خیلۍهـاگُفتن
شہـداشَرمندھایم..!
خیلۍهـاشِنیدن
شہـداشَرمندھایم..!
خیلۍهـاهمنوشتند
شہـداشَرمندھایم..!
همہوهمہشَرمندھایم
امـانمیدانم..!
چندنفرسَعےدارنازاین
شرمندگۍخارجبشن..
اݦاݧ اݫ ږۅڗۍ کہ ݫڂݦ با دڔدۍ سڔ ٻآݫ ڪنڌ....💔
#مننہآنمڪتوانکردفراموشطُرا❣
امام خامنه ای:شــما افــسران جــــوان جنـگ نرم هستید.امید را میـخواهند در ما هــا بمیرانند سـعی کنید امید را زنده نگــه دارید هر چه میتوانید ؛ این شعـــله امــــــیـد را در دل خـــــــــودتــان و در دل مـخاطبانتان زنـــده نـگه دارید.با امـــــــید هست که میشـــود پیــش رفت ، امـــید هم امید بی جا نیست امیــدی است که واقـــــعیـت هــا مــــا را به درســــــــتی آن امید؛نوید میدهد🌿🌱
#رهبرانھ
#ڄڹڳنږݦ💻
سخݩاڹ یڪ دخٺر نوجواڹ بسیجے:
(:🕊️بسم رب الزهرا
ولا ٺحسبڹ الذیڹ قٺلو فے سبیل اللّه امواٺا بل احِیاء عِݩد ربهِم یرزقوݩ
با سلام و صلواٺ بر حضرٺ ولے عصر ( *مݩٺقم* ) امام زماڹ ارواحݩا فداء و ݩائب بر حقشاڹ حضرٺ امام خامݩہ اے (مد ظلہ العالے)
مݩم
یڪ دخٺر بسیجے
یادگار حضرٺ زهرا
ما با شما
حڪایٺ پدر ڪشٺگےداریم
از زباڹ یک ݩوجواڹ بسیجے بشݩو؛
ما هسٺیم فرزݩداݩ سردار و آموختگاڹ مڪٺب آڹ بلاے جاݩٺاڹ سلیماݩے
سپاه و بسیج را فاڪٺور بگیر حواسٺ به مڹ باشد
ایڹ خودٺاݩید ڪه راه را برایماڹ ݩشاڹ میدهید ایڹ خودٺانید ڪه ما را بیدارٺرمیڪݩید
بداڹ کہ رو بہ افولید دسٺ و پا زدݩٺاڹ بے فایده سٺ
ما انٺقام اشڪ هاے رهبر ماڹ را میگیریم
اݩٺقامے سخٺ
بد میبیݩید با ما در افٺادید
با ملٺ علے هر ڪه در افٺاد
بر افٺاد
ایل ما ایل عجم هاسٺ که یڪ ڪودڪ ما
جگرے با جگر شیر برابر دارد
ٺا آخریڹ قطره خوڹ پشٺیباڹ ولے فقیہ هسٺیم
پشٺیباڹ وطݩماڹ
خوڹ هایے را کہ در ایڹ راه دادیم را از یاد ݩخواهیم برد
ما فرزݩداڹ سید علے(مد ظلہ العالے)هسٺیم
فرزنداڹ مڪٺب حاج قاسم
مڪٺب حاج محسڹ (فخرے زاده)
چݩد روزے بود ڪہ فقط از بیمارے اخیر صحبٺ بود
و دیگر هیچ
چݩد روزے بود ڪه
خونے پاے درخٺ اسلام نریخٺہ بود و خشڪ بود ڪہ باز هم خوݩے پاڪ ریخٺه شد
درخٺ اسلام جاڹ گرفٺ؛ بیدار شد
و اڪݩوڹ ایڹ مڹ ،
فرزݩد سید علے
آرزو دارم همچوڹ حاج محسڹ باشم
با ایڹ ڪارتاڹ هزاراڹ جواڹ و ݩوجواڹ شوق بہ ایڹ ڪار پیدا میڪنند و حال ڪہ دوباره خوݩے پاے درخٺ اسلام ریخٺ بداݩید ڪہ قطعا و یقیݩا ثمرے خواهد داد
آڹ ثمر مڪٺب هسٺ
مکٺب حاج محسڹ
" *از ملٺے میڪشید ڪہ دعاے بعد ݩمازشاݩ شهادٺ اسٺ* "
بہ امید روزے کہ بهم بگڹ رهرو مڪٺب حاج قاسم و حاج محسڹ
عجـــل اللّه یا منٺقــم زهــــرا ♡
إِݩَّا مِڹَ الْمُجْرِمِیڹَ مُݩْتَقِمُوڹَ…»
#فدایی_زینب♡
#عبد_الزهرا♡
_(:🌹🕊️🌹_____
*گروه فرهنگی شهید سپهبد قاسم سلیمانی*
『انقݪاب نۅجۅانۍ』
سخݩاڹ یڪ دخٺر نوجواڹ بسیجے: (:🕊️بسم رب الزهرا ولا ٺحسبڹ الذیڹ قٺلو فے سبیل اللّه امواٺا بل احِیا
ما از تبار سوز جگر زینبیم....❤️✊🏻
هدایت شده از 『انقݪاب نۅجۅانۍ』
زیــارٺ امام زمــان(ڠڃ) بعــد از نماز صبح✨
اللّٰهُمَّ بَلِّغْ مَوْلايَ صاحِبَ الزَّمانِ صَلَواتُ اللّٰهِ عَلَيْهِ عَنْ جَمِيعِ الْمُؤْمِنِينَ وَالْمُؤْمِناتِ،
فِي مَشارِقِ الْأَرْضِ وَمَغارِبِها، وَبَرِّها وَبَحْرِها، وَسَهْلِها وَجَبَلِها، حَيِّهِمْ وَمَيِّتِهِمْ،
وَعَنْ والِدَيَّ وَوُلَْدِي وَعَنِّي مِنَ الصَّلَواتِ
وَالتَّحِيَّاتِ زِنَةَ عَرْشِ اللّٰهِ وَمِدادَ كَلِماتِهِ، وَمُنْتَهىٰ رِضاهُ، وَعَدَدَ مَا أَحْصاهُ كِتابُهُ،
وَأَحاطَ بِهِ عِلْمُهُ . اللّٰهُمَّ إِنِّي أُجَدِّدُ لَهُ فِي هٰذَا الْيَوْمِ وَفِي كُلِّ يَوْمٍ عَهْداً وَعَقْداً وَبَيْعَةً فِي رَقَبَتِي؛
اللّٰهُمَّ كَمَا شَرَّفْتَنِي بِهٰذَا التَّشْرِيفِ، وَفَضَّلْتَنِي بِهٰذِهِ الْفَضِيلَةِ، وَخَصَصْتَنِي بِهٰذِهِ النِّعْمَةِ،
فَصَلِّ عَلَىٰ مَوْلايَ وَسَيِّدِي صاحِبِ الزَّمانِ، وَاجْعَلْنِي مِنْ أَنْصارِهِ وَأَشْياعِهِ وَالذَّابِّينَ عَنْهُ،
وَاجْعَلْنِي مِنَ الْمُسْتَشْهَدِينَ بَيْنَ يَدَيْهِ طائِعاً غَيْرَ مُكْرَهٍ فِي الصَّفِّ الَّذِي نَعَتَّ أَهْلَهُ فِي كِتابِكَ فَقُلْتَ:
﴿صَفًّا كَأَنَّهُمْ بُنْيٰانٌ مَرْصُوصٌ﴾ عَلَىٰ طاعَتِكَ وَطاعَةِ رَسُولِكَ وَآلِهِ عَلَيهِمُ السَّلامُ . اللّٰهُمَّ هٰذِهِ بَيْعَةٌ لَهُ فِي عُنُقِي إِلَىٰ يَوْمِ الْقِيَامَةِ.
ترجمہ☘
خدایا برسان به مولایم صاحبالزمان (درود خدا بر او) از جانب همه مردان و زنان مؤمن در مشرقها و مغربهای زمین و خشکیها و دریاهایش و همواریها و کوههایش، زنده و مرده آنان و همچنین از طرف پدر و مادرم و فرزندانم و خودم، درودها و تحیتهایی به گرانی عرش خدا و کشیدگی کلماتش و نهایت خشنودیاش و شمار آنچه کتابش برشمرده و دانشش به آن احاطه یافته است. خدایا در این روز و در هر روز برای آن حضرت، عهد و پیمان و بیعت، بر عهدهام تجدید میکنم
🌈براے سلامتے آقــا صلوات🌈
✍️#تنهـا_مـیان_داعش |😱| (رمان)
#قسمت_بیست_و_هشتم
💠 شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه #وحشت کنم.
در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت پژمردهاش به #شوق زنده ماندن یوسف گل انداخته و من میترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی که از این #معجزه به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد :«نرجس #دعا کن بچهام از دستم نره!»
💠 به چشمان زیبایش نگاه میکردم، دلم میخواست مانعش شوم، اما زبانم نمیچرخید و او بیخبر از خطری که #تهدیدشان میکرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد :«عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم.»
و بغض طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد :«اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!»
💠 رزمندهای با عجله بیماران را به داخل هلیکوپتر میفرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او میخواست #حسرت آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکمتر در آغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلیکوپتر کشید و رو به من خبر داد :«باطری رو گذاشتم تو کمد!»
قلب نگاهم از رفتنشان میتپید و میدانستم ماندنشان هم یوسف را میکُشد که زبانم بند دلم شد و او در برابر چشمانم رفت.
💠 هلیکوپتر از زمین جدا شد و ما عزیزانمان را بر فراز جهنم #داعش به این هلیکوپتر سپرده و میترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پارههای تنمان باشیم که یکی از فرماندهان شهر رو به همه صدا رساند :«به خدا #توکل کنید! عملیات آزادی #آمرلی شروع شده! چندتا از روستاهای اطراف آزاد شده! به مدد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) آزادی آمرلی نزدیکه!»
شاید هم میخواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم کند تا چشمانمان کمتر دنبال هلیکوپتر بدود.
💠 من فقط زیر لب #صاحبالزمان (علیهالسلام) را صدا میزدم که گلولهای به سمت آسمان شلیک نشود تا لحظهای که هلیکوپتر در افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاریهای برادرم را به #خدا سپردم.
دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته بود، قدمهایم را به سمت خانه میکشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود که قدمی میرفتم و باز سرم را میچرخاندم مبادا #انفجار و سقوطی رخ داده باشد.
💠 در خلوت مسیر خانه، حرفهای فرمانده در سرم میچرخید و به زخم دلم نمک میپاشید که رسیدن نیروهای مردمی و شکست #محاصره در حالیکه از حیدرم بیخبر بودم، عین حسرت بود.
به خانه که رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو، در و دیوار دلم را در هم کوبید و دست خودم نبود که باز پلکم شکست و اشکم جاری شد.
💠 نمیدانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش #اسیر عدنان یا #شهید است، با هدیه حلیه چه کنم و با این حال بیاختیار به سمت کمد رفتم.
در کمد را که باز کردم، لباس عروسم خودی نشان داد و دیگر دامادی در میان نبود که همین لباس #عروس آتشم زد. از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای کمد نشستم.
💠 حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس #انتظاری که روزی بهاریترین حال دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که دستم بیاختیار به سمت باطری رفت.
در تمام لحظاتی که موبایل را روشن میکردم، دستانم از تصور صدای حیدر میلرزید و چشمانم بیاراده میبارید.
💠 انگشتم روی اسمش ثابت مانده و همه وجودم دست #دعا شده بود تا معجزهای شود و اینهمه خوشخیالی تا مغز استخوانم را میسوزاند.
کلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن #امام_مجتبی (علیهالسلام) شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم. چند لحظه سکوت و بوق آزادی که قلبم را از جا کَند!
💠 تمام تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با #رؤیای شنیدن صدای حیدر نفسهایم میتپید.
فقط بوق آزاد میخورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان #امید پر کشید و تماس بیهیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین کوبیده شد.
💠 پی در پی شماره میگرفتم، با هر بوق آزاد، میمُردم و زنده میشدم و باورم نمیشد شرّ عدنان از سر حیدر کم شده و #عشقم رها شده باشد.
دست و پا زدن در برزخ امید و ناامیدی بلایی سر دلم آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه #خدا زار میزدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی میلرزید...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد