فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ویدئوی_مناسبتی😀
یـــــک مسابقه ی خـــــاص😜
ࢪوز پــــــــــدر مبـــــأرکـــــ🌸
@havalichadoram🌙💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه به هوش باشیم، فتنه جدید در راه است و در روزها و ماه های اینده از این سری کلیپ های ساختگی و تقطیع شده می بینیم!! در این کلیپ ببینید چطور از سخنرانی های حضرت اقا تقطیع کردن و چی درست کردن!! پس بیننده و شنونده عاقلی باشیم
@havalichadoram🕊
📚رمان
❤️ #دو_مدافع ❤️
#قسمت_چهل_پنجم
#پارت_دوم
روسرے مشکیمو در آوردمو و سرمہ اے سر کردم کہ هم مشکے نباشہ هم اینکہ رنگ روشـݧ نباشہ..
.
جلوے درشوݧ بودیم علے صدام کردو گفت :اسماء رفتیم تو ،تو برو پیش خانم مصطفے پیش مـݧ واینسا رفتنے هم مـݧ میام بیروݧ چند دیقہ بعد پیام میدم تو هم بیا
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:چرااااا؟؟؟
سرشو انداخت پاییـݧ و گفت نمیخوام مارو باهم ببینہ...حرفشو تایید کردم و رفتیم داخل خونہ
باورم نمیشد یہ خونہ ۸۰مترے و کوچیک باساده تریـݧ وسایل
خانم ها داخل اتاق بودݧ ،رفتم سمت اتاق خانم مصطفے بہ پام بلند شد .
بهش میخورد ۲۳سالش باشہ صورت سبزه و جذابے داشت آدمو جذب خودش میکرد
کنارش نشستم و خودمو معرفے کردم
دستمو گرفت ، لبخند کمرنگے زد و گفت :خوشبختم تعریفتونو زیاد شنیده بودم اما قسمت نشده بود ببینمتوݧ
چهره ے آرومے داشت اما غم و تو نگاهش احساس میکردم
از مصطفے برام میگفت از ایـݧ کہ از بچگے دوسش داشتہ و منتظر مونده کہ اوݧ بیاد خواستگاریش
از ایـݧ کہ چقد خوش اخلاق ومهربوݧ بوده ،از ۶ماهے کہ باهم بودݧ و خاطراتشوݧ
بغضم گرفت و یہ قطره اشک از چشمام جارے شد سریع پاکش کردم و لبخند زدم
حرفاش بهم آرامش میداد اما دوست نداشتم خودمو بزارم جاے ا وݧ.
.
موقع برگشت تو ماشیـݧ سکوت کرده بودم چیزے نمیگفتم
علے روز بہ روز حال روحیش بهتر میشد اما هنوز مثل قبل نشده بود
زیاد نمیدیدمش یا سرکار بود یا مشغول درس خوندݧ واسہ امتحاناش بود اخہ دیگہ ترم آخر بود
تا اربعیـݧ یہ هفتہ مونده بود و دنبال کارهاموݧ بودیم...
نویسنده: #خانمعلےآبادے
📚رمان
❤️ #دو_مدافع ❤️
#قسمت_چهل_ششم
_تا اربعیـݧ یہ هفتہ مونده بودو دنبال کارهاموݧ بودیم...
دل تو دلم نبود خوشحال بودم کہ اولیـݧ زیارتمو دارم با علے میرم اونم چہ زیارتے...
یہ هفتہ اے بود ارلا زنگ نزده بود زهرا خونہ ے ما بود، رو مبل نشستہ بود و کلافہ کانال تلوزیو و عوض میکرد
ماماݧ هم کلافہ و نگرا، تسبیح بدست در حال ذکر گفتـݧ بود
بابا هم داشت روزنامہ میخوند
_اردلاݧ بہ ما سپرده بود کہ بہ هیچ عنوا نزاریم ماما و زهرا اخبار نگاه کـنـݧ
زهرا همینطور کہ داشت کانال و عوض میکردید رسید بہ شبکہ شیش
گوینده اخبار در حال خوندݧ خبر بود کہ بہ کلمہ ے"تکفیرے هادر مرز سوریہ" رسید
_یکدفعہ همہ ے حواس ها رفت سمت تلوزیوݧ
سریع رفتم پیش زهرا و با هیجا گفتم: إ زهرا ساعت ۷ الا او سریال شروع میشہ
کنترل و از دستش گرفتم و کانال و عوض کردم
_بنده خدا زهرا هاج و واج نگام میکرد اما ماماݧ صداش در اومد:
اسماء بز اخبار ببینم چے میگفت
بیخیال ماماݧ بزار فیلمو ببینیم
دوباره باصداے بلند کہ حرصو و عصبانیت هم قاطیش بود داد زد: میگم بز اونجا
بعد هم اومد سمتم، کنترل و از دستم کشید و زد شبکہ شیش
بدشانسے هنوز اوݧ خبر تموم نشده بود
تلویزیوݧ عکسهاے شهداے سوریہ و منطقہ اے کہ توسط تکفیرے ها اشغال شده بود و نشوݧ میداد
_ماماݧ چشماشو ریز کرد و سرشو یکم برد جلو تر یکدفعہ از جاش بلند شد و با دودست محکم زد تو صورتش:
یا ابوالفضل اردلا
بابا روزنامہ رو پرت کرد و اومد سمت ماما
کو اردلا؟اردلاݧ چے؟
منو زهرا ماماݧ و گرفتہ بودیم کہ خودشو نزنہ ماماݧ از شدت گریہ نمیتونست جواب بابا رو بده و با دست بہ تلوزیو اشاره میکرد
سرمونو چرخوندیم سمت تلویزیوݧ
اخبار تموم شده بود
_بابا کلافہ کانال ها رو اینورو اونور میکرد
براے ماماݧ یکم آب قند آوردم و دادم بهش
حالش کہ بهتر شد بابا دوباره ازش پرسید
خانم اردلا و کجا دیدے؟
دوباره شروع کرد بہ گریہ کردݧ و گفت :اونجا تو اخبار دیدم داشتـݧ جنازه هارو نشوݧ میدادݧ بچم اونجا بود
رنگ و روے زهرا پرید اما هیچے نمیگفت
بابا عصبانے شدو گفت: آخہ تو از کجا فهمیدے اردلاݧ بود؟مگہ واضح دیدے؟چرا با خودت اینطورے میکنے؟
_بعد هم بہ زهرا اشاره کردو گفت: نگاه کـݧ رنگ و روے بچرو
ماماݧ آرومتر شد و گفت: خودم دیدم هیکلش و موهاش مث اردلاݧ مـݧ بود ببیـݧ یہ هفتہ ام هست کہ زنگ نزده واے بچم خدا
نگراݧ شدم گوشے و برداشتم واز طریق اینترنت رفتم تو لیست شهداے مدافع
دستام میلرزید و قلبم تند تند میزد
از زهرا اسم تیپشو و پرسیدم
وارد کردم و تو لیست دنبال اسم اردلا میگشتم
خدا خدا میکردم اسمش نباشہ
_یکدفعہ چشمم خورد بہ اسم اردلاݧ احساس کردم سرم داره گیچ میره و جلو چشماش داره سیاه میشہ
با هر زحمتے بود گوشیو تو یہ دستم نگہ داشتم و یہ دست دیگمو گذاشتم رو سرم
بہ خودم میگفتم اشتباه دیدم،دست و پام شل شده بود وحضرت زینب و قسم میدادم
چشمامو محکم بازو بستہ کردم و دوباره خوندم
اردلاݧ سعادتے
دستم و گذاشتم رو قلبم و نفس راحتے کشیدم و زیرلب گفتم خدایا شکرت
_زهرا داشت نگاهم میکرد ،دستم و گرفت و با نگرانے پرسید چیشد اسماء
سرم هنوز داشت گیج میرفت دستشو فشار دادم و گفتم نگراݧ نباش اسمش نبود
پس چرا تو اینطورے شدے؟
هیچے میشہ یہ لیواݧ آب بیارے برام؟
اسماء راستش و بگو مـݧ طاقتشو دارم
إزهرا بخدا اسمش نبود، فقط یہ اسم اردلا بود ولے فامیلیش سعادتے بود
زهرا پووفے کرد و رفت سمت آشپز خونہ
گوشے و بردم پیش ماماݧ و بابا، نشونشوݧ دادم تا خیالشو راحت بشہ
_بابا عصبانے شد و زیرلب بہ ماماݧ غر میزد و رفت سمت اتاق
زنگ خونہ رو زد
آیفوݧ و برداشتم:کیہ؟
کسے جواب نداد.
دوباره پرسیدم کیہ؟
ایندفہ جواب داد
مأمور گاز میشہ تشیف بیارید پاییـݧ
آیفوݧ و گذاشتم
زهرا پرسید کے بود؟
شونہ هامو انداختم بالا و گفتم مأمور گاز چہ صدایے هم داشت
_چادرمو سر کردم پلہ هارو تند تند رفتم پاییـ چادرمو مرتب کردم و در و باز کردم
چیزے و کہ میدیم باور نمیکردم...
نویسنده: #خانمعلےآبادے
#دلتنگے❣
باز جمعہ شــد
و چشمـ طُ منتظــر تر از من اسټ❣
ڪه شاید کارے کنمـ که بیایے❣
@havalichadoram❣
•|🦋|•
بر روی زمین🌏
انعکاس آسمان را می بینند💫
آنــان که نگاه خود را به زیــر دوخته اند...🌙
✨
طُ از نامحــرمٺ نگاهتو بدزد👀
تا خــدآ نگاهــت کنہ😍
@havalichadoram
هدایت شده از 『انقݪاب نۅجۅانۍ』
EitaaBot.ir/poll/5pnua
دوستآن حتــــــــما این نظر سنجی رو شرڪت کنید☺️
•|🦋|•
شڪر خــدآ ڪه در پنــاهـ حسین ایــمـ♥️
عــاݪمـ از ایــݩ خــوݕ تـر پنـاهـ نـدارد♥️
@havalichadoram♥️
『انقݪاب نۅجۅانۍ』
•|🦋|• شڪر خــدآ ڪه در پنــاهـ حسین ایــمـ♥️ عــاݪمـ از ایــݩ خــوݕ تـر پنـاهـ نـدارد♥️ @havalichado
رفقــا تا حالا بہ کرمــش دقٺ کردین؟🙃
گاهے وقتا از خودموں بپرسیـم چیکار براش کردیــمـ کہ اینقــدر هوامونو دارهـ…😇🙂
•|🦋|•
#تلنگرانہ☘
یه بزرگۍ میگفتـ اگہ میخواے بدونے اولویتت پیــش امــامـ زمــان چیجوریہ…🦋
ببین اولویٺ امــامـ زمــاݩ براٺ چہ جــوریاس🦋
@havalichadoram🦋
•|✨|•
یا حسین (ع)، در کربلا نبودم💔
تا برای یاری امامم، کاری حسینی بکنم...♥️
اما☝️🏻
حالا هستم...✋🏻
تا با چادرم، کاری زینبی بکنم🍃🦋
میدانم که یزیدیان زمان😒
چشم به چادرم دوختهاند...😌♥️🍃
@havalichadoram🍃
#فوق_انگیزشے
هـــــیڿ وڨت اڄأزھ🌸ڹڍه کسے ٻھت بڴه نݦئ ݓۏڹے ڪٵࢪيو انجــــــــــاݥ بڌے.🥀😌
@havalichadoram🕊
#انگیزشی😉
افرادی که صبر خوبی دارند، اتفاقات خوبی برایشان رخ میدهد
و اتفاقت عالی برای افرادی که اتفاقات عالی را خودشان با تلاش خودشان محقق میکنند.”
@havalichadoram🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دخترونھ😌💋
دخــــــــــــتـر یعني....
@havalichadoram🕊
#محڄݕھ🌸_ھا_ڣࢪݜټــــــــــھ🕊_اند
بانوے ایرانے...!
غرب تو را نشــانہ
رفتـــہ است
چــون خـوب مـے داند تـو
قـلـ♡ـب یك خـانـوادہ اے...
↫پس علـمدار« حیــــاے فاطمـــے»
در جبهہ ے جنگ نـرم باش↬
@havalichadoram🥀
#خاطرات_جبهه
بین راه نگه نمیدارم
امام جماعت ما بود. اما مثل اینکه شش ماهه دنیا آمده بود. حرف می زد با عجله، غذا می خورد با عجله، راه می رفت می خواست بدود و نماز میخواند به همین ترتیب. اذان، اقامه را که می گفتند با عجلوا بالصلوه دوم قامت بسته بود.
قبل از اینکه تکبیر بگوید سرش را بر می گرداند رو به نمازگزاران و می گفت: من نماز تند می خوانم، بجنبید عقب نمانید. راه بیفتم رفته ام، پشت سرم را هم نگاه نمی کنم، بین راه نگه نمی دارم و تو راهی هم سوار نمی کنم!!!
@havalichadoram🥀
#انگیزشی🍓
❣خوشحال ترینِ آدمها ؛
از هر چیزی بهترین رو ندارند ...
آنها از هر چیزی بهترین رو میسازند🍃🍃
👤زیگ زیگلار
#طنز_جبهه😂
خُر و پُف شهید!
صحبت از شهادت و جدایی بود و اینکه بعضی جنازهها زیر آتش میمانند و یا به نحوی شهید میشوند که قابل شناسایی نیستند. هر کس از خود نشانهای میداد تا شناسایی جنازه ممکن باشد. یکی میگفت: «دست راست من این انگشتری است.»
دیگری میگفت: «من تسبیحم را دور گردنم میاندازم.»
نشانهای که یکی از بچهها داد برای ما بسیار جالب بود. او میگفت: «من در خواب خُر و پُف میکنم، پس اگر شهیدی را دیدید که خُر و پُف میکند، شک نکنید که خودم هست.»
@havalichadoram🕊
#به_وقت_عاشقے
وقت نماز است مؤمن ؛نگو اول کار بعد نماز ،بگو اول نماز بعد کار🕊
@havalichadoram🎋
••|🌸|••
#چادرانه♥️
گفتش دخترانه هیچ وقت نمیتونن طعم سربازی رو بچشن 😏
اونم گفت ما برا سربازی یک دوره ای داریم اما دخترا تا آخر عمرشون سربازن 🙃✌️
@havalichadoram🌈
••|🌻|••
#شهیدانه🌱
شهادت، یك لباس تكسایز است ... 🕊
صادق به آقا مرتضی گفت: باب شهادت هم دیگر بسته شد ...💔
جنگ تمام شده بود
آقای آوینی ولی جواب داد: اینطور نیست، شهادت یك لباس تكسایز است✌️
هر وقت و هر زمان اندازهات را به لباس شهادت رساندی،
هر جا كه باشی با شهادت از دنیا میروی♥️
صادق گنجی را چندماه بعد وهابیون توی لاهور ترور كردند🕊
رایزن فرهنگی ایران بود
یكسال بعد هم آقا مرتضی رفت🕊
√ خودشان را اندازه لباس شهادت كرده بودند ✅
@havalichadoram♥️
••|🌸|••
#مبحث_هفته✨
#قسمت_دوم🌼
انسان چقدر بزرگه؟!
و چقدر کوچک ؟!ا
انسان نسبت به کره زمین چقدر؟!
بیایید یه سری اطلاعات را با هم مرور کنیم❗️
حالا خوبه بدانیم خورشید یک میلیون و سیصد و نود و هفت هزااااااار برابر زمینه❗️
تازه......!
کوچولوهای آسمون محسوب میشه!😯
ما سیاره های متوسط، غولپیکر و ابر غول پیکر داریم!
که البته همه اینها فقط مال کهکشان راه شیری هست در صورتی که دانشمندان میگن؛ ما صدها میلیارد کهکشان دیگه هم داره که تمام اینها مال آسمون اوله، وما هفت تا آسمون دیگه هم داریم .....!🌌
و تو هر آسمونی....! 🗾
اوه اصلا فکرشم سخته چه برسه به محاسبش...! 〽️
عجایب خلقت را ببینید✨🌻
با ما همراه باشید🙃
@havalichadoram💎
پیشنهاد می کنم حتمااااااا مبحث این هفته را دنبال کنید 🌼🌼
برای جستجو این مبحث
#مبحث_هفته
را جست و جو کنید 🙃✌️
#ادمین✍🏻