پس از شهادت امام حسن مجتبی ؏ پدرشان حضرت علی ؏ فرمودند:
کسی را از دست دادید که نه در گذشته مانند او بود و نه در آینده مثل او خواهد آمد 🖤
#من_ماسک_میزنم😷
رحلت پیامبر اسلام حضرت محمد(ڞ) و سبط اکبر ایشان امام حسن مجتبی(؏) را به به امام زمان (عج) و شیعیان تسلیت میگوییم 🖤
خداوند، سه چیز را دوست می دارد : کم گویی، کم خوابی و کم خوری ؛
و سه چیز را خداوند دشمن می دارد :پُرگویی، پُرخوابی و پُرخوری. (رسول خدا صلی الله علیه و آله)
#من_ماسک_میزنم😷
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨
🌷رمان محتوایی ناب😍👌
🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے
🌷 قسمت #نود_ویک
منم صورتم از اشک خیس بود... 😭
گفتم:
_وقتی صحبت خاستگاری شما شد بابا خیلی اصرار داشت بیشتر بشناسمت.😔ولی من حتی نمیخواستم بهت فکر کنم.تا اون موقع هیچ وقت رو حرف بابام نه نیاورده بودم.خیلی دلم گرفته بود.خیلی ناراحت بودم.😞رفتم امامزاده.از خدا خواستم یا کاری کنه فراموشم کنی یا عشقت رو بهم بده، خیلی بیشتر از عشقی که به امین داشتم.😊گرچه اون موقع خودم دوست داشتم فراموشم کنی ولی الان خیلی خوشحالم که خدا دعای دوم منو اجابت کرده....☺️😍
وحیدنگاهم کرد... لبخند زدم و گفتم:
_من خیلی دوست دارم...خیلی😍🙈
اولین باری بود که بهش گفتم خیلی دوستش دارم.
وحید لبخند عمیقی زد.☺️خوشحال شدم.
اذان مغرب شده بود...
وحید همونجا نمازشو شروع کرد و من پشت سرش به جماعت نماز خوندم.اولین نماز جماعت من و وحید.😍✨✨☺️
بعد از نماز مغرب برگشت سمت من و خیلی جدی گفت:
_پشت سر من نماز نخون؛هیچ وقت.😐😠
لبخند زدم و گفتم:
_من زن حرف گوش کنی نیستم.😉☺️
وحید خنده ش گرفت.😁
تو راه برگشت،منم شوخی میکردم و میخندیدیم.😃😁
وقتی رسیدیم خونه،بابا هم بود...
وحید با بابا هم خیلی با مهربونی و محبت و احترام رفتار میکرد.رو به روی باباومامان نشسته بود و بامهربونی نگاهشون میکرد و به حرفهاشون گوش میداد و باهاشون صحبت میکرد...
به من نگاه نمیکرد.ولی من فقط به وحید نگاه میکردم.از رفتار های وحید خیلی خوشم میومد.
برای شام،من رو به روی بابا بودم و وحید رو به روی مامان.
وحید اول تو بشقاب بابا برنج ریخت،🍛بعد برای مامان،🍛بعد برای من،🍛بعد هم برای خودش.🍛👌
برای خودش زیاد برنج گذاشت.من و بابا و مامان بالبخند نگاهش میکردیم.☺️😄وحید طوری رفتار میکرد که انگار سالهاست کنار ما داره زندگی میکنه.☺️
سرشو آورد بالا و به ما نگاه کرد.خنده ش گرفت.گفت:
_من غذای خوشمزه خیلی دوست دارم.😋
مامان گفت:
_نوش جونت.😊
باباومامان مشغول غذا خوردن شدن.ولی من هنوز به وحید نگاه میکردم.👀❤️از اینکه اینقدر با ما راحت بود خوشم اومد،از اینکه اینقدر مهربون و بامحبت بود.
لقمه شو گذاشت تو دهانش.وقتی قورت داد بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:
_من از اون آدمهایی نیستم که اگه کسی خیره بهم نگاه کنه اشتهام کور بشه ها.😋😜
مامان و بابا بالبخند نگاهم کردن.خجالت کشیدم.😬🙈سرمو انداختم پایین و مشغول غذا خوردن شدم.
بعد مدتی احساس کردم وحید داره نگاهم میکنه.سرمو آوردم بالا.باباومامان مشغول غذا خوردن بودن.وحید به من نگاه میکرد و بالبخند غذا میخورد.
سرمو انداختم پایین و بالبخند گفتم:
_من از اون آدمهایی هستم که اگه کسی خیره نگاهم کنه،اشتهام کور میشه ها.😬😁
مامان و بابا و وحید بلند خندیدن.😂😂
یه کم بعد وحید گفت:
_دستپخت تو چطوره؟میشه خورد یا باید هر روز بیایم اینجا؟😉😜
گفتم:
_بد نیست،میشه خورد.متأسفم ولی فکر کنم هیکل ورزشکاریت به هم میریزه.😌😎
وحید بالبخند گفت:
_من غذا برام مهمه.اگه غذاهات خوشمزه نباشه من هر روز میام اینجا.😁😆
مامان لبخند زد و گفت:
_منظور زهرا اینه که باید رژیم بگیری پسرم.😊
وحید به من نگاه کرد.سرم پایین بود و لبخند میزدم.بعد به مامان نگاه کرد و باخنده گفت:
_قضیه ی بقال و ماست ترشه؟!😁
از حرفش خنده م گرفت،گفتم:
_نه.قضیه سوسکه و دست و پای بلوریه.😃😜
وحید بلند خندید😂 و گفت:
_حالا واقعا دستپختت خوبه؟😉
بابا گفت:
_وقتی دستپخت زهرا رو بخوری دیگه غذای کس دیگه ای رو نمیخوری.😇☝️
وحید لبخند زد.بعد یه کم سکوت گفت:
_حالا یادم اومد.من قبلا دستپخت تو رو خوردم. واقعا خوشمزه بود.😋💭
سؤالی نگاهش کردم.
گفت:...
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨
🌷رمان محتوایی ناب😍👌
🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے
🌷 قسمت #نود_ودو
گفت:
_یه بار تو خیابان ماشین نداشتم.اتفاقی امین رو دیدم.سوارم کرد.😍😊بوی غذا تو ماشینش پیچیده بود..شویدپلو با ماهیچه بود.😍😋بهش گفتم غذا خوردی؟..گفت آره..گفتم عجب غذایی بوده.چه بویی داشت.از کجا خریده بودی؟..گفت گرسنه ته؟..گفتم آره ولی این بو آدم سیر هم گرسنه میکنه..یه ظرف غذا از صندلی عقب برداشت و به من داد.غذای خونگی بود.گفتم خودت خوردی؟..گفت خوردم.سیرم.منم حسابی خوردم.گفتم به به،خیلی خوشمزه ست.مامانت درست کرده؟..لبخند زد و گفت نه،خانومم درست کرده..از حرفش تعجب کردم.گفتم ازدواج کردی؟..گفت عقدیم..گفتم پس وقتی ازدواج کنی حسابی چاق میشی با این دستپخت خانومت.. بهش گفتم حتما بعد عروسیت منم شام دعوت کن خونه ت.😅
مامان و بابا به من نگاه میکردن...
به وحید نگاه کردم،سرش پایین بود و با غذاش بازی میکرد.بالبخند گفتم:
_حالا که دستپخت منو خوردی و میدونی قضیه بقال و ماست ترش یا سوسکه و دست و پای بلوری نیست،ترجیح میدی رژیم بگیری یا هیکل ورزشکاریت رو از دست بدی؟😉😃
وحید لبخند زد.سرشو آورد بالا و گفت:
_نمیدونم.انتخاب سختیه.نمیتونم یکی شو انتخاب کنم.😍😃
همه مون خندیدیم.😀😁😃😄
وقتی وحید رفت مشغول شستن ظرف ها بودم.مامان آشپزخونه رو مرتب میکرد.گفت:
_زهرا😊
-جانم مامانم.☺️
-وحید پسر خیلی خوبیه.لیاقتشو داره که همه ی قلبت مال وحید باشه.
نفس غمگینی کشید و گفت:
_سعی کن دیگه به امین فکر نکنی.😒
مامان رفت ولی من به حرفهای مامان و به حرفهای امروز وحید فکر میکردم... امین برای من خاطره ی شیرینی بود.خاطره ای که پر از تجربه ست برای اینکه الان زندگی خوبی داشته باشم.😊
شب دوم عقدمون خونه پدروحید دعوت بودم.
وحید اومد دنبالم.وقتی رسیدیم خونه شون،زنگ آیفون رو زد بعد با کلید درو باز کرد و گفت:
_بفرمایید.😍
وارد حیاط شدم... ☺️حیاط باصفایی داشتن. چند تا باغچه کوچیک🌺🌸 و چند تا درخت داشت.🌳🌳درب ورودی خونه باز شد و مادر و خواهرهای وحید اومدن جلوی در.مادروحید اومد جلو و بامهربانی بغلم کرد،بعد خواهرهای وحید.🤗🤗🤗وارد خونه شدیم.با پدروحید هم بامهربانی احوالپرسی کردم.
خونه بزرگی داشتن.اتاق های خواب طبقه بالا بود.
روی مبل نشستیم.وحید کنارم بود.بقیه همه رو به روی ما بودن.ساکت و بالبخند به من و وحید نگاه میکردن؛بدون هیچ حرفی.به اعضای خانواده وحید دقت کردم.
پدروحید مردی متشخص و مهربان بود.ظاهر وحید شبیه پدرش بود طوری که آینده ی وحید رو میشد دید.😊فقط چشمهای وحید مشکی بود و چشمهای پدرش قهوه ای.☺️
مادروحید هم زنی مهربان و فداکار و بامحبت بود.نمونه واقعی مادر ایرانی.
وحید فرزند بزرگ خانواده بود.برادر کوچکتر از خودش داشت که مأمور نیروی انتظامی🇮🇷 بود و چهار سال قبل تو درگیری شهید شده بود. نرگس سادات دختر آرام و مهربانی بود.سه سال از من کوچکتر بود و دانشجو.📚🎓
بعد نجمه سادات،دختر پرنشاط و شوخ طبع که هجده سالش بود و پشت کنکوری.📖☺️
منم بالبخند و محبت بهشون نگاه میکردم.خیلی طول کشید.خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین.😅🙈
وحید بالبخند به خانواده ش گفت:
_بسه دیگه.نشستین اینجا فیلم سینمایی نگاه میکنین؟..خانومم آب شد.😁😍
همه خندیدیم.😬😁😃😄
مادروحید گفت...
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
هدایت شده از روشنگری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تصاویری زیبا از حضور پرشور مردم شهید پرور قائمشهر در شب وداع با شهید مدافع حرم «محمد بلباسی»
🏴 @Roshangari_ir
🅾️ Instagram.com/roshangari
سلام دوستان☺️
ضمن عرض تسلیـ🖤ـت خدمت شما بزرگواران،میخواستم یه مطلبی رو خدمتتون بگم😊
مواقعی که ادمین کانال تبادل رو خدمتتون توی کانال قرار میده،از شما خواهش مند است،تبادل رو به آیدی دوستان یا گروه ها و کانال های خانوادگی،دوستانه… قرار بدید و از این طریق شما، به ما کمک میکنید و اعضای کانال بیشتر میشه😊🙃😍
#ادمین_کانال
#من_ماسک_میزنم 😷
هدایت شده از 『انقݪاب نۅجۅانۍ』
#دخـــترانه هــای مـن🍒
بســـم تعـــالی❤
اینجا پاتــــوقی برایـ تـــمام دخـــترانـ ســـرزمین مـــون هستـ🍭
تــوی کـانالـــمون قراره باهــم بترکــونیم از پـــروفایل های مـــذهبیـ دخـــترونهـ تــــا رمــــــ📚ـــاݩ و مطالــــب نـــاݕ👌 …
دلــــنوشته هـــا و معرفــــی کـتابــ و کلیـــــ حرف هــای دخــــترونه 🌈
اینــــجا قرارهـ پاســــدار چادرمـون یادگـــار حضـــرت زهـــــــرا بـــشیم💎🌱
ودل امام زمــــانمونـ رو شـــاد کنیمـ 🦋
باذکــــر یامهدی ❣بـــزن روی لـــینک 😉
https://eitaa.com/dokhtaranehhayeman313313313313
8805291_698.mp3
7.47M
مداحی ویژه مناسبتی🏴
شهادت امام حسن مجتبی(علیه السلام)💔
غصش ڪه یکی دوتا نیست…😭
غربت از حسن جدا نیست…😭💔
#تلنگرے_از_جانب_رسول✨
پیامبر اکرم(ص):
بهترین کارها در نزد خدا نماز به وقتش است☘
آنگاه نیکی به پدر و مادر ، ☘
آنگاه جنگ در راه خدا☘
☘اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم☘
#تسلیت🖤
#من_ماسک_میزنم 😷
آقاترین سکوت مرا غرق نور کن
💔
مارا قرین منت و لطف حضور کن
💔
وقتی گناه کنج دلم سبز می شود
💔
آقا شفاعت این ناصبور کن
💔
می ترسم از شبی که به دجال رو کنیم
💔
آقا تو را قسم به شهیدان ظهور کن.
💔
اللهم عجل لولیک الفرج.🤲🏻
#عصر_جمعه
#من_ماسک_میزنم 😷
برایم مهم نیست که برخی مرا مسخره میکنند….
همانگونه که:
نوح را مسخره کردند. (هود (۱۱) : ۳۸)
موسی را مسخره کردند. (شعرا (۲۶): ۲۵)
پیامبر قوم عاد را مسخره کردند. (احقاف (۴۶): ۲۶)
و در یک کلمه مسخره شدن، تنها شکنجه ی مشترکی بود
که همه ی پیامبران آن را تجربه کردند. (حجر (۱۵):۱۱)
خداوند وعده داده است: از آنان روی گردان!
ما شرّ مسخره کنندگان را از تو دفع خواهیم کرد. (حجر (۱۵) :۹۵)
مادرم زهرا(س) جلوی نابینا هم حجابش را حفظ کرد!
من هم یک محجبه ام ! الگویم زهراست!
پس عیب ندارد مرا مسخره کنید
#من_یک_محجبه_ام
#چادرم_را_عاشقم❤️
#من_ماسک_میزنم 😷
قلم به دست گرفتم به سوختن بنویسم.....🕊
کنار سوختن سینه ساختن بنویسم......🕊
قلم به دست گرفتم پس از دو ماه حسینی......🕊
یکی دو روزه یِ آخر حسن حسن بنویسم...... 🕊
#من_ماسک_میزنم 😷
هَر كَسى كه "كرَمَش" بيشْتَر استْ
پس شُلوغىِ سرَش بيشتَر است...
☘
مَن بِه قرْبانِ "كَريمى" بِشوَمْ ،
كه گِدا دورْ و بَرَش بيشتَر است...
☘
السَّلامُ عَليْك يا حَسَن بن عَلى
☘
#من_ماسک_میزنم 😷
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨
🌷رمان محتوایی ناب😍👌
🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے
🌷 قسمت #نود_وسه
مادر وحید گفت:
_اگه دوست داشتی به من بگو مامان، خوشحال میشم.😊
از این حرفش خیلی خوشحال شدم. بغلش کردم☺️🤗 و گفتم:
_خداروشکر که مامان خوب و مهربونی مثل شما بهم داده.
مامان خوشحال شد.پدروحید بالبخند گفت:
_منم خوشحال میشم بهم بگی بابا.😊
بامهربونی نگاهش کردم و بالبخند گفتم:
_..نه.☺️
همه باتعجب نگاهم کردن.وحید خیلی جدی گفت:
_چرا؟!😐
به پدر وحید گفتم:
_من شما رو به اندازه پدرم دوست دارم ولی وقتی خودم سادات نیستم،نمیتونم به کسی که مادرشون حضرت فاطمه(س) و جدشون پیامبر(ص)هستن،بگم بابا.☺️
وحید گفت:
_آقاجون چطوره؟😍
همه به وحید نگاه کردیم.به پدروحید نگاه کردم.بدون لبخند نگاهم میکرد.
جدی گفت:
_هر چی خودت دوست داری بگو.
رفتم کنارش نشستم.دستشو بوسیدم و گفتم:
_از من ناراحت نباشین.😊
بامهربونی گفت:
_نه دخترم.ناراحت نیستم.من تا حالا دو تا دختر داشتم الان خداروشکر سه تا دختر دارم.چه فرقی میکنه چی صدام کنی.مهم اینه که شما برای ما عزیزی.😊
از اون به بعد من آقاجون صداشون میکنم.
وقتی وحید میخواست منو برسونه خونه،سویچ ماشین شو بهم داد و گفت:
_تو رانندگی کن.😇
لبخند زدم و سویچ رو گرفتم.تمام مدت فقط به من نگاه میکرد.مثل من که وقتی رانندگی میکرد فقط به وحید نگاه میکردم.
منم مدام صحبت میکردم و بامحبت باهاش حرف میزدم و شوخی میکردم. وقتی رسیدیم ماشین رو خاموش کردم.گفتم:
_رسیدیم.😌
وحید اطرافشو نگاه کرد.گفت:
_چه زود رسیدیم؟!😅
-نخیر.شما محو تماشای بنده بودید، متوجه گذر زمان نشدید.😌😉
خندید.😍😁گفتم:
_اگه راننده شخصی خواستین درخدمتم. مخصوصا اگه اینجوری نگاهم کنی و لبخند بزنی...☺️وحید
-جانم
-خداحافظ
پیاده شدم و رفتم تو حیاط.وحید هم ماشین روشن کرد و رفت.
من سعی میکردم همیشه #بامحبت و #احترام با وحید رفتار کنم....😊☝️
بخاطر #سادات_بودنش احترام ویژه تری میذاشتم. همیشه پیش پاش بلند میشدم. حتی اگه برای چند ثانیه از پیشم میرفت، وقتی دوباره میومد بلند میشدم.😊هیچ وقت کمتر از گل بهش نمیگفتم.از لفظ تو استفاده نمیکردم.هیچ وقت با #صدای_بلند باهاش صحبت نمیکردم.
شب بعدش وحید،محمد و خانواده ش رو برای شام به یه رستوران سنتی دعوت کرد...
وحید و محمد خیلی با هم صمیمی بودن. اکثرا همدیگه رو داداش صدا میکردن...
وقتی مجرد بودم میدونستم محمد یه دوست خیلی صمیمی داره که بهش میگه داداش ولی هیچ وقت کنجکاوی نکردم کسی که داداش من بهش میگه داداش،کی هست.😊
روی تخت نشسته بودیم...
من و مریم کنار هم بودیم.محمد کنار مریم و وحید کنار من بود.محمد و وحید رو به روی هم بودن.
کلا وحید بچه ها رو خیلی دوست داشت. ضحی 👧🏻و رضوان 👶🏻هم وحید رو خیلی دوست داشتن.بغل وحید نشسته بودن و باهاش حرف میزدن.من از این اخلاق وحید خیلی خوشم میومد.😍☺️به نظرم مردی که تو مجردی با همه بچه دوست باشه یعنی خیلی مهربونه پس حتما با همسرش و بچه های خودش مهربون تره.☺️☝️
ضحی و رضوان رابطه شون با من خیلی خوب بود ولی وقتی وحید بود دیگه منو تحویل نمیگرفتن.😅
من بیشتر ساکت بودم و به رفتارهای وحید دقت میکردم.وحید با لبخند و مهربونی هم با بچه ها بازی میکرد هم با محمد شوخی میکرد هم با من صحبت میکرد.با مریم هم #بااحترام برخورد میکرد ولی باز هم مهربون بود.بهش میگفت زن داداش.کلا خیلی باهاش صحبت نمیکرد.هروقت هم که میخواست حرفی بهش بگه یا سرش پایین بود یا به محمد نگاه میکرد.من از #حجب و #حیای وحید خیلی خوشم میومد.
محمد بالبخند کمرنگی به وحید گفت:
_از اینکه قبلا یک بار هم به حرف مامانت گوش ندادی و حتی نخواستی خواهر منو ببینی پشیمون نیستی؟😁
وحید لبخند زد و گفت:
_آره.☺️
محمد همونجوری که به وحید نگاه میکرد گفت:
_اگه تو زودتر میومدی شاید زهرا دیگه با امین ازدواج نمیکرد و اون همه سختی نمیکشید.😔
وحید ناراحت سرشو انداخت پایین و هیچی نگفت.
گفتم:
_هیچ کدوم از کارهای خدا بی حکمت نیست.👌 زهرای قبل از امین مناسب زندگی با وحید نبود...همسروحید باید #قوی باشه.
اون زهرا....
ادامه دارد....
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨
🌷رمان محتوایی ناب😍👌
🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے
🌷 قسمت #نود_وچهار
_... اون زهرا اونقدر که باید قوی نبود. باید میرفت تو کوره تا #پخته بشه، #محکم بشه...😊😎
وحید گفت:
_زندگی با من خیلی هم سخت نیست ها.😅
لبخند زدم و گفتم:
_هست آقا..😊خیلی سخته...همه تو زندگیشون سختی دارن.سختی زندگی بعضیها بداخلاقی همسرشونه،👉بعضیها بیماری،👉بعضیها بی پولی...👉هرکی یه سختی ای داره تو زندگیش.☺️
به مریم نگاه کردم و گفتم:
_سختی زندگی ما هم اینه که همسرامون خیلی خونه نیستن.👉😊برای زنی که شوهرشو خیلی دوست نداره یا درحد معمولی دوست داره این سختی خیلی سخت نیست ولی برای امثال من و مریم که عاشق همسرامون هستیم خیلی سخته،خیلی.😌☺️
محمد به مریم نگاه کرد...
منم به وحید نگاه کردم.با ناراحتی نگاهم میکرد.شام آوردن.
بعد از شام محمد گفت:
_زهرا..به نظرت بهترین ویژگی وحید چیه؟😎
بالبخند گفتم:
_صداش،وقتی مداحی میکنه.☺️😍
وحید لبخند زد.محمد با شیطنت گفت:
_و بدترینش؟😉
به محمد گفتم:
_میخوای امشب دعوا راه بندازی ها.😃
محمد لبخند زد.😁گفتم:
_هر صفت خوبی ممکنه معایبی هم داشته باشه.مثلا همین مهربونی و دوست بودن با بچه ها.اصلا نذاشتن امشب ما دو کلمه با هم حرف بزنیم.😅
همه خندیدن.😀😁😃
بالبخند به وحید نگاه کردم و گفتم:
_یا مثلا خوش تیپی.😉
وحید خندید.محمد گفت:
_الان تیپش خوب شده.اگه قبلامیدیدیش که اصلا باهاش ازدواج نمیکردی.😜😆
من و وحید با هم خندیدیم.😂😁محمد یه کم مکث کرد و گفت:
_زهرا تو باعث شدی لباس پوشیدن وحید تغییر کنه؟!!!😟
بالبخند به وحید گفتم:
_محمد رو که میشناسی.امشب بی زهرا میشی.😫😁
وحید به محمد نگاه کرد و گفت:
_هیچ کس حق نداره به خانوم من کمتر از گل بگه.😠😁
محمد با اخم به من نگاه کرد و گفت:
_چجوری بهش گفتی؟😳
وحید بالبخند گفت:
_سه دست لباس شیک به من هدیه داد.😍
محمد به وحید نگاه کرد بعد به من نگاه کرد و گفت:
_راست میگه؟!!😳😠
به وحید گفتم:
_اینجوری میگی فکر میکنه کادو کردم بهت دادم.😫😁
محمد منتظر جواب من بود.بهش گفتم:
_بردمش یه لباس فروشی.سه دست لباس مختلف براش انتخاب کردم.😌دادم بپوشه که ببینه با لباس های دیگه هم میشه خوش تیپ بود..مامان هم
بود.🙈
محمد خیلی جدی نگاهم میکرد.وحید اومد جلوی نگاه محمد و بالبخند بهش گفت:
_چیه؟حرفی داری؟😌😎
محمد گفت:
_الان نه.بعدا به خودش میگم.😒
وحیدگفت:
_حرفی داری جلو من بگو😉
محمد گفت:
_این یه مسأله خواهر برادریه،شما دخالت نکن.😒
وحید لبخند زد و گفت:
_داداش! حالا ما غریبه شدیم.😁
محمد هم لبخند زد و گفت:
_به حساب شما هم بعدا میرسم،داداش.😄
وحید:
_اگه چیزی به زهرا بگی با من طرفی.😠👊😁
محمد:
_مأموریت طولانی میفرستیم؟😜
وحید:
_نخیر.اونکه جایزه ست برات.مرخصی طولانی میفرستمت.😌
من با تعجب گفتم:
_مگه مرخصی یا مأموریت رفتن محمد دست شماست؟😳😧
وحید و محمد مثل کسانی که رازی رو فاش کرده باشن به هم نگاه کردن...😨
به مریم نگاه کردم با تکان سر گفت
_ آره.
با تعجب به محمد نگاه کردم و گفتم:
_یعنی وحید رئیسته؟😳😧
محمد بالبخند گفت:
_متاسفانه.😁
به وحید نگاه کردم.خودشو با رضوان مشغول کرده بود.ترجیح میدادم قبلا خودش بهم میگفت.
به مریم نگاه کردم و گفتم:
_عزیزم،دوست داری بری سفر؟😌
مریم لبخندی زد و گفت:
_آره،خیلی دلم میخواد.🙁
به وحید و محمد نگاه کردم.با لبخند به هم نگاه میکردن.به مریم گفتم:
_از کی دوست داری بری؟😎
یه کم فکر کرد...
گفت؛...
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم