‹حوالیاو♡³¹³›
#یڪفنجانکتاب•°☕️ کتابِ﴿فاطمہ علے است﴾ این کتاب، مجموعه داستانهای کوتاهی از بلندای سبک زندگی حضر
یڪ کتاب بسیار جذاب و خواندنی روایتگر سبڪ زندگے اَمیرالمؤمنین و حضرت زهرا ۜ 🌿
#کافہکتابِیَابْنَیآس °🌱
رفیق خوشبخت ما. دخترونه.pdf
6.31M
این هم فایل PDF ڪتاب✨
#کافہکتابِیَابْنَیآس °🌱
‹حوالیاو♡³¹³›
#یڪفنجانکتاب•°☕️ کتابِ:«شاهرخ حُرّ انقلاب اسلامی» زندگینامه وخاطرات شهیدشاهرخضرغام🌱 شاهرخ ضرغ
اصلا این کتاب رو از دست ندید!
کتابهایی که داخل کانال معرفی میشند همه خونده شده و بررسی شده هستند!
#کافہکتابِیَابْنَیآس °🌱
‹حوالیاو♡³¹³›
#یڪفنجانکتاب•°☕️ کتابِ:آفتابِ دانش✨ روایت داستانی از زندگانی امام باقر(؏)🌿 "آفتاب دانش" هفتمی
مجموعه (چهارده خورشید و یک آفتاب)✨
از زیباترین مجموعه های زندگینامه اهل بیت علیهمالسلام هست.
🔶اصلا این کتاب ناب رو از دست ندید!
#کافہکتابِیَابْنَیآس °🌱
‹حوالیاو♡³¹³›
#یڪفنجانکتاب•°☕️ تصویر باز شود🍀
دختر ایستاد. چشم در چشم محبوبش، در حالی که دستانش را می فشرد گفت: «چرا تو نیز چون منصور به کوفه نمی روی؟» سلیم فروریخت و ناباورانه به دختر نگاه کرد. راحیل ادامه داد: «ما معاویه و شامیان را شناخته ایم. کسی که مادر، پدر و برادرانمان را یا جان گرفته یا فریفته است. دیده ایم که چگونه با تزویر سخن می گوید و چگونه خیانت پیشه می کند. پس چرا باز فریب او را بخوریم و بر علی تیغ کشیم؟»
این سخن را از روی فکر می گویی؟
#کتاب_پسازبیستسال
#کافہکتابِیَابْنَیآس°🌱
‹حوالیاو♡³¹³›
#یڪفنجانکتاب•°☕️ تصویر باز شود🍀
عاشق موسیقی بود؛ هم پاپ و هم سنتی. اگر با بچه های فامیل جمع می شدند می زدند به دل جاده و می رفتند سفر، گاهی قلیان هم می کشید؛ اما نماز اول وقتش هیچ وقت ترک نمی شد. هر پنج شنبه بهشت زهرا می رفت. هم سر خاک خسرو شکیبایی و پیمان ابدی، هم سر خاک شهید پلارک و شهدای گمنام ... . ...وقتی خیال سید مصطفی راحت شد که مادر سراغ کارهایش رفته، برگه دومی را از لای کتابش بیرون کشید و به آقا سید گفت: «رضایت نامه دوم. امضا می کنی؟» آقا سید لبخندی زد و گفت: «ای کلک. فکرشو می کردی مامان بیاد نه؟» سید مصطفی لبخندی زد و به امضایی که آقا سید پای برگه می انداخت، نگاه کرد و گفت: «به مامان نگو. باشه؟»
#کافہکتابِیَابْنَیآس°🌱
#کتاب_بیستسالوسهروز
‹حوالیاو♡³¹³›
#یڪفنجانکتاب•°☕️ تصویر باز شود🍀
زمان ارتقاء درجه اش رسیده بود. آن روزها داشت آماده می شد دوباره برگردد سوریه. هم قطارهایش قبل تر رفته بودند دنبال کارهای اداری ترفیع و بیشترشان هم درجه ی جدید روی دوششان نشسته بود. مدام هم به حامد می گفتند :«بیا برو دنبال درجه ات. خودت پی کارت رو نگیری، کسی نمیاره درجه بچسبونه روی دوشت!» حامد این ها را می شنید و لبخند می زد. یک بار هم که یکی از رفقای صمیمی اش پاپی اش شد که «چرا نمی ری سراغ کارای درجه ات؟» گفت: «عجله نکن عبدالله! درجه دادن و درجه گرفتن بازی دنیاست. اصلش اونه که درجه رو خدا به آدم بده! خدا بخواد می بینی که درجه ام رو توی سوریه از دست خودش می گیرم!»
#کافہکتابِیَابْنَیآس°🌱
#کتاب_شبیهخودش