eitaa logo
دنیایِ کتابِ حَســــیـبــــا°📚
2.8هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
788 ویدیو
5 فایل
سلام دوســتِ کتابخونم♡خوش اومدی به دورهمی مون🥰 بفـــرمائید کتـاب💞اینجا یه عالمه 📚داریم به شرط چاقو😉 ✨با #تخفیفات_ویژه💥 ارسال به تموم نقاط کشورعزیزمون🚀 ✍🏼برا ثبت سفارش من اینجام @hasibaa2 📞09175133690 کپی از مطالب؟! کاملا آزاد🤍
مشاهده در ایتا
دانلود
فــــرزندانت را به ناحق قطعه قطعه کردند...: من مرد جنگم و مردان جنگی به سخت دلی معروف اند. کشتن و نالهی بر کشته شدن عزیزان، بسیار به چشم دیده ام. همیشه هم با خودم می گویم: زن اند دیگر؛ بگذار سیر دل گریه کنند تا سبک شوند»، ولی انگار جنس وداع او فرق داشت؛ دوست و دشمن را که هیچ، تو بگو حیوانات و آسمان و زمین و حتی سنگ های دشت کربلا را به گریه واداشت. من و دیگرامیران لشکر نیز وقتی به خود آمدیم، دیدیم چونان مادر پسر زدست داده داریم گریه میکنیم و ضجه میزنیم؛ انگار نه انگار که عصر دیروز، خود ما اباعبدالله را به این شکل وحشیانه کشته ایم و بر بدنش اسب تازانده ایم. هیچ وقت از یادم نخواهد رفت، آن گاه که چشم زینب به پیکر غرق به خون برادر افتاد، با آهی جگرسوز لب به سخن گشود: - وامحمدا! وامحمدا! این پیکر بی جان حسین توست که به صحرا افتاده و در خون خود تپیده و دست و پابریده است. ای جد بزرگوارا  دخترانت اسیر گشته اند و فرزندانت قطعه قطعه شده اند و باد بر ایشان می وزد.... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
🥀شهادت مگه قسمت هر کسی میشه؟! 🥺 می‌دونی چه شهادتی قشنگه؟! سه روز تشنه و گرسنه باشی، لبت از تشنگی ترک برداره، بعد شهید بشی! روی خاکای گرم، زیر آفتاب بیابون، غریب و تنها روی زمین بیفتی؛ مثل امام حسین. حاج‌خانوم! من شهید شدم گریه نکنی! دشمن شادمون نکنی! نذار مردم ناله‌هات رو بشنون. محکم باش. صبر کن مادرم.» ـــــــــــــــــــــــــ 📚 ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
دنیایِ کتابِ حَســــیـبــــا°📚
#میم_مثل_محسن📘 #نوجوان 📌کتاب «میم مثل محسن» روایت زندگی #شهید_محسن_حججی است. ✍به قول سردار شهید سلی
🔹محسن خیلی به علاقه داشت عشق و جانش حاج احمد کاظمی بود. محسن هر شب میرفت سر قبر حاج احمد مناجات می کرد با خدا گریه می کرد. به او می گفت: «حاجی». دلم میخواد جا پای تو بذارم دلم میخواد سرنوشتم مثل تو بشه اول جهاد بعد هم شهادت کمکم کن با همه وجود از شهید کاظمی میخواست کمکش کند هنوز چهل شب تمام نشده بود که مسئولان سپاه به محسن اجازه رفتن به سوریه دادند محسن می گفت: 🦋می دونستم شهید کاظمی دستم رو میگیره و حاجتم رو روا میکنه ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
🟣کتاب اول این مجموعه بانام (من با خدای کوچکم قهرم!)، در مورد بزرگ دیدن خداست. 💯این اثر به ما می‌آموزد که در هر شرایطی به قدرت بی‌پایان خداوند ایمان داشته باشیم و دلگرم به حضورش شویم. ✂️ .... ((تو این مدت، همیشه به این فکر می کرم یه مجموعه کتاب بنویسم که اگه کسی عطش شناختن خدا رو داشت، بدون دردسر بتونه اون رو تهیه کنه و با خوندش سیراب بشه. این ایده، به یه آرزو تبدیل شده بود تا این که تصمیم گرفتم ...)) ✓قیمت کتاب 107/000ت ♡قیمت با تخفیف 100/000ت ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
🥀شهادت مگه قسمت هر کسی میشه؟! 🥺 می‌دونی چه شهادتی قشنگه؟! سه روز تشنه و گرسنه باشی، لبت از تشنگی ترک برداره، بعد شهید بشی! روی خاکای گرم، زیر آفتاب بیابون، غریب و تنها روی زمین بیفتی؛ مثل امام حسین. حاج‌خانوم! من شهید شدم گریه نکنی! دشمن شادمون نکنی! نذار مردم ناله‌هات رو بشنون. محکم باش. صبر کن مادرم.» ـــــــــــــــــــــــــ 📚 ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
به طرفم حمله کرد، تعادلم را از دست دادم و از پله‌های طبقه اول پرت شدم. خدا رحم کرد دست و پایم نشکست! سرم گیج می‌رفت. حسین از پله‌ها پایین آمد؛ اشاره کردم، برگردد. می‌دانست هروقت من و پدرش دعوا می‌کنیم، او حق دخالت ندارد. صدای گریهٔ امیر از داخل خانه بلند شد. رجب به طرفم آمد؛ گفتم حتما ترسیده و می‌خواهد دل‌جویی کند. گوشهٔ لباسم را گرفت، پیراهنم را دور گردنم پیچید و مرا روی زمین تا جلوی در حیاط کشاند. دست‌وپا می‌زدم، نفسم بالا نمی‌آمد، کم مانده بود خفه شوم. از زمین بلندم کرد و با پای برهنه هُلم داد بیرون خانه و در را پشت سرم بست. بلند شدم، آرام چند ضربه به در زدم و گفتم: «رجب! باز کن. شبه بی‌انصاف! یه چادر بده سرم کنم.» زنجیر پشت در را انداخت و چراغ‌های خانه را خاموش کرد. پشت در نشستم. از خجالت سرم را پایین می‌انداختم تا رهگذری صورتم را نبیند.... ــــــــــــــــــــــــــــــ 📚 ــــــــــــــــــــــــــــ ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
دنیایِ کتابِ حَســــیـبــــا°📚
#اربعین_طوبی داستان کتاب رمان اربعین طوبی درباره طوبی دختری نوجوان است که در کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ پ
ــــــــــــ ــــــــ هر چهل‌روز، یک گره باید بیفتد توی زندگی ما؛ که اگر نیفتد شک می‌کنم به ایمانم و می‌ترسم از اینکه نکند به حال خودمان رهایمان کرده باشد ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
ـــــــــــــ ـــــــــــــــ 📌جلوی پدرت می‌گویم. فقط تا اربعین وقت داری که برگردی و الّا عاقت می‌کنم... عزیزم!... عاقت می‌کنم.... نور چشمم! شیرم را حلالت نمی‌کنم... پارۀ تنم! عبدالله! شاهد باش با این پادرد و کمردرد و تنگی‌نفس، نیت کرده ام پیاده از بصره بروم تا کربلا؛ حاجتم را گرفتم و حسن برگشت، که برگشت؛ و الّا دیگر نه من، نه حسن... پیر شدم از دست تو پسر!... خار شدم... انگشت‌نمای هر کس و ناکس شدم ...تو رسوایی مادرت را می خواهی؟...باید برگردی ...این خط این‌هم نشان! ــــــــــــــــــــــــــــــ ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
به یاد گونه های سرخ عبدالواحد محمدی که قاری قرآن بود و مداح اهل بیت و در آن سرما چهره‌اش رنگ دیگری داشت، به یاد صفای حسن و دل شکسته منصور می‌نوشتم و می‌گریستم و با هر سطر، آتشفشان درونم دیوانه‌وار بیرون می‌ریخت تا آن روز خیلی کم اتفاق افتاده بود که قلم به دست بگیرم و بنویسم ،سنگر ،سوله، محوطه، در و دشت و کوه و هر جا که زمانی قدمگاه شهدا بود بعد از آن‌ها بی‌روح و تحمل ناپذیر می‌شد. آن شب تا صبح در عمق تنهایی و درد به سر کردیم. صبح که شد، دیگر کسی طاقت ماندن در مقر را نداشت. به همه نیروها مرخصی داده شد. بچه ها در راه رفتن کمکم می‌کردند چون تاولی که کف هر دو پایم را پوشانده بود دردناک‌تر از آن بود که بتوانم روی پای خودم بایستم. ـــــــــــــــــــــ ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
از کتاب 💔 یه کم بگم براتون 👇 ✂️
🥀شهادت مگه قسمت هر کسی میشه؟! 🥺 می‌دونی چه شهادتی قشنگه؟! سه روز تشنه و گرسنه باشی، لبت از تشنگی ترک برداره، بعد شهید بشی! روی خاکای گرم، زیر آفتاب بیابون، غریب و تنها روی زمین بیفتی؛ مثل امام حسین. حاج‌خانوم! من شهید شدم گریه نکنی! دشمن شادمون نکنی! نذار مردم ناله‌هات رو بشنون. محکم باش. صبر کن مادرم.» ـــــــــــــــــــــــــ 📚 ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
به طرفم حمله کرد، تعادلم را از دست دادم و از پله‌های طبقه اول پرت شدم. خدا رحم کرد دست و پایم نشکست! سرم گیج می‌رفت. حسین از پله‌ها پایین آمد؛ اشاره کردم، برگردد. می‌دانست هروقت من و پدرش دعوا می‌کنیم، او حق دخالت ندارد. صدای گریهٔ امیر از داخل خانه بلند شد. رجب به طرفم آمد؛ گفتم حتما ترسیده و می‌خواهد دل‌جویی کند. گوشهٔ لباسم را گرفت، پیراهنم را دور گردنم پیچید و مرا روی زمین تا جلوی در حیاط کشاند. دست‌وپا می‌زدم، نفسم بالا نمی‌آمد، کم مانده بود خفه شوم. از زمین بلندم کرد و با پای برهنه هُلم داد بیرون خانه و در را پشت سرم بست. بلند شدم، آرام چند ضربه به در زدم و گفتم: «رجب! باز کن. شبه بی‌انصاف! یه چادر بده سرم کنم.» زنجیر پشت در را انداخت و چراغ‌های خانه را خاموش کرد. پشت در نشستم. از خجالت سرم را پایین می‌انداختم تا رهگذری صورتم را نبیند.... ــــــــــــــــــــــــــــــ 📚 ــــــــــــــــــــــــــــ ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•