🌸دعای فرج 🌸
الهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ
الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ
وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی
فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ
السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ .
میخوانیم به نیابت ظهور مولا✨🤲🏻
#التماسدعا
حواسمان هست؟!💭
اگر شهید نشویم🕊
باید بمیریم!💔
راه سومی وجود ندارد!💔
شهید سید مرتضی آوینی❤️
#شهیدانہ
#تلنگرانہ
#من_ماسک_میزنم 😷
#زمزار
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨
🌷رمان محتوایی ناب😍👌
🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے
🌷 قسمت #هشتاد_وهشت
_.... بالاخره یه تاکسی اومد که سه تا خانم سوارش بودن.دو تا خانم بدحجاب عقب و یه دختر خانم محجبه جلو نشسته بود...
خیلی عجله داشتم ولی مردد بودم سوار بشم یا نه..در جلوی تاکسی باز شد و دخترخانم محجبه پیاده شد.بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:
_شما بفرمایید جلو بشینید،من میرم عقب.👌
تشکر کردم و نشستم.یه کم جلو تر دو تا خانم پیاده شدن و یه پسر بی ادب سوار شد.من از اینکه اون پسره کنار اون دختر نشست خیلی ناراحت شدم.به اون دختر نگاه کردم از شیشه ی کنارش بیرون رو نگاه میکرد.صورتش رو کامل برگردونده بود.خیلی نگذشت که شیطنت پسره شروع شد... 😠صداش میکرد.دختره اول جوابشو نمیداد.ولی پسره دست بردار نبود.دختره بدون اینکه نگاهش کنه قاطع بهش گفت:
_کاری به من نداشته باش.
اما پسره پرروتر شد و خواست چادرش رو از سرش برداره،دختره هم ضربه ای👊 بهش زد که در باز شد و پسره از ماشین در حال حرکت افتاد پایین.سرعت ماشین زیاد نبود و راننده هم سریع ترمز کرد.پسره چیزیش نشد ولی کارد میزدی خونش در نمیومد.چاقو شو درآورد🔪😡 که به دختره حمله کنه،سریع پیاده شدم که نذارم، اونم چاقو رو تو دستم فرو کرد.منم محکم به صورت پسره مشت زدم و اونم فرار کرد.راننده تاکسی و اون دختر منو بردن بیمارستان.دستم بخیه خورد.بخیه زدن دستم که تموم شد دختره اومد تو اتاق.ازم تشکر کرد.گفت
_هزینه ی بیمارستان رو پرداخت کردم که شما متضرر نشید ولی برای دردی که تحمل کردید و دردی که بعد از این تحمل میکنید من نمیتونم کاری کنم.امیدوارم خدا براتون جبران کنه.😔
تمام مدتی که حرف میزد به دیوار نگاه میکرد. حتی یکبار هم به من نگاه نکرد.خداحافظی کرد و رفت.... همونجوری که میرفت قلب منم با خودش برد.😊💓از خدا میخواستم که برگرده ولی...برنگشت.دیگه دستم درد نمیکرد. قلبم اونقدر داغ بود که هیچ دردی رو حس نمیکردم.از اون روز تا سه ماه هر روز اون مسیر رو همون ساعت میرفتم تا شاید ببینمش.ولی دیگه ندیدمش. همیشه دعا میکردم و از خدا میخواستم که یه بار دیگه ببینمش...مادرم مدام میگفت ازدواج کن ولی دلم پیش کسی بود که حتی اسمش هم نمیدونستم..سالها گذشت ولی حس من نسبت به اون دختر کم نمیشد که بماند وقتی دخترهای بدحجاب و بی حیا رو میدیدم عشقم پررنگ تر هم میشد.
تمام مدتی که وحید حرف میزد چشمش به فرش وسط هال بود....👀
ولی من با تعجب نگاهش میکردم.😳نمیدونم بقیه چکار میکردن ولی من محو چهره و حرفهای وحید بودم.اصلا نمیتونستم باور کنم.😧
-سه سال بعد اون ماجرا با پسری آشنا شدم...
که بهم گفت دختری بهش گفته،..
دختری که به نامحرم نگاه بیجا نمیکنه لایق این هست که با کسی ازدواج کنه که اون هم به نامحرم نگاه نمیکنه👌
از اون به بعد #تصمیم گرفتم به هیچ نامحرمی #نگاه_بیجا نکنم✨ تا #لایق دختر معشوقم بشم.
دو سال دیگه هم گذشت...
یه روز تو خیابان تصادف شده بود.پسر یه آدم کله گنده به ماشین دختر محجبه ای زده بود.با اینکه مقصر بود زیر بار نمیرفت و میگفت دختره مقصره... دختره هم کوتاه نمیومد.میگفت باید پلیس بیاد و مقصر معلوم بشه و عذرخواهی کنه. بالاخره بعد نیم ساعت کشمکش پسره با اون غرورش رفت پیش دختره و اعتراف کرد مقصره و عذرخواهی کرد.اون دختر....معشوق من بود.تعقیبش کردم.
حال عجیبی داشتم.از اینکه پیداش کرده بودم اونقدر خوشحال بودم که صدای ضربان قلبم رو میشنیدم.اما بعد از یک ساعت رانندگی وقتی دختره پیاده شد و رفت تو خونه شون خشکم زد.😳😥دختری که عاشقش بودم و پنج سال منتظرش بودم و کلی برای پیدا کردنش نذر و نیاز کرده بودم وارد خونه پدر صمیمی ترین دوستم،محمد،شده بود...
بدتر از اینکه فهمیدم خواهر دوستمه😒 این بود که متوجه شدم همسر دوستم هم بوده.تا مدت ها حال بدی داشتم.😞😣 نمیدونستم باید چکار کنم.تا اینکه بعد شش ماه رفتم خاستگاری....
ولی سخت تر از همه ی اونا این بود که.....
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨
🌷رمان محتوایی ناب😍👌
🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے
🌷 قسمت #هشتاد_ونه
_.... اون دختر حتی حاضر نبود به من فکر کنه... 😔
پنج سال انتظار و عاشقی 🖐یک طرف😔 یک سال انتظار و سکوت☝️ یه طرف... تو این یک سال سخت ترین روزهای زندگیمو گذروندم.😣
تازه معنی حرفها و نگاه هاش رو میفهمیدم... دست راستشو گرفتم و به کف دستش نگاه کردم. هنوز جای بخیه ها بود.گفتم:
_پس اون پسر فداکاری که این همه سال دعاش میکردم تو بودی؟!!☺️😍
چشمهاش ناراحت بود.😒
گفتم:
_من اون پنج سال بی خبر بودم ولی این یک سال زمان رو لازم داشتم برای اینکه الان عاشقت باشم.😊☝️
همه ساکت بودن...
برای اینکه فضا رو عوض کنم گفتم:
_پس تا حالا دو بار ضرب شست منو دیدی.به قول آقای موحد حواست باشه منو عصبانی نکنی که کاراته بازی میکنم.😜👊
همه خندیدن.😀😁😃😄ولی من محو تماشای مردی بودم که مردانه پای عشقش به من ایستاده بود.😍وحید لایق عشقی با دوام بود.فضای شادی شده بود.
اون شب وحید و خانواده ش رفتن ولی من تا صبح به #حکمت کارهای خدا فکر میکردم...😊🤔
زندگی من مثل جورچینی بود که قطعاتش خیلی منظم و حساب شده سرجاش قرار داشت.👌
فردای روز عقد وحید باید میرفت سرکار. ولی زودتر از همیشه برگشت.با من تماس📲 گرفت. گفت:
_از بابا اجازه گرفتم که من و تو با هم بریم بیرون.آماده شو دارم میام دنبالت.😊
خیلی خوشحال شدم...
سریع آماده شدم.حتی چادر هم پوشیدم و منتظر نشستم تا بیاد.😅😍مامان میخواست برای شام قرمه سبزی درست کنه.به من گفت:
_برای شام برمیگردی؟
گفتم:
_فکر نکنم.احتمالا بیرون یه چیزی میخوریم.☺️
مامان هم مشغول درست کردن خورشت شد.بوی غذا تو خونه پیچیده بود...
گوشیم دستم بود تا وقتی تماس گرفت سریع برم بیرون.زنگ در زده شد.نگاه کردم وحید بود.تعجب کردم که چرا به گوشیم زنگ نزده.😟🙁 گوشی آیفون رو برداشتم و گفتم:
_الان میام.☺️
لبخند زد و گفت:
_معمولا اول یه تعارفی میکنن که بیا تو.😁
خنده م گرفت.گفتم:
_میخوای بیای تو؟😃😅
-مامان خونه ست؟
-بله
-پس اگه اشکالی نداره باز کن.😁
درو باز کردم و به مامان گفتم:
_آقا وحید میخواد بیاد تو.
خودم جلوی در ایستاده بودم.مامان هم از آشپزخونه اومد.
وحید بالبخند وارد شد.یه دسته گل خوشگل❤️💐 تو دستش بود.بالبخند نگاهش کردم.نگاهم کرد ولی اول خیلی مهربون و خنده رو رفت سمت مامان.بعد احوالپرسی دسته گل رو گرفت سمت مامان و گفت:
_قابل شما رو نداره.😊💐
مامان به من نگاه کرد.وحید با خنده گفت:
_این برای شماست.مال زهرا تو ماشینه.😅
مامان هم خنده ش گرفته بود و گفت:
_واقعا اینو برا من خریدی؟😊
وحید گفت:
_بله مامان مهربونم.برای شما خریدم.☺️
مامان گل رو گرفت و تشکر کرد.من از این حرکت وحید و اینطور حرف زدنش با مامان تعجب کردم.😟آخه ما تازه دیروز عقد کردیم.اینکه اینقدر زود صمیمی شده و این حد از صمیمیت برام عجیب بود ولی از اینکارش خوشم اومد و با لبخند نگاهشون میکردم.☺️
مامان تعارفش کرد بشینه.وحید کنار مامان نشست و با مهربانی نگاهش میکرد و باهاش احوالپرسی میکرد.
سه تا لیوان شربت آلبالوی خونگی آوردم.
وحید وقتی شربت شو خورد به مامان نگاه کرد و گفت:
_به به، خیلی خوشمزه بود.معلومه خیلی کدبانو هستین.😋
مامان بالبخند گفت:
_نوش جان.😊
وحید گفت:
_بوی شام تون هم که عالیه.برای زهرا هم غذا درست کردین؟😅😋
-نه.زهرا گفت بیرون شام میخورین.
وحید به من نگاه کرد و گفت:
_همچین غذایی رو ول کنیم بریم بیرون غذا بخوریم؟😌😋
مامان باخوشحالی گفت:
_اگه میاین بیشتر درست میکنم.
وحید به مامان نگاه کرد و گفت:
_منکه از همین الان گرسنه م شد.کی آماده میشه؟
من و مامان خندیدیم😁😄.مامان گفت:
_پسرم هنوز که درست نکردم.😅
وحید بلند خندید😂 و گفت:
_من کلا از غذاهای خوشمزه خیلی خوشم میاد.لطفا زیاد درست کنید.
مامان هم بلند خندید.😃بعد یه کم صحبت دیگه ما بلند شدیم بریم بیرون ولی برای شام برمیگشتیم.
وقتی سوار ماشین شدم وحید یه دسته گل💐 کوچولوی خوشگل از صندلی عقب برداشت و به من داد.خیلی خوشحال شدم😍 ولی مثل سابق از خوشحالی جیغ نمیزدم.😅فقط عاشقانه به وحید نگاه کردم و تشکر کردم.
وحید حرکت کرد.گفتم:
_کجا میخوای بریم؟☺️
-یه جای خوب.😇
تو مسیر مدام حرف میزد.از همه چیز میگفت.
خیلی....
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨
🌷رمان محتوایی ناب😍👌
🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے
🌷 قسمت #نود
از همه چیز میگفت....
خیلی شوخی میکرد.خیلی بامحبت حرف میزد.خیلی مهربون نگاهم میکرد.منم فقط بالبخند نگاهش میکردم.فقط به وحید نگاه میکردم.
ماشین رو نگه داشت و گفت:
_رسیدیم.
بعد به من نگاه کرد.من به اطراف نگاه کردم.مزار امین بود.🌷🇮🇷خیلی جا خوردم.با تعجب نگاهش کردم.گفت:
_پیاده شو.😍
دلم نمیخواست پیاده بشم.
دلم نمیخواست با وحید برم پیش امین.😒😥
وحید درو برام باز کرد و گفت:
_بیا دیگه.
نگاهش کردم تا بفهمم چی تو سرشه ولی رفت در عقب رو باز کرد و چیزی برداشت.
تو فکر بودم که چرا روز اول عقدمون منو آورده اینجا.گفت:
_زهرا...پیاده شو.😕
پیاده شدم.وحید میرفت.منم پشت سرش.تا به مزار امین رسید.اون طرف مزار رو به روی من نشست...
من با سه تا مزار فاصله ایستاده بودم. داشت فاتحه میخوند ولی به من نگاه میکرد.چشمهاش پر اشک بود.😢اشاره کرد برم جلو و بشینم.نمیفهمیدم چی تو سرشه.رفتم جلو.ایستاده بودم...
مزار امین رو با گلاب 🌸شست.بعد گل نرگسی🌼 رو که با خودش آورده بود روی مزار امین چید.همونجوری که من همیشه میچیدم.
وقتی کارش تموم شد به پایین چادرم نگاه کرد و گفت:
_بشین.😭
صداش بغض داشت.نشستم.
گفت:
_یک سال پیش بود.اومدم اینجا.ازت خواستم به من فکر کنی.یادته؟..گفتی چرا اینجا؟..گفتم از امین خواستم کمکم کنه...😭امین واقعا خیلی خوب بود.بهت حق میدام نخوای جز امین کس دیگه ای رو دوست داشته باشی..ولی من پنج سااال منتظرت بودم.انتظاری که هر روز میگفتم امروز میبینمش،شب میشد میگفتم فردا دیگه میبینمش...
اون روز بعد تصادف وقتی تعقیبت کردم،وقتی رفتی خونه تون،وقتی فهمیدم خواهر محمدی،😰😣 وقتی فهمیدم همسر امین بودی😱😰 اونقدر گیج بودم که حال خودمو نمیفهمیدم.از خودم بدم میومد،😓😭
از اینکه چرا تمام این مدت به این فکر نکردم که ممکنه ازدواج کرده باشی.😭😣
از اینکه چرا حتی یکبار هم به حرف مادرم گوش ندادم تا ببینم خواهر محمد کی هست.😭
حالم خیلی بد بود.😭😓دلم میخواست بیام پیش امین و ازش بخوام کمکم کنه ولی خجالت میکشیدم.😓😭
اون شب وقتی بعد هیئت دیدمت،حالم بدتر شد.اومدم اینجا.خیلی گریه کردم..😭
از خدا از حضرت فاطمه(س)،از امام حسین(ع)، از امین میخواستم کمکم کنن.😭
ازشون میخواستم کمکم کنن که فراموشت کنم... 💤خواب دیدم امین👣💐 یه دسته گل نرگس به من داد. بهش گفتم این گل مال خودته،😢به من نده.گفت از اول هم مال تو بوده.تا حالا پیش من امانت بود.💐💤
وقتی بیدار شدم حال عجیبی داشتم.😭
عصر اومدم اینجا.تو اینجا بودی.صبر کردم تا بری.وقتی رفتی اومدم جلو.یه دسته گل نرگس روی مزار بود.همشو برداشتم و با خودم بردم.اون گل ها و کسیکه که اون گل ها رو آورده بود،مال من بود.😭😣😞
وحید به مزار امین و به گل های نرگس نگاه میکرد...
چشمهاش نم اشک داشت.منم صورتم از اشک خیس بود. 😭😔
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
او مـــے دانـ❤️ــد…
#خدای_خوبم
#من_ماسک_میزنم 😷
✍🏻آدمی اگر بهترین هم باشد
از زبان مردم آسوده نیست، زیرا:
♡⇇اگر بسیار ڪار کند، میگویند احمق است!
⇇اگر ڪم ڪار کند، میگویند تنبل است!
♡⇇اگر بخشش کند، میگویند افراط میکند!
⇇اگر جمع گرا باشد، میگویند بخیل است!
♡⇇اگر ساڪت وخاموش باشد میگویند لال است
⇇اگر زبانآورے ڪند، میگویند ورّاج و پرگوست
♡⇇اگر روزه برآرد و شبها نماز بخواند میگویند ریاڪاراست!
⇇و اگر نڪند میگویند ڪافراست و بیدین
♲پس نباید بر حمد و ثنای مردم اعتنا ڪرد
و جز ازخداوند نباید ازڪسی ترسید.
پس آنچه باشید ڪه دوست دارید.♲
#داستانهای_آموزنده
#من_ماسک_میزنم😷
#شعر_کوتاه_آه_بلند💔
اۅ ݕڔاے ڀـاسڌاږے اݫ حږݥ هـــا ݦـاڹـڋـہ بــۏڌ…🕌
ۅڔ ݩــہ چنــڌ وڨــٺے می ۺد قصــڐ ݜہـاڌټ داشت…💓❤️
#سراداںہ💙
#من_ماسک_میزنم 😷
پس از شهادت امام حسن مجتبی ؏ پدرشان حضرت علی ؏ فرمودند:
کسی را از دست دادید که نه در گذشته مانند او بود و نه در آینده مثل او خواهد آمد 🖤
#من_ماسک_میزنم😷
رحلت پیامبر اسلام حضرت محمد(ڞ) و سبط اکبر ایشان امام حسن مجتبی(؏) را به به امام زمان (عج) و شیعیان تسلیت میگوییم 🖤
خداوند، سه چیز را دوست می دارد : کم گویی، کم خوابی و کم خوری ؛
و سه چیز را خداوند دشمن می دارد :پُرگویی، پُرخوابی و پُرخوری. (رسول خدا صلی الله علیه و آله)
#من_ماسک_میزنم😷
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨
🌷رمان محتوایی ناب😍👌
🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے
🌷 قسمت #نود_ویک
منم صورتم از اشک خیس بود... 😭
گفتم:
_وقتی صحبت خاستگاری شما شد بابا خیلی اصرار داشت بیشتر بشناسمت.😔ولی من حتی نمیخواستم بهت فکر کنم.تا اون موقع هیچ وقت رو حرف بابام نه نیاورده بودم.خیلی دلم گرفته بود.خیلی ناراحت بودم.😞رفتم امامزاده.از خدا خواستم یا کاری کنه فراموشم کنی یا عشقت رو بهم بده، خیلی بیشتر از عشقی که به امین داشتم.😊گرچه اون موقع خودم دوست داشتم فراموشم کنی ولی الان خیلی خوشحالم که خدا دعای دوم منو اجابت کرده....☺️😍
وحیدنگاهم کرد... لبخند زدم و گفتم:
_من خیلی دوست دارم...خیلی😍🙈
اولین باری بود که بهش گفتم خیلی دوستش دارم.
وحید لبخند عمیقی زد.☺️خوشحال شدم.
اذان مغرب شده بود...
وحید همونجا نمازشو شروع کرد و من پشت سرش به جماعت نماز خوندم.اولین نماز جماعت من و وحید.😍✨✨☺️
بعد از نماز مغرب برگشت سمت من و خیلی جدی گفت:
_پشت سر من نماز نخون؛هیچ وقت.😐😠
لبخند زدم و گفتم:
_من زن حرف گوش کنی نیستم.😉☺️
وحید خنده ش گرفت.😁
تو راه برگشت،منم شوخی میکردم و میخندیدیم.😃😁
وقتی رسیدیم خونه،بابا هم بود...
وحید با بابا هم خیلی با مهربونی و محبت و احترام رفتار میکرد.رو به روی باباومامان نشسته بود و بامهربونی نگاهشون میکرد و به حرفهاشون گوش میداد و باهاشون صحبت میکرد...
به من نگاه نمیکرد.ولی من فقط به وحید نگاه میکردم.از رفتار های وحید خیلی خوشم میومد.
برای شام،من رو به روی بابا بودم و وحید رو به روی مامان.
وحید اول تو بشقاب بابا برنج ریخت،🍛بعد برای مامان،🍛بعد برای من،🍛بعد هم برای خودش.🍛👌
برای خودش زیاد برنج گذاشت.من و بابا و مامان بالبخند نگاهش میکردیم.☺️😄وحید طوری رفتار میکرد که انگار سالهاست کنار ما داره زندگی میکنه.☺️
سرشو آورد بالا و به ما نگاه کرد.خنده ش گرفت.گفت:
_من غذای خوشمزه خیلی دوست دارم.😋
مامان گفت:
_نوش جونت.😊
باباومامان مشغول غذا خوردن شدن.ولی من هنوز به وحید نگاه میکردم.👀❤️از اینکه اینقدر با ما راحت بود خوشم اومد،از اینکه اینقدر مهربون و بامحبت بود.
لقمه شو گذاشت تو دهانش.وقتی قورت داد بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:
_من از اون آدمهایی نیستم که اگه کسی خیره بهم نگاه کنه اشتهام کور بشه ها.😋😜
مامان و بابا بالبخند نگاهم کردن.خجالت کشیدم.😬🙈سرمو انداختم پایین و مشغول غذا خوردن شدم.
بعد مدتی احساس کردم وحید داره نگاهم میکنه.سرمو آوردم بالا.باباومامان مشغول غذا خوردن بودن.وحید به من نگاه میکرد و بالبخند غذا میخورد.
سرمو انداختم پایین و بالبخند گفتم:
_من از اون آدمهایی هستم که اگه کسی خیره نگاهم کنه،اشتهام کور میشه ها.😬😁
مامان و بابا و وحید بلند خندیدن.😂😂
یه کم بعد وحید گفت:
_دستپخت تو چطوره؟میشه خورد یا باید هر روز بیایم اینجا؟😉😜
گفتم:
_بد نیست،میشه خورد.متأسفم ولی فکر کنم هیکل ورزشکاریت به هم میریزه.😌😎
وحید بالبخند گفت:
_من غذا برام مهمه.اگه غذاهات خوشمزه نباشه من هر روز میام اینجا.😁😆
مامان لبخند زد و گفت:
_منظور زهرا اینه که باید رژیم بگیری پسرم.😊
وحید به من نگاه کرد.سرم پایین بود و لبخند میزدم.بعد به مامان نگاه کرد و باخنده گفت:
_قضیه ی بقال و ماست ترشه؟!😁
از حرفش خنده م گرفت،گفتم:
_نه.قضیه سوسکه و دست و پای بلوریه.😃😜
وحید بلند خندید😂 و گفت:
_حالا واقعا دستپختت خوبه؟😉
بابا گفت:
_وقتی دستپخت زهرا رو بخوری دیگه غذای کس دیگه ای رو نمیخوری.😇☝️
وحید لبخند زد.بعد یه کم سکوت گفت:
_حالا یادم اومد.من قبلا دستپخت تو رو خوردم. واقعا خوشمزه بود.😋💭
سؤالی نگاهش کردم.
گفت:...
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨
🌷رمان محتوایی ناب😍👌
🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے
🌷 قسمت #نود_ودو
گفت:
_یه بار تو خیابان ماشین نداشتم.اتفاقی امین رو دیدم.سوارم کرد.😍😊بوی غذا تو ماشینش پیچیده بود..شویدپلو با ماهیچه بود.😍😋بهش گفتم غذا خوردی؟..گفت آره..گفتم عجب غذایی بوده.چه بویی داشت.از کجا خریده بودی؟..گفت گرسنه ته؟..گفتم آره ولی این بو آدم سیر هم گرسنه میکنه..یه ظرف غذا از صندلی عقب برداشت و به من داد.غذای خونگی بود.گفتم خودت خوردی؟..گفت خوردم.سیرم.منم حسابی خوردم.گفتم به به،خیلی خوشمزه ست.مامانت درست کرده؟..لبخند زد و گفت نه،خانومم درست کرده..از حرفش تعجب کردم.گفتم ازدواج کردی؟..گفت عقدیم..گفتم پس وقتی ازدواج کنی حسابی چاق میشی با این دستپخت خانومت.. بهش گفتم حتما بعد عروسیت منم شام دعوت کن خونه ت.😅
مامان و بابا به من نگاه میکردن...
به وحید نگاه کردم،سرش پایین بود و با غذاش بازی میکرد.بالبخند گفتم:
_حالا که دستپخت منو خوردی و میدونی قضیه بقال و ماست ترش یا سوسکه و دست و پای بلوری نیست،ترجیح میدی رژیم بگیری یا هیکل ورزشکاریت رو از دست بدی؟😉😃
وحید لبخند زد.سرشو آورد بالا و گفت:
_نمیدونم.انتخاب سختیه.نمیتونم یکی شو انتخاب کنم.😍😃
همه مون خندیدیم.😀😁😃😄
وقتی وحید رفت مشغول شستن ظرف ها بودم.مامان آشپزخونه رو مرتب میکرد.گفت:
_زهرا😊
-جانم مامانم.☺️
-وحید پسر خیلی خوبیه.لیاقتشو داره که همه ی قلبت مال وحید باشه.
نفس غمگینی کشید و گفت:
_سعی کن دیگه به امین فکر نکنی.😒
مامان رفت ولی من به حرفهای مامان و به حرفهای امروز وحید فکر میکردم... امین برای من خاطره ی شیرینی بود.خاطره ای که پر از تجربه ست برای اینکه الان زندگی خوبی داشته باشم.😊
شب دوم عقدمون خونه پدروحید دعوت بودم.
وحید اومد دنبالم.وقتی رسیدیم خونه شون،زنگ آیفون رو زد بعد با کلید درو باز کرد و گفت:
_بفرمایید.😍
وارد حیاط شدم... ☺️حیاط باصفایی داشتن. چند تا باغچه کوچیک🌺🌸 و چند تا درخت داشت.🌳🌳درب ورودی خونه باز شد و مادر و خواهرهای وحید اومدن جلوی در.مادروحید اومد جلو و بامهربانی بغلم کرد،بعد خواهرهای وحید.🤗🤗🤗وارد خونه شدیم.با پدروحید هم بامهربانی احوالپرسی کردم.
خونه بزرگی داشتن.اتاق های خواب طبقه بالا بود.
روی مبل نشستیم.وحید کنارم بود.بقیه همه رو به روی ما بودن.ساکت و بالبخند به من و وحید نگاه میکردن؛بدون هیچ حرفی.به اعضای خانواده وحید دقت کردم.
پدروحید مردی متشخص و مهربان بود.ظاهر وحید شبیه پدرش بود طوری که آینده ی وحید رو میشد دید.😊فقط چشمهای وحید مشکی بود و چشمهای پدرش قهوه ای.☺️
مادروحید هم زنی مهربان و فداکار و بامحبت بود.نمونه واقعی مادر ایرانی.
وحید فرزند بزرگ خانواده بود.برادر کوچکتر از خودش داشت که مأمور نیروی انتظامی🇮🇷 بود و چهار سال قبل تو درگیری شهید شده بود. نرگس سادات دختر آرام و مهربانی بود.سه سال از من کوچکتر بود و دانشجو.📚🎓
بعد نجمه سادات،دختر پرنشاط و شوخ طبع که هجده سالش بود و پشت کنکوری.📖☺️
منم بالبخند و محبت بهشون نگاه میکردم.خیلی طول کشید.خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین.😅🙈
وحید بالبخند به خانواده ش گفت:
_بسه دیگه.نشستین اینجا فیلم سینمایی نگاه میکنین؟..خانومم آب شد.😁😍
همه خندیدیم.😬😁😃😄
مادروحید گفت...
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
هدایت شده از روشنگری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تصاویری زیبا از حضور پرشور مردم شهید پرور قائمشهر در شب وداع با شهید مدافع حرم «محمد بلباسی»
🏴 @Roshangari_ir
🅾️ Instagram.com/roshangari
سلام دوستان☺️
ضمن عرض تسلیـ🖤ـت خدمت شما بزرگواران،میخواستم یه مطلبی رو خدمتتون بگم😊
مواقعی که ادمین کانال تبادل رو خدمتتون توی کانال قرار میده،از شما خواهش مند است،تبادل رو به آیدی دوستان یا گروه ها و کانال های خانوادگی،دوستانه… قرار بدید و از این طریق شما، به ما کمک میکنید و اعضای کانال بیشتر میشه😊🙃😍
#ادمین_کانال
#من_ماسک_میزنم 😷
هدایت شده از 『انقݪاب نۅجۅانۍ』
#دخـــترانه هــای مـن🍒
بســـم تعـــالی❤
اینجا پاتــــوقی برایـ تـــمام دخـــترانـ ســـرزمین مـــون هستـ🍭
تــوی کـانالـــمون قراره باهــم بترکــونیم از پـــروفایل های مـــذهبیـ دخـــترونهـ تــــا رمــــــ📚ـــاݩ و مطالــــب نـــاݕ👌 …
دلــــنوشته هـــا و معرفــــی کـتابــ و کلیـــــ حرف هــای دخــــترونه 🌈
اینــــجا قرارهـ پاســــدار چادرمـون یادگـــار حضـــرت زهـــــــرا بـــشیم💎🌱
ودل امام زمــــانمونـ رو شـــاد کنیمـ 🦋
باذکــــر یامهدی ❣بـــزن روی لـــینک 😉
https://eitaa.com/dokhtaranehhayeman313313313313
8805291_698.mp3
7.47M
مداحی ویژه مناسبتی🏴
شهادت امام حسن مجتبی(علیه السلام)💔
غصش ڪه یکی دوتا نیست…😭
غربت از حسن جدا نیست…😭💔
#تلنگرے_از_جانب_رسول✨
پیامبر اکرم(ص):
بهترین کارها در نزد خدا نماز به وقتش است☘
آنگاه نیکی به پدر و مادر ، ☘
آنگاه جنگ در راه خدا☘
☘اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم☘
#تسلیت🖤
#من_ماسک_میزنم 😷
آقاترین سکوت مرا غرق نور کن
💔
مارا قرین منت و لطف حضور کن
💔
وقتی گناه کنج دلم سبز می شود
💔
آقا شفاعت این ناصبور کن
💔
می ترسم از شبی که به دجال رو کنیم
💔
آقا تو را قسم به شهیدان ظهور کن.
💔
اللهم عجل لولیک الفرج.🤲🏻
#عصر_جمعه
#من_ماسک_میزنم 😷