خدایا..♥
مابراےتوتیپزدهایم😌
مگرغیرازایناست?!
بگذارنپسندنمان..
ماراچہبہنگاهغیر..⇩
همینڪہبندهخوشتیپتوئیم
مارابساست..😇😌
ــــــــــــ🌸ــــــــــــ🌸ــــــــــــ🌸
#لبیڪیاخامنہاے
#چادرمراعاشقم❤️
#یازینبکبرے
#dokhtaranahhayeman🍒
:):
#شهادت یعنے . . .
•
کۅچھ خݪوتے را مےخواهم👀..؛
بےانتھا، بڕای ڔفتن . . .🖐🏽
بےواژه، بڕای سڔودن . . .🗣
و آسمانے بڕای پࢪواز کڔدن . . .🕊
عاشقانھ اۅج گڔفتن . . .❤️
ࢪهاشدن . . .↯
•
#شهیدعارفكايدخورده🌱
ــــــــــــ🌸ــــــــــــ🌸ــــــــــــ🌸
#لبیڪیاخامنہاے
#چادرمراعاشقم❤️
#یازینبکبرے
#dokhtaranahhayeman🍒
#دخـــترانه هــای مـن🍒
بســـم تعـــالی❤
اینجا پاتــــوقی برایـ تـــمام دخـــترانـ ســـرزمین مـــون هستـ🍭
تــوی کـانالـــمون قراره باهــم بترکــونیم از پـــروفایل های مـــذهبیـ دخـــترونهـ تــــا رمــــــ📚ـــاݩ و مطالــــب نـــاݕ👌 …
دلــــنوشته هـــا و معرفــــی کـتابــ و آشنایے با شهدا و کلیـــــ حرف هــای دخــــترونه 🌈
اینــــجا قرارهـ پاســــدار چادرمـون یادگـــار حضـــرت زهـــــــرا بـــشیم💎🌱
ودل امام زمــــانمونـ رو شـــاد کنیمـ 🦋
باذکــــر یامهدی ❣بـــزن روی لـــینک 😉
https://eitaa.com/dokhtaranehhayeman313313313313
『انقݪاب نۅجۅانۍ』
#دخـــترانه هــای مـن🍒 بســـم تعـــالی❤ اینجا پاتــــوقی برایـ تـــمام دخـــترانـ ســـرزمین مـــون
دوستان این بنری که در اختیار دارید بنر کانال هست😉💟
با دوستانتون به اشتراک بگذارید و اون هارو به کاناݪ دعوت کنید 🌱🌸
#ادمین نوشت🖊
اگه چادر سر کنی و مانتوی تنگ و کوتاه بپوشی و چادرتو باز بذاری!
اگه چادر سر کنی و دستت تا آرنج معلوم باشه!
اگه چادر سر کنی و روسری جیغ و زرق و برقی سر کنی!
اگه چادر سر کنی و ولو، یه نمه موهاتو بیرون بریزی!
اگه چادر سر کنی و رژ قرمز بزنی و یه کیلو آرایش رو خودت خالی کنی!
و...
😔😔
ــــــــــــ🌸ــــــــــــ🌸ــــــــــــ🌸
#لبیڪیاخامنہاے
#چادرمراعاشقم❤️
#یازینبکبرے
#dokhtaranahhayeman🍒
ز کجا امده ای بانو💎
از بهشت؟🌸
آرے ...
از دیارِ بهشتے کہ چنین
از عطر چادرت بوے یاس میبارد😌☺️
ــــــــــــ🌸ــــــــــــ🌸ــــــــــــ🌸
#لبیڪیاخامنہاے
#چادرمراعاشقم❤️
#یازینبکبرے
#dokhtaranahhayeman🍒
امروز ، سالروز شهادت کسے است که پدࢪش ثروتمندترین مرد دنیا بود
که در ایتالیا زندگے می کرد ....
حالا فکرش رو بکنید پدرتون ثروتمند ترین مرد دنیا باشه و بعد از اون همه ی ارث و میراث ها قراره به تو برسه ولی اگه بخوای مسلمون بشی و به اسلام روی بیارے دیگه هیچ ارثی به تو بعنوان پسر ثروتمد ترین مرد جهان تعلق نمیگیره ....
آیا مسلمون میشی؟!🤔
.
.
.
ادواردو آنیلے با اون شرایطی که داشت بین ثروت و اسلام ، اسلام را انتخاب کرد و پس از آن اسمش به ○|مهدے|○ تغیر یافت 🌱🦋
ــــــــــــ🌸ــــــــــــ🌸ــــــــــــ🌸
#لبیڪیاخامنہاے
#چادرمراعاشقم❤️
#یازینبکبرے
#dokhtaranahhayeman🍒
ࢪمان جذاب و واقعی📚
عاشقانه ا؎ِ بࢪای تو⌒_⌒❤️
#قسمت_دهم
.
گل خریدن تقریبا کار هر روزش بود … گاهی شکلات هم کنارش می گرفت … بدون بهانه و مناسبت، هر چند کوچیک، برام چیزی می خرید … زیاد دور و ورم نمیومد … اما کم کم چشم هام توی محوطه دانشگاه دنبالش می دوید … .
.
رفتارها و توجه کردن هاش به من، توجه همه رو به ما جلب کرده بود … من تنها کسی بودم که بهم نگاه می کرد … پسری که به خنثی بودن مشهور شده بود حالا همه به شوخی رومئو صداش می کردن … .
.
اون روز کلاس نداشتیم … بچه ها پیشنهاد دادن بریم استخر، سالن زیبایی و … .
همه رفتن توی رختکن اما پاهای من خشک شده بود .. برای اولین بار حس می کردم در برابر یه نفر تعهد دارم … کیفم رو برداشتم و اومدم بیرون … هر چقدر هم بچه ها صدام کردن، انگار کر شده بودم … .
.
چند ساعت توی خیابون ها بی هدف پرسه زدم … رفتم برای خودم چند دست بلوز و شلوار نو خریدم … عین همیشه، فقط مارکدار … یکیش رو همون جا پوشیدم و رفتم دانشگاه … .
.
همون جای همیشگی نشسته بود … تنها … بی هوا رفتم سمتش و بلند گفتم: هنوز که نهار نخوردی؟ …
.
.
امتحانات تموم شده بود … قرار بود بعد از تموم شدن امتحاناتم برگردم … حلقه توی جعبه جلوی چشمم بود … .
دو ماه پیش قصد داشتم توی چنین روزی رهاش کنم و زیر قولم بزنم … اما الان، داشتم به امیرحسین فکر می کردم … اصلا شبیه معیارهای من نبود … .
.
وسایلم رو جمع کردم … بی خبر رفتم در خونه اش و زنگ زدم … در رو که باز کرد حسابی جا خورد … بدون سلام و معطلی، چمدونم رو هل دادم تو و گفتم: من میگم ماه عسل کجا میریم … .
.
آغاز زندگی ما، با آغاز حسادت ها همراه شد … اونهایی که حسرت رومئوی من رو داشتند … و اونهایی که واقعا چشم شون دنبالش افتاده بود … .
مسخره کردن ها … تیکه انداختن ها … کم کم بین من و دوست هام فاصله می افتاد … هر چقدر به امیرحسین نزدیک تر می شدم فاصله ام از بقیه بیشتر می شد … .
ادامه دارد...
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
به قلم پاک؛
✍ شهیدمدافع حرم سید طاها ایمانی
ࢪمان جذاب و واقعی📚
عاشقانه ا؎ِ بࢪای تو⌒_⌒❤️
#قسمت_یازدهم
.
از ایرانی های توی دانشگاه یا از قول شون زیاد شنیده بودم که امیرحسین رو مسخره می کردن و می گفتن: ماشین جنگیه … بوی باروت میده … توی عصر تحجر و شتر گیر کرده و … .
ولی هیچ وقت حرف هاشون واسم مهم نبود … امیرحسین اونقدر خوب بود که می تونستم قسم بخورم فرشته ای با تجسم مردانه است … .
اما یه چیز آزارم می داد … تنش پر از زخم بود … بالاخره یه روز تصمیم گرفتم و ازش سوال کردم … باورم نمی شد چند ماه با چنین مردی زندگی کرده بودم … .
.
توی شانزده سالگی در جنگ، اسیر میشه … به خاطر سرسختی، خیلی جلوی بعثی ها ایستاده بود و تمام اون زخم ها جای شلاق هایی بود که با کابل زده بودنش … جای سوختگی … و از همه عجیب تر زمانی بود که گفت؛ به خاطر سیلی های زیاد، از یه گوش هم ناشنواست … و من اصلا متوجه نشده بودم … .
.
باورم نمی شد امیرحسین آرام و مهربان من، جنگجوی سرسختی بوده که در نوجوانی این همه شکنجه شده باشه … و تنها دردش و لحظه سخت زندگیش، آزادیش باشه … .
زمانی که بعد از حدود ده سال اسارت، برمی گرده و می بینه رهبرش دیگه زنده نیست … دردی که تحملش از اون همه شکنجه براش سخت تر بود … .
.
وقتی این جملات رو می گفت، آرام آرام اشک می ریخت … و این جلوه جدیدی بود که می دیدم … جوان محکم، آرام، با محبت و سرسختی که بی پروا با اندوه سنگینی گریه می کرد … .
.
اگر معنای تحجر، مردی مثل امیرحسین بود؛ من عاشق تحجر شده بودم … عاشق بوی باروت …
ادامه دارد...
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
به قلم پاک؛
✍ شهیدمدافع حرم سید طاها ایمانی
ࢪمان جذاب و واقعی📚
عاشقانه ا؎ِ بࢪای تو⌒_⌒❤️
#قسمت دوازدهم
.
این زمان، به سرعت گذشت … با همه فراز و نشیب هاش … دعواها و غر زدن های من … آرامش و محبت امیرحسین … زودتر از چیزی که فکر می کردم؛ این یک سال هم گذشت و امیرحسین فارغ التحصیل شد … .
.
اصلا خوشحال نبودم … با هم رفتیم بیرون … دلم طاقت نداشت … گفتم: امیرحسین، زمان ازدواج ما داره تموم میشه اما من دلم می خواد تو اینجا بمونی و با هم زندگی مون رو ادامه بدیم … .
.
چند لحظه بهم نگاه کرد و یه بسته رو گذاشت جلوم … گفت: دقیقا منم همین رو می خوام. بیا با هم بریم ایران. .
.
پریدم توی حرفش … در حالی که اشکم بند نمی اومد بهش گفتم: امیر حسین، تو یه نابغه ای … اینجا دارن برات خودکشی می کنن … پدر منم اینجا قدرت زیادی داره. می تونه برات یه کار عالی پیدا کنه. می تونه کاری کنه که خوشبخت ترین مرد اینجا بشی … .
.
چشم هاش پر از اشک بود … این همه راه رو نیومده بود که بمونه … خیلی اصرار کرد … به اسم خودش و من بلیط گرفته بود … .
روز پرواز خیلی توی فرودگاه منتظرم بود … چشمش اطراف می دوید … منم از دور فقط نگاهش می کردم … .
.
من توی یه قصر بزرگ شده بودم … با ثروتی زندگی کرده بودم که هرگز نگران هیچ چیز نبودم … صبحانه ام رو توی تختم می خوردم … خدمتکار شخصی داشتم و … .
نمی تونستم این همه راه برم توی یه کشور دیگه که کشور من نبود … نه زبان شون رو بلد بودم و نه جایگاه و موقعیت و ثروتی داشتم. نه مردمش رو می شناختم … توی خونه ای که یک هزارم خونه من هم نبود … فکر چنین زندگی ای هم برام وحشتناک بود … .
.
هواپیما پرید … و من قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم … .
ادامه دارد...
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
به قلم پاک؛
✍ شهیدمدافع حرم سید طاها ایمانی
♥️
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊
*السَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ،*
*اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ،*
*اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ،*
*اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ،*
*اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَاَمیرِالمُومِنینَ ،*
*اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ،*
*اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ،* *اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم*🌹🍃🌹🍃
شادی_روح_شهدا_صلوات
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
صبحتوڹ شهدایے☕️( :
ـــــــــــ🌸ــــــــــــ🌸ـــــــــــــ🌸ــــــــــــ🌸
#لبیڪیاخامنہاے
#چادرمراعاشقم❤️
#یازینبکبرے
#dokhtaranahhayeman🍒
خدای من ،ای بهترین دوست،ای نزدیکترین نزدیک ،من سرشار عشق می شوم از نامت واز ان لحظه که در یاد من ،حضورت فوران می کند🍃
عاشقان وقٺ اذان است...😍
حی الصلاة...
بانڲ عاشقے❤️
چرا حجابت رو رعایت نمی کنی ؟🤔☺️
ـ چون هنوز بچه ام و تنها ۱۸سالمه !😳
چرا نماز نمی خونی ؟🤔☺️
ـ چون هنوز بچه ام و تنها ۱۸سالمه !👱🏻♀
چرا با نامحرم حرف می زنی ؟👨🏻💻
ـ چون بچه هستم و تنها ۱۸سالمه!😶
چرا و چون های زیادی هست که درجواب تمامی
آنها میتوان گفت چون هنوز جوانم و بچه ... !!😔
ولی ....☝️🏻
" ولی یادمان باشد فاطمه ی زهرا (س) هم تنها ۱۸سال داشت.☝️🏻🤚🏻😞
جاے تفڪر دارهـ رفیڨ...☘
ـــــــــــ🌸ـــــــــــ🌸ـــــــــــ🌸ـــــــــــ🌸
#لبیڪیاخامنہاے
#چادرمراعاشقم❤️
#یازینبکبرے
#dokhtaranahhayeman🍒
چادر من !!!! توبا من بزرگ شدی!با لحظه های زندگیم همراه بودیـ
با من زیر باران ماندی و خیس شدیـ
با من قد کشیدیـ تغییر کردیـ با من زیر آفتاب گرمت شد ..
رنگ مشکی ات زیر نور آفتاب رنگ باخت تا رنگ از زندگی ام نبازد
ـــــــــــ🌸ـــــــــــ🌸ـــــــــــ🌸ـــــــــــ🌸
#محجبه_ها_فرشته_اند✨
#لبیڪیاخامنہاے
#چادرمراعاشقم❤️
#یازینبکبرے
#dokhtaranahhayeman🍒
هدایت شده از 『انقݪاب نۅجۅانۍ』
https://harfeto.timefriend.net/16055951137188
حرفاتونو به صورت ناشناس بامادر میان بگذارید😉
『انقݪاب نۅجۅانۍ』
https://harfeto.timefriend.net/16055951137188 حرفاتونو به صورت ناشناس بامادر میان بگذارید😉
منتظر نظر ها و انتقاد های سازندتون هستیم...🙃
یه روز یه ترکه میره سبزی فروشی تا کاهو بخره
عوض اینکه کاهوهای خوب را سوا کند ، همه کاهو های نامرغوب را سوا میکنه و میخره
ازش می پرسند چرا اینکار را کردی میگه: صاحب سبزی فروشی پیرمرد فقیری هست
مردم همه ی کاهوهای خوب را میبرند و این کاهوها روی دست او میمانند
و من بخاطر اینکه کمکی به او بکنم اینها را میخرم، اینها را هم میشود خورد این ترکه کسی نبود جز عارف بزرگ آقا سید علی قاضی تبریزی(ره)
..........................................................................................
یه روز یه ترکـــه میره جبهه، بعد از یه مدت فرمانده میشه
یه روز بهش میگن داداشت شهید شده افتاده سمت عراقی ها اجازه بده بریم بیاریمش
جواب میده کدوم داداشم؟ اینجا همه داداش من هستن
اون ترکـــه تا زنده بود جنگید و به داداش های شهیدش ملحق شد; اون ترکـــه کسی نبود جز مهدی باکری
..........................................................................................
به یه ترکه گفتند کتابی بنویس
ترکه برای تالیف آن کتاب حدود چهل سال تحقیق و مطالعه کرد
و بیش از ده هزار کتاب را تمام خواند و به حدود صد هزار کتاب، مراجعه مکرر داشت
او برای یافتن منابع و کاوش در کتاب خانه های هند، ترکیه، ایران، عراق و ..
سفرهای متعدد انجام داد و بالاخره یک کتاب یازده جلدی نوشت
این ترکه کسی نبود جزعلامه امینی و اون کتاب نفیس"الغدیر"بود
این به بعد قبل جک تعریف کردن جوک حواسمون باشه چه کسانی رو به سخره میگیریم
..........................................................................................
یه لره میشه احسان کامرانی استاد دانشگاه هاروارد و مخترع قرنیه مصنوعی چشم
یه لره میشه شهید بهنام محمدی. اولین نوجوان 13 ساله شهید راه وطن
یه لره میشه حسین پناهی که یادش در خاطره ایرانیان زنده میمونه
یه لره هم میشه دکتر ملک حسینی تنها پزشک پیوند کبد در آسیا
یه لره میشه سردار بی بی مریم بختیاری فرمانده سپاه بختیاری
یه لره میشه بانو قدم خیر رهبر مبارزان عشایر در مقابل انگلیس
یه لره میشه پرفسور موسیوند و قلب مصنوعی رو اختراع میکنه
یه لره میشه آیت الله العظمی بروجردی مرجع بزرگ شیعیان
یه لره میشه پرفسور کرم زاده استاد جهانی ریاضی
یه لره میشه پرفسور ماهر مغز سوم فیزیک جهان
یه لره میشه سردار اسعد بختیاری فاتح تهران
یه لره میشه مهرداد اوستا نویسنده و شاعر
یه لره میشه اریوبرزن فرمانده ارتش داریوش
یه لره میشه دکتر عبدالحسین زرین کوب
یه لره میشه پرفسور جعفر شهیدی
یه لره میشه قیصر امین پور
یه لره میشه کریم خان زند
یه لره میشه باباطاهر
یه لره میشه علی مردان خان که به ارتش رضا خان میگه
هر عقابی بخواهد از آسمان این کشور عبور کند باید پرهایش را باج بدهد
و،،،،
..........................................................................................
یه روزی یه ترکه، یه عربه، یه قزوینیه، یه آبادانیه، یه اصفهانیه، یه شمالیه، یه شیرازیه، بوشهریه و ...
مثل مرد جلوی دشمن وایستادن تا کسی نگاه چپ به خاک و ناموسمون نکنه
لره...........شهید محمد بروجردی بود
ترکه.......... شهید مهدی باکری بود
عربه......... شهید علی هاشمی بود
قزوینیه...... شهید عباس بابایی بود
آبادانیه...... شهید طاهری بود
اصفهانیه.... شهید ابراهیم همت بود
شمالیه...... شهید شیرودی بود
شیرازیه...... شهید عباس دوران بود🍀🌺🌹☘
ویک کرمانی میشود سید شهدای مدافع حرم وشهدای انقلاب به اسم سرباز ولایت حاج قاسم سلیمانی🍀🌺🌹☘
خواهشاً در هر گروهی هستید کپی کنید تا مانع گذاشتن جوکهای قومیتی بشوید
ما سر یاری رهبر عهد و پیمان بسته ایم
عهد را چون عاشقان بی سر وجان بسته ایم
همچو سربازیم و فرمانده علی خامنه ایست
گوش به فرمان او با عشق و ایمان بسته ایم
لطفا کپی شود✍🏻
ࢪمان جذاب و واقعی📚
عاشقانه ا؎ِ بࢪای تو⌒_⌒❤️
#قسمت سیزدهم
.
برگشتم خونه … اوایل تمام روز رو توی تخت می خوابیدم … حس بیرون رفتن نداشتم … همه نگرانم بودن … با همه قطع ارتباط کردم … حتی دلم نمی خواست مندلی رو ببینم … .
مهمانی ها و لباس های مارکدار به نظرم زشت شده بودن … دلم برای امیرحسین تنگ شده بود … یادگاری هاش رو بغل می کردم و گریه می کردم … خودم رو لعنت می کردم که چرا اون روز باهاش نرفتم … .
.
چند ماه طول کشید … کم کم آروم تر شدم … به خودم می گفتم فراموش می کنی اما فایده ای نداشت …
.
مندلی به پدرم گفته بود که من ضربه روحی خوردم و اونم توی مهمانی ها، من رو به پسرهای مختلفی معرفی می کرد … همه شون شبیه مدل ها، زشت بودن … دلم برای امیرحسین گندم گون و لاغر خودم تنگ شده بود … هر چند دیگه امیرحسین من نبود … .
.
بالاخره یک روز تصمیم رو گرفتم … امیرحسین از اول هم مال من بود … اگر بی خیال اونجا می موندم ممکن بود توی ایران با دختر دیگه ای ازدواج کنه … .
از سفارت ایران خواستم برام دنبال آدرس امیرحسین توی ایران بگرده … خودم هم شروع به مطالعه درباره اسلام کردم … امیرحسین من مسلمان بود و از من می خواست مسلمان بشم … .
ادامه دارد...
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
به قلم پاک؛
✍ شهیدمدافع حرم سید طاها ایمانی
ࢪمان جذاب و واقعی📚
عاشقانه ا؎ِ بࢪای تو⌒_⌒❤️
#قسمت چهاردهم
.
من مسلمان شدم و به خدای امیرحسین ایمان آوردم … آدرس امیرحسین رو هم پیدا کرده بودم … راهی ایران شدم … مشهد … ولی آدرس قدیمی بود … چند ماهی بود که رفته بودن … و خبری هم از آدرس جدید نبود … یا بود ولی نمی خواستن به یه خارجی بدن … به هر حال این تنها چیزی بود که از انگلیسی حرف زدن های دست و پا شکسته شون می فهمیدم … .
.
دوباره سوار تاکسی شدم و بهش گفتم منو ببره حرم … دلم می خواست برای اولین بار حرم رو ببینم … ساکم رو توی ماشین گذاشتم و رفتم داخل حرم … .
.
زیارت کردن برام مفهوم غریبی بود … شاید تازه مسلمان شده بودم اما فقط با خواندن قرآن … و خدای محمد، خدای امیرحسین بود … اسلام برای من فقط مساوی با امیرحسین بود … .
.
داخل حرم، حال و هوای خاصی داشت … دیدن آدم هایی که زیارت می کردند و من اصلا هیچ چیز از حرف هاشون نمی فهمیدم … .
بیشتر از همه، کفشدار پزشکی که اونجا بود توجهم رو جلب کرد … از اینکه می تونستم با یکی انگلیسی صحبت کنم خیلی ذوق کرده بودم … اون کمی در مورد امام رضا و سرنوشت و شهادت ایشون صحبت کرد … فوق العاده جالب بود … .
.
برگشتم و سوار تاکسی شدم … دم در هتل که رسیدیم دست کردم توی کیفم اما کیف مدارکم نبود … پاسپورت و پولم داخل کیف مدارک بود … و حالا همه با هم گم شده بود … .
بدتر از این نمی شد … توی یک کشور غریب، بدون بلد بودن زبان، بدون پول و جایی برای رفتن … پاسپورت هم دیگه نداشتم … .
هتل پذیرشم نکرد … نمی دونم پذیرش هتل با راننده تاکسی بهم چی گفتن … سوار ماشین شدم … فکر می کردم قراره منو اداره پلیس یا سفارت ببره اما به اون کوچه ها و خیابان ها اصلا چنین چیزی نمی اومد …
.
کوچه پس کوچه ها قدیمی بود … گریه ام گرفته بود … خدایا! این چه غلطی بود که کردم … یاد امام رضا و حرف های اون پزشک کفشدار افتادم … یا امام رضا، به دادم برس …
ادامه دارد...
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
به قلم پاک؛
✍ شهیدمدافع حرم سید طاها ایمانی
ࢪمان جذاب و واقعی📚
عاشقانه ا؎ِ بࢪای تو⌒_⌒❤️
#قسمت_پانزدهم
.
توی این حال و هوا بودم که جلوی یه ساختمان بزرگ، با دیوارهای بلند نگه داشت … رفت زنگ در رو زد … یه خانم چادری اومد دم در … چند دقیقه با هم صحبت کردند … و بعد اون خانم برگشت داخل … .
.
دل توی دلم نبود … داشتم به این فکر می کردم که چطور و از کدوم طرف فرار کنم … هیچ چیزی به نظرم آشنا نبود … توی این فکر بودم که یک خانم روگرفته با چادر مشکی زد به شیشه ماشین … .
انگلیسی بلد بود … خیلی روان و راحت صحبت می کرد … بهم گفت: این ساختمان، مکتب نرجسه. محل تحصیل خیلی از طلبه های غیرایرانی … راننده هم چون جرات نمی کرده من غریب رو به جایی و کسی بسپاره آورده بوده اونجا … از خوشحالی گریه ام گرفته بود …
.
.
چمدانم رو از ماشین بیرون گذاشت و بدون گرفتن پولی رفت … .
.
اونجا همه خانم بودند … هیچ آقایی اجازه ورود نداشت … همه راحت و بی حجاب تردد می کردند … اکثر اساتید و خیلی از طلبه های هندی و پاکستانی، انگلیسی بلد بودند … .
.
حس فوق العاده ای بود … مهمان نواز و خون گرم … طوری با من برخورد می کردند که انگار سال هاست من رو می شناسند … .
مسئولین مکتب هم پیگیر کارهای من شدند … چند روزی رو مهمان شون بودم تا بالاخره به کشورم برگشتم … یکی از اساتید تا پای پرواز هم با من اومد … حتی با وجود اینکه نماینده کشورم و چند نفر از امورخارجه و حراست بودند، اون تنهام نگذاشت … .
.
سفر سخت و پر از ترس و اضطراب من با شیرینی بسیاری تموم شد که حتی توی پرواز هم با من بود … نرفته دلم برای همه شون تنگ شده بود … علی الخصوص امیرحسین که دست خالی برمی گشتم … .
اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم بیشتر از هر چیز، تازه باید نگران برگشتم به کانادا باشم … .
ادامه دارد...
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
به قلم پاک؛
✍ شهیدمدافع حرم سید طاها ایمانی