eitaa logo
دنیایِ کتابِ حَســــیـبــــا°📚
2.8هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
790 ویدیو
5 فایل
سلام دوســتِ کتابخونم♡خوش اومدی به دورهمی مون🥰 بفـــرمائید کتـاب💞اینجا یه عالمه 📚داریم به شرط چاقو😉 ✨با #تخفیفات_ویژه💥 ارسال به تموم نقاط کشورعزیزمون🚀 ✍🏼برا ثبت سفارش من اینجام @hasibaa2 📞09175133690 کپی از مطالب؟! کاملا آزاد🤍
مشاهده در ایتا
دانلود
✂️ «...این دنیا با تمام زیبایی‌هایش محل گذر است نه وقت ماندن. همه بایستی برویم. دیر یا زود فرقی نمی‌کند. چه بهتر که زیبا برویم. ما - مدافعان حرم- خود نمی‌رویم، گویی صدایمان می‌زنند. قلبمان پایمان را به حرکت وامی‌دارد. آیا جز این است که دختر علی (ع) و سه سالهٔ امام حسین (ع) بر روی اسم ما مهر شهادت زده‌اند. من جوابی جز این ندارم که خون ما رنگین‌تر از قاسم و اکبر حسین (ع) نیست. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ★᭄ꦿ↬ @yaa_zahraa18📲 •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
محمد تقی جان! تو هنوز خیلی جوانی. اسلام و مسلمین خیلی به وجودت نیاز دارند. از خدا می‌خواهم شما و امثال شما را برای حفظ و عظمت اسلام نگه دارد. - داری نفرین می‌کنی یا دعا؟ این منم که به اسلام احتیاج دارم. این منم که خون توی رگ‌هایم سنگینی می‌کند و دلم می‌خواهد تا تر و تازه است، برای حفظ دین و ناموسم خرجش کنم. اگر خون من ریخته نشود من می‌میرم، وقتی هم بمیرم، هر کسی به بدنم دست بکشد نجس می‌شود و نیاز به غسل مس میت پیدا می‌کند. دعا کن با ریخته شدن خونم، طاهر بشوم. دعا کن، دعا کن سید جان. تو را به جدت دعا کن... 📚 🥀 ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
📌سر مزار شهید آوینی رفتم:می‌گویند شهدا زنده‌اند. تو سیدی؛ آبرو داری؛ من بی‌خانه و درمانده‌ام. پول پیش ندارم. دارند از خانه بیرونم می‌کنند.». به شهید آوینی گفتم که «می‌دانی من رو ندارم مشکلاتم را به دیگران بگویم. تو شاهدی. فقط یک خانه از تو می‌خواهم. یک خانه بده که آرامش داشته باشم و دغدغهٔ کرایه نداشته باشم. تو می‌توانی این کار را برای من بکنی.». به آن خدایی که می‌پرستید، من پنجشنبه از مزار که برگشتم، دکتر زندی که با بچه‌های فاطمیون کار می‌کرد، زنگ زد. سه سال پیش بود. گفت «مژده بده که یک خانه برایتان پیدا کرده‌ام.». گفتم «مگر می‌دانی که ما جواب شده‌ایم؟». گفت «مگر صاحب‌خانه جوابت کرده؟». گفتم «دو ماه است و داریم دنبال خانه می‌گردیم.». گفت «فردا با نازنین‌زهرا می‌آیم. امیرحسین را هم می‌آورم. صبحانه آماده کن. بعدش برویم خانه را ببُریم.». مژگان، خانمش، هم آمده بود. خودشان صبحانه خریده و آورده بودند. ما هم نان سنگک گرفتیم. خوردیم و آمدیم اینجا را دیدیم. این منزل را من از شهید آوینی گرفتم. گفتند می‌توانی ۵ سال بنشینی. من پول پیش نداشتم که بابت خانه بدهم. بدون پول پیش، این خانه را گرفتم و الآن اجاره می‌دهم.» ✂️
رحمان مطمئن شد که صدا، صدای پای خانمجان نیست. - شمایین راضیه خانوم؟ راضیه تنها توانست جواب سلام رحمان را بدهد و دوباره خاموش بماند سر جایش. چشم دوخته بود به چشمان رحمان که دوخته شده بودند روی زمین. خواست برود که رحمان گفت: «راضیه خانوم ما رو هم حلال کنین ما قصدمون خیر بود ولی آقا ناصر آب پاکی رو ریخت رو دست مون.» راضیه آمد چیزی بگوید ولی نه حرفی برای گفتن داشت و نه زبانش میچرخید تا چیزی بگوید. رحمان آرام رفت، رحمان بدون عصا رفت و جای قدم هایش بزرگ تر از همیشه بر روی برف ها جا ماند. سوز سردی میآمد ولی راضیه تکیه بر دیوار ایستاده بود و پرده ی جلوی در را پیچیده بود دورش و گریه می کرد.» ـــــــــــــــــــــــــــــ 📚 ❤️ ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
📚✨ ــــــــــــــــــــــــــــ📖ــــــــــــــــــ همیشه اتفاق می‌افتد که کسی را برای آخرین بار می‌بینی، بی‌آنکه بدانی این آخرین نگاه است. حرف‌هایش را می‌شنوی و اصلا به ذهنت هم خطور نمی‌کند که این آخرین حرف‌های بین شما دو نفر است. چقدر اینکه نمی‌دانم آخرین‌ها کی و کجا برایم رقم می‌خورد عذابم می‌دهد! ـــــــــــــــــــــــــــــــ🦋ــــــــــــــــــــــ @hasebabu
🥀شهادت مگه قسمت هر کسی میشه؟! 🥺 می‌دونی چه شهادتی قشنگه؟! سه روز تشنه و گرسنه باشی، لبت از تشنگی ترک برداره، بعد شهید بشی! روی خاکای گرم، زیر آفتاب بیابون، غریب و تنها روی زمین بیفتی؛ مثل امام حسین. حاج‌خانوم! من شهید شدم گریه نکنی! دشمن شادمون نکنی! نذار مردم ناله‌هات رو بشنون. محکم باش. صبر کن مادرم.» ـــــــــــــــــــــــــ 📚 ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
به طرفم حمله کرد، تعادلم را از دست دادم و از پله‌های طبقه اول پرت شدم. خدا رحم کرد دست و پایم نشکست! سرم گیج می‌رفت. حسین از پله‌ها پایین آمد؛ اشاره کردم، برگردد. می‌دانست هروقت من و پدرش دعوا می‌کنیم، او حق دخالت ندارد. صدای گریهٔ امیر از داخل خانه بلند شد. رجب به طرفم آمد؛ گفتم حتما ترسیده و می‌خواهد دل‌جویی کند. گوشهٔ لباسم را گرفت، پیراهنم را دور گردنم پیچید و مرا روی زمین تا جلوی در حیاط کشاند. دست‌وپا می‌زدم، نفسم بالا نمی‌آمد، کم مانده بود خفه شوم. از زمین بلندم کرد و با پای برهنه هُلم داد بیرون خانه و در را پشت سرم بست. بلند شدم، آرام چند ضربه به در زدم و گفتم: «رجب! باز کن. شبه بی‌انصاف! یه چادر بده سرم کنم.» زنجیر پشت در را انداخت و چراغ‌های خانه را خاموش کرد. پشت در نشستم. از خجالت سرم را پایین می‌انداختم تا رهگذری صورتم را نبیند.... ــــــــــــــــــــــــــــــ 📚 @hasibaa2 📲
🎀 (آقا بهرام مقابل اجنبی و اجنبی‌پرست اگه سرت بالا نباشه، اگه سینت جلو نباشه، اگه عزت نداشته باشی، زمینت می‌زنن! نه اینکه جسمت رو بزنن که باکی نیست! آبروت رو زمین می‌زنن، عزتت رو بر باد! من تو این سید عزت می‌بینم! این سید خونش برای این ملت به جوش اومده! غیرت فرهاد داره این سید برای شیرین‌های این مملکت تا دست دراز اجنبی و اجنبی‌پرست رو قطع کنه! آقا بهرام طناب دار یا جوخهٔ اعدام برای من شیرین‌تره تا ذلت تهمت به پسر حضرت زهرا(س)! ــــــــــــــــــــــــــــ ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
🥀شهادت مگه قسمت هر کسی میشه؟! 🥺 می‌دونی چه شهادتی قشنگه؟! سه روز تشنه و گرسنه باشی، لبت از تشنگی ترک برداره، بعد شهید بشی! روی خاکای گرم، زیر آفتاب بیابون، غریب و تنها روی زمین بیفتی؛ مثل امام حسین. حاج‌خانوم! من شهید شدم گریه نکنی! دشمن شادمون نکنی! نذار مردم ناله‌هات رو بشنون. محکم باش. صبر کن مادرم.» ـــــــــــــــــــــــــ 📚 ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
به طرفم حمله کرد، تعادلم را از دست دادم و از پله‌های طبقه اول پرت شدم. خدا رحم کرد دست و پایم نشکست! سرم گیج می‌رفت. حسین از پله‌ها پایین آمد؛ اشاره کردم، برگردد. می‌دانست هروقت من و پدرش دعوا می‌کنیم، او حق دخالت ندارد. صدای گریهٔ امیر از داخل خانه بلند شد. رجب به طرفم آمد؛ گفتم حتما ترسیده و می‌خواهد دل‌جویی کند. گوشهٔ لباسم را گرفت، پیراهنم را دور گردنم پیچید و مرا روی زمین تا جلوی در حیاط کشاند. دست‌وپا می‌زدم، نفسم بالا نمی‌آمد، کم مانده بود خفه شوم. از زمین بلندم کرد و با پای برهنه هُلم داد بیرون خانه و در را پشت سرم بست. بلند شدم، آرام چند ضربه به در زدم و گفتم: «رجب! باز کن. شبه بی‌انصاف! یه چادر بده سرم کنم.» زنجیر پشت در را انداخت و چراغ‌های خانه را خاموش کرد. پشت در نشستم. از خجالت سرم را پایین می‌انداختم تا رهگذری صورتم را نبیند.... ــــــــــــــــــــــــــــــ 📚 ــــــــــــــــــــــــــــ ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
📚 ✍شعر روی سنگ قبر را نشانش دادی: ﴿ ای که بر تربت من می‌گذری، روضه بخوان نام زینب شنوم زیر لحد، گریه کنم﴾ گفته بودی: «رسول گفته هر وقت می‌ریم سر قبرش، موقع خداحافظی حتماً یه روضه بذاریم.» 🙄 «بابا! چرا این‌قدر جَو می‌دی؟ توی وصیتش که ننوشته! روی سنگ نوشته.» 🥺__ «نه. خود رسول گفته. حالا روضه داری؟» نکند دل خودت روضه می‌خواست؟😭 مثل همهٔ وقت‌هایی که بی‌بهانه و بابهانه دلت روضه می‌خواست. مثل همهٔ شب‌هایی که توی خلوت خودت روضه گوش می‌کردی. ـــــــــــــــ 📚 🥀 🥀 ★᭄ꦿ↬ @hasibaa2📲 •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
🥀شهادت مگه قسمت هر کسی میشه؟! 🥺 می‌دونی چه شهادتی قشنگه؟! سه روز تشنه و گرسنه باشی، لبت از تشنگی ترک برداره، بعد شهید بشی! روی خاکای گرم، زیر آفتاب بیابون، غریب و تنها روی زمین بیفتی؛ مثل امام حسین. حاج‌خانوم! من شهید شدم گریه نکنی! دشمن شادمون نکنی! نذار مردم ناله‌هات رو بشنون. محکم باش. صبر کن مادرم.» ـــــــــــــــــــــــــ 📚 ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•