتند: بچه‌ها برايم در قرارگاه افطار آماده كردند اما نرفتم و در خط ماندم و با رزمنده‌ها سفره انداختيم و نان پنير مختصری خورديم. گفتم: چرا قرارگاه نرفتید؟ گفتند: «مي‌ترسم در غيبتم مظلومی با زبان روزه، و يا شود.» 📙برگرفته از . ــــــــــــــــ @hasebabu🦋
_من که بی صاحاب نبودم. +می دونم.ولی صاحابت کی بود؟ _به نظرت کی وقت جون دادن تن های بی سر رو می گیره تو بغلش؟ ارباب بی سرهای عالم کیه ...؟😭❤️😭 ــــــــــــــــــــــ 📚