eitaa logo
『انقݪاب نۅجۅانۍ』
280 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
350 ویدیو
44 فایل
انقلاب‌نوجۆانۍ،یڪ تحول اساسی بࢪاے نوجۆان دهه هشتادےست...(: ོکانال وقف حضرت زینب  از شروط بخـۅان↯ @iffffff ناشناسیجـــاٺ↯ payamenashenas.ir/havalichadoram ོ پشـٺ سنگــر↯ @gomnamsoall
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من عاشق خدا و امام زمان(عج) گشته‌ام و این عشق هرگز با هیچ مانعی از قلب من بیرون نمی‌رود تا اینکه به معشوق خود، یعنی الله برسم. ــــــــــ🌸ـــــــــــ🌸ــــــــــ🌸ـــــــــــ🌸 😷 💝 🕊 رسمی_ گلستان_ شهدا _اصفهان 🍒
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گنجشکی به خدا گفت: لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگیم، سر پناه بی کسی‌ام بود، طوفان تو آن را از من گرفت کجای دنیای تو را گرفته بودم؟ خدا در جواب گفت: ماری در راه لانه ات بود. تو خواب بودی، باد و باران را گفتم لانه ات را واژگون کند، آنگاه تو از کمین مار پر گشودی... چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی‌ام برخواستی! مردی به قصرها و خانه‌های زيبا می‌نگريست. به دوستش گفت: وقتی اين همه اموال رو تقسيم می‌كردند، ما كجا بوديم؟ دوست او دستش را گرفت و به بيمارستان برد و گفت: وقتی اين بيماری‌ها رو تقسيم می‌كردند ما كجا بوديم؟ 🌸خدايا حُکم و حِکمت در دست توست واسه داده ها و نداده هات شُكر ...🙏 ــــــــــ🌸ـــــــــــ🌸ــــــــــ🌸ـــــــــــ🌸 😷 💝 🍒
با خــامݩہ اے کسے نگردد گمراهـ… در شــٻ سیَـہ ݦۍ درݗۺـــڌ چــوں مــ🌙ـــاـہ… ـــــــــ🌸ـــــــــــ🌸ــــــــــ🌸ـــــــــــ🌸 😷 💝 🍒
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❌ نمونه‌ای دیگر از آزادی بیان در غرب☝️ صفحه اینستاگرام فرانسوی سایت رهبرمعظم انقلاب مسدود شده است. 🔻شبکه اجتماعی اینستاگرام، حساب رسمی پایگاه اطلاع رسانی رهبرمعظم انقلاب اسلامی به زبان فرانسوی را مسدود کرده است. 🔻رهبر معظم انقلاب چهارشنبه شب، در پیامی کوتاه به جوانان فرانسه که از طریق شبکه‌های اجتماعی منتشر شد، از آنان خواستند از رئیس جمهور خود سوال کنند که چرا از اهانت به پیامبر خدا حمایت میکند و آن را آزادی بیان می شمارد ولی تردید در هولوکاست در آنجا جرم است و اگر کسی چیزی در این‌باره نوشت باید به زندان برود. 👈 هم‌اکنون صفحه جدید فرانسوی سایت ایشان در اینستاگرام با آدرس instagram.com/fr.Khamenei.ir به عنوان صفحه جایگزین صفحه‌ی مسدود شده، آغاز به کار کرده است. ـــــــــ🌸ــــــــــــ🌸ـــــــــــ🌸ــــــــــ🌸 ❤️ 😷 💝 🍒
♨️ تیتر یک سایت نو+جوان 🔆 آقا در پیامی، جوانان فرانسه را به پرسشگری درباره چرایی «حمایت رئیس‌‌جمهورشان از اهانت به پیامبر صلی‌الله‌‌علیه‌و‌آله» فراخواندند 💎 *از مکرون بپرسید* ➕ متن این پیام که به زبان فرانسوی در شبکه‌های اجتماعی منتشر شد، به شرح زیر است: بسمه تعالی جوانان فرانسه! از رئیس جمهور خود بپرسید: چرا از اهانت به پیامبر خدا حمایت می‌کند و آن را آزادی بیان می‌شمارد؟ آیا معنی آزادی بیان این است: دشنام و اهانت، آن هم به چهره‌های درخشان و مقدس؟ آیا این کار احمقانه، توهین به شعور ملتی نیست که او را به ریاست خود انتخاب کرده است؟ سوال بعدی این است که چرا تردید در هولوکاست جرم است؟ و اگر کسی چیزی در این‌باره نوشت باید به زندان برود، اما اهانت به پیامبر آزاد است؟ ـــــــــــ🌸ـــــــــــ🌸ــــــــــ🌸ــــــــــ🌸 ؟!🤔 😷 💝 🍒
••|شہادٺ‌‌‌‌💔 آمدنۍ‌نیست‌رسیدنۍ‌است بایدآن قدربدوےتا به آن‌برسۍ،اگربنشینۍتا بیاید مےشوند مےروندوتوجامےمانے.💔|•• 🌸 ✨الّلهُـمَّـ؏جـِّل‌لِوَلیِّـڪَ الفــَرَج✨ ـــــــــــ🌸ــــــــــــ🌸ـــــــــــ🌸ـــــــــ🌸ــــــــــــ🌸 📿 😷 💝 🍒
اینستاگرام به اشتباه خود پی بُرد! 🔹دقایقی پیش اینستاگرام صفحه مسدود شده پایگاه اطلاع‌رسانی رهبر انقلاب به زبان فرانسوی را برگرداند./فارس ــــــــــ🌸ــــــــــ🌸ـــــــــــ🌸ـــــــــــ🌸 😷 💝 🍒
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسݦ ږٻ ݜہڍا و ڝڍیڨیڹ🌱
زندگی فرصتی است ، غیر قابل بازگشت ... زندگی موهبت است ، بپذیریدش زندگی زیباست ، تحسینش کنید زندگی تکاپو است ، به آن تن دهید زندگی شادمانی است ، برایش نغمه سر دهید زندگی تعهد است ، به عهدش وفا کنید زندگی گرفتاری است ، تحملش کنید زندگی راز است ، کشفش کنید زندگی لذت است ، از آن بهره ببرید زندگی امید است ، آرزویش کنید زندگی سفر است ، به پایانش برسانید زندگی مساله است ، حلش کنید زندگی هدف است ، آن را به دست آورید زندگی نبرد است ، در آن جرات حضور داشته باشید‍‍ به خدا توکل کنید و امیدوار باشین که روزی آرزوهاتون برآورده می شه .... ــــــــــ🌸ــــــــــ🌸ـــــــــــ🌸ـــــــــــ🌸 🍒 😷 💝 🍒
ﺷﺨﺼﯽ ﺑﻮﺩ ڪﻪ ﭘﻠﻮے ﻏﺬﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺧﺎﻟﯽ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ، ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻏﺶ ﺭﺍ ﻣﯽﮔﺬﺍﺷﺖ ﺁﺧﺮ ڪﺎﺭ! ﻣﯽﮔﻔﺖ: ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﺧﻮﺷﻤﺰﮔﯽﺍﺵ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺯﯾﺮ ﺯﺑﺎﻧﻢ... ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻫﻢ ﭘﻠﻮ ﺭﺍ ڪﻪ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ، ﺳﯿﺮ ﻣﯽﺷﺪ، ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻍ ﻏﺬﺍ ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ ﮔﻮﺷﻪے ﺑﺸﻘﺎﺑﺶ! ﻧﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﻥ ﭘﻠﻮ ﻟﺬﺕ ﻣﯽﺑﺮﺩ، ﻧﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﯿﻠﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮﺍے ﺧﻮﺭﺩﻥ ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻏﺶ... ﮔﺎﻫﯽ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﻧﺎﺟﻮﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺗﺤﻤﻞ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎے ﺧﻮﺑﺶ ﺭﺍ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﯾﻢ ﺑﺮﺍے ﺑﻌﺪ! ﺑﺮﺍے ﺭﻭزے ڪﻪ مسائل ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ.. ڪﻤﺘﺮ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭ ﻟﺤﻈﻪ ﺭﺍ ﺑﻠﺪ ﺑﺎﺷﯿﻢ! ﻫﻤﻪے ﺧﻮﺷﯽﻫﺎ ﺭﺍ ﺣﻮﺍﻟﻪ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﺑﺮﺍے ﻓﺮﺩﺍﻫﺎ ﺑﺮﺍے ﺭﻭﺯے ڪﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮ مسئله‌اے ﻧﺒﺎﺷﺪ ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﻨﺠﻪ ﻧﺮﻡ ڪﺮﺩﻥ ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ مسائل ﺍﺳﺖ ﯾﮏ ﺭﻭﺯے ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻣﯽﺁﯾﯿﻢ ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﻢ ﯾے ﻋﻤﺮ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﭘُﻠﻮی ﺧﺎﻟﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩﻩﺍﯾﻢ ﻭ ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻍ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎ، ﺩﺳﺖ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﮔﻮﺷﻪے ﺑﺸﻘﺎﺏ...! ــــــــــ🌸ــــــــــ🌸ـــــــــــ🌸ـــــــــــ🌸 😷 💝 🍒
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 🌷 قسمت بعد اون روز دیگه از وحید خبری نداشتم... حتی زنگ هم نمیزد.زنگ هم میزدم جواب نمیداد. نگرانش بودم.میترسیدم کارشو رها کنه.😔🙁 همه فهمیدن بخاطر کار وحید منو تهدید کردن. محمد اومد پیشم... خیلی عصبانی بود.😠بیشتر از خودش عصبانی بود که چرا قبلا به این فکر نکرده بود که کسانی بخاطر کار وحید ممکنه به خانواده ش آسیب بزنن. بعد مرگ زینب سادات همه یه جور دیگه به وحید نگاه میکردن... همه فهمیده بودن کارش و ولی اینکه اونجوری منو تهدید کنن هیچکس فکرشم نمیکرد... علی هم خیلی عصبانی😡 و ناراحت😞 بود ولی بیشتر میریخت تو خودش.فقط بابا با افتخار به من نگاه میکرد.😊آقاجون هم شرمنده بود. ده روز بعد از دعوای وحید، حاجی اومد خونه آقاجون دیدن من... خواست که تنها با من صحبت کنه.گفت: _وقتی جریان رو شنیدم خیلی ناراحت شدم. وقتی فیلمشو دیدم خیلی بیشتر ناراحت شدم.😒😣 -کدوم فیلم؟😳 -فیلم همون نامردها وقتی شما رو اونجوری وحشیانه میزدن.😔 با تعجب گفتم: _مگه فیلم گرفته بودن؟!!😳😨 حاجی تعجب کرد -مگه شما نمیدونستین؟!!😳😕 -وحید هم دیده؟؟!!!!!😳😰 -آره.خودش به من نشان داد.همون نامردها براش فرستاده بودن.😒 وای خدا...بیچاره وحید....😥😣 خیلی دلم براش سوخت.بیشتر نگرانش شدم. -دخترم،شما از وحید خبر دارین؟😒 -نه.ده روزه ازش بی خبریم.حتی جواب تماس هامون هم نمیده.😔 -پنج روز پیش اومد پیش من.استعفا داده.هرچی باهاش حرف زدم فایده نداشت.😒 همون چیزی که ازش میترسیدم. -شما با استعفاش چکار کردین؟😥 -هنوز هیچی.😔 -به نظر شما وحید میتونه ادامه بده؟😥 -وحید آدم قوی ایه.ولی زمان لازم داره و...😒 سکوت کرد. -حمایت من؟😒 -درسته.😒 -من به خودشم گفتم نباید کوتاه بیاد،حتی اگه من و فاطمه سادات هم بکشن.😒 -آفرین دخترم.همین انتظارم داشتم.😒 -من باهاش صحبت میکنم ولی نمیدونم چقدر طول میکشه.فعلا که حتی نمیخواد منو ببینه.😞 -زهرا خانوم،وحید سراغ شما نمیاد،شرمنده ست. شما برو سراغش.😔 -شما میدونید کجاست؟😒 -به دو نفر سپردم مراقبش باشن.الان مشهده، حرم امام رضا(ع).🕌🕊سه روزه از حرم بیرون نرفته. حال روحی ش اصلا خوب نیست...😔نمیدونم شما میدونید چه جایگاهی برای وحید دارید یا نه.من بهش حق میدم برای اینکه شما رو کنار خودش داشته باشه کنار بکشه ولی....😣 من قبل ازدواج شما مأموریت های خیلی سخت رو به وحید میدادم ولی بعد ازدواجتون بخاطر شما هر مأموریتی نمیفرستادمش... تا اولین باری که اومدم خونه تون،قبل از به دنیا اومدن دخترهاتون،بعد از کشته شدن یکی از دخترهاتون و صحبتهای اون روزتون با متهم پرونده فهمیدم میشه روی شما هم مثل وحید حساب کرد... 😒☝️ من همیشه دلم میخواست اگه خدا پسری بهم میداد مثل وحید باشه.وقتی شما رو شناختم فهمیدم اگه دختر داشتم دوست داشتم چطوری باشه... دخترم وحید اگه شهید نشه،یه روزی از آدمهای مهم این نظام میشه...من فکر میکنم این ها هم برای اینه که شما و وحید برای اون روز آماده بشید.خودتون رو برای روزهای آماده کنید، به وحید هم کمک کنید تا چیزی انجام وظیفه ش نشه.😒 مسئولیت شما خیلی مهمه.سعی کنید وحید باشید.😊 حاجی بلند شد و گفت: _من سه هفته براش مرخصی رد میکنم تا بعد ببینیم چی میشه. صبر کردم تا گچ دست و پام رو باز کنن بعد برم پیش وحید... نمیخواستم با دیدن گچ دست و پام شرمنده بشه.😊از بابا خواستم همراه من بیاد.آقاجون و مادروحید و محمد هم گفتن با اونا برم ولی فقط بابا به درستی کار من ایمان داشت و پا به پای من برای راضی کردن وحید میومد.☺️❤️ بخاطر همین از بابا خواستم همراه من و فاطمه سادات بیاد.😊👌 وقتی هواپیما پرواز کرد. بابا گفت: _زهرا😊 -جانم بابا☺️ با مهربانی نگاهم میکرد.گفت:..... ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 🌷 قسمت گفت: _وحید مرد ایه،ایمان داره.وقتی اومد پیشم و درمورد تو باهام حرف زد، فهمیدم همون کسیه که مطمئن بودم خوشبختت میکنه.از کارش پرسیدم. جواب داد.بهش گفتم نمیخوام دخترم دوباره به کسی دل ببنده که امروز هست ولی معلوم نیست فردا باشه.گفت کار من ولی شما کی رو میشناسید که مطمئن باشید فردا هست.گفتم زندگی با شما سخته، نمیخوام دخترم بیشتر از این تو زندگیش بکشه.ناراحت شد ولی چیزی نگفت و رفت.میخواستم ببینم چقدر تو تصمیمش .☝️چند وقت بعد دوباره اومد... گفت من دختر شما رو فراموش کنم، نمیتونم بهش فکر نکنم ولی نمیتونم کارم هم تغییر بدم،این که خدا بهم داده.از پنج سال انتظارش گفت،از گفت. ازم خواست با خودت صحبت کنه.بهش گفتم به شرطی که از علاقه ش،از انتظارش و از خواب امین چیزی بهت نگه.من مطمئن بودم تو قبول میکنی باهاش ازدواج کنی ولی میخواستم به ،ایمان بیاره.اون یک سالی که منتظر بله ی تو بود دو هفته یکبار با من تماس میگرفت تا ببینه نظر تو تغییر کرده یا نه. میکشید وگرنه بیشتر تماس میگرفت. بعد ازدواجتون بهش گفتم زهرا همونی هست که فکرشو میکردی؟گفت زهرا خیلی از اونیه که من فکر میکردم...زهرا،وحید برای اینکه تو همسرش باشی خیلی کشیده. که اصلا براش راحت نبوده. که اصلا براش راحت نبوده.دور و برش خیلیها بودن که براش ناز و عشوه میومدن ولی وحید سعی میکرد بهشون توجه نکنه.وحید تو رو برای صبر و پاکدامنیش میدونه. برای وحید خیلی سخته که تو رو از دست بده.اونم الان که هنوز عمر باهم بودنتون به اندازه انتظاری که کشیده هم نیست.تو این قضیه تو خیلی کشیدی، شدی، شدی ولی این امتحان،امتحان وحیده. وحید بین ✨دل و ایمانش✨ گیر کرده.به نظر من اگه وحید به جدایی از تو حتی فکر کنه هم قبوله..تا خواست خدا چی باشه.مثل همیشه . وحید سرش میشه. وقتی مسئولیت تو رو قبول کرده یعنی نمیخواد تو ذره ای تو زندگیت اذیت بشی.میدونه هم باهم بودنتون برات سخته هم جدایی تون.وحید میخواد بین بد و بدتر یه راه خوب پیدا کنه.من فکر میکنم اینکه الان بهم ریخته و به امام رضا(ع) پناه برده بخاطر اینه که راهی پیدا کنه که هم رو داشته باشه،هم .😊😒 حاجی شماره کسی که مراقب وحید بود رو به ما داد.... بابا باهاش تماس گرفت و تونستیم وحید رو تو حرم پیدا کنیم.قسمت مردانه بود.بابا رفت و آوردش رواق امام خمینی(ره)... بابا خیلی باهاش صحبت کرد تا راضی شد منو ببینه. سرم پایین بود و با امام رضا(ع) صحبت میکردم، ازشون میخواستم به من و وحید کمک کنن.سرمو آوردم بالا... بابا و وحید نزدیک میشدن.بلند شدم.وحید ایستاد.رفتم سمتش.نصف شب بود.رواق خلوت بود.گفتم: _سلام😒 نگاهم نمیکرد.با لحن سردی گفت: _سلام. از لحن سردش دلم گرفت.بغض داشتم.گفتم: _وحید..خوبی؟😢 همونجا نشست.سرش پایین بود.رو به روش نشستم.گفت: _زهرا،من دنیا رو بدون تو نمیخوام.😔 -وحید😥 نگاهم کرد.گفتم: _منم مثل شما هستم.منم میدم برای ..شما باید ادامه بدی . -زهرا،من جونمو بدم برام راحت تره تا تو رو از دست بدم.😞 -میدونم،منم همینطور..😊❤️ولی با وجود اینکه خیلی دوست دارم،حاضرم بخاطر خدا از دست دادن شما رو هم تحمل کنم. -ولی من....😞 با عصبانیت گفتم: _وحید😠☝️ خیلی جا خورد.😳 -شما هم میتونی بخاطر خدا هر سختی ای رو تحمل کنی.میتونی، بتونی.😠 سکوت طولانی ای شد.خیلی گذشت.گفت: _یعنی میخوای به کارم ادامه بدم؟😒 -آره😠 -پس تو چی؟فاطمه سادات؟😔 -از این به بعد حواسمو بیشتر جمع میکنم.😠 -من نمیتونم ازت مراقبت کنم...با من بودنت خطرناکه برات...😣😞 چشمم به دهان وحید بود.چی میخواد بگه.. -..بهتره از هم جدا بشیم.😞💔 جونم دراومد.با ناله گفتم: _وحید😢😥 نگاهم کرد. اشکهام میریخت روی صورتم.😭خیلی گذشت. فقط با اشک به هم نگاه میکردیم.😭😢 خدایا خیلی سخته برام.جدایی از وحید از شهید شدنش سخت تره برام.درسته که خیلی وقتها نیست ولی یادش، همیشه با من هست. ولی اگه قرار باشه باشه..آخه چجوری بهش فکر نکنم؟! خدایا برام.😣😭 سرمو انداختم پایین.دلم میخواست چشمهامو باز کنم و بهم بگن همه اینا کابوس بوده.. خیلی گذشت.... خیلی با خودم فکر کردم. از هرچیزی برام بود.مطمئن بودم.گفتم خدایا 😭✨*هرچی تو بخوای*✨ سرمو آوردم بالا.تو چشمهاش نگاه کردم.بابغض گفتم: _فاطمه سادات چی؟😢 ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 🌷 قسمت _فاطمه سادات چی؟😢 -از فاطمه سادات هم نمیتونم مراقبت کنم.پیش تو جاش امن تره.😠 -من میتونم کنار شما مراقب خودم و فاطمه سادات باشم.😢💔 -نمیشه.اون وقت من همش نگران شما هستم. روی کارم تمرکز ندارم.😠✋ سعی میکرد با بی رحمی حرف بزنه.😣😢 گفتم: _باشه.هرجور شما صلاح میدونی.😢 -زهرا😢 با اشک به من نگاه میکرد.... سرمو انداختم پایین.😣😢بابا اومد نزدیک.کنار ما نشست.وحید هم سرشو انداخت پایین.😞بابا اومد نزدیک و گفت: _وحیدجان کار شما سخته،مهمه.من توانایی های شما رو ندارم که تو کارت کمکت کنم،ولی اگه اجازه بدی تو مسائل خانواده ت یه کم کمکت کنم.😊 وحید به بابا نگاه کرد.بابا گفت: _اگه اجازه بدی وقتهایی که شما کار داری و نمیرسی از خانواده ت مراقبت کنی،من به جای شما مراقبشون هستم.😊 وحید یه کم فکر کرد و گفت: _شما خودتون کار و زندگی دارین...😒 بابا پرید وسط حرفش و گفت: _زهرا هم زندگی منه.😊😍 وحید گفت: _من شرمنده م.زندگی دختر شما با من خراب شد...😞😓 بابا دوباره پرید وسط حرفش و گفت: _زهرا با تو خوشبخته...😊 بابا مکث کرد و بعد گفت: _طبقه دوم ما خالیه.ورودیش از کوچه پشتیه.یه ورودی هم از تو حیاط میزنم.بیاین اونجا زندگی کنین.😊وقتهایی که شما نیستی من و مادرش کنارشون هستیم.هرجایی هم خواست بره خودم میبرم و میارمش... به وحید گفت: _نظرت چیه؟ به نظر من پیشنهاد خیلی خوبی بود.وحید به من نگاه کرد.😒با نگاهم التماسش میکردم قبول کنه.😢💗 وحید سرشو انداخت پایین و گفت: _من نمیخوام زهرا بخاطر من اینقدر سختی بکشه.😞 گفتم: _به نظرت زندگی کنار پدرومادرم سخته برام؟..😢 ولی زندگی بدون شما خیلی سخته برام..خیلی.😞💔 من و بابا منتظر جواب وحید بودیم.وحید سرش پایین بود.بعد مدتی گفت: _به شرطی که حتما اجاره بگیرید ازمون.😓☝️ بابا بلند شد.گفت: _من میرم زیارت.بعدش هم میرم فرودگاه و برمیگردم تا زودتر طبقه بالا رو درست کنم برای شما.😊 به وحید نگاه کرد و گفت: _شما هم تا هروقت خواستین مشهد بمونین،بعد باهم برگردید.خداحافظ.😊👋 بابا رفت.... وحید سریع بلند شد.بابا رو صدا کرد.بابا ایستاد و برگشت سمت ما.وحید رفت بابا رو بغل کرد🤗😭 و ازش تشکر کرد.بابا هم با مهربانی بغلش کرد و بعد رفت.😊🤗 وحید برگشت سمت من و از همون فاصله به من نگاه میکرد... دلم خیلی براش تنگ شده بود.💞اومد جلوی من نشست.سرشو انداخت پایین و گفت: _زهرا حلالم کن.😞 نگاهش میکردم.چقدر لاغر شده بود.دلم آتیش گرفت.😢 بابغض به فاطمه سادات که خواب بود،نگاه میکرد.😢وحید پیش فاطمه سادات موند و من رفتم زیارت... خیلی خداروشکر کردم که ازم نگرفت. یک هفته بعد برگشتیم تهران.تا ما وسایل خونه رو جمع و جور کردیم،کار بنایی خونه بابا هم تموم شد و ما اسباب کشی کردیم.رفتیم خونه بابا زندگی کنیم. بعد از اتفاقی که برای من افتاد رفتار همه با من و وحید تغییر کرد.... مامان من و مامان وحید همیشه نگران بودن.😥😥 آقاجون شرمنده بود.😓علی و محمد از اینکه من و وحید به ادامه ی این زندگی اصرار داشتیم ناراحت بودن.😔😒فقط بابا از اینکه من و وحید رو کنارهم میدید خوشحال بود.☺️ ما مجبور بودیم خونه بابا زندگی کنیم ولی بودیم.... برای اینکه آقاجون اذیت نشه کمتر میرفتم خونه شون.😔علی و محمد هم کمتر میومدن خونه بابا،منم برای اینکه همون کمتر اومدنشون قطع نشه وقتی اونا بودن پایین نمیرفتم.😣😞دیگه از اون شور و نشاطی که تو خانواده های من و وحید بود، خبری نبود. وقتی وحید بود نبودن بقیه اذیتم نمیکرد ولی وقتی میرفت مأموریت،من و فاطمه سادات تنها میشدیم.فقط مامان و بابا کنار ما بودن. من هم تنها دختر خانواده بودم و هم فرزند آخر. همیشه دور و برم شلوغ بود و همه بهم محبت میکردن.تحمل خیلی برام بود.😞ولی همیشه سعی میکردم بانشاط و سرحال باشم تا وحید نفهمه که تنهام.😣اما وحید خیلی زود فهمید.خیلی ناراحت بود.پیش من بروز نمیداد ولی من میفهمیدم.وحید هم ناراحت بود،هم شرمنده.😓 یه روز با آقاجون صحبت کردم.گفتم: _چند وقته رفتار شما مثل سابق نیست.😒 آقاجون کتمان نکرد.گفت: _شرمنده م.فکر میکردم وحید میتونه خوشبختت کنه.😒 -وحید الانم خوشبختم کرده.😒 آقاجون به من نگاه نمیکرد.گفت: _اینکه شما احساس خوشبختی میکنی از خوبی خودته نه وحید.😔وحید برای شما کم میذاره. -وحید پی خوشگذرانی میره؟😐.... ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍
از حرام دنیا چشم پوش، تا خدا زشتی های آن را به تو نمایاند، وۼافل مباش که لحظہ اے از تو غفلت نشود🌱☘ حکمٺ 1⃣9⃣3⃣ ــــــــــ🌸ــــــــــ🌸ـــــــــــ🌸ـــــــــــ🌸 😷 💝 🍒
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☘ هرموقع غیرمذهبی ها فهمیدن که مذهبی ها دشمن شون نیستن و مذهبی ها فهمیدن که همه گمراه نیستن، جامعه ی بهتری خواهیم داشت...🙄✌️🏻 ـــــــــ🌸ـــــــــــ🌸ـــــــــــ🌸ـــــــــــ🌸 😷 💝 🍒
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا