eitaa logo
‹حوالی‌او♡³¹³›
189 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
547 ویدیو
20 فایل
♡﷽♡ 312+1=??? او شاید #منتظر_تُــوست💔 ‌[📥تبادل‌مون…↯] @khademol_mahdi_313
مشاهده در ایتا
دانلود
شیعه حق ناامیدی ندارد!!!
. در هر شرایطی! ‌‌°•j๑ïท🌱•°↯ ➣﴾∞@yabna_yas∞﴿
🦋.• ‏و خدا گفت: به من بنگر نه به طوفان [ها]...
خیلے حرفه ...! سخته مسلمون بودن؛) 🌿.•@yabna_yas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠قسمت نوزدهم: چراهای بی جواب👀؟!! من سعی می کردم با همه تیپ ... و اخالاقی دوست بشم... بعضی رفتارها خیلی برام آزاردهنده بود ... اما به همه چیز، به چشم تمرین نگاه می کردم ... تمرین برای برقراری ارتباط ... تمرین برای قرار گرفتن در موقعیت های مختلف و برخوردهای متفاوت ... تمرین برای صبر ... تمرین برای مدیریت دنیایی که کم کم وسعتش برام بیشتر می شد .. شناخت شخصیت ها ... منشا رفتارها ... برام جالب بود ... اگر چه اولش با این فکر شروع شد ... - چرا بعضی ها دست به گناه میزنن؟ ... چه چیزی باعث تفاوت فکر و انتخاب انسان ها ... حتی در شرایط مشابه میشه؟ ... و بیشترین سوال ها رو هم ... تفاوت رفتاری و شخصیتی من با پدرم ... برام درست کرده بود ... خیلی دلم می خواست بفهمم به چی فکر می کنه و ... من خیلی راحت با احسان دوست شده بودم ... برای یه عده سخت بود که اون به وسایل شون دست بزنه ... مادر احسان، گاهی براش ساندویچ های کوچیکی درست می کرد ... ما خوراکی هامون رو با هم تقسیم می کردیم ... و بعضی ها من رو سرزنش می کردن ... حرف هاشون از سر دوستی بود ... اما همین تفاوت های رفتاری ... بیشتر من رو به فکر می برد ... و من هر روز با احسان بیشتر گرم می گرفتم ... تنها بود ... و می خواستم ... این بت فکری رو بین بچه ها بشکنم ... اما دیدن همین رفتارها و تفکرها ... کم کم این فکر رو در من ایجاد کرد ... تا چه اندازه میشه روی دوستی و ثبات ارتباط بین آدم ها حساب کرد؟ ... بچه هایی که تا دیروز با احسان دوست بودن ... امروز ازش فاصله می گرفتن ... و پدری که تا چند وقت پیش ... علی رغم همه بدرفتاری هاش ... در حقم پدری می کرد ... کم کم داشت من رو طرد می کرد ... حس تنهایی و غمی که از فشار زندگی ... و رفتارهای پدرم در وجودم ایجاد شده بود ... با این افکار ... از حس دلسوزی برای خودم ... حالت منطقی تری پیدا می کرد ... اما به عمق تنهاییم بیشتر از قبل اضافه می شد ... رمضان از راه رسید ... و من با دنیایی از سوال ها ... که جوابی جز سکوت یا پاسخ های سطحی ... چیز دیگه ای از دیگران نصیب شون نمی شد ... به مهمانی خدا وارد شدم ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌°•j๑ïท🌱•°↯ ➣﴾∞@yabna_yas∞﴿
💠قسمت بیستم: تو شاهد باش یه ساعت قبل از اذان از جا بلند می شدم ... و می رفتم توی آشپزخونه کمک مادرم ... حتی چند بار ... قبل از اینکه مادرم بلند بشه ... من چای رو دم کرده بودم ... پدرم ، 4 روز اول رمضان رو سفر بود ... اون روز سحر ... نیم ساعت به اذان با خواب آلودگی تمام از اتاق اومد بیرون ... تا چشمش بهم افتاد ... دوباره اخم هاش رفت توی هم ... حتی جواب سالمم رو هم نداد ... سریع براش چای ریختم ... دستم رو آوردم جلو که ... با همون حالت اخموی همیشگی نگام کرد ... - به والدین خود احسان می کنید؟ ... جا خوردم ... دستم بین زمین و آسمون خشک شد ... با همون لحن تمسخرآمیز ادامه داد ... - الزم نکرده ... من به لطف تو نیازی ندارم ... تو به ما شر نرسان ... خیرت پیشکش... بدجور دلم شکست ... دلم می خواست با همه وجود گریه کنم ... - من چه شری به کسی رسونده بودم؟ ... غیر از این بود که حتی بدی رو ... با خوبی جواب می دادم؟ ... غیر از این بود که ... چشم هام پر از اشک شده بود ... یه نگاه بهم انداخت ... نگاهش پر از حس غرور و پیروزی بود... - اصلا لازم نکرده روزه بگیری ... هنوز 5 سال دیگه مونده ... پاشو برو بخواب ... - اما ... صدام بغض داشت و می لرزید ... - به تو واجب نشده ... من راضی نباشم نمی تونی توی خونه من روزه بگیری .. نفسم توی سینه ام حبس شده بود ... و اون مثل پیروز میدان بهم نگاه می کرد ... همون جا خشکم زده بود ... مادرم هنوز به سفره نرسیده ... از جا بلند شدم ... - شبتون بخیر ... و بدون مکث رفتم توی اتاق ... پام به اتاق نرسیده ... اشکم سرازیر شد ... تا همون جا هم به زحمت نگهش داشته بودم... در رو بستم و همون جا پشت در نشستم ... سعید و الهام خواب بودن ... جلوی دهنم رو گرفتم ... صدای گریه کردنم بیدارشون نکنه ... - خدایا ... تو شاهد بودی که هر چه در توانم بود انجام دادم ... من چه ظلمی در حق پدرم کردم که اینطوری گفت؟ ... من می خواستم روزه بگیرم اما پدرم نگذاشت ... تو شاهد باش ... چون حرف تو بود گوش کردم ... اما خیلی دلم سوخته ... خیلی... گریه می کردم و بی اختیار با خدا حرف می زدم ... صدای اذان رادیوی مادرم بلند شد ... پدرم اهل نماز نبود ... گوشم رو تیز کردم ببینم کی میره توی اتاقش دوباره بخوابه... برم وضو بگیرم ... می ترسیدم اگر ببینه دارم نماز می خونم ... اجازه اون رو هم ازم صلب کنه ... که هنوز بچه ای و 15 سالت نشده ... تا صدای در اتاق شون اومد ... آروم الی در رو باز کردم و یواشکی توی حال سرک کشیدم ... از توی آشپزخونه صدا می اومد ... دویدم سمت دستشویی که یهو ... اونی که توی آشپزخونه بود ... پدرم بود ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌°•j๑ïท🌱•°↯ ➣﴾∞@yabna_yas∞﴿
‌﷽⭐️🌈 |♡•°پیام‌آخر‌شب 🌙 ‌⭐️•°| 🦋۱:قࢪآنو ختم ڪنیم با خوندن۳باࢪ سوࢪه توحید 🌸۲:پیامبࢪانو شفیع خودمون ڪنیم با فࢪستادن ۱باࢪ صلوات↓ أَللّهُمَّ صَلِ؏َـلیٰ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ؏َـجِّلْ فَࢪَجَهُمْ اَللهُمَ صَلِ ؏َـلےٰجَمیعِ الاَنبیاءوَالمُࢪسَلیݩ 🌹۳:مؤمنین ࢪو ازخودمون ࢪاضے نگہ داࢪیم با ذڪر↓ اَللّهُمَ اغْفِرلِلمؤمنین وَالمؤمِنات ☘یہ حج و سہ عمࢪه بہ جابیاریم باگفتن↓ سُبحانَ اللهِ وَالحَمدُالله وَلااِلهَ اِله الله وَاللهُ اَکبر 🌷خوندن هزاࢪ ࢪڪعت نماز با۳باࢪگفتن. ذڪࢪ↓ یَفعَلُ اللهُ مایَشاءُبِقُدرَتِه وَیَحکُمُ مایُریدُبِعِزَتِه...(: 🌱•° ــــــــــــــ‌ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🌸🌱•° [📿] ‌‌ ‌‌°•j๑ïท🌱•°↯ ➣﴾∞@yabna_yas∞﴿
به نام خداے شهیدِ شهیــد پڔور:))
هدایت شده از ‹حوالی‌او♡³¹³›
↯🌱اݪسـݪاݦ ؏ـݪیڪ یـا دا؏ـۍ اݪݪـھ |﷽
هدایت شده از ‹حوالی‌او♡³¹³›
اݪســـلام عݪیڪ یا بقیـــة الله فے ارضہ❤️
مداحی_آنلاین_هوای_زیارت_کرببلا_سرمه_بازم_علیمی.mp3
4.66M
احساسی 🍃هوای زیارت کرببلا سرمه بازم 🍃حرم تو دیدم و حسرت من حرمه بازم 🎤 👌بسیار دلنشین ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌°•j๑ïท🌱•°↯ ➣﴾∞@yabna_yas∞﴿
هدایت شده از ‹حوالی‌او♡³¹³›
خب خب ... اول اینکه نماز و روزه هاتون قبول 🤲 دوم اینکه بازم ممنونیم که کما کان ما رو انتخاب کردین و تنهامون نذاشتین🤩☺️ سوم اینکه عیدتون مبروک پیش پیش 🎈🎈 به مناسبت عید سعید فطر کانال یابن یاس ی چند تا شگفتانه داره🎊 .... این شگفتانه هاش بستگی به شما ممبرای عزیزش داره که چقدر ما رو همراهی کنین😍😋 حالا داستان از چه قراره؟🤨 ۱۶۰ عضو : گذاشتن مسابقه بین ممبرا و ادمینا همراه با جوایز نقدی 🗞 ۱۸۰ عضو : گذاشتن رمان ....📚 ۲۰۰ عضو : گذاشتن چالش اسکرین شات برای ادمین ها 📸 ۲۱۰ عضو : گذاشتن صندلی داغ برای موسس کانال منتظران ظهور سابق 🔮 و . . . . . پس همراهمون باشین و دوستان خودتون رو دعوت کنین!😉🌸
💚 🌱همیشه از حرمت، بوی سیب می آید صدای بال ملائک، عجیب می آید! 🌱سلام! ضامن آهو، دل شکسته من به پای بوس نگاهت، غریب می آید... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
هدایت شده از ‹حوالی‌او♡³¹³›
به نام خداے شهیدِ شهیــد پڔور:))
هدایت شده از ‹حوالی‌او♡³¹³›
↯🌱اݪسـݪاݦ ؏ـݪیڪ یـا دا؏ـۍ اݪݪـھ |﷽
هدایت شده از ‹حوالی‌او♡³¹³›
اݪســـلام عݪیڪ یا بقیـــة الله فے ارضہ❤️
هدایت شده از گمنام³¹³
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه انتصابی بود که ۴ سال پیش آقای رئیسی رای آورده بود 😑 ما اشتباه کردیم ما اقتصادمون رو به این روسری مون باختیم 🖐
`بِسْمِ‌اللّٰهِ‌الْرَّحْمٰنِ‌الْرَّحیمْ ~،،،،~،،،،~،،،،~،،،،~،،،،~،،،،~،،،،~،،،،~ پروفایل‌های‌دخترونه‌و‌پسرونه ‌میخوایید؟🤩 اما‌پیدا‌نمیکنید؟!🤨🙄 اینجا‌پر‌از‌پروفایل‌های‌کمتر‌دیده‌شدست😎 یا‌حتی‌اصلا‌دیده‌نشده🖐🏻🧐 کلی‌مطالب‌و‌پروفایل‌کاربردی‌، توی‌این‌کانال‌جَمعه😄☝️🏻 عضوبشید‌و‌به‌راحتی‌استفاده‌کنید😃🖐🏻 https://eitaa.com/joinchat/612565103C6e578fe0d4 تازه‌پستاشون‌‌هم‌بوی‌آش‌رشته‌میده😂🥣 گفتم‌مُد‌شده‌منم‌بگم😐😂
♡📿 🌱 قبل از رفتن به مدرسه توی حیاط ایستاده بود و مشغول وضو گرفتن بود . گفت میدونی مادر ، مدرسه عبادتگاهه بهتره آدم هر وقت میخواد بره مدرسه ، وضو داشته باشه وضو گرفتن کار هر روزش بود... پ.ن: مثلِ شهدا باشیم.. با همین کارای به ظاهر کوچیک بیایم همیشه با وضو بودن رو عادت خودمون قرار بدیم . به قصد به خدا 🌿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌°•j๑ïท🌱•°↯ ➣﴾∞@yabna_yas∞﴿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ای ڪسی‌ڪھ از دل هاۍ ساڪت خبر داری:)🌱
💟: فقط به خاطر تو اومد بیرون ... جدی زل زد توی چشمام ... - تو که هنوز بیداری ... هول شدم ... - شب بخیر ... و دویدم توی اتاق ... قلبم تند تند می زد ... - عجب شانسی داری تو .. بابا که نماز نمی خونه ... چرا هنوز بیداره؟ ... این بار بیشتر صبر کردم ... نیم ساعت از اذان گذشته بود که خونه ساکت شد ... چراغ آشپزخونه هم خاموش شده بود... رفتم دستشویی و وضو گرفتم ... جانمازم رو پهن کردم ... ایستادم ... هنوز دست هام رو باال نیاورده بودم ... که سکوت و آرامش خونه ... من رو گرفت ... دلم دوباره بدجور شکست ... وجودم که از التهاب افتاده بود... تازه جای زخم های پدرم رو بهتر حس می کردم ... رفتم سجده ... خدایا ... توی این چند ماه ... این اولین باره که اینقدر دیر واسه نماز اومدم ... بغضم شکست ... - من رو می بخشی؟ ... تازه امروز، روزه هم نیستم ... روزه گرفتنم به خاطر تو بود ... اما چون خودت گفته بودی ... به حرمت حرف خودت ... حرف پدرم رو گوش کردم ... حالا مجبورم تا 15 سالگی صبر کنم ... از جا بلند شدم ... با همون چشم های خیس ... دستم رو آوردم باال ... اهلل اکبر ... بسم اهلل الرحمن الرحیم ... هر شب ... قبل از خواب ... یه لیوان آب برمی داشتم و یواشکی می بردم توی اتاق ... بیدار می شدم و توی اتاق وضو می گرفتم ... دور از چشم پدرم ... توی تاریکی اتاق ... می ترسیدم اگر بفهمه ... حق نماز خوندن رو هم ازم بگیره... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌°•j๑ïท🌱•°↯ ➣﴾∞@yabna_yas∞﴿
💟: زمانی برای مرد شدن✌️🏻 از روزه گرفتن منع شده بودم ... اما به معنای عقب نشینینبود ... صبح از جا بلند می شدم ... بدون خوردن صبحانه ... فقط یه لیوان آب ... همین قدر که دیگه روزه نباشم... و تا افطار لب به چیزی نمی زدم ... خوراکی هایی رو هم که مادرم می داد بین بچه ها تقسیم می کردم ... یک ماه ... غذام فقط یک وعده غذایی بود .. برای من ... اینم تمرین بود ... تمرین نه گفتن ... تمرین محکم شدن ... تمرین کنترل خودم ... بعد از زنگ ورزش ... تشنگی به شدت بهم فشار آورد ... همون جا ولو شدم روی زمین سرد ... معلم ورزش مون اومد باالی سرم ... - خوب پاشو برو آب بخور ... دوباره نگام کرد ... حس تکان دادن لب هام رو نداشتم ... - چرا روزه گرفتی؟ ... اگر روزه گرفتن برای سن تو بود ... خدا از 10 سالگی واجبش می کرد ... یه حسی بهم می گفت ... الانه که به خاطر ضعف و وضع من ... به حریم و حرمت روزه گرفتن و رمضان ... خدشه وارد بشه ... نمی خواستم سستی و مشکل من ... در نفی رمضان قدم برداره ... سریع از روی زمین بلند شدم ... - آقا اجازه ... ما قوی تریم یا دخترها؟ ... خنده اش گرفت .. . - آقا ... پس چرا خدا به اونها میگه 9 سالگی روزه بگیرید ... اما ما باید 15 سالگی روزه بگیریم؟ ... ما که قوی تریم ... خنده اش کور شد ... من استاد پرسیدن سوال هایی بودم که همیشه بی جواب می موند ... این بار خودم لبخند زدم ... همچین میگه مرد شدیم آقا ... که انگار رستم دستانه ... بزار پشت لبت سبز بشه بعد بگو مرد شدم ... - نه آقا ... ما مرد شدیم ... روحانی مسجدمون میگه ... اگر مردی به هیکل و یال کوپال و ... مو و سیبیل بود ... شمر هیچی از مردانگی کم نداشت ... ما مرد بی ریش و سیبیلم آقا ... فقط بهم نگاه کرد ... همون حس بهم می گفت ... دیگه ادامه نده ... - آقا با اجازه تون ... تا زنگ نخورده بریم لباس مون رو عوض کنیم ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌°•j๑ïท🌱•°↯ ➣﴾∞@yabna_yas∞﴿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱 «مَا أَصَابَكَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللَّه» دیدی وقتی پر از نا امیدی میشی بعد یهویی یه خوشحالی میاد تو دلت؟ اون خداست...✨ 🦋 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💙میدانی خدا؟ تو تنها دلبری هستی که نرم نرمک، در تمامِ ذراتِ جانم نفوذ کرده‌ای..❄️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌°•j๑ïท🌱•°↯ ➣﴾∞@yabna_yas∞﴿
هدایت شده از رسانه‌اباصالح(عج)
38.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عقیق . 🔸چشم مرد میدان به میدان داری ماست... . 💢 💢 💢 . 🎬 تهیه شده در قرارگاه مجازی امین (اباصالح عج) شهرک مهدیه طلاب . 🔜 @r_abasaleh