eitaa logo
『انقݪاب نۅجۅانۍ』
280 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
350 ویدیو
44 فایل
انقلاب‌نوجۆانۍ،یڪ تحول اساسی بࢪاے نوجۆان دهه هشتادےست...(: ོکانال وقف حضرت زینب  از شروط بخـۅان↯ @iffffff ناشناسیجـــاٺ↯ payamenashenas.ir/havalichadoram ོ پشـٺ سنگــر↯ @gomnamsoall
مشاهده در ایتا
دانلود
چقدر شبیه یک‌دیگرند این پدر و فرزند!🌸 هر دو محمد ... هر دو موعود ...✨ هر دو رحمت ... 🌨 و هر دو خاتَم ...🌱 منتها پدر خاتم الانبیاست و پسر خاتم الاوصیاء این مقدار شباهت بی‌حکمت نیست، چرا که قرار است رسالتی که پدر شروع کرده به دست پسر تمام شود ؛ [و در زمین عالمگیر شود ] ولادتت مبارک ای فاتح دل ها (:♥️🙃 ـــــــــــ🌸ـــــــــــ🌸ــــــــــــ🌸ـــــــــــــ 🌿 😷 💝 🍒
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 🌷 قسمت نوشته بود.. 📲_فقط میخواستم ببینم چقدر دوستم داری. فهمیدم خداروشکر خیلی دوستم نداری.💘 تو دلم گفتم.. 💔خیلی دوست دارم..خیلی.😭حتی نمیتونی فکرشو بکنی نبودنت چه بلایی سرم میاره.😭💔 اشکهام میریخت روی صورتم... مریم برای شام صدامون کرد.سرم پایین بود. گفتم: _الان میام.😒 چیزی نگفت و رفت... من و فاطمه سادات آخرین نفری بودیم که سر سفره نشستیم.برای ما کنار وحید جا گذاشته بودن.وحید به من نگاه کرد.نگاهش عجیب بود برام،نگاهش هیچ حسی نداشت.👀به فاطمه سادات گفت: _بیا دخترم. فاطمه سادات رفت بغل وحید.منم کنارش نشستم.وحید مثل همیشه برام غذا کشید،بهم خورشت داد،مثل همیشه حواسش بهم بود.محمد بالبخند گفت: _خوب ادب شده؟😄 به زور خندیدم.گفتم: _آره داداش.فکر نکنم دیگه دست از پا خطا کنه.☺️ همه خندیدن... بعد از شام رفتم تو آشپزخونه کمک کنم.بعد از تمام شدن کارها با خانم های دیگه رفتیم تو هال.وحید کنار بابا و آقاجون نشسته بود.منم رو به روی وحید نشستم... کسی حواسش به من نبود.😅دوست داشتم خوب نگاهش کنم.👀بعد چند دقیقه وحید هم به من نگاه کرد.لبخند زد.👀😊دلم برای لبخندش تنگ شده بود.منم لبخند زدم.☺️علی گفت: _بلند بگین ما هم بخندیم.😁 دیدم همه دارن به ما نگاه میکنن.گفتم: _هیچی....به وحید نگاه کردم...دیدم نور بالا میزنه..😆دقت کردم..دیدم نه...خبری نیست... فقط...پای چپش نور بالا میزنه..اونم....ساق پاش.😁 وحید خندید.😁قیافه مو مثلا یه کم دقیق کردم.گفتم: _یه کمی هم...دست راستش...نه...بازوش... آره.. بازوش هم یه کم نور داره،اونم نه زیاد،خیلی کم.😆😜 خودم هم خنده م گرفته بود.😂گفتم: _پاشو وایستا. وحید بالبخند ایستاد.گفتم: _چند تا نور کوچولو...😆👌مثل این لامپهای کم نور کوچولو هستن...چند تا پراکنده...شکمش هم نور داره.😂 اینو که گفتم همه بلند خندیدن.😂😂😂😂محمد به وحید گفت: _بچرخ.🤔 وحید یه کم چرخید.پشتش به ما بود.محمد به من گفت: _پشتش چی؟ احیانا پشتش لامپ نداره؟🤔🤔 منم با خنده قیافه مو جمع کردم،اخم کردم مثل کسیکه میخواد به یه چیزی دقیق بشه نگاه کردم،گفتم: _نه،تاریکه.😁 دوباره همه بلند خندیدن.😂😂😂مادروحید گفت: _زهرا،این چه حرفهاییه میگی؟! بجای اینکه بگی ان شاالله سالم برگرده میگی زخمی میشه؟!! 😒 خنده مو جمع کردم.🙊مادروحید واقعا ناراحت شده بود.رفتم پیشش،بغلش کردم.گفتم: _الهی قربونتون برم،من شوخی کردم.مگه به حرف منه که هرچی من بگم همون بشه.☺️ مادروحید گفت: _میترسم داغ این پسرم هم بمونه رو دلم.😞 لبخند زدم و گفتم: _غصه نخور مامان جون.این پسرت تا منو دق نده چیزیش نمیشه.منم که فعلا قصد ندارم دق کنم.😅 مادروحید لبخند زد و گفت: _خدا نکنه دخترم.😘😊 دوباره بغلش کردم و بوسیدمش.☺️😘نجمه سادات گفت: _اه..این عروس و مادرشوهر داغ یه دعوا رو به دل ما گذاشتن ها.😬😁 همه خندیدن. اون شب هم به شوخی و خنده گذشت ولی دل من آروم و قرار نداشت.... داشتیم برمیگشتیم خونه.تو ماشین همه ساکت بودیم.فاطمه سادات صندلی عقب نشسته بود. به فاطمه سادات نگاه کردم،خوابش برده بود.وحید به من نگاه کرد👀 بعد به فاطمه سادات.من هنوز به فاطمه سادات نگاه میکردم.👀وحید گفت: _زهرا😒 بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: _بله😔 دوباره ناراحت گفت: _زهرا!!😒 برای اولین بار از با وحید بودن . نگران بودم. آخرش کم بیارم.😭 ماشین رو نگه داشت.به من نگاه کرد. -زهرا نگاهم کن😢💞 صداش بغض داشت.منم بغض داشتم.😭😣 نمیخواستم از چشمهام حال دل مو بفهمه.کلافه از ماشین پیاده شد.😞😣 یه کم جلوی ماشین،پشت به من ایستاد.بعد اومد سمت من.درو باز کرد.گفت: _زهرا به من اعتماد کن.☝️درسته که خیلی دوست دارم...💞درسته که دل کندن از تو برام خیلی سخته... 💔 ولی من میرم زهرا.تحت هر شرایطی میرم.✌️حتی اگه التماس هم کنی نمیتونی باعث بشی که نرم.خیالت از من راحت باشه.بذار این ساعتهای آخر مثل همیشه کنارهم خوش باشیم.😒💓 نگاهش کردم،به چشمهاش.👀😢گریه م گرفته بود ولی لبخند زدم و گفتم: _منو بگو فکر کردم بخاطر من هرکاری میکنی.😌 خنده ش گرفت.گفت: _منم فکر میکردم تو بخاطر من هرکاری میکنی. وقتی فهمیدم متوجه شدی دیگه برنمیگردم گفتم الان زهرا التماسم میکنه نرم.😢😁 دو تایی خندیدیم با اشک..😢😁😢 گفت: _میشه تو رانندگی کنی؟😢😍 سرمو به معنی آره تکان دادم.وحید هم نشست. فقط به من نگاه میکرد.😢👀نگاهش رو حس میکردم ولی من نگاهش نمیکردم.به وحید اعتماد داشتم ولی به خودم نه. 😣 کم بیارم و آرزوی مرگ کنم.😭هر دو ساکت بودیم. رسیدیم خونه.... ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ قائم
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 🌷 قسمت رسیدیم خونه.... وحید،فاطمه سادات رو برد بالا و گذاشت رو تختش.فاطمه سادات بیدار شد،رفتم پیشش. وحید هم رفت اون اتاق... وقتی فاطمه سادات خوابید،رفتم پیش وحید. داشت نماز میخوند.پشتش نشستم و ساکت نگاهش میکردم.🤐😭 ✨خدایا بدون وحید چجوری زندگی کنم؟!!😭 کمکم کن.🙏✨ وحید برگشت سمت من.سریع اشکهامو پاک کردم.😢وحید هم گریه کرده بود.😭گفتم: _مادرت طاقتشو نداره. گفت: _خدا میده.بابا هم هست،تو هم هستی، میتونید آرومش کنید. -وحید...برای سالم برگشتنت دعا کنم؟😢 -من تو هیچکدوم از مأموریت هام نگفتم خدایا شهید بشم یا خدایا زنده بمونم.همیشه گفتم .تو بهتر میدونی چی بهتره....زهرا،تو خودت باید ببینی چکار کنی خدا ازت .😊 مدتی ساکت به هم نگاه میکردیم.وحید گفت: _زهرا،اگه برگردی به گذشته دیگه با من ازدواج نمیکنی؟😒❣ لبخند زدم و گفتم: _من کنار شما خوشبختم.☺️ -وقتی من نباشم چی؟😒 -عشقت که هست.من وقتی عاشقتم خوشبختم.☺️ دوباره مدتی ساکت بودیم.وحید گفت: _زهرا،تو احتمالا میتونی تو بهشت انتخاب کنی با من باشی یا با امین...تو دوست داری با کی باشی؟😒 داشتم به حرفش فکر میکردم که یعنی چی؟😥چی میگه؟ 😢وقتی دید ساکتم... گفت: _من همیشه میخواستم با کسی ازدواج کنم که بهشت هم با من باشه.😒💖چون به نظرم این دنیا اونقدر کوتاهه که حتی ارزش نداره آدم بخاطر دنیا لحظه هاشو با کسی شریک بشه. به شوخی گفتم: _باید ببینم مقام کدومتون بالاتره،قصر کدومتون قشنگتره.😁😌 باناراحتی نگاهم میکرد.😒کلافه شد.بلند شد، گفت: _میخوای با امین باشی راحت بگو.😣💔 رفت سمت در.گفتم: _وحید.😒💓 ایستاد ولی برنگشت سمت من. -قبلا بهت گفته بودم وقتی اومدی خاستگاریم از خدا خواستم یا فراموشم کنی یا عاشقت بشم، خیلی بیشتر از عشقی که به امین داشتم.ولی شما هنوز هم باورم نمیکنی.😔نمیبینی فقط دارم میکنم که بخاطر من از وظیفه ت کوتاهی نکنی.وگرنه مگه من میتونم بدون شما...😣😭 گریه م گرفته بود... روی سجاده،جای وحید به حالت سجده افتادم و فقط گریه میکردم.😭 از خدا میخواستم کمکم کنه.قلبم درد میکرد،به سختی می تپید..😭 خدایا دعا کنم که دیگه قلبم نزنه؟..😭 ازت بخوام که دیگه بمیرم؟... نه،من زهرای سابق نیستم.خدایا کمکم کن.دارم کم میارم.😭😣 خیلی گذشت.با خودم گفتم نکنه وحید منو اینجوری ببینه. سریع بلند شدم.وحید بالا سرم نشسته بود و به من نگاه میکرد.صورتش خیس اشک بود.😭سریع اشکهامو پاک کردم. گفتم: _تو بهشت منتظر من نمون.من اوضاعم خیلی خرابه.اگه جهنمی هم نباشم،لایق شما هم نیستم.😣😓 مکث کردم و بعد بالبخند گفتم: _با حوریه هات بهت خوش بگذره.☺️😢 خودم از حرفم خنده م گرفته بود ولی وحید ناراحت نگاهم میکرد.😒😢بلند شدم رفتم به صورتم آب بزنم.وقتی از دستشویی اومدم بیرون دیدم وحید پشت در منتظر من ایستاده.گفتم: _چیزی شده؟!!😢 گفت: _دنیا با تو برام بهشته.بهشت بی تو برام قفسه... زهرا،تنهام نذار.😢❤️ بعد رفت تو اتاق... اون شب وحید تو اتاق ✨نمازشب✨ میخوند و من تو هال....😭✨ حال و هوای عجیبی داشتیم.😭✨ هردومون میخواستیم باشیم. ولی وقتی اذان شد رفتم تو اتاق تا برای آخرین بار نمازمو پشت سرش به جماعت بخونم... . صبح میخواستم فاطمه سادات رو بیدار کنم تا برای بار آخر باباش رو ببینه😣 ولی وحید نذاشت... همونجوری که خواب بود،نگاهش میکرد.حدود یه ربع فقط نگاهش کرد.آروم گفتم: _وحید😊 نگاهم کرد... -بیا،دیرت میشه. -الان میام.😍 آروم فاطمه سادات رو بوسید😘👧🏻 و اومد. وحید سرش پایین بود و صبحانه میخورد.فقط نگاهش میکردم.👀❤️وقتی صبحانه شو خورد، سرشو آورد بالا... چشمهای هر دو مون پر اشک شد.😢😢اینبار من سرمو انداختم پایین و صبحانه میخوردم؛با بغض.😢وحید فقط نگاهم میکرد.👀❤️نمیدونم چقدر گذشت.وحید صدام کرد: _زهراجانم😍 نگاهش کردم.👀😢.... ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 🌷 قسمت نگاهش کردم.. 👀😢 -دیگه باید برم.😊 بلند شدم.✨قرآن✨ رو برداشتم و تو هال ایستادم.وحید بلند شد،کیفشو💼 برداشت و اومد جلوی من ایستاد.از زیر قرآن رد شد.بعد قرآن رو ازم گرفت،بوسید و گذاشت روی اپن آشپزخونه. اومد جلوی من ایستاد و نگاهم میکرد.من سرم پایین بود. -زهرا،به من نگاه کن.😊❤️ سرمو آوردم بالا. -زهرا،حلالم کن.تو زندگی با من خیلی اذیت شدی.بعد از منم خیلی اذیت میشی.حلالم کن...به قول خودت خیلی دوست دارم..خیلی...زهرا من بهشت منتظرت میمونم.😍😊 من فقط نگاهش میکردم. -...راستی احوال منو فقط حاجی بهتون میگه.حرف هیچکس دیگه ای رو باور نکن.اگه چیزی درمورد من شنیدی اصلا اهمیت نده.فقط حرف حاجی رو باور کن..😊 بابغض گفت: _مراقب خودت و فاطمه سادات باش...زهرای عزیزم..عزیزتر از جانم...خداحافظ.😢😍 رفت سمت در.برگشت،نگاهم کرد.گفت: _خیلی دوست دارم..خیلی.💓👋 سریع رفت و درو بست.... وحیدم رفت..😭😫وحید مهربونم رفت...😭😫وحید عزیزم رفت...😭😫 پاهام رمق ایستادن نداشت.افتادم روی زمین. اشکهام جاری بود.به در بسته نگاه میکردم.وحید رفت..😭وحید رفت..😭وحید رفت..😭 مدام با خودم تکرار میکردم. از حال رفتم.... وقتی چشمهامو باز کردم مامان بالا سرم بود.تو اتاق خودمون بودم.یاد در بسته و رفتن وحید افتادم.بدون هیچ حرفی چشمهامو بستم و اشک میریختم.😣😭مامان گفت: _زهرا،چشمهاتو باز کن.😒 صدای مامان نگران بود.چشمهامو باز کردم.مامان گفت: _وحید هم میخواد بره؟ دوباره تنها میشی؟😭 مامان گریه میکرد.بابغض گفتم: _من خدا رو دارم،شما رو دارم.تنها نمیشم.😢😊 مامان با ناراحتی نگاهم میکرد.گفتم: _فاطمه سادات کجاست؟ -تو هال،داره بازی میکنه. -بابا نیست؟😒 -هست.پیش فاطمه ساداته...وحید به بابات زنگ زد،گفت داره میره و احتمال خیلی زیاد زنده برنمیگرده.گفت بیایم پیشت.اومدیم دیدیم وسط هال افتادی،گفتم زهرا دوباره سکته کرد.😭 مامان گریه میکرد.گفتم: _خیالت راحت.این زهرا،زهرای سابق نیست.😢 تو دلم گفتم.. ✨خدایا *هر چی تو بخوای*✨ روزها میگذشت... ولی من تو همون لحظه خداحافظی و در بسته مونده بودم.😣سه هفته بعد از رفتن وحید متوجه شدم باردارم.😥👶🏻بازهم من باردار بودم و وحید مأموریت بود.اما اینبار فرق داشت. امیدی به برگشتنش نداشتم.😣 به مامان و مادروحید گفتم. _همه خیلی نگران و ناراحت من بودن.😧😨😥 خیلی با خودم فکر کردم که چکار کنم .اینکه برای برگشتنش دعا کنم؟یا برای شهادتش؟ 😞👣منم به نتیجه ای که وحید بهش رسیده بود رسیدم.. ✨گفتم خدایا تو بهتر از هرکسی میدونی چه اتفاقی بیفته بهتره.اگه زنده برگشتن وحید بهتره *هر چی تو بخوای* اگه شهادتش بهتره *هر چی تو بخوای*.✨ من عاشق وحید بودم... بود برام ولی به شهادتش بودم.از خدام بود بهشت باهاش باشم.من از وحید دل کندم ولی دیگه برای خودم جونی نمونده بود.😣 روزها میگذشت... ولی فقط روز،شب میشد و شب،روز میشد.به زندگی میکردم.به فاطمه سادات نگاه میکردم و باهاش حرف میزدم.با پدرومادرخودم و پدرومادروحید و با همه میگفتم و میخندیدم ولی من مرده بودم و کسی نفهمید.میخندیدم که . دکتر بهم گفته بود دوقلو باردارم...☺️ خوشحال شدم.یادگارهای وحیدم بیشتر میشدن. اینبار دو تا پسر.خیلی👦🏻😍👦🏻 دوست داشتم پسرهام هم شبیه پدرشون باشن.☺️ ماهی یکبار حاجی خبر سلامتی وحید رو به ما میداد...حدود سه ماه از رفتن وحید میگذشت. حاجی بازهم خبر سلامتیش رو برامون آورد.به حاجی گفتم: _میشه شما پیغام ما رو هم به وحید برسونید؟ گفت: _نه.ارتباط ما یک طرفه ست.بیشتر از این نمیتونم توضیح بدم.😊 مادروحید خیلی نگران و آشفته بود.😥میگفت وقتی من و فاطمه سادات میریم پیشش حالش بهتر میشه.برای همین ما زیاد میرفتیم پیششون. یه شب آقاجون ما رو رسوند خونه.فاطمه سادات تو ماشین خوابش برد.آقاجون از وقتی وحید رفت خیلی مراقب من و فاطمه سادات بود.😊 آقاجون گفت: _زهرا.😒 نگاهش کردم و گفتم: _جانم😊 -وحید برنمیگرده؟😒😢 چشمهام پر اشک شد.نگاهم کرد.سریع صورتمو برگردوندم تا اشکهامو نبینه.گفت: _اگه تو دعا کنی برگرده،برمیگرده.😢😒 گفتم: _من خیلی دوستش دارم ولی نیستم.نمیخوام بخاطر دو روز دنیای من، نصیبش نشه.😢😊 آقاجون چیزی نگفت ولی از اون شب پیر شدن و شکسته شدنش رو دیدم.😞😣 بخاطر مادر وحید شوخی میکردم و میخندیدم.یه روز که اونجا بودیم نجمه سادات،فاطمه سادات رو برد پارک... داشتم تو اتاق وحید نماز میخوندم و آروم گریه میکردم.🤐😭وقتی نمازم تمام شد... ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍
ٻہ ݧــآݥ ڂـڌآیۍ ڪهـ ڟہوڔ ږا اݫ اۏ ݦے ڂۅاهم…⛅️
میگفت میدونی ڪِی از‌چشم‌ِ میوفتی؟! زمانی ڪه آقا‌ سرشو‌بندازه‌ پایین‌و از‌گناه‌ڪردن‌تو خجالت بڪشه ولی تـو‌انگار‌ نـه انگار . . .! ـــــــــ🌸ـــــــــ🌸ــــــــــ🌸ــــــــــ🌸ــــــــــ .. 13‌✊🏻 💝 🍒
💠 اعمال روز هفدهم ربیع الاول: ✖️بنابر مشهور بين علماء اماميه، روز ولادت با سعادت حضرت خاتم الانبياء محمد بن عبد الله صلى الله عليه و آله است و معروف آن است كه ولادت با سعادتش در مكه معظمه در خانه خود آن حضرت واقع شده در روز جمعه در وقت طلوع فجر در عام الفيل در ايام سلطنت انوشيروان و نيز در اين روز شريف سنه هشتاد و سه ولادت حضرت امام جعفر صادق عليه السلام واقع شده و باعث مزيد فضل و شرافت اين روز گرديده بالجملة اين روز روز بسيار شريفى است و از براى آن چند عمل است: ▪️اول: غسل ▪️دوم: روزه، و از براى آن فضيلت بسيار است (و روايت شده كه: هر كه اين روز را روزه بدارد ثواب روزه يك سال خدا براى او بنويسد) و اين روز يكى از آن چهار روز است كه در تمام سال به فضيلت روزه ممتاز است. ▪️سوم: زيارت حضرت رسول صلى الله عليه و آله از نزديك و دور ▪️چهارم: زيارت أمير المؤمنين عليه السلام به همان زيارتى كه حضرت صادق عليه السلام كرده و تعليم محمد بن مسلم فرموده و بيايد إن شاء الله در باب زيارات ▪️پنجم: در وقتى كه روز بلند شود دو ركعت نماز كند در هر ركعت بعد از حمد ده مرتبه إِنّا أَنْزَلْناهُ و ده مرتبه توحيد بخواند و بعد از سلام در مصلاى خود بنشيند و اين دعا بخواند... ▪️ششم: آنكه مسلمانان اين روز را تعظيم بدارند و تصدق و خيرات بنمايند و مؤمنين را مسرور كنند و به زيارت مشاهد مشرفه روند و سيد در اقبال شرحى از لزوم تعظيم اين روز ذكر نموده و فرموده كه من يافتم طائفه نصارى و جمعى از مسلمين را كه تعظيم بزرگى از روز ولادت عيسى عليه السلام مى‌نمايند و تعجب كردم كه چگونه مسلمانان قانع شدند كه روز مولود پيغمبرشان كه اعظم از همه پيغمبران است به اين مرتبه از تعظيم باشد كه ادون از تعظيم نصارى است! 📚 مفاتیح ــــــــــ🌸ــــــــــــ🌸ــــــــــــ🌸ـــــــــــــ🌸 💝 🍒
: هرگاه پرچم (ص) را در افق عالم ‌زدی؛ حق داری استراحت کنی ...:) 💪🏻 ـــــــــــ🌸ــــــــــــ🌸ـــــــــــ🌸ـــــــــ🌸 ❤️ 💝 🍒
تنها چند دقیقه مانده تا سخنرانے رهبر معظم انقلاݕ…❤️ رأس ساعت10:30 گوش بفرمانیم…😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ مناسبتی 13آبــــ🇮🇷ــــآن✊🏻 ـــــــــــ🌸ـــــــــــ🌸ـــــــــــ🌸ـــــــــــ🌸 ✊🏻 💝 🍒
❣شـاد بـاش... هنگامی که احساس شادی می‌ کنی در واقع نیروی شادی را به جهان هستی عرضه می‌ کنی و در نتیجه تجربه‌ های شاد موقعیت‌ های شاد و افراد شاد بر سر راهت قرار می‌ گیرند... ❣هر احساسی که امروز به خود و زندگی داشته باشی فردا نیز همان را دریافت خواهی کرد ❣این یک قانون است... ❣پس همواره مراقب باش که چه احساساتی را از وجودت به جهان ساطع می‌کنی... ❣این شعار را همیشه با خود تکرار كن: (حس عالی = زندگی عالی و شگفت انگیز) عیدتون مبارک🦋💎 ـــــــــ🌸ـــــــــ🌸ــــــــــ🌸ــــــــــ🌸 13‌✊🏻 💝 🍒
✊ *بزرگترین راهپیمایی مجازی(۱۳آبان)* 🇮🇷همه شرکت خواهیم کرد... لطفا به آدرس زیر مراجعه و با کلیک بر شعار مرگ بر آمریکا در راهپیمایی ۱۳ آبان شرکت نمایید. 👇🏼👇🏼👇🏼 b2n.ir/13abn ـــــــــــ🌸ـــــــــــ🌸ــــــــــــ🌸ــــــــــــ🌸 13✊🏻 💝 🍒
☘ 🌱اگه میخوای بدونے زمانِ ظهور میتونے با امام زمان باشے یا روبه رویِ ایشون باشے؛ کافیه رجوع ڪنے به خودت تا ببینی چقدر میتونے با ایمان ما به چادر و تسبیح نیست ایمان ما وقتے نابه ڪه جلویِ گنـاهانمون رو بگیره✅ برای تعجیل در فرج امام زمان عج گناه نکنیم 🔆 ـــــــــــ🌸ـــــــــــ🌸ـــــــــــ🌸ــــــــــــ🌸 13✊🏻 💝 🍒
💚 همه بدانند ڪه تردیدے در این نیست ڪہ فلسطین، فلسـطین خواهد شد و رژیم غاصـب صهیونیـستے نابود خواهـد شد:)🌱 یوم‌‌الله‌13‌آبان‌99🗓 ـــــــــــ🌸ــــــــــــــ🌸ــــــــــــ🌸ــــــــــــ 13✊🏻 💝 🍒
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 🌷 قسمت وقتی نمازم تمام شد و برگشتم،دیدم مادروحید پشت سرم نشسته و به من نگاه میکنه... چشمهاش خیس بود.😢تا دیدمش شرمنده شدم،سرمو انداختم پایین.😞با امیدواری گفت: _وحید برمیگرده دیگه،آره؟😢 نمیدونستم چی بگم.اومد نزدیک.گفت: _تو چکار میکنی که شوهرات شهید میشن؟چی بهشون میگی که آرزو میکنن شهید بشن؟😒😢 آقاجون با ناراحتی گفت: _راحله! این چه حرفیه؟!!!😒😨 سرم پایین بود.گفتم: _وحید پسر شماست.شما از بچگی از امام حسین (ع) بهش گفتین.😞شما یادش دادید مرد باشه. شما از فیض شهادت براش گفتین.😢شما اینجوری کردین.منم بخاطر تربیت خوبی که داشت،بخاطر چیزهای خوبی که شما بهش یاد دادید عاشقش شدم و باهاش ازدواج کردم.😞 مادروحید با التماس گفت: _دعا کن برگرده.تو که نمیخوای دوباره تنها بشی.😢🙏 گفتم: _شما مادر هستین.دعای شما بیشتر اثر داره. هروقت خواستین دعا کنین برای وحید دعا کنین..نه برگشتنش. برای منم خیلی دعا کنین. برام.😞😭 دیگه نتونستم چیزی بگم.سرمو گذاشتم رو پای مادروحید و فقط گریه میکردم.😣😭 از اون روز به بعد کمتر میرفتم پیششون.. روم نمیشد تو چشمهای پدر و مادر وحید نگاه کنم.😓 یه روز مادروحید اومد خونه ما.گفت: _دلم برات تنگ شده.از حرفهای اون روزم ناراحت شدی که کمتر میای پیشمون؟😒 گفتم: _از شرمندگیمه.روم نمیشه تو چشمهاتون نگاه کنم.😔 بابغض گفت: _اونی که شرمنده ست منم.اگه وحید به ازدواج با تو اصرار نمیکرد،الان تو راحت تر زندگی میکردی.من شرمنده م که بخاطر دل پسرم زندگی سختی داری.😔 بیشتر شرمنده شدم.😞 پنج ماه از شش ماه گذشته بود.... چند روز بود دلشوره داشتم.😥همش یاد وحید بودم.هرکاری میکردم حواسم پرت بشه فایده نداشت.😥تلفن زنگ میزد،قلبم میومد تو دهانم. همش منتظر خبر شهادتش بودم.😧👣 با فاطمه سادات از خرید برمیگشتم خونه.آقایی جلوی در صدام کرد. -خانم روشن؟ -خودم هستم.بفرمایید.😧 -شما همسر آقای موحد هستید؟ -بله.شما؟😥 -من از طرف حاجی اومدم.مأمور شدم شما رو جایی ببرم. یاد حرف وحید افتادم👌 که گفت به حرف هیچکس جز حاجی اعتماد نکن.☝️گفتم: _الان باید بریم؟😥 -بله. -پس اجازه بدید من وسایل مو بذارم خونه. -ما همینجا منتظر هستیم. رفتم خونه... با حاجی تماس گرفتم.📲دو تا بوق خورد جواب داد: _بفرمایید. صدای حاجی رو شناختم. -سلام،من همسر وحید موحد هستم.😊 -سلام دخترم،خوبین؟😊 -بله،خداروشکر.از وحید خبری دارید؟😒 -دو نفر فرستادم بیان دنبالتون،نیومدن؟🙁 -دو نفر اومدن ولی چون نشناختمشون خواستم اول با شما مشورت کنم.👌 مشخصات اون آقایون رو از حاجی گرفتم.وقتی مطمئن شدم خودشون هستن... ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 🌷 قسمت وقتی مطمئن شدم خودشون هستن.. فاطمه سادات رو پیش مامان گذاشتم وباهاشون رفتم.بعد رفتن خونه آقاجون،بدون اینکه از من آدرس بگیرن.پدرومادروحید هم سوار شدن.حال اونا هم خوب نبود.😥😨😧 مطمئن بودیم میخوان خبر شهادتش رو بهمون بگن.😣👣ما رو به بیمارستان🏥 بردن... مامان هرلحظه حالش بدتر میشد.آقاجون سعی میکرد من و مامان رو آروم کنه... من به ظاهر آروم تر بودم ولی بخاطر بارداریم نگرانیش بیشتر بود.من شش ماهه دوقلو باردار بودم.😣😞 وقتی وارد بخش شدیم و سراغ وحید روگرفتیم همه پرستارها یه جوری نگاهمون میکردن مخصوصا به من... احساس میکردم دیگه قلبم نمیزنه.اتاقی رو نشان دادن.همون موقع پزشک میانسالی اومد.پرستاری بهش گفت: _خانواده آقای موحد هستن. دکتر هم نگاهی به ما کرد و بیشتر به من.با تعجب گفت: _شما همسرشون هستید؟😳 گفتم: _بله.😒 هرلحظه منتظر بودم که کسی بگه شهید شده. همون پرستار گفت: _ایشون دکتر بابایی پزشک معالج همسرتون هستن.😊 نمیتونستم باور کنم وحید زنده ست.😳 با جون کندن گفتم: _وحید زنده ست؟!😨😢 دکتر و پرستارها از حرفم تعجب کردن.آقاجون و مامان مثل من منتظر حرف دکتر بودن.دکتر بابایی بالبخند گفت: _بله،زنده ست.😊 آقاجون گفت: _حالش چطوره؟😨 دکتر گفت: _چرا نمیرید ببیینیدش؟😊 آقاجون و مامان رفتن سمت اتاق.ولی من ایستاده بودم و منتظر جواب سؤال آقاجون.😥دکتر گفت: _یه کمی زخمی شده.😊 گفتم: _کجاش؟😨 -یه تیر به بازوی راستش اصابت کرده. آقاجون و مامان دو قدمی رو که رفته بودن برگشتن.من منتظر ادامه حرف دکتر بودم. گفت: _چند تا ترکش خیلی مختصر هم به شکمش اصابت کرده. من دیگه متعجب گوش میدادم.آقاجون و مامان هم به من نگاه میکردن.😨😳😳 مامان گفت: _پاهاش؟😳 دکتر تعجب کرد.گفت: _شما دیدینش؟😳 ما هر سه تامون بدون هیچ حرفی منتظر بودیم. دکتر گفت: _پای چپش از زیر زانو قطع شده.😊 جونم در اومد.نشستم روی صندلی.روم نمیشد به مامان نگاه کنم...😣😓 ولی آقاجون رو دیدم.داشت به من نگاه میکرد. چشمهاش پر اشک بود.😢مامان رفت سمت اتاق.آقاجون هم باهاش رفت.آقاجون بعد دو قدم که رفت به من گفت: _بیا دخترم. پاهام رمق نداشت.انگار تو خلأ بودم.هرچی میرفتم نمیرسیدم.همه چی مثل خواب بود برام. یعنی واقعا وحید زنده ست؟!!😥😢 با فاصله پشت سر آقاجون رفتم.وارد اتاق شدم. نسبتا بزرگ بود.چند تا تخت داشت🛏🛏🛏 ولی همش خالی بود جز یکی.تختی سمت راست اتاق،نزدیک پنجره.من جلوی در ایستاده بودم. واقعا وحید بود.🛌روی تخت دراز کشیده بود.دست راستش بسته بود.پتو روش بود.چهره ش خیلی تغییر کرده بود.اصلا ریش نداشت.مدل موهاش هم تغییر کرده بود... داشت با مادرش که سمت راستش ایستاده بود احوالپرسی میکرد.مامان با اشک چشم فقط نگاهش میکرد. بعد با تعجب ازش پرسید که واقعا دستت زخمی شده؟!!! شکمت تیر خورده؟!!! پات؟!!!😳😢 وحید هم بالبخند و مهربانی☺️😅 جوابشو میداد. مامان وقتی از حال پسرش مطمئن شد،گریه کرد.😭 بعد نوبت آقاجون بود.آقاجون سمت چپ وحید ایستاده بود.تا اون موقع داشت نگاهش میکرد.باهم روبوسی کردن...🤗🤗 ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 🌷 قسمت باهم روبوسی کردن.🤗🤗 وحید احوالپرسی میکرد.حال خواهراش رو میپرسید.حرفهاش که تموم شد... سرشو یه کمی جلو آورد تا بتونه از کنار آقاجون منو ببینه.😍آقاجون رفت کنار که وحید اذیت نشه.وحید دوباره دراز کشید و به من نگاه میکرد.چشمهای وحید هم بارونی بود.😢تا اون موقع بهت زده😧😟 نگاهش میکردم.از اینکه وحیدم زنده بود خیلی خوشحال بودم.😍☺️ آقاجون و مامان رفتن بیرون... اصلا نمیدونستم باید چکار کنم.وحید به من نگاه میکرد و لبخند میزد،مهربان تر از همیشه.😊اشکهام جاری شد.😢هیچ کاری نمیتونستم بکنم.فقط ایستاده بودم و نگاهش میکردم.دست چپشو که سرم داشت آورد بالا و سمت من دراز کرد که برم پیشش،بابغض گفت: _زهرای من.😢💓 قلبم داشت می ایستاد.بالاخره حرکت کردم. بالبخند گفتم: _...بچه بودیم بعضی ها تو صف نانوایی زنبیل میذاشتن که جا بگیرن😢 ولی نشنیده بودم بعضی ها پاشون رو بدن که تو بهشت برا خودشون جا بگیرن.😢😓 لبخند زد.☺️رسیدم کنار تختش.فقط نگاهش میکردم.گفت: _حوریه ها دنبالم کردن.😌هرچی بهشون گفتم خودم یکی بهتر از شما دارم،قبول نمیکردن.😉داشتم از دستشون فرار میکردم پامو گرفتن.منم پامو بهشون دادم که دست از سرم بردارن.😜😁 خنده م گرفت.☺️😢با اشک چشم میخندیدیم.گفتم: _خیلی پررویی دیگه....این چه قیافه ایه؟!😬☺️ خندید و گفت: _خوب شدم؟😉 -اگه اینجوری میومدی خاستگاریم اصلا نگاهتم نمیکردم.😌☹️ -حالا اون موقع که قیافه م خوب بود نگاهم کردی؟😉 -نه..نکنه اون موقع این شکلی بودی؟!😳 بلند خندید.😂دوباره ساکت بودیم.فقط به هم نگاه میکردیم.گفت: _فاطمه سادات چطوره؟😍👧🏻 -خوبه.☺️ یاد پسرهامون افتادم.یادم افتاد وحید هنوز نمیدونه.گفتم: _پسرهاتم خوبن.😌 سؤالی نگاهم کرد.یه کم رفتم عقب. چشمهاش از تعجب گرد شده بود.😳بعد روشو برگردوند و به پتوش نگاه میکرد.رفتم نزدیکش و گفتم: _حالا با این پا بازهم میتونی بری مأموریت؟😉 به خودش اشاره کرد و گفت: _مأموریت هایی که من میرم آدم سالمو اینجوری میکنه.😅 بالبخند گفت: _دیگه موندم رو دستت.😇 بعد مثل کسیکه تازه چیزی یادش اومده باشه گفت: _زهرا،واقعا پا و بازو و شکمم نور داشت؟!!!😳🤔 گفتم: _برو بابا..من الکی یه چیزی گفتم.فقط خواستم فضا عوض بشه.شما رفتی همونجاهاتو دادی جلو گلوله تقصیر منه؟😜😁 خندید و گفت: _باشه بابا.باور کردم.😁 یه کم مکث کرد.بعد گفت: _واقعا بچه مون پسره؟😅 گفتم: _کدومشون؟😌 یه نگاه پر از سؤال بهم کرد.با ذوق پرسید: _دوقلو؟😳😍 با سر گفتم آره.☺️ لبخند عمیقی زد.اشک تو چشمهام جمع شد.گفتم: _فکر نمیکردم برگردی.فکر نمیکردم لحظه ای بیاد که این خبر بهت بگم.😍😢 باخوشحالی گفت: _دوتا پسر؟😍✌️ -بله آقا،دو تا پسر.😉😌 از خوشحالی نمیدونست چی بگه.😍☺️ همون موقع یکی از پرستارها اومد تو اتاق... سر و وضعش به نسبت بقیه بهتر بود.من بالبخند به خانم پرستار نگاه میکردم. وحید به من نگاه میکرد.👀❤️پرستار هم به من و وحید و بیشتر به من نگاه میکرد... تازه معنی نگاههای الان و پرستارها و دکتر توی راهرو رو میفهمیدم.😅اصلا به قیافه وحید نمیخورد همسری مثل من یا یه خانم چادری داشته باشه.گفت: _آقای موحد اونقدر از شما تعریف کردن که همه ما مشتاق شدیم شما رو ببینیم. ولی الان که می بینمتون،میفهمم خیلی چیزها رو نمیشه با حرف بیان کرد.تازه آقای موحد خیلی چیزها رو نگفتن.😊 -لطف دارید.☺️ -دختره یا پسر؟😊 بالبخند گفتم: _پسر.☺️ وحید همونجوری که به من نگاه میکرد گفت: _دوقلو داریم.😇😎 پرستار با ذوق به من گفت: _عزیزم،مبارک باشه.😍 -ممنون☺️ وحید گفت: _خانم پرستار لطف کنید یه صندلی برای خانومم بیارین.😊 آروم به وحید گفتم: _دوباره شروع کردی.😬 پرستار لبخندی زد و صندلی آورد.بعد همونجوری که کارشو انجام میداد، گفت: _خانم موحد،از دیروز که آقای موحد رو آوردن بخش همش میگفتن خانومم فلان،خانومم بهمان.تایکی ازش تعریف میکرد میگفت خانومم هم همینو بهم گفته.😅 مثلا غیرتی شدم و گفتم: _کی،چی گفته؟😠😄 پرستار پشتش به من بود.یه دفعه برگشت و گفت: _هیچی باور کن.بعضی از همکارا همینجوری یه چیزی گفتن...😨 من با خنده نگاهش کردم.😄وحید هم بلند خندید.😂فهمید سرکار بوده،لبخندی زد و میخواست چیزی بگه که منصرف شد.کارشو انجام داد و رفت بیرون. با اخم به وحید نگاه کردم و بالبخند گفتم: _نمیشه دو روز تنهات بذارم،نه؟😬😄 باخنده گفت: _خب تنهام نذار.😉😁 ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍
به نام آنکه مهربانے ࢪا آفࢪید
‍ 🔴مگر نمیگویند شهدا زنده اند ؟ 🔺زنده ها میبینند و میشنوند ! 🔺زنده ها جواب میدهند ! 🔺من با ابـراهـیـم هـادی کار دارم ! 📍ابراهیم موبایل نداشت ، اما بی سیم که داشت ! 🚩ابـراهـیـم ! 📍اگر صدای مرا میشنوی ، کمک ! 📍من و بچه ها گیر افتادیم در تله ی دشمن! 📎تلفن همراه من کار نمیکند بدرد نمیخورد هرچه گشتم برنامه بیسیم نداشت تا با تو تماس بگیرم.. 📎گفتم میخواهم با بیسیم شما تماس بگیرم.. 🖇گفتند اندرویدهای شما را چه به بیسیم شهدا ! اما من همچنان دارم تلاش میکنم تا با گوشی اندروید صدایم را به تو برسانم.. 📍اگر میشنوی ما گیر افتادیم بگو چطور آن روز وقتی به گوشَت رساندند که دخترهای محل از فرم هیکل تو خوششان آمده ، از فردایش با لباس های گشاد تمرین کشتی میرفتی ؟ تا چشم و دل دختری را آب نکنی ! 📍اینجا کُشتی میگیریم تا دیده شویم .. 📍لاک میزنیم تا لایک بخوریم تو حتما راهش را بلدی که به این پیچ ها خندیدی و دنیارا پیچاندی! و ما در پیچ دنیا سرگیجه گرفتیم ! 🚩ابـراهـیـم! 📎اگر صدایم را میشنوی، دوباره اذانی بگو تا ماهم مثل بعثی ها که صدایت را شنیدند و راه را پیدا کردند راه را پیداکنیم .. 🖇راه را گم کردیم که به عشق سیب زمینی های سرخ کرده ی مک دونالد آنقدر ذوق زده شدیم و پای کوبی کردیم تا آقــا گـفـت لـطـفـا متـانتـتان را حـفـظ کنـید ! 📍اگر از جبهه برگشتی کمی از ان غیـرت های نـاب بسیجی ها را برایمان سوغات بیاور؛ 🏳تا ماهم مثل شما حرف اماممان را زمین نگذاریم... تمام..... ـــــــــــ🌸ــــــــــــــ🌸ــــــــــــ🌸ـــــــ🌸 😷 💝 🍒
فقط مانده یک روسری...😳😔 ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺸﺎﻭﺭﯾﻦ ﻭ ﺟﺎﺳﻮﺳﺎﻥ ﮐﺎﺥ ﺳﻔﯿﺪ😒 ﺩﺭ ﮔﺰﺍﺭﺵ ﺧﻮﺩ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﺳﺖ:📋📝 ﻣﺎ ﻣﻮﻓﻖ ﺷﺪﯾﻢ😅 ﭼﺎﺩﺭ ﻣﺸﮑﯽ ﺯﻥ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﺎﺩﺭ ﺗﻮﺭﯼ ﻭ ﮔﻠﺪﺍﺭ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﮐﻨﯿﻢ.🙄 ﭼﺎﺩﺭ ﺗﻮﺭﯼ ﻭ ﮔﻠﺪﺍﺭ ﺯﻧﺎﻥ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﮐﻨﯿﻢ!😕 ﻣﺎﻧﺘﻮ ﻫﺎﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺎﻧﺘﻮﻫﺎﯼ ﺭﻧﮕﯿﻦ، ﺗﻨﮓ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ.🙁 ﻭ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺍﺯ ﺣﺠﺎﺏ ﯾﮏ ﺯﻥ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ.😱😔 که آن هم به لطف روسری های لیز به راحتی سر میخورد و مدام از سر آنها میُفتد😰😱 ﺁﻧﺎﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﻧﺎﻣﺤﺮﻣﺎﻥ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ، ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ.😥 ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﺤﯿﻄﯽ ﻧﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﺑﺎ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ ﺑﺮﻗﺮﺍﺭ ﮐﻨﻨﺪ.😱 ﺍﮔﺮ ﻣﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﯿﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻢ ﻫﺎﯼ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ😕 ﻭ ﺯﻧﺎﻥ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺭﺍ بیشتر ﺑﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻧﻬﺎ ﺑﮑﺸﺎﻧﯿﻢ🙁 ﺩﺭ ﻧﻬﺎﯾﺖ ﺯﻧﺎﻥ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﻓﺮﺻﺘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﺸﺎﻥ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ!!!!😔😔😔 ﺁﻧﻮﻗﺖ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺯ ﺍﺳﻼ‌ﻡ ﻭ ﺍﻧﻘﻼ‌ﺏ ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺑﺎﻗﯽ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ!!😱😭 میبینی بانوی مسلمان ایرانی؟؟؟😳 میبینی چه خوابها برایمان دیده اند 😴و به راحتی دارند خوابهایشان را تعبیر میکنند...؟❤️😔 ـــــــــــ🌸ــــــــــــــ🌸ــــــــــــ🌸ـــــــــ🌸 13✊🏻 💝 🍒
بانو! این چادر تا برسد بدست تو هم از کوچه های مدینه گذشته هم از کربلا هم از بازار شام هم از میادین جنگ...  چادر وصیت نامه ی شهداست بر تن تو ❤️چادرت را در آغوش بگیر ،❤️ و بگو برایت از خاطراتش بگوید... همه را از نزدیک دیده است... ــــــــــــ🌸ـــــــــــ🌸ــــــــــــ🌸ـــــــــــ ❤️ــق‌مَ 😷 💝 🍒
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 🌷 قسمت _خب تنهام نذار😉😁 _محمد راست میگفت،شما دیگه خیلی پررویی.😬😌 -راستی داداش خوبت چطوره؟😁 -خوبه.از کارهای جناب عالی فقط حرص میخوره.😬😅 بعد احوال باباومامان و بقیه رو پرسید. دیگه نمیتونستم پیشش بمونم... میرفتم، میخوندم و از خدا میکردم.گفتم: _من میرم بیرون یه هوایی بخورم.😇 یه جوری نگاهم کرد که یعنی من که میدونم کجا میخوای بری.گفت: _هواخوری طبقه پایینه..😁👇برو ولی زیاد تنهام نذارها.از من گفتن بود،دیگه خود دانی.😜 بالبخند نگاهش کردم و گفتم: _هی ی ی...محمد😫 بلند خندید.😂 از اتاق رفتم بیرون... وقتی درو بستم انگار یه رو گذاشتن روی شونه م. روی صندلی کنار در نشستم. آقاجون با یه لیوان آب اومد پیشم.به بلند شدم.😊☝️ بالبخند گفتم: _آقاجون..چشمتون روشن.😊 لبخندی زد و گفت: _چشم شما هم روشن دخترم.😊 -ممنون آقاجون.البته من کلا روشن هستم.(منظورم فامیلم بود)☺️😅 لبخندش عمیق تر شد😄 و چیزی نگفت. -مامان کجا هستن؟ -نمازخونه. -با اجازه تون من میرم پیششون.شما اینجا هستین؟😊 -آره دخترم برو.مراقب خودت باش.😊 -چشم.☺️ مامان رو به قبله نشسته بود و دعا میکرد.کنارش نشستم و نگاهش کردم. خیلی گریه کرده بود.😭این مدت خیلی اذیت شده بود... نگاهم کرد....👀😭 لبخند زدم.یه دفعه ته دلم خالی شد،نکنه خواب بوده؟!😳😱😰مامان گفت: _زهرا،چی شده؟😒 -مامان،فکر کنم...😧خواب دیدم...وحید..😱 برگشته... زخمی بود..😰 آروم و شمرده حرف میزدم... مامان لبخند زد و گفت: _نه دخترم.خواب نبود.😊واقعا خودش بود. زخمی بود.😒همونجاهایی که تو گفتی نور داره. بابغض گفت: _زهرا...پاش.😢 گفتم: _ولی خیالتون راحت،دیگه مأموریت نمیره.😒 -واقعا؟!!!😳 -خودش که اینجوری گفت.بخاطر پاش.😊 -قربون حکمت خدا برم.دیگه بره ولی هم مانعش بشم.😊🙏 حالش رو میفهمیدم... وحید یه پاشو از دست داد ولی دیگه پیش ما موندگار شد.😅 مادروحید رفت پیش پسرش... منم تنهایی خیلی دعا کردم✨ و شکر کردم✨ و نماز خوندم.✨ وحید یک هفته بیمارستان بود... حال من خوب نبود و نمیتونستم پیشش بمونم. مادرش و آقاجون و بابا و محمد و علی به نوبت پیشش میموندن.😊منم هر روز میرفتم دیدنش. سه ساعتی پیشش میموندم و برمیگشتم.😍فاطمه سادات👧🏻 وقتی پدرشو دیداز خوشحالی داشت بال درمیاورد.🤗😍با باباش حرف میزد. وحید هم بادقت به حرفهاش گوش میداد و میخندید.😍😁 بعد یک هفته چهره ی وحید تقریبا مثل سابق شده بود.😍☺️اون موقع هم پرستارها و دکتر بالبخند و تعجب به ما نگاه میکردن.😅 تا مدت ها مهمان زیاد داشتیم.... میومدن عیادت وحید.همکاراش،دوستاش،اقوام، بچه های هیئت؛خیلی بودن.😇 یه روز حاجی و همسرش اومدن عیادت وحید. قبلا همسر حاجی رو دیده بودم.خانم خیلی بامحبتی بود.😊خودشون بچه نداشتن.وحید خیلی دوست داشتن.به منم خیلی محبت میکردن،مخصوصا بعد از قضیه ی بهار. حاجی اومده بود که بگه کار وحید تغییر کرده و مسئول جایی شده که من متوجه نشدم...😟 ولی وحید خیلی تعجب کرد.😳گفت: _آخه من،...با این درجه و سن که نمیشه!!!!😳😧 حاجی گفت: _ترفیع درجه گرفتی.😊سن هم که مهم نیست. مهم تجربه و پرونده ی کاریه که ماشاءالله تو پر و پیمونشم داری...👌کارت از چهار ماه دیگه👉 شروع میشه.تا اون موقع به خانواده ت برس. به وحید نگاه کردم...👀😟 ناراحت بود.حتما شده.. ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 🌷 قسمت حتما شده... حدس زدم مسئولیت نیرو های بیشتری رو داره. چون تنها چیزی که اذیتش میکرد این بود که مسئولیت حفاظت کسی رو بهش بدن. درکش میکردم،خیلی سخته.😥 همسرحاجی آروم به من گفت: _آدمها هرچی بزرگتر باشن مسئولیت شون هم بیشتره.آقا وحید مرد بزرگیه.خودتو برای روزهای از این آماده کن.😊 ✨تو دلم گفتم سخت تر از این؟!!😧😥خدایا خودت کمکم کن.🙏 در واقع وحید و من وارد مرحله جدیدی تو زندگیمون شدیم که برامون خیلی سخت بود. چون تعداد افراد خانواده مون بیشتر میشد و از طرفی هم کار وحید به اندازه قبل خطرناک نبود، از خونه بابا اسباب کشی کردیم و یه خونه بزرگتر اجاره کردیم.😊 سه ماه بعد... سیدمحمد👶🏻 و سیدمهدی👶🏻 به دنیا اومدن.وقتی دیدمشون خیلی خوشحال شدم.😍☺️چهره شون عین وحید بود.بهشون گفتم: _اخلاقتون هم باید مثل پدرتون باشه.☺️ وحید وقتی بچه ها رو دید به من نگاه کرد و فقط لبخند زد.گفتم: _پسر کو ندارد نشان از پدر...😃 خندیدیم.گفتم: _بیچاره من با این همه وحید.😜😫 وحید مثلا اخم کرد و گفت: _خیلی هم دلت بخواد.😠😉 بالبخند گفتم: _خیلی هم دلم میخواد.😇😍 بعد از چند وقت پای مصنوعی برای وحید گذاشتن.دیگه بدون عصا میتونست راه بره.می لنگید ولی بهتر از عصا بود.😅☺️ کمتر از دو هفته به تموم شدن مرخصی چهار ماهه و شروع کار جدیدش مونده بود.وحید تو کارهای خونه و بچه داری خیلی به من کمک میکرد.فاطمه سادات👧🏻 هم میخواست مثل باباش به من کمک کنه.وحید هم باآرامش و حوصله بهش یاد میداد که چطوری با پسرها بازی کنه و سرگرمشون کنه.😊درواقع داشت آماده ش میکرد برای روزهایی که خودش خونه نبود،فاطمه سادات بتونه به من کمک کنه. یه شب وحید تو اتاق نماز میخوند... پشت سرش،کنار در ایستادم و نگاهش میکردم.👀❤️ روزی هزار بار که وحید کنارم بود.... به روزهای خوبی که کنارش داشتم فکر میکردم. همه ی روزهای زندگی من کنار وحید خوب بود. حتی روزهایی که مأموریت بود... چون من اون روزها هم با عشق وحید زندگی میکردم.نمازش تموم شد.بدون اینکه برگرده گفت: _منم خیلی دوست دارم.😍 گفتم داره با خدا حرف میزنه،چیزی نگفتم.بعد چند ثانیه گفت: _خب بیا اینجا بشین دیگه.😍 با دست جلوی خودشو نشان داد.هنوز هم سمت من برنگشته بود.گفتم: _با منی؟😳 صورتشو برگردوند.لبخند میزد.گفت: _بله عزیز دلم.😊 -پشت سرت هم چشم داری؟!!☺️😅 -اونکه بله ولی برای دیدن تو نیازی به چشم ندارم.😍 رفتم جلوش نشستم.به چشمهای مشکیش خیره شدم.گفت: _هنوز هم به نظرت قشنگ و جذابه؟😇 لبخند زدم. -آره،هرچی بیشتر میگذره قشنگ تر و جذاب تر هم میشه.مخصوصا کنار چند تا تار موی سفیدت.☺️😌 -میبینی خانوم پیر شدم.😊 -قبلنا که مجرد بودم وقتی به عروس و داماد میگفتن به پای هم پیر بشین،میگفتم آرزوهای قشنگ تر بکنین.ولی الان میفهمم چه حس قشنگیه که آدم کنار کسی که دوستش داره پیر بشه.😍☺️ بالبخند گفت: _شما که جوانی خانوم،فقط داری منو پیر میکنی.😍 -وحید...خیلی دوست دارم..خیلی☺️ -اینو که چند دقیقه پیش گفتی.یه چیز جدید بگو.😎😉 -کی گفتم؟!!!😳 -اونجا،پشت سرم ایستاده بودی.منم گفتم که..منم خیلی دوست دارم.😍 -جدا پشت سرت هم چشم داری؟!!!😳☺️ -بیخود نیست که تو سی و چهارسالگی سرهنگ شدم.😎😌 بلند شدم و باتحکم گفتم: _خیلی خب جناب سرهنگ بیرون از خونه،پاشو برو بخواب.😠😍☝️ بلند شد،احترام نظامی گذاشت و گفت:... ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍