••|🦋|••
#مبحث_هفته✨
#قسمت_ششم♥️
یه بچه رو می بری پارک تا حسابی بازی کنه و بهش خوش بگذره👧🏻🍃
اما بهش میگی که اون گوشه یه چاله آبه💦
بهش میگی که اگه بپره تو آب ممکنه پاش زخم بشه❌
لباسش کثیف بشه☄
خیس بشه💧
سرما بخوره🤒
حالا اگه گوش نده تقصیر کیه⁉️🤔
خدا منو آورد به این دنیا تا از تمااام چیزهایی که فقط بخاطر من آفریده لذت ببرم😌😍
بهم گفت که گناه زندگی دنیامو داغون میکنه....❌
اگه گوش ندم👂🏻 اگه مریض و افسرده و داغون بشم🤕
تقصیر کیه⁉️🤔
جهنم رو《من》میسازم،
چجوریش...... با ما همراه باشید🙃
@havalichadoram🌱
📚رمان
💚 #دو_مدافع 💚
#قسمت_پنجاه_چهارم
_اسماء جا حالت خوبہ دخترم؟
پشت سر او بابا رضا اومد و با خنده گفت: سلام ، منظور خانم ایـݧ بود کہ خدارو شکر کہ مرخص شدے و حالت خوبہ
خوش اومدے دخترم
بعد هم رو بہ علے کرد و با اشاره پرسید: قضیہ چیہ؟
_علے شونهاشو انداخت بالا و گفت: نمیدونم بابا با اصرار خودش مرخصش کردم
لبخندے زدم و گفتم:حالم خوبہ نگرا نباشید
راستے فاطمہ کجاست؟
ماماݧ علے دستشو گذاشت رو شونمو گفت: خستہ بود خوابید
تو هم برو تو اتاق علے استراحت کـݧ
چشمے گفتم و همراه علے از پلہ ها رفتم بالا
در اتاقو برام باز کرد
_وارد اتاق شدم و رو تخت نشستم
اومد سمتم و چادرمو از سرم در آورد و
آویزوݧ کرد لباسام بوے بیمارستانو میداد و حالمو بد میکرد
لباسامو عوض کردم یہ نفس راحت کشیدم
دستے بہ موهام کشیدم. موهام بهم ریختہ بود ، دستام جو نداشت اما نمیخواستم علے بفهمہ
شو نرو برداشتم و کشیدم بہ موهام
_علے شونرو از دستم گرفت و خودش موهامو شونہ کرد
احساس خوبے داشتم اما یہ غمے تو دلم بود
چشمامو بستم و گفتم: علے جا وسایلاتو آماده کردے؟
جوابمو نداد
شونہ کردݧ موهام کہ تموم شد شروع کرد بہ بافتـنشو
برگشتم سمتشو دوباره پرسیدم: وسایلاتو جمع کردے؟
پوفے کرد و سرشو انداخت پاییـݧ
جمع نکردم
_إ خوب بیا باهم جمعشو کنیم
باشہ واسہ فردا الا هم مـ خستم ام هم تو
حرفشو تایید کردم اما اصلا دلم نمیخواست بخوابم
میخواستم تا صبح باهاش حرف بزنم و نگاش کنم
اصلا کاش صبح نمیشد...
دلم راضے بہ رفتنش نبود ، اما زبونم چیزے دیگہ اے و بہ علے میگفت
نشست بالا سرم و گفت: بخواب
تو نمیخوابے مگہ؟
چرا ولے باید اول مطمعـ بشم کہ تو خوابیدے بعد خودم بخوابم
_إ علے
دستشو گذاشت رو دهنمو گفت: هیس هیچے نگو بخواب خانوم جاݧ
پلکامو بہ نشونہ ے تایید بازو بستہ کردم و لبخند زدم
دستے بہ سرم کشید و گفت: مرسے عزیز جاݧ
خستہ بود ، چشماشو بازور باز نگہ داشتہ بود
خوابم نمیبرد پتو رو کشیدم رو سرمو خودم و زدم بہ خواب
چند دیقہ بعد براے ایـݧ کہ مطمعـݧ بشہ کہ خوابم صدام کرد
میشنیدم اما جواب ندادم
آهے کشید و زیر لب آروم گفت: خدایا بہ خودت توکل
انقدر خستہ بود کہ تا سرشو گذاشت رو بالش خوابش برد
_پتو رو کنار زدم و سرجام نشستم
برگشتم سمتش
چہ آروم خوابیده بود
گوشہ ے چشمش یہ قطره اشک بود
موهاش بهم ریختہ بود و ریشهاش یکم بلند شده بود
خستگے و تو چهرش میشد دید
بغضم گرفت ، ناخدا گاه اشکام جارے شد
دلم میخواست بیدار شہ و باهام حرف بزنہ ، تو چشمام زل بزنہ و مثل همیشہ بگہ اسماء؟
مـ هم بگم جانم علے؟
لبخند بزنہ و بگہ چشمات تموم دنیامہ هاااا
منم خجالت بکشم و سرمو بندازم پاییـ...
خدایا مـݧ چطورے میتونم ازش دل بکنم ، چرا دنیات انقدر نامرده؟
مـݧ تازه داشتم زندگے میکردم
_حاضر بودم برگردم بہ اوݧ زمانے کہ علے نیومده بود خواستگارے هموݧ موقعے کہ فکر میکردم یہ بچہ حزب و اللهیہ خشک و بد اخلاقہ و ازمـݧ هم بدش میاد
اخم کردناش هم دوست داشتنے بود برام
علے اونقدر خوب بود کہ مطمعـݧ بودم شهید میشه...
نویسنده: #خانمعلےآبادے
📚رمان
💚 #دو_مدافع 💚
#قسمت_پنجاه_پنجم
_علے اونقدر خوب بود کہ مطمئݧ بودم شهید میشہ...
واااے خدایا کمکم کـݧ
از جام بلند شدم
رفتم کنار پنجره و یکم بازش کردم ، نسیم خنکے بہ صورتم خورد و اشکامو رو صورتم بہ حرکت درآورد
درد شدیدے تو سرم احساس کردم
پنجره رو بستم و بہ دیوار تکیہ دادم کہ تو هموݧ حالت خوابم برد
باصداے اذاݧ صبح بیدار شدم یہ نفر روم پتو کشیده بود
_بہ اطرافم نگاه کردم
علے رو تخت نشستہ بود و سرشو بیـن دوتا دستش گذاشتہ بود
سرشو آورد بالا ، چشماش هنوز قرمز بود
اسماء چرا نخوابیده بودے؟منو میخواستے گول بزنے؟اونجا چرا؟میخواے دوباره حالت بد بشہ؟مـݧ کہ گفتم تا دلت راضے نباشہ نمیرم چرا میشینے فکرو خیال الکے میکنے؟
_الکے خندیدم و گفتم:اوووووو چہ خبرتہ علے؟ایـݧ همہ سوال اونم ایـݧ وقت صبح
پاشو بریم وضو بگیریم
نمازموݧ و اول وقت بخونیم
نمیخواستم اذیتش کنم اما دست خودم نبود ایـݧ حالت هام
بدوݧ توجہ بہ علے از اتاق رفتم بیرون
رفتم سمت دستشویے. تو آیینہ خودم و نگاه کردم چشمام پف کرده بود آهے کشیدم و
صورتمو شستم
_وضو گرفتم و رفتم تو اتاق ، جا نماز علے و خودم و پهـن کردم
چادر نمازمو سر کردم و منتظر علے نشستم
علے نمازو شروع کرد
اللہ اکبر
با اولیـݧ اللہ و اکبرے کہ گفت: اشک از چشمام جارے شد
بهش اقتدا کردم و نماز و باهم خوندیم
نمیدونم تو قنوت چے داشت میگفت کہ انقدر طول کشید...
_بعد از نماز رفتم کنارش و سرمو گذاشتم رو پاش
علے؟
جانم؟
ببخشید
بابت چے؟
تو ببخش حالا
باشہ چشم ، دستے بہ سرم کشید و گفت: اسماء تا حالا بهت گفتہ بودم با چادر نماز شبیہ فرشتہ ها میشے؟
_اوهووم
اے بابا فراموشکارم شدم ، میبینے عشقت با آدم چیکار میکنہ؟
سرمو از رو پاش برداشتم روبروش نشستم
اخمے کردم و گفتم: با چادر مشکے چے؟
دستش و گذاشت رو قلبش و گفت: عشق علے
حالا هم برو بخواب
بخوابم؟دیگہ الان هوا روشـن میشہ باید وسایلاتو جمع کنیم
اسماء بیا بخوابیم حالا چند ساعت دیگہ پامیشیم جمع میکنیم
قوووول؟
قول
_ساعت ۱۱ بود باصداے گوشیم از خواب بیدار شدم
ماماݧ بود حتما کلے هم نگراݧ شده بود
گوشے و جواب دادم صدامو صاف کردمو گفتم:الو
الو سلام اسماء جاݧ حالت خوبہ مادر؟
بلہ مامان جان خوبم خونہ ے علی اینام
تو نباید یہ خبر بہ ما بدے؟
ببخشید ماماݧ یدفعہ اے شد
باشہ مواظب خودت باش. بہ همہ سلام برسون
چشم خداحافظ
_پیچ و تابے بہ بدنم دادم و علے و صدا کردم
علے جان؟پاشو ساعت یازده
پاشو کلے کار داریم
پتو رو کشید رو سرشو گفت: یکم دیگہ بخوابم باشہ
پتو رو از سرش کشیدم. إ علے پاشو دیگہ
توجهے نکرد
باشہ پس مـݧ میرم
یکدفعہ از جاش بلند شدو گفت کجا؟
خندیدم و گفتم دستشویے
_بالش و پرت کرد سمتم جا خالے دادم کہ نخوره بهم
انگشتشو بہ نشونہ ے تحدید تکوݧ داد کہ مـݧ از اتاق رفتم بیرون
وقتے برگشتم
همینطورے نشستہ بود
إ علے پاشو دیگہ
امروز جمعست اسماء نزاشتے بخوابما
پوووفے کردم و گفتم: ببیـن علے مـن از دلت خبر دارم. میدونم کہ آرزوت بوده کہ برے الانم بخاطر مـݧ دارے ایـن حرفارو میزنے و خودتو میزنے بہ او راه با ایـن کارات مـن بیشتر اذیت میشم
_پاشو ساکت رو بیار زیاد وقت نداریم
چیزے نگفت. از جاش بلند شد و رفت...
نویسنده: #خانمعلےآبادے
•|🦋|•
#چـــادرانه💕
چـادرمـ از اعتمــاد مــادرمـ زهــرآسٺ👑
براے امــانٺ دارۍ👑👌🏻
پن:
ســایہ مهــرٺ رخصت مــادر گفتنمـ شد♥️
@havalichadoram🍃
•|🦋|•
#تلنگرانہ🌱
نمیگمـ توے روݫ چنــد ســاعٺ رو بہ امـــامـ زمــانت، مولات، پـــدرٺ (:
بــاید اختصاص بدے✋🏻
خــودٺ بگۅ چنــد دقیقہ بــراے مولآ بیخــیاݪ گــوشے📱 میشے؟🙃
#تحــۅݪ_اســاسے🍃
#اندکے_تأمݪ_جایز_است✅
@havalichadoram🌱
••|🌼|••
#معرفی_کتاب📚
ایرینا لبخند زد و گفت: اینکه چه می شود مهم نیست؛🍃 مهم این است که تو الان صاحب یک کتاب بسیار قدیمی و با ارزش هستی🌈 شاید بتوانی آن را به مبلغ بسیار خوبی به یکی از موزههای اروپا بفروشی⛓شاید مسلمانان لبنان نیز طالب آن باشند🌸 گفت: من نمی خواهم آن را بفروشم، باید رابطه بین این کتاب رویاهایی که دیشب دیدم وجود داشته باشد❗️ میخواهم هرچه زودتر این رابطه را کشف کنم. کشیش نمی خواست درباره این کتاب قدیمی با هیچ مسلمانی صحبت کند🍃 به یاد دوست لبنانی اش افتاد؛ جرج جرداق همان دوستی که کتابی درباره علی نوشته بود♥️✨
نویسنده: ابراهیم حسن بیگی✨
@havalichadoram🦋
『انقݪاب نۅجۅانۍ』
••|🌼|•• #معرفی_کتاب📚 ایرینا لبخند زد و گفت: اینکه چه می شود مهم نیست؛🍃 مهم این است که تو الان صاحب
کتابی زیبا به نام ✨ ناقوس ها به صدا در می آیند✨
••|🌸|••
#تلنگرانه🌱
شمایی که شعار میدی
جانم فدای رهبر♥️
خونی که در رگ ماست هدیه به رهبر ماست♥️
شده یک بار بشینی پای سخنرانی رهبرت ببینی از تویی که جوون مملکتی چی میخواد⁉️🤔
@havalichadoram🌱
••|🌼|••
#تلنگرانه🌱
بهای جان های شما جز بهشت نیست😌✌️🏻
پس خود را به کمتر از آن مفروشید🙃
امام کاظم(ع)🌸
#التماس_دعای_تفکر💚
@havalichadoram🌈
#تلنگرانه🌱
توی کوچه و خیابون که میریم تا یکی رو میبینیم ماسک نزده❌
سریع میگم آقا، خانم لطفا ماسکتون رو بزنید😷
اونا هم یا ماسکشون رو می زنندیا سریع میرن از داروخونه میخرن🍃
اما وقتی حرف از حجاب میزنی موضوع شخصی میشه و به کسی ربطی نداره‼️🙄
چرآاااا؟🤔
@havalichadoram🌸
••|♥️|••
بہحکممارأیتالاجمیلا...
وبہگواهخندههایتودرمیدانجنگ!♥️
جنگهمزیباست
اگرخونعاشقپایمعشوقبریزد...♥️
#حاج_قاسم🌱💔
@havalichadoram🌼
『انقݪاب نۅجۅانۍ』
#پروف🌈
الهم الزقنا همان که میدانی...!♥️
@havalichadoram🌱
『انقݪاب نۅجۅانۍ』
#یا_صاحبنا♥️
داره یک قرن میگذره حواستون هست هنوز مهدی فاطمه نیومده💔
@havalichadoram
•|🍃|•
تفــاوتے ڪه بیــن هــدڣ تـا آرزوِ ،
مثݪ تفــاوٺ رنگـــ سیــاهـ و سفیدهـ🎨
حــالا بگــۅ ببینمـ(:
شهـــادٺ آرزوتِ 🙂
یا هــدفت🙃
@havalichadoram
『انقݪاب نۅجۅانۍ』
•|🍃|• تفــاوتے ڪه بیــن هــدڣ تـا آرزوِ ، مثݪ تفــاوٺ رنگـــ سیــاهـ و سفیدهـ🎨 حــالا بگــۅ ببین
حــالا آرزو چیہ؟(:
از نظــر من آرزو یعنے تمــامـ تلاشت رو بکنے ، ڪه مثلا رتبه تڪ بیارے تو کنڪــور🤓
بالا تر کنڪور داریمـ؟ [البتہ دنیوے]
نداریمـ😁
چــۅن تو بــاید تمــامـ زندگےت رو توے اون یڪســال وقف آیندٺ کنے!🙂
『انقݪاب نۅجۅانۍ』
حــالا آرزو چیہ؟(: از نظــر من آرزو یعنے تمــامـ تلاشت رو بکنے ، ڪه مثلا رتبه تڪ بیارے تو کنڪــور🤓 ب
اگه بخــوایمـ یه تعریف کلے از آرزو بگیم!
یعنے براے اون چہ ڪه فڪر میکنے تلاش کنے!
البتہ این نظــر منہ(:
『انقݪاب نۅجۅانۍ』
اگه بخــوایمـ یه تعریف کلے از آرزو بگیم! یعنے براے اون چہ ڪه فڪر میکنے تلاش کنے! البتہ این نظــر منہ
امــاهدف چیہ(:
هدف یعنۍ تمــامـ زمــانت رو ، تمــامـ زندگےت رو براے اینکہ هدف رو عملے کنے، بہ خـط کں🕶