eitaa logo
حتی بیشتر
205 دنبال‌کننده
159 عکس
43 ویدیو
0 فایل
می گویند در روز حشر، از همه چیز می پرسند از همه ی داشته ها... و شاید از قلمی که می توانست بنویسد و بر زمین انداخته شد هم ! بی جواب ماندن برایم گران است ... می نویسم! #حتی_بیشتر پیام ناشناس 📝https://harfeto.timefriend.net/16766095082952
مشاهده در ایتا
دانلود
وقت افطار شد ای سوخته در آتش دل «روزه یعنی عطش و روضۀ لب‌های حسین» .رمضان ۱۴۰۲ @hattabishtar
e62b0959-dfba-4b50-be22-913580fea99c.mp3
9.19M
بریم یه افطار کربلا... @hattabishtar
هدایت شده از بایگانی کانال
روز ۲۱ رمضان حرم امیرالمومنین علیه السلام @hattabishtar
هدایت شده از بایگانی کانال
این پیام مربوط به شب آخر کربلامونه اگر یادتون باشه ... ماجرای قرارمون رو کلا پاک کردم از سفرنامه .چون خیلی طولانی می‌شد و می‌ترسیدم خسته بشید. حقیقتش من اون شب با دوستم (خانم آقای صائغ) قرار داشتم داخل حرم. و اینکه آقایون هم قرار بود همگی با استادشون باشن ... اما من دیر رسیدم و دوستم را پیدا نکردم. همسرم فکر می‌کردن ما خانما باهمیم و هروقت خسته بشم با سیمکارت عراقی دوستم تماس می‌گیرم... ازین جهت قول و قرار رو فراموش کرده و با خیال راحت😂 همراه با دوستان رفتند بین الحرمین و زیارت و ... دروغه اگر بگم بعد از اومدنشون گل و بلبل بودم ! ولی خب یه مقدار خودمو کنترل کردم ، چون علی رغم همه ی سختی هاش خیلی روبروی ضریح بهم خوش گذشته بود و فقط اون مستاصلیِ آخرش خیلی اذیت کننده بود ! 😄 @hattabishtar
قسمت‌بیست‌و‌پنجم از حرم امیرالمومنین علیه السلام بیرون آمدم. نمی‌دانم با چه عقلی امروز (که حرم شعبه ای از محشر بود) ، روبروی ایوان طلا قرار گذاشته بودیم ! همینطور که میان جمعیت با بچه ها سرگردان بودم ، یاد محل تحویل کالسکه ها افتادم !🦽 آن جا می‌توانست قرار جدید ما باشد ! 🤌خداراشکر نرگس و همسرم همانجا بودند ! به سمت منزل حرکت کردیم و آرزوی حضور در صحن حرم ، روی دلم ماند! شنیده بودم که لحظه ی اولِ اذان صبح بیست و یکم رمضان ، همه ی چراغهای حرم یکمرتبه خاموش می‌شود و فقط یک نور سرخ می‌ماند ! همه از ماتم ناله می‌زنند و چشم های شیعیان مولا با دلهای غم زده شان گره می‌خورَد !🥺♥️ این آرزو را در دلم برای سال بعد نگه داشتم ... ! به خیابان شارع الرسول که رسیدیم ، موکبهایی که شب تا صبح از عزاداران آقا پذیرایی می‌کردند در حال جمع کردن سفره هایشان بودند و راننده ها با لهجه های قشنگی اسم شهرهای مختلف عراق را صدا می‌زدند : 🗣دیوانیه ....دیوانیه! بصره ... کربلاء... 🚕عزاداران مولا در حال برگشت به خانه هایشان بودند ! به واقع به تک تکشان غبطه می‌خوردم! خیلی قشنگ است که در چندساعتیِ خانه ات، عرش خدا را حس کنی! دلت می‌گیرد، بدَوی تا بین الحرمین! بغض می‌کنی، در آغوش بابا عقده باز کنی ! شش تا امام داشته باشی برای زیارت . به هر طرف که رو کنی ، جایی برای زیارت و آقایی برای اجابت باشد ! ♥️💚❤️ عراق ، را سرزمینی مبارک و غریب دیدم ... اسیر جنگ و حوادث بسیار ، اما پر از هیاهو و اعتقاد... چهارشنبه .۲۳ فروردین ۱۴۰۲ @hattabishtar
قسمت بیست و ششم 🤔هرچه بالا و پایین کردیم ، نتوانستیم از شب بیست و سومِ کربلا بگذریم! 💷از طرفی مدت اقامتمان در عراق رو به اتمام بود و بیشتر از یک ماه ماندن ، جریمه ی سنگین داشت! بچه ها دلتنگ بودند . 🤷🏻واینکه بالاخره راه رفتنی راهم باید می‌رفتیم ! صبح روز ۲۲ رمضان بود و حرم عجیب باصفا ... از لابلای چترهای سفید و سایبان ها، آفتاب پیچیده بود روی فرش های آبی حرم .☀️ 🪶گنجشک ها غرق شادی بودند و روزه دارها، کنار صحن، فرش ها را روی خودشان کشیده و خوابیده بودند. ♥️🥺لحظات وداع بود. بیشتر از غم ، غرق سرور بودم.غرق تشکر از آقایم! که حتی اگر یک بار در عمر... اجازه داد چنین لحظه هایی را تجربه کنم . از همین حالا ، رزق هرساله می‌خواستم . و یک عذرخواهی بزرگ ... که در این میهمانیِ بزرگ ، فیض عظیم که هیچ...ادب جایگاه و بارگاه راهم رعایت نکردم ! هر شب یک بقچه خوراکی و اسباب بازی و گاه هم صحبتی با دوستان ... و چه لحظه های نابی که از دست دادم !😓 ✋🏻آخرین نگاه ، شد این جمله "لا جَعَلَهُ اللّه آخَرَ تَسلیمی عَلَیک" بعد از حرم رفتیم وادی السلام.مزار شهید ذوالفقاری.مزار آیت الله قاضی و قدم زدن در فضای خاص آن جا ... 🚶‍♂🚶از وادی السلام تا خانه را پیاده برگشتیم و مدام به خودمان بد و بیراه گفتیم که چرا صبحی که شبَش شب قدر است ، خودمان را انقدر خسته کردیم !! 🧺تمام ملحفه ها را شستم.لباسهای بچه ها، سفره ، و حتی چند جای فرش را آب کشیدم ! همه ی این کارها تا نیمه شبِ شب بیست و سوم طول کشید ! کمی جوشن می‌خواندم و کمی جارو و پارو می‌کردم !😶‍🌫 👜بااجازه ی صاحب خانه ، ساک باکلاس پاره مان را گذاشتیم و چمدان آقای روحانی را پر از وسیله کردیم و آماده ی رفتن شدیم ! خانه ، کوچه ، قیمه فروش سر خیابان ، همه را بخاطر سپردم . نجف ، حالا دیگر برایم وطن شده بود. و این یعنی خانه ی پدری ...♥️ پنجشنبه.۲۴ فروردین ۱۴۰۲ @hattabishtar
1.69M
خرج و مخارج عراق چطوره؟؟🧐 این صوت برای پارسال هست که دینار ۳۰_۳۲ تومان بود 💰 @hattabishtar
صدبار گفته اند ولی باز نوبر است از هر زبان حدیث تو قند مکرر است ماتشنه ایم و در کف تو جام کوثر است هفت آسمان قلمرو جولان حیدر است @hattabishtar
در معطل شدن بوسه به انگور ضریح لذتی هست که در سجده طولانی نیست ! @hattabishtar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه نجف امشب به ما بده ....😭 °•°•°•°•°•°•°• جایگاه جزء خوانی حرم مطهر امیرالمومنین علیه السلام .روبروی ایوان طلا @shahadaaat
قسمت بیست و هفتم 🚕منتظر ماشین بودیم تا ما را به کربلا ببرد. اما همه رفته بودند! 🚎بالاخره یک ونِ قراضه سوارمان کرد . همه بیهوش شدیم تا کربلا... خیابانها غلغله بود.از یک جایی به بعد را پیاده رفتیم ! 🚶🚶‍♂رفتیم.‌.. تا همان کوچه ی سَکَنِ * خودمان! اتاقِ چند منظوره ی خودمان ، پر بود ‌.ناچار رفتیم حسینیه ی عبدالزهراء ! من در قسمت خانم ها و همسرم... نمیدانم کجا ؟؟🤷 حسینیه تا آخر پر از زائر بود.همان ورودی ِسالن ، کنار باکس های آب معدنی نشستم و بساطم را باز کردم. 🚪 از درِ ورودی سوز می آمد . همه از کنار من در حال رفت و آمد به سرویس بهداشتی و شستشوی لباس بودند !🚰🚿🚽 سعی کردم فکرم را درگیر جا نکنم ! سریع آماده شدیم تا به حرم برسیم. ✨💫شب جمعه و شب ۲۳ رمضان... بین الحرمین را ندیدم.ازدحام بود و تمام مسیر را از فرعی ها رفتیم. 👞👟 نزدیک باب سلطانیه ، کفشها و کالسکه را تحویل دادیم. نرگس مثل همیشه رفت و ما سه تا ماندیم ، پابرهنه... دربهای حرم بسته بود ...خانمها میگفتند باز هم باشد با این بچه توی بغل کجا می‌خواهی بروی ؟؟🤨 همینطور ملتمسانه به اطراف نگاه می‌کردم ! 🥺محمدحسین ضجه می‌زد و حتی جایی برای نشستن نبود. دعای قرآن به سر را نخوانده بودم. گذاشته بودم به امید حرم ...😔 اما الان دقایقی به اذان و من پشت دربهای بسته...!! بالاخره یک ربع به اذان صبح ، روی پله های ورودی ، کنار دریای کفش زائران ، نشستم و مفاتیح کوچکم را روی سر گرفتم و دعاقرآن خواندم .🤲🏻 از اینکه اذن ورود به حرم نداشتم ، دلگیر بودم. اما پشت درِ ورودی حرم ارباب ... از سرم هم زیاد بود 😭 @hattabishtar پنجشنبه .۲۴ فروردین ۱۴۰۲ *محلّ سکونت
باعرض پوزش از وقفه ای که پیش اومد✋🏻 قسمت های آخر سفرنامه را تقدیمتون می‌کنم
قسمت بیست و هشتم عبدالزهرا ، سیصد و شصت و پنج روز سال ، صبحانه ، ناهار و شام ،در خدمت زوار اباعبداللّه بود. رمضان هم افطار و سحر...🧆🍛🍲 هم موکب داشت و هم حسینیه اش را وقف زائران کرده بود. بسیار غریب نواز بود. می‌گفت عربها درکربلا جا برای سکونت زیاد دارند.فقط ایرانی ها اینجا بیایند. بین آدمهای داخل حسینیه ، هرچه ساده تر و آرام تر و بی نواتر بودی ، برای عبدالزهرا عزیزتر بودی ...💚 خودش بهترین غذا را جلویت میگذاشت ! اگر می‌خواست به کسی بگوید فلان کار را در حسینیه انجام نده ، یا زائری را از ناراحتی در بیاورد ، یک هندوانه یا یک کیلو خرما یا هرچیز دیگر ، بصورت اختصاصی برایش می‌بُرد ، تا زائراباعبدالله در سَرایش دلگیر نباشد ...❤️‍🩹 اینها را نه که فقط همسرم بگوید ، خودم هم به چشم دیدم . و از لیلی ، دختری امروزی ، از یک خانواده مرفّه که به دست تقدیر با یک طلبه ازدواج کرده بود و حالا یک ماه در حسینیه عبدالزهرا اقامت داشت ، شنیدم ! عبدالزهرا از آقایش یک کرامت دیده بود . هیچ وقت ماجرای واقعی اش را نفهمیدم اما او خودش را وقف اربابش کرده بود ♥️ @hattabishtar
قسمت بیست و نهم چند روزی با بچه ها در حسینیه ی عبدالزهرا بودم و اکثرا از همسرم ، بیخبر ! آنجا هم بالا و پایینِ خودش را داشت ! آدمهایش مثل شهر ، سیاه و سفید و خاکستری بودند !👩🏻‍🦳👩🏽‍🦰 بیشتر از همه ، من و لیلی با هم همزبان بودیم.دختر پر شور و حالی که همسر طلبه شده بود.هیچ چیزَش به زندگی طلبگی نمی‌خورد ، و داشت با زمین و زمان ، حتی با خودش می‌جنگید تا راه درست را پیدا کند ! و چه جنگ سختی داشت ...✊🏻 🧕🏼یک خانمِ کرمانیِ نورانی داشتیم که همسرش را از دست داده بود.قوی بود و بامحبت . و بسیار افتاده ! همه ی مناسبت های مهم، خودش را به کربلا می‌رساند. می‌گفت من همیشه توی بغل امام حسینم ...♥️ هیچ وقت کمک های بی دریغش را که تا نیمه های شب در اختیار من و بچه هایم بود ، فراموش نمی‌کنم !🥲 🕰صبح تا شب را به صحبت و شست و شو و بازی بچه ها می‌گذراندیم و اگر همسرانمان می آمدند ،زیارت می‌رفتیم. افطار که می‌شد ، حاج خانومِ مسنّی که انتهای حسینیه قلمرو تشکیل داده بود، به بهانه ی پیری ِ همسرش همه ی ما خانمها را چادر به سَر می‌کرد تا دوتایی چای و افطار نوش جان کنند !😳😶 عبدالزهرا سحر و افطار ،هرچه در موکب می‌داد ، برای ما هم می‌فرستاد! هندوانه ی سرخِ عسلی🍉 تخم مرغ🥚🍳 خرما🧆 برنج و خورشت🍛 ... یکی دوروز را به همین شکل گذراندم تا مریض شدم ... لحظاتی که در بین الحرمین حتی توان ایستادن نداشتم. با همان حال و سه تا بچه ، فرسخی طی کردیم تا به درمانگاه ایرانی رسیدیم!🩺 💉تمام یک ساعتی که زیر سرم بودم، با پرستار شیفت صحبت می‌کردیم ! 👁اگر چشم هایت را می‌بستی و بی آنکه بدانی کجایی ، فقط حرفهایش را می‌شنیدی ، می‌گفتی این زن یک تحلیلگر دینی است .یک کنشگر اجتماعی است. عاقله ای بافضیلت ... که صاحب فرزند نمی‌شد و عاشقانه از تربیت دینی فرزند برایم می‌گفت !♥️ به وجودش افتخار کردم و از اعماق جان ، برای سبز شدنِ دامانش ، دعا ...🌱🤲🏻 به سلامت از درمانگاه بیرون آمدم اما معلوم بود که دیگر باید اسباب و اثاثیه ی راه را جمع کنم !😔 تا همین جایش هم مثل بچه های لجبازی شده بودم که حرف هیچ کس را گوش نمی‌دهند و بی محابا کارخودشان را می‌کنند ! اما دیگر تاریخِ انقضایم رسیده بود ! شنبه.۲۶ فروردین ۱۴۰۲ @hattabishtar
قسمت سی ام 💫صبح یکشنبه ۲۵ رمضان بود. آسمان حرم ارباب، رنگ به رنگ می‌شد تا "یُخرِجونَهُم مِنَ الظّلماتِ الی النّور " را تجربه کند. پرچم در حال اهتزاز ، و گنبد در طلایی ترین حالت خودش بود.✨ نگاه های آخر بود. غرق تشکر بودم. 💐 این مقدار ذره پروری و مرحمت اربابم ، هیچ گاه در ذهنم نمی‌گنجید. و نمی‌گنجد !🥺♥️ به نوبت برای وداع رفتیم. 🦋آنقدر هوای حرم برایم تازگی داشت که انگار اولین روز است برای زیارت می‌آیم ! نفس کشیدم.نگاه کردم. و همه چیز را به خاطر سپردم. بیرون از دیوارهای صحن ،بوی خنکی جان آدم را مست می‌کرد.🌈 خدّام ، سنگفرش های بین الحرمین را آب پاشی می‌کردند و من مثل کودکی که بی خیال از تمام دنیا و غصه هایش ، میان جوی های کوچک آب راه برود ، از حرم بازگشتم.🌊 حالم خوبِ خوب بود ...😭♥️ 👇👇 @hattabishtar