#طنز_جبهه✍
دو تا بچه یک غولی را همراه خودشان آورده بودند و قاه قاه می خندیدند.
گفتم: « این کیه؟ » گفتند: « عراقی » گفتم:« چه طور اسیرش کردید؟ » می خندیدند؛ گفتند: « از عملیات پنهان شده بود. تشنگی فشار آورده و با لباس بسیجی خودمان آمده ایستگاه صلواتی شربت گرفته بود و پول داده بود، این طوری لو رفت.»
هنوز می خندند.
سالنامه ستاره ها، تاریخ:1388📚
🆔 @hatef_media
#طنز_جبهه✍
شلمچه بودیم!
بس که آتیش سنگین شد، دیگه نمی تونستیم خاکریز بزنیم. حاجی گفت:« بلدوزرها رو خاموش کنید بذارید داخل سنگرها تا بریم مقر.»
هوا داغ بود و ترکش، کُلمَنِ آبو سوراخ کرده بود. تشنه و خسته و کوفته، سوار آمبولانس شدیم و رفتیم. به مقر که رسیدیم، ساعت دوِ نصف شب بود. از آمبولانس پیاده شدیم و دویدیم طرف یخچال. یخچال نبود، گلوله ی خمپاره صاف روش خورده بود و برده بودش تو هوا. دویدیم داخل سنگر. سنگر، تاریک بود فقط یه فانوسِ کم نور، آخر سنگر می سوخت.
دنبال آب می گشتیم که پیرمرادی داد زد:« پیدا کردم!» و بعد پارچ آبی رو برداشت تکونش داد انگار یخی داخلش باشه، صدای تَلق تَلق کرد. گفت:« آخ جون!» و بعد آبو سرازیر گِلوش کرد. می خورد که حاج مسلم – پیرمرد مقر – از زیر پتو چیزی گفت. کسی به حرفش گوش نداد. مرتضی پارچو کشید و چند قُلُپ خورد. به ردیف، همه چند قُلُپ آب خوردیم. خلیلیان آخری بود. تَهِ آبو سر کشید. پارچو تکون داد و گفت:« ا ین که یخ نیست. این چیه؟»
حاج مسلم آشپز، سرشو از زیر پتو بیرون کرد و گفت:« من که گفتم اینا دندونای مصنوعی منه! یخ نیست؛ اما کسی گوش نکرد. منم گفتم گناه دارن بذار بخورن!»
هنوز حرفش تمام نشده بود که همه با هم داد زدیم:« وای!؟ » و از سنگر دویدیم بیرون. هر کسی یه گوشه سرشو پایین گرفته بود تا آب ها را برگردونه! که احمد داد زد:« مگه چیه! چیز بدی نبود! آب دندونه! اونم از نوعِ حاج مسلمش! مثل آبنبات. اصلاً! فکر کنید آبِ انجیر خورده اید.»
راوی: محسن صالحی حاجی آبادی
فلش کارت جغله های جهادی📚
🆔 @hatef_media
#طنز_جبهه✍
بچه ها را برای نماز صبح بلند می کرد. می خواند
ای لاله ی خوابیده چو نرگس نگران خیز
از خواب گران خواب گران خواب گران خیز.
می گفت: اگه #آیه_ی_آخر_سوره_کهف رو بخونین، هر ساعتی که بخواین بیدار می شین.
آمد بالای سرم، گفت: مگه آیه رو نخوندی ؟
گفتم: چرا؟
گفت: پس چرا دیر بلند شدی ؟
درست موقع اذان بود. گفتم: نیت کرده بودم سر اذان بیدار بشم که شدم.
خندید. گفت: مرد مؤمن، این رو گفتم برای #نماز_شب بلند شین.
گفتم: حاجی ما خوابمون سنگینه. اگر بخواهیم برای نمازشب بلندبشیم، باید کل سوره ی کهف رو بخونیم، نه آیه ی آخرش رو.
یادگاران، جلد 12 کتاب شهید بروجردی، ص 48📚
🆔 @hatef_media
#طنز_جبهه✍
پسر فوق العاده بامزه و دوست داشتنی بود. بهش می گفتند «آدم آهنی» یک جای سالم در بدن نداشت. یک آبکش به تمام معنا بود. آن قدر طی این چند سال جنگ تیر و ترکش خورده بود که کلکسیون تیر و ترکش شده بود. دست به هر کجای بدنش می گذاشتی جای زخم و جراحت کهنه و تازه بود.
اگر کسی نمی دانست و جای زخمش را محکم فشار می داد و دردش می آمد، نمی گفت مثلاً (آخ آخ آخ آخ آخ) یا ( درد آمد فشار نده) بلکه با یک ملاحت خاصی عملیاتی را به زبان می آورد که آن زخم و جراحت را آن جا داشت.
مثلاً کتف راستش را اگر کسی محکم می گرفت می گفت: « آخ بیت المقدس» و اگر کمی پایین تر را دست می زد، می گفت: «آخ والفجر مقدماتی» و همین طور «آخ فتح المبین»، «آخ کربلای پنج و...» تا آخر بچه ها هم عمداً اذیتش می کردند و صدایش را به اصطلاح در می آوردند تا شاید تقویم عملیات ها را مرور کرده باشند.
کتاب فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها)جلد 1، صفحه:48📚
🆔 @hatef_media
#طنز_جبهه✍
سال 1365 به همراه تعدادی از اسرا، در اردوگاه به سر می بردیم. افسران عراقی وقتی بی کار می شدند، به هر نحوی بچه ها را اذیت می کردند. بعدازظهر یک روز تابستانی، افسر ارشد اردوگاه، اسرا را جمع کرد و بچه ها را مجبور کرد با کف دست، محوطه ی اردوگاه را جارو بزنند، و با صدای بلند گفت: «اگر ریگی یا سنگی پیدا کنم، پدرتان را درمی آورم» یکی از مترجمین این مطلب را به فارسی برای بچه ها گفت که بایستی هرچه سنگ و منگ است را جمع آوری کنند.
افسر عراقی به مترجم گفت: «سنگ به عربی می شود حجر، منگ یعنی چی؟؟ مترجم دید اگر پاسخ درستی ندهد، باید کتک مفصلی بخورد. گفت: «در ایران به سنگ های بزرگ می گویند سنگ و به کوچک ترها منگ».
افسر عراقی خواست طوری وانمود کند که فارسی بلد است، گفت: «همه ی این سنگ ها را جمع کنید، حتی این منگ ها » بچه ها زدند زیر خنده.
راوی: آزاده حاج آقا ابزری
مجله جاودانه ها، صفحه:7، شماره مجله:49📚
🆔 @hatef_media
#طنز_جبهه✍
یه بچه بسیجی بود خیلی اهل معنویت و دعا بود. برای خودش یه قبری کنده بود. شب ها می رفت تا صبح با خدا راز و نیاز می کرد. ما هم اهل شوخی بودیم.
یه شب مهتابی سه، چهار نفر شدیم توی عقبه. گفتیم بریم یه کمی باهاش شوخی کنیم. خلاصه قابلمه ی گردان را برداشتیم با بچه ها رفتیم سراغش. پشت خاکریز قبرش نشستیم. اون بنده ی خدا هم داشت با یه شور و حال خاصی نافله ی شب می خوند دیگه عجیب رفته بود تو حال!
ما به یکی از دوستامون که تن صدای بالایی داشت، گفتیم داخل قابلمه برای این که صدا توش بپیچه و به اصطلاح اکو بشه، بگو: اقراء.
یهو دیدم بنده ی خدا تنش شروع کرد به لرزیدن و شور و حالش بیشتر شد یعنی به شدت متحول شده بود و فکر می کرد برایش آیه نازل شده! دوست ما برای بار دوم و سوم هم گفت: اقراء
بنده ی خدا با شور و حال و گریه گفت: چی بخونم. رفیق ما هم با همون صدای بلند و گیرا گفت: بابا کرم بخون.
نشریه قافله نور، صفحه:14📚
🆔 @hatef_media
#طنز_جبهه✍
وقتی آشپز مراعات حال برادران سنگین وزن _ هیکل تدارکاتی _ را می کرد و غذایشان را یک کم چرب تر می کشید، یا میوه ی درشت تری برایشان می گذاشت، هر کس این صحنه را می دید، به تنهایی یا دسته جمعی و با صدای بلند و شمرده شمرده شروع می کردند به گفتن: «اللهم الرزقنا توفیق الپارتی فی الدنیا و الاخره!» یعنی دارید پارتی بازی می کنید، حواستان جمع باشد.
کتاب فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها)جلد 2، صفحه:210📚
🆔 @hatef_media
#طنز_جبهه✍
معمول بود که هر از گاهی خبرنگاران رسانه های خبری عراق و بعضی بنگاه های سخن پراکنی بیگانه را برای مصاحبه با اسیران ایرانی دعوت می کردند تا از آن بهره برداری تبلیغاتی بکنند. این بار نوبت مصاحبه ی خبرنگاران با برادر شرگردان بود همه اسرا او را می شناختند و منتظر بودند ببینند که این بار شرگردان چه کار می کند. از همه ی رسانه ها برای مصاحبه آمده بودند و در واقع مانور قدرت عملیات عراق برای اسرا بود. خبرنگاران با آب و تاب تمام و قدری ملاطفت تصنّعی شروع به سؤال کردند. وقتی پرسید: پسرجان، اسمت چیست؟ شرگردان در جواب گفت: عباس. دیگری پرسید: اهل کجایی؟ شرگردان پاسخ داد: بندعباس سومی با تعجّب و تردید پرسید: اسم پدرت چیست؟ شرگردان خیلی عادی گفت: به او می گویند کَل عباس. چهارمی که گویی بویی از قضیه برده بود، گفت: کجا اسیری شدی؟ جواب داد: دشت عباس. افسر عراقی که دیگر یقین پیدا کرده بود طرف، دستش انداخته است و نمی خواهد حرف بزند با لگد به ساق پای او زد و گفت: دروغ می گویی پدر.... شرگردان که خودش را به موش مردگی زده بود، با تظاهر به گریه کردن گفت: نه به حضرت عباس!
کتاب طنزدراسارت، صفحه:117📚
🆔 @hatef_media
#طنز_جبهه✍
شیخ مهدی می خواست آموزشِ پرتابِ نارنجک بده. گفت: « بچه ها خوب نگاه کنید. محمد! حواست این جا باشه. احمد! این جوری نارنجکو پرتاب می کنند. خوب نگاه کنید تا خوب یاد بگیرید. خوب یاد بگیرید که یه وقتی خودتون یا یه زبون بسته ای رو نفله نکنید. من توی پادگان بهترین نارنجک زن بودم. اول، دستتون رو می ذارین این جا. »
بعد شیخ مهدی ضامنو کشید و گفت: « حالا اگه ضامنو رها کنم، در عرض چند ثانیه منفجر می شه.» داشت حرف می زد و از خودش و نارنجک پرانی اش تعریف می کرد که فرمانده از دور داد زد:« آهای شیخ مهدی! چیکار می کنی؟» شیخ مهدی یه دفعه ترسید و نارنجک و پرت کرد. نارنجک رفت و افتاد رو سرِ خاکریز. بچه ها صاف ایستاده بودند و هاج و واج نارنجک و نگاه می کردند که حاجی داد زد: « بخواب برادر! بخواب!» انگار همه رو برق بگیره. هیچ کس از جاش تکان نخورد.
چند ثانیه گذشت. همه زُل زده بودند به سرِ خاکریز؛ که نارنجک، قِل خوردو رفت اون طرفِ خاکریز و منفجر شد. شیخ مهدی رو به بچه ها کرد و گفت: « هان! یاد گرفتید! دیدید چه راحت بود!» فرمانده خواست داد بزند سرش که یه دفعه ای صدایی از پشت خاکریز اومد که می گفت: « الله اکبر! الموت لِصدّام!» بچه ها دویدن بالای خاکریز ببینن صدای کیه؟ دیدند یه عراقی ای، زخمی شده و به خودش می پیچه.
شیخ مهدی عراقی رو که دید، داد زد:« حالا بگویید شیخ مهدی کار بلد نیست؟! ببینید چیکار کردم!»
راوی: محسن صالحی حاجی آبادی
فلش کارت جغله های جهاد📚
🆔 @hatef_media
#طنز_جبهه✍
علی آقا فرعون بسیار آدم شوخ و خنده رویی بود و به اسرا کلّی روحیه می بخشید و حتی عراقی ها هم او را به همین صفات می شناختند. جریان این نام گذاری از این قرار بود که یکی از افسران عراقی که از ساواکی های حزب بعث بود و خیلی ادّعای زرنگی می کرد، قصد داشت با زبان فارسی آشنا شود تا بهتر بتواند با بچّه ها برخورد کند. یک روز افسر عراقی به علی فرعون گفت: تو باید به من فارسی یاد بدهی و من می خواهم در مدت کوتاهی با ادبیات فارسی آشنا شوم. علی آقا قبول کرد و هر روز در ساعت مشخصی به مقرّ افسر عراقی می رفت و در اتاق مخصوص او شروع به تدریس زبان فارسی می کرد. علی آقا قبل از هر چیز شروع کرده بود به یاد دادن واژه ها و لغت های فارسی. مثلاً گفته بود ما به دست می گوییم: " پیچ گوشتی "، به کفش می گوییم: " قایق" و کلماتی از این قبیل. بعد از مدتی که حسابی کلماتی نظیر این ها را در ذهن او جا داده بود، گفته بود حال دیگر تو باید شروع کنی به مکالمه و صحبت کردن با اسرا تا کاملاً مسلّط شوی. افسر بخت برگشته نیز یک روز وارد اردوگاه شده و شروع کرده بود به فارسی حرف زدن. مثلاً به جای این که به کسی بگوید چرا ریشت را نزده ای، می گفت: چرا ناخنت را نزده ای و این موجب خنده ی بچّه ها شده بود و بعد که افسر متوجه شده بود حسابی سرِ کار رفته است، علی آقا را تنبیه کرده و گفته بود تو علی فرعون هستی. بعد هم شوخی شوخی به همین نام معروف شد.
کتاب طنزدراسارت، صفحه:101📚
🆔 @hatef_media
#طنز_جبهه✍
#راهیان_نور✨
وقتی عملیات نمی شد و جابه جایی صورت نمی گرفت، نیروها از بی کاری حوصله شان کم می شد. نه تیر و ترکشی، نه شهید و مجروحی و نه سرو صدایی، منطقه یکنواخت و آرام بود. آن موقع بود که صدای همه درمی آمد و بعضی ها دست به سوی آسمان بلند کرده و می گفتند:
«الهی حاشا به کرمت! اللهم ارزقنا ترکش ریزی، آمبولانس تیزی، بیمارستان تمیزی، و غذاها و کمپوت های لذیذی» و بقیه آمین می گفتند.
کتاب فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها)جلد 3، صفحه:210📚
🆔@hatef_media
#طنز_جبهه✍
ابتدا از اهواز به سمت پادگان حمیدیه رفتیم و بعد از آنجا راهی کرخه نور شدیم و سه شبی آن جا ماندیم. بعد از آن مدتی در جفیر (خط مقدّم) در خدمت برادران عزیز به عنوان یک نیروی رزمی که لباس بسیجی به تن داشت، بودیم. البته گاهی عمّامه به سر می گذاشتیم و گاهی هم خیر. روز جمعه 24/2/61 بود که در همان خط مقدّم دعای ندبه را برپا کردیم. بسیار حال و هوای خوبی برقرار بود و این در حالی بود که عدّه ی زیادی از برادران عزیز فرمانده به این امر که نیروها را جمع کرده بودیم، اعتراض داشتند. حدود ساعت دو بعد از ظهر بود که تیراندازی به صورت پراکنده شروع شد. ساعت حدود چهار یا پنج بود که در محاصره شدیدی قرار گرفتیم. عده ای از نیروها عقب نشینی کردند و جمعی دیگر شهید شدند و فقط تنی چند نجات پیدا کردیم. من و یک روحانی دیگر به نام سیداحمد رسولی و برادر دیگری که مجروح شده بود، چاله ای پیدا کردیم و داخل آن رفتیم، بعد مقداری خاک روی خودمان ریختیم که البته همه بدنمان را نپوشانده بود ولی روی هم رفته جای خوبی بود. اتفاقاً در نزدیکی ما برادر دیگری هم به نام ناصر ایستاده بود. عراقی ها وقتی او را دیدند و برای دستگیریش آمدند، ناصر به ما نگاه کرد و همین نگاه کردن او باعث شد که عراقی ها متوجه ما بشوند و به این ترتیب چهار پنج نفر از آنها آمدند و ما را دستگیر کردند. موقعی که دستگیر شدم تنها یک زیرپوش و یک شلوار بسیجی به تن و یک جفت کتانی به پا داشتم و سی چهل تومان پول هم در جیبم بود و به جز این ها اسلحه و سایر وسایل را زیر خاک پنهان کرده بودیم. عراقی ها دست هایم را بستند و در حالی که با آن وضعیت هیچ شباهتی به یک روحانی نداشتم من و بقیه را به اسارت بردند تا این که حدود یک ماه بعد از اسارت، سرهنگ محمودی خبیث که با تمام لهجه های ایرانی آشنایی کامل داشت، از قضیه سردرآورد. روزی بعد از این که ادا نماز جماعت به امامت من تمام شد، مرا خواست و گفت وسایلت را جمع کن و بیا دم در. وقتی آمدم، چند سؤال کرد. ابتدا پرسید اهل کجایی و بالاخره فهمید مازندرانی هستم. بعد از آن گفت: چند سال نجف بودی؟ در جواب گفتم: نجف نبودم. گفت: اما این ولاالضالینی که من از تو شنیدم به من می گوید چهارده سال در نجف بوده ای. به هر حال، او متوجه شد و از استان الانبار به موصل 1، 2 و 3 تبعید شدم و بعد هم به بغداد کشانده شدم.
کتاب طنز در اسارت، صفحه:73📚
🆔@hatef_media
#طنز_جبهه✍
در آخرین سال اسارت، نامه ای برای یکی از اسرا با این مضمون آمد:
فرزندم ! امیدوارم حالت خوب باشد؛ برای اطلاع تو می نویسم که در اولین سال اسارتت، یک بز و یک میش خریدم تا وقتی برمی گردی، قربانی کنم. اما آن قدر نیامدی که از همان دوتا الآن یک گله دارم. مادر منتظرت
مجله طراوت، صفحه:15، شماره مجله:54📚
#راهیان_نور✨
🆔@hatef_media
#طنز_جبهه✍
دیر به دیر می آمد. اما تا پایش را می گذاشت توی خانه بگو بخنده مان شروع می شد. خانه مان کوچک بود؛ گاهی صدایمان می رفت طبقه ی پایین. یک روز همسایه پایینی به م گفت « به خدا این قده دلم می خواد یه روز که آقا مهدی می یاد خونه لای در خونه تون باز باشه، من ببینم شما دو تا زن و شوهر به هم دیگه چی می گید، این قدر می خندید؟»
یادگاران، جلد سه، کتاب شهید مهدی باکری، ص 24📚
#راهیان_نور ✨
🆔 @hatef_media
#طنز_جبهه✍
مصاحبه با عباس
معمول بود که هر از گاهی خبرنگاران رسانه های خبری عراق و بعضی بنگاه های سخن پراکنی بیگانه را برای مصاحبه با اسیران ایرانی دعوت می کردند تا از آن بهره برداری تبلیغاتی بکنند. این بار نوبت مصاحبه ی خبرنگاران با برادر شرگردان بود همه اسرا او را می شناختند و منتظر بودند ببینند که این بار شرگردان چه کار می کند. از همه ی رسانه ها برای مصاحبه آمده بودند و در واقع مانور قدرت عملیات عراق برای اسرا بود. خبرنگاران با آب و تاب تمام و قدری ملاطفت تصنّعی شروع به سؤال کردند. وقتی پرسید: پسرجان، اسمت چیست؟ شرگردان در جواب گفت: عباس. دیگری پرسید: اهل کجایی؟ شرگردان پاسخ داد: بندعباس سومی با تعجّب و تردید پرسید: اسم پدرت چیست؟ شرگردان خیلی عادی گفت: به او می گویند کَل عباس. چهارمی که گویی بویی از قضیه برده بود، گفت: کجا اسیری شدی؟ جواب داد: دشت عباس. افسر عراقی که دیگر یقین پیدا کرده بود طرف، دستش انداخته است و نمی خواهد حرف بزند با لگد به ساق پای او زد و گفت: دروغ می گویی پدر.... شرگردان که خودش را به موش مردگی زده بود، با تظاهر به گریه کردن گفت: نه به حضرت عباس!
کتاب طنز دراسارت، صفحه:117📚
#راهیان_نور
🆔 @hatef_media
#طنز_جبهه✍
برای سماورهای خودتان
بچه ها با صدای بلند صلوات می فرستادند و او می گفت: «نشد، این صلوات به درد خودتون می خوره» نفرات جلوتر که اصل حرف های او را می شنیدند و می خندیدند، چون او می گفت: «برای سماورای خودتون و خانواد هاتون یه قوری چایی دم کنید» ولی بچه های ردیف های آخر فکر می کردند که او برای سلامتی آن ها صلوات می گیرد و پشت سر هم می گفت: « نشد، مگه روزه هستید» و بچه ها بلندتر صلوات می فرستادند. بعد از کلی صلوات فرستادن، تازه به همه گفت که چه چیزی می گفته و آن ها چه چیزی می شنیدند و بعد همه با یک صلوات به استقبال خنده رفتند.
کتاب فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها)جلد 1، صفحه:121
#راهیان_نور
🆔 @hatef_media