دمشون گرم...
تغییر دکوراسیون دادن برا آماده شدن حسینهمون...😅
#افول_شیطان
@havalichadoram🌙
#تلنگرانہ🌱
پـروازکـردنسخـتنیستــ
عاشقکہباشےبالتمےدهند
ویادتمےدهندتا پـروازکنے
آنهمعاشقانھـ... :)♥️
#هواےِشهادت💔🕊
@havalichadoram🌙
#انگیزشے🍓
هیچ کس تا به امروز
با اگر و اما و شاید به خواسته هایش نرسیده است✌️
اگر واقعا خواهان موفقیت هستید
باید سلطان
"بایدها"
باشید
نه بنده
"شایدها"😉✌️
@havalichadoram🌙
#تلنگرانہ☘
دیدی وقتی دچار سرما خوردگی هستی🤒
نه عطر گل ها رو میفهمی و نه مزه غذاهای خوشمزه!🤧
#ویروس_گناه
هم باعث میشه ما عطر عبادت رو نفهمیم و مزه لذیذ ترین خوراکِ روح که نمازه رو نچشیم...❗️🤕
@havalichadoram🌙
#تلنگرانہ🌱
رفقا..
اینماهستیمکهاخروعاقبتمونرو
باکارهامونمشخصمیکنیم..
باگناهامون💔!
یااشکامونواسهظهور📜!
+تویاینراه!
نهجنابحررویادتبره..
ونهابلیسوشمررو🖐🏻
حالاشمابایدانتخابکنی..
"یزیدی؟"
"یا حسینی!
@havalichadoram🌙
دانشمندان علم تجوید اعتقاد دارند که خداوند در قرآن کریم مسلمانان را به رعایت قواعد تجوید دعوت نموده است؛🌼
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
زیرا پروردگار خطاب به رسول گرامی خود فرمود:🌼 و رتل القرآن ترتیلا، ای پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) قرآن را با ترتیل و شمرده بخوان.🌼
#ویکیفقه🌼
@havalichadoram🌙
•🎒•✏️•📚•
•• ریاضیش خیلی خوب بود...
شب هــا بچه هــا را جمع میــکرد کنــار میدان
سرپولک پشت مسجد بهشان ریـاضۍ درس
میــداد... زیر تیر چراغ برق...
•• دانشمنـد عارف ، دڪتر
🎙#شهیدمصطفیچمران🌱
@havalichadoram🌙
#تلنگرانہ🌱
یه وقت تو میدون جنگ باید خون بدی❗️
یه وقتم برای نجات جان بقیه توی مرکز اهداءخون...
بسیجیِ همیشه در صحنه به گوش🔉
میری #خون اهدا کنی
به نیابت از رفیق شهیدت اهدا کن...
اینقدر قلبت رقیق میشه که نگو..👌
✅السّابقون باشیم
✅تا اولئک المقربون بشیم...
بسم الله✋
@havalichadoram🌙
#چادرانہـ🦋
عشق به حجب و حیا🦋
به نجابت به وفا🦋
عشق به چادر زهرا🦋
که برای تو و امنیت تو خاکی شد💎
تا تو امروز شوی راحت و آسوده
خون این سیل شهیدان
همه اش با هدف چادر تو ریخته شد💔
@havalichadoram🌙
#تلنگرانہ🌱
یادٺ باشڋ بࢪای تک تک کارهایٺ باید جواب پس بدهے📜
@havalichadoram🌙
『انقݪاب نۅجۅانۍ』
📆 ۲۱ دی ماه ۱۳۹۰؛ سالگرد شهادت شهید مصطفی احمدی روشن
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
💠 بخشی از وصیت نامه شهید احمدی روشن:
خدایا! اگر روزی آمد که محبت علی را از من گرفتی جان من در بدنم نباشد. خدایا حال میدانم که علی چرا چیزی را جز دل چاه برای درد دل انتخاب نکرد. خیلی چیزها را نمیتوان به هیچکس گفت؛ خدایا جان آن امام زمان را سالم بدار که او امید شیعه است. در طول 1400 سال شیعه را کشتند به خاطر مولایشان به خاطر یک کلام "عشق چهارده تن" چرا؟!
#شهید_ترور #شهید_احمدی_روشن #شهید_هسته_ای
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
@havalichadoram🌙
✍️#دمـــشق_شهــر_عــشــ♥️ــق (رمان)
#قسمت_بیست_و_نهم
💠 نگاهش روی صورتم میگشت و باید تکلیف این زن #تکفیری روشن میشد که باز از پاسخ سوالم طفره رفت :«تو اینو از کجا میشناختی؟»
دیگر رنگ شیطنت از صورتش رفته بود، به انتظار پاسخی چشمش به دهانم مانده و تمام خاطرات خانه بسمه و ابوجعده روی سرم خراب شده بود که صدایم شکست :«شبی که سعد میخواست بره #ترکیه، برا اینکه فرار نکنم منو فرستاد خونه اینا!»
💠 بیغیرتی سعد دلش را از جا کَند، میترسید در آن خانه بلایی سرم آمده باشد که نگاهش از پا درآمد و من میخواستم خیالش را تخت کنم که #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) را به شهادت گرفتم :«همون لحظه که وارد اون خونه شدم، این زن منو برد #حرم، فکر میکرد وهابیام. میخواستن با بهم زدن مجلس، تحریکشون کنن و همه رو بکشن!»
که به یاد نگاه مهربان و نجیب مصطفی دلم لرزید و دوباره اشکم چکید :«ولی همین آقا و یه عده دیگه از مدافعای #شیعه و #سنی حرم نذاشتن و منو نجات دادن!»
💠 میدید اسم مصطفی را با چه حسرتی زمزمه میکنم و هنوز خیالش پیِ خیانت سعد مانده و نام ترکیه برایش اسم رمز بود که بدون خطا به هدف زد :«میخواست به #ارتش_آزاد ملحق بشه که عملگی ترکیه و آمریکا رو بکنه؟»
به نشانه تأیید پلکی زدم و ابوالفضل از همین حرفها خطری حس کرده بود که دستم را گرفت، با قدرت بلندم کرد و خیره در نگاهم هشدار داد :«همونجور که تو اونو شناختی، اونا هم هر جا تو رو ببینن، میشناسن، باید برگردی #ایران!»
💠 از قاطعیت کلامش ترسیدم، تکهای از جانم در اینجا جا مانده و او بیتوجه به اضطراب چشمانم حکمش را صادر کرد :«خودم میرسونمت فرودگاه، با همین پرواز برمیگردی #تهران و میری خونه دایی تا من مأموریتم تموم شه و برگردم!»
حرارت غمی کهنه زیر خاکستر صدایش پیدا بود که داغ #فراق مصطفی گوشه قلبم پنهان شد و پرسیدم :«چرا خونه خودمون نرم؟»
💠 بغضش را پشت لبخندی پنهان کرد و ناشیانه بهانه تراشید :«بریم بیرون، اینجا هواش خوب نیست، رنگت پریده!» و رنگ من از خبری که برایش اینهمه مقدمهچینی میکرد پریده بود که مستقیم نگاهش کردم و محکم پرسیدم :«چی شده داداش؟»
سرش را چرخاند، میخواست از چشمانم فرار کند، دنبال کمکی میگشت و در این غربت کسی نبود که دوباره با نگاهش به چشمان پریشانم پناه آورد و آهسته خبر داد :«هفت ماه پیش کنار اتوبوس زائرای ایرانی تو #کاظمین بمبگذاری کردن، چند نفر #شهید شدن.»
💠 مقابل چشمانم نفسنفس میزد، کلماتش را میشمردم بلکه این جان به لب رسیده به تنم برگردد و کلام آخر او جانم را در جا گرفت :«مامان بابا تو اون اتوبوس بودن...»
دیگر نشنیدم چه میگوید، هر دو دستم را روی سرم گرفتم و اختیار ساقم با خودم نبود که قامتم ازکمر شکست و روی زمین زانو زدم. باورم نمیشد پدر و مادرم از دستم رفته باشند که به گلویم التماس میکردم بلکه با ضجهای راحتم کند و دیگر نفسی برای ضجه نمانده بود که بهجای نفس، قلبم از گلو بالا میآمد.
💠 ابوالفضل خم شده بود تا از روی زمین بلندم کند و من مقابل پایش با انگشتان دستم به زمین چنگ میزدم، صورت مهربان پدر و مادرم در آینه چشمانم میدرخشید و هنوز دست و پاهای بریده امروز مقابل چشمم بود و نمیدانستم بدن آنها چند تکه شده که دیگر از اعماق جانم جیغ کشیدم.
در آغوش ابوالفضل بالبال میزدم که فرصت جبران بیوفاییهایم از دستم رفته و دیدار پدر و مادرم به #قیامت رفته بود.
💠 اینبار نه حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام)، نه چهارراه #زینبیه، نه بیمارستان #دمشق که آتش تکفیریها به دامن خودم افتاده و تا مغز استخوانم را میسوزاند و به جای پرواز به سمت تهران، در همان بیمارستان تا صبح زیر سِرُم رفتم.
ابوالفضل با همکارانش تماس گرفت تا پیشم بماند و به مقرّشان برنگشت، فرصتی پیش آمده بود تا پس از چند ماه با هم برای پدر و مادر شهیدمان عزاداری کنیم و نمیخواست خونابه غم از گلویش بیرون بریزد که بین گریه به رویم میخندید و شیطنت میکرد :«من جواب #سردار_همدانی رو چی بدم؟ نمیگه تو اومدی اینجا آموزش نیروهای #سوری یا پرستاری خواهرت؟»
💠 و من شرمنده پدر و مادرم بودم که دیگر زنده نبودند تا به دست و پایشان بیفتم بلکه مرا ببخشند و از این حسرت و دلتنگی فقط گریه میکردم.
چشمانش را از صورتم میگرداند تا اشکش را نبینم و دلش میخواست فقط خندههایش برای من باشد که دوباره سر به سرم گذاشت :«این بنده خدا راضی نبود تو بری ایران، بلیطت سوخت!»
💠 و همان دیشب از نقش نگاهم، احساسم را خوانده و حالا میخواست زیر پایم را بکشد که بیپرده پرسید :«فکر کنم خودتم راضی نیستی برگردی، درسته؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️#دمـــشق_شهــر_عــشــ♥️ــق (رمان)
#قسمت_سی_ام
💠 دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانوادهام قرار گرفتم و حالا دوباره عشق #سوری دیگری دلم را زیر و رو کرده و حتی شرم میکردم به ابوالفضل حرفی بزنم که خودش حسم را نگفته شنید، هلال لبخند روی صورتش درخشید و با خنده خبر داد :«یه ساعت پیش بهش سر زدم، به هوش اومده!»
از شنیدن خبر سلامتیاش پس از ساعتها لبخندی روی لبم جا خوش کرد و سوالی که بیاراده از دهانم پرید :«میتونه حرف بزنه؟» و جوابم در آستین شیطنتش بود که فیالبداهه پاسخ داد :«حرف میتونه بزنه، ولی #خواستگاری نمیتونه بکنه!»
💠 لحنش بهحدی شیرین بود که میان گریه به خنده افتادم و او همین خنده را میخواست که به سمتم آمد، سرم را بوسید و #برادرانه به فدایم رفت :«قربونت بشم من! چقدر دلم برا خندههات تنگ شده بود!»
ندیده تصور میکرد چه بلایی از سرم رد شده و دیگر نمیخواست آسیبی ببینم که لب تختم نشست، با دستش شکوفههای اشکم را چید و ساده صحبت کرد :«زینب جان! #سوریه داره با سر به سمت جنگ پیش میره! دو هفته پیش دو تا ماشین تو #دمشق منفجر شد، دیروز یه ماشین دیگه، شاید امروز یکی دیگه! سفرای کشورهای خارجی دارن دمشق رو ترک میکنن، یعنی #غرب خودش داره صحنه جنگ رو برای #تروریستها آماده میکنه!»
💠 از آنچه خبر داشت قلبش شکست، عطر خنده از لبش پرید، خطوط صورتش همه در هم رفت و بیصدا زمزمه کرد :«#حمص داره میفته دست تکفیریها، #شیعههای حمص همه آواره شدن! #ارتش_آزاد آماده لشگرکشی شده و کشورهای غربی و عربی با همه توان تجهیزش کردن! این تروریستهام همه جا هستن، از کنار هر ماشین و آدمی که تو دمشق رد میشی شاید یه انتحاری باشه، بهخصوص اینکه تو رو میشناسن!»
و او آماده این نبرد شده بود که با مردانگیِ لحنش قد علم کرد :«البته ما آموزش نیروهای سوری رو شروع کردیم، #سردار_سلیمانی و #سردار_همدانی تصمیم گرفتن هستههای #مقاومت مردمی تشکیل بدیم و به امید خدا نفس این #تکفیریها رو میگیریم!»
💠 و دلش برای من میتپید که دلواپس جانم نجوا کرد :«اما نمیتونم از تو مراقبت کنم، تو باید برگردی #ایران!»
سرم را روی بالشت به سمت سِرُم چرخاندم و دیدم تقریباً خالی شده است، دوباره چشمان بیحالم را به سمتش کشیدم و معصومانه پرسیدم :«تو منو بهخاطر اشتباه گذشتهام سرزنش میکنی؟»
💠 طوری به رویم خندید که دلم برایش رفت و او دلبرانه پاسخ داد :«همون لحظهای که تو حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) دیدمت، فهمیدم #خدا خودش تو رو بخشیده عزیزدلم! من چرا باید سرزنشت کنم؟»
و من منتظر همین پشتیبانی بودم که سوزن سِرُم را آهسته از دستم کشیدم، روی تخت نیمخیز شدم و در برابر چشمان متعجب ابوالفضل خجالت کشیدم به احساسم اعتراف کنم که بیصدا پرسیدم :«پس میتونم یه بار دیگه...»
💠 نشد حرف دلم را بزنم، سرم از #شرم به زیر افتاد و او حرف دلش را زد :«میخوای بهخاطرش اینجا بمونی؟»
دیگر پدر و مادری در ایران نبود که به هوای حضورشان برگردم، برادرم اینجا بود و حس حمایت مصطفی را دوست داشتم که از زبانش حرف زدم :«دیروز بهم گفت بهخاطر اینکه معلوم نیس سوریه چه خبر میشه با رفتنم مخالفت نمیکنه!» که ابوالفضل خندید و رندانه به میان حرفم آمد :«پس #خواستگاری هم کرده!»
💠 تازه حس میکرد بین دل ما چه گذشته که از روی صندلی بلند شد، دور اتاق چرخی زد و با شیطنت نتیجه گرفت :«البته این یکی با اون یکی خیلی فرق داره! اون مزدور #آمریکا بود، این #مدافع_حرم!»
سپس به سمتم چرخید و مثل همیشه صادقانه حرف دلش را زد :«حرف درستی زده. بین شما هر چی بوده، موندن تو اینجا عاقلانه نیست، باید برگردی ایران! اگه خواست میتونه بیاد دنبالت.»
💠 از سردی لحنش دلم یخ زد، دنبال بهانهای ذهنم به هر طرف میدوید و کودکانه پرسیدم :«به مادرش خبر دادی؟ کی میخواد اونو برگردونه خونهشون #داریا؟ کسی جز ما خبر نداره!»
مات چشمانم مانده و میدید اینبار واقعاً #عاشق شدهام و پای جانم درمیان بود که بیملاحظه تکلیفم را مشخص کرد :«من اینجا مراقبش هستم، پول بلیط دیشبم باهاش حساب میکنم، برا تو هم به بچهها گفتم بلیط گرفتن با پرواز امروز بعد از ظهر میری #تهران انشاءالله!»
💠 دیگر حرفی برای گفتن نمانده و او مصمم بود خواهرش را از سوریه خارج کند که حتی فرصت نداد مصطفی را ببینم و از همان بیمارستان مرا به فرودگاه برد.
ساعت سالن فرودگاه #دمشق روی چشمم رژه میرفت، هر ثانیه یک صحنه از صورت مصطفی را میدیدم و یک گوشه دلم از دوریاش آتش میگرفت. تهران با جای خالی پدر و مادرم تحمل کردنی نبود، دلم میخواست همینجا پیش برادرم بمانم و هر چه میگفتم راضی نمیشد که زنگ موبایلش فرشته نجاتم شد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
『انقݪاب نۅجۅانۍ』
✍️#دمـــشق_شهــر_عــشــ♥️ــق (رمان) #قسمت_سی_ام 💠 دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانوا
آنچہ در حواݪۍ چادرمـ:) گذشت🎥
قهربودیم😞
درحال نمازخوندن بود📿
نمازش که تموم شد ؛
هنوز پشت به اون نشسته بودم
کتاب شعرش رو برداشت📖
و با یه لحن دلنشین☺️
شروع کرد به خوندن😍
ولے من باز باهاش قهربودم !!😒☹️
کتابو گذاشت کنار🙄
بهم نگاه کرد
و گفت :
" غزل تمام ؛
نمازش تمام ؛
دنیـا مـات ؛
سکوت بین
من و واژه ها
سکونت کرد !🙄
بازهم بهش نگاه نکردم☹️
اینبارپرسید :
عاشقمے ؟؟؟🙄
سکوت کردم ؛
گفت :
عاشقم گر نیستے😓
لطفی بکن نفرت بورز😬
بےتفاوت بودنت😕
هرلحظه آبم مےکند😞
دوباره با لبخند پرسید :😊
عاشقمــــے مگه نه ؟؟!!!🤔🙄
گفتم : نـــــه !!!😑
گفت :
لبت نه گوید
و پیداست مے گوید دلت آری🙄😋😅
که این سان دشمنے
یعنے که خیـلے دوستـم دارے"😍😅😉
زدم زیرخنده😅
و روبروش نشستم ؛
دیگه نتونستم بهش نگم
که وجودش چقد آرامش بخشه...
بهش نگاه کردم
و ازته دل گفتم
خداروشکرکه هستے😍😌💞
#همسر_شهید
#شهیدعباسبابایی
#عاشقانههاےالهے💞
@havalichadoram🌙
『انقݪاب نۅجۅانۍ』
گفتـــم:
ببیــــنمتوےدنــیاچهآرزویےداری؟»
قدرےفڪرڪردوگفت:
«هیچی»
گفتم:
یعنےچۍ؟مثلاًدلتنمیخوادیهڪارهاےبشۍ،ادامه
تحصیلبدےیاازاینحرفهادیگہ؟!
گفت:
«یهآرزودارم.ازخداخواستمتاسنمڪمه
وگناهم ازاینبیـشترنشده،شهیدبشم.»
#شهیدنوراللهاخترے💔
@havalichadoram🌙
『انقݪاب نۅجۅانۍ』
گفتـــم: ببیــــنمتوےدنــیاچهآرزویےداری؟» قدرےفڪرڪردوگفت: «هیچی» گفتم: یعنےچۍ؟مثلاًدلتنمیخوادیهڪ
بشیمـ مث شهـــدآ🙃💔
اللهـــم الرزقنے توفیق الشهادة فے سبیلڪ❤️