『انقݪاب نۅجۅانۍ』
#یا_صاحبنا♥️
داره یک قرن میگذره حواستون هست هنوز مهدی فاطمه نیومده💔
@havalichadoram
•|🍃|•
تفــاوتے ڪه بیــن هــدڣ تـا آرزوِ ،
مثݪ تفــاوٺ رنگـــ سیــاهـ و سفیدهـ🎨
حــالا بگــۅ ببینمـ(:
شهـــادٺ آرزوتِ 🙂
یا هــدفت🙃
@havalichadoram
『انقݪاب نۅجۅانۍ』
•|🍃|• تفــاوتے ڪه بیــن هــدڣ تـا آرزوِ ، مثݪ تفــاوٺ رنگـــ سیــاهـ و سفیدهـ🎨 حــالا بگــۅ ببین
حــالا آرزو چیہ؟(:
از نظــر من آرزو یعنے تمــامـ تلاشت رو بکنے ، ڪه مثلا رتبه تڪ بیارے تو کنڪــور🤓
بالا تر کنڪور داریمـ؟ [البتہ دنیوے]
نداریمـ😁
چــۅن تو بــاید تمــامـ زندگےت رو توے اون یڪســال وقف آیندٺ کنے!🙂
『انقݪاب نۅجۅانۍ』
حــالا آرزو چیہ؟(: از نظــر من آرزو یعنے تمــامـ تلاشت رو بکنے ، ڪه مثلا رتبه تڪ بیارے تو کنڪــور🤓 ب
اگه بخــوایمـ یه تعریف کلے از آرزو بگیم!
یعنے براے اون چہ ڪه فڪر میکنے تلاش کنے!
البتہ این نظــر منہ(:
『انقݪاب نۅجۅانۍ』
اگه بخــوایمـ یه تعریف کلے از آرزو بگیم! یعنے براے اون چہ ڪه فڪر میکنے تلاش کنے! البتہ این نظــر منہ
امــاهدف چیہ(:
هدف یعنۍ تمــامـ زمــانت رو ، تمــامـ زندگےت رو براے اینکہ هدف رو عملے کنے، بہ خـط کں🕶
تعریف شمــا از این دو تـا چیہ؟(:
و اینکہ با این سبڪ پسٺ(چه از نظر محتوا و چه از نظر نحوهـ انتشار)موافق هستین؟🙃
لطفا نظرتونو بگید(:
https://harfeto.timefriend.net/16119080563115
@havalichadoram🙂
•|💔|•
#دلتنگے💔
آقا باشه کربلا نبر…💔
مولا غم خود به خواهرت می گویم🌱
درد دل خود به اکبرت می گویم🌱
این بار اگر به کربلایم نبری✋🏻
آقا به خدا به مادرت می گویم💔😭✋🏻
#چہکنمکہغمدورےاتراتــابوتواݩنــدارمـ😭
@havalichadoram🌱
『انقݪاب نۅجۅانۍ』
•|💔|• #دلتنگے💔 آقا باشه کربلا نبر…💔 مولا غم خود به خواهرت می گویم🌱 درد دل خود به اکبرت می گویم🌱 ای
#ڪربلانرفتہهــــا🙃
ڪــربلآ براے خیــلیا خــاطرس🙂
امـــا براے مــا هنــوݫ آرزوِ💔(:
••|🌈|•••
#مبحث_هفته ✨
#قسمت_هفتم♥️
بعضی از لذت ها را اگر اینجا بخوان به ما بفهمونن، درک نمیکنیم🤕
چرا⁉️🤔
به همون دلیلی که اگر شما به یک《جنین》که از خون تغذیه می کنه؛
بگی بعد از تولدت تو دنیا، یه غذا های خوشمزه ای میخوری که نگو و نپرس😋
جنین با تعجب نگات میکنه😟
میگی قورمه سبزی! کباب! قیمه! جنین میگه کباب باچی درست میشه⁉️🤔
بهش بگو گوشت، قارچ، فلفل،.....❗️ نمی فهمهههه.......❗️
چرا⁉️
چون《اصلا》نخورده...، نچشیده...، نبوییده.....، لمس نکرده ❌
لذت های آخرت، برای ما خارق العاده است، و جدید😍
چون تا حالا
ندیدیم .....
نخوردیم.....
نچشیدیم .....
پس؛
بی نظیر هایِ بی نهایت متفاوتی در انتظار ماست♥️🍃
با ما همراه باشید🙃
@havalichadoram🌼
📚رمان
🧡 #دو_مدافع 🧡
#قسمت_پنجاه_هفتم
بعداز دومیـݧ بوق گوشے برداشت.
الو
الو سلام داداش
بہ اهلا وسهلا کربلایے اسماء خوبے خواهر؟؟یہ خبرے چیزے از خودت ندیا .مـݧ اخبارتو از شوهرت میگیرم
خندیدم و گفتم.خوبے داداش،زهرا خوبہ ؟؟
الحمدوللہ
داداش میدونے کہ علے امروز داره میره ،میشہ تو قضیہ رو بہ ماماݧ اینا بگے؟؟
گفتم اسماء جاݧ
گفتے؟؟؟!!
آره خواهر.ما ساعت ۸میایم اونجا براے خدافظے
آهے کشیدم و گفتم باشہ خدافظ.
ظاهرا مـݧ فقط نمیدونستم ،پس واسہ همیـݧ بهم زنگ نمیزنـݧ میخواݧ کہ تا قبل از رفتنش پیش علے باشم
.
ساعت بہ سرعت میگذشت .
باگذر زماݧ و نزدیک شدݧ بہ ساعت ۸،طاقتم کم تر و کم تر میشد
تو دلم آشوب بود و قلبم بہ تپش افتاده بود
ساعت ۷و ربع بود.علے پاییـݧ پیش مامانش بود
تو آیینہ خودم ونگاه کردم .زیر چشمام گود افتاده بود ورنگ روم پریده بود .
لباس هامو عوض کردم و یکم بہ خودم رسیدم .
ساعت ۷ونیم شد
علے وارد اتاق شد بہ ساعت نگاهے کرد و بیخیال رو تخت نشست
میدونستم منتظر بود کہ مـݧ بهش بگم پاشو حاضر شو دیره.
بغضم گرفتہ بود اما حالا وقتش نبود .
چیزے رو کہ میخواست بشنوه رو گفتم:إ چرا نشستے
دیره پاشو
لبخندے از روے رضایت زد و بلند شد
لباس هاشو دادم دستش و گفتم:بپوش
دکمہ هاے پیرهنشو دونہ دونہ وآروم میبستم و علے هم با نگاهش دستهامو دنبال میکرد
دلم نمیخواست بہ دکمہ ے آخر برسم
ولے رسیدم . علے آخریشو خودت ببند
از حالم خبر داشت و چیزے نپرسید موهاش و شونہ کردم و ریشهاشو مرتب .شیشہ ے عطرشو برداشتم و رو لباس و گردنش زدم و بعد گذاشتم تو کیفم میخواستم وقتے نیست بوش کنم .
مثل پسر بچہ هاے کوچولو وایساده بود و چیزے نمیگفت :فقط با لبخند نگاهم میکردم
از کمد چفیہ ے مشکے و برداشتم و دور گردنش انداختم.
نگاهموݧ بهم گره خورد .دیگہ طاقت نیوردن بغضم ترکید و اشکهام سرازیر شد .
بغلم کرد و دوباره سرم رو گذاشت رو سینش .گریم شدت گرفت
نباید دم رفتـݧ ایـݧ کارو میکرد اوݧ کہ میدونست چقد دوسش دارم میدونست آغوشش تمام دنیامہ ،داشت پشیمونم میکرد
قطره اے اشک رو گونم افتاد اما اشک خودم نبود.
سرمو بلند کردم.علے هم داشت اشک میریخت
خودم رو ازش جدا کردم و اشکهاشو با دستم پاک کردم
مرد مگہ گریہ میـکنہ علے
لبخند تلخے زدوسرشو تکوݧ داد.
ماماݧ اینا پاییـݧ بودݧ .
روسرے آبے رو کہ علے خیلے دوست داشت و برداشتم و انداختم رو سرم.
اومد کنارم ، خودش روسریمو بست و گونمو بوسید
لپام سرخ شد و سرمو انداختم پاییـݧ
دستم و گرفت و باهم رو تخت نشستیم
سرمو گذاشتم رو پاش .
علے ؟؟
جاݧ علے؟؟؟
مواظب خودت باش
چشم خانوم
قول بده ،بگو بہ جوݧ اسماء
بہ جوݧ اسماء .
خوشحالم کہ همسرم،همنفسم ،مردمـݧ براے دفاع از حرم خانوم داره میره
منم خوشحالم کہ همسرم،همنفسم،خانومم داره راهیم میکنہ کہ برم
علے رفتے زیارت منو یادت نره هااا
مگہ میشہ تو رو یادم بره؟؟؟اصلا اوݧ دنیا هم...
حرفشو قطع کردم.سرمو از رو پاش بلند کردم و با بغض گفتم:برمیگردے دیگہ؟؟؟
چیزے نگفت و سرشو انداخت پاییـݧ.
اشکام سرازیر شد ،دستشو فشار دادم و سوالمو دوباره تکرار کردم.
سرمو گرفت ، پیشونیم و بوسید و آروم گفت ان شاءاللہ...
اشکام رو پاک کرد و گفت:فقط یادت باشہ خانم.مـݧ براے دفاع از حرمش میرم تو براے دفاع از چادرش بموݧ
اسماء فقط بهم قول بده بعد رفتنم ناراحت نباشے و گریہ نکنے
قول بده
نمیتونم علے نمیتونم
میتونے عزیزم
پس تو هم بهم قول بده زود برگردے
قول میدم.
اما مـݧ قول نمیدم علے
از جاش بلند شد و رفت سمت ساک
دستشو گرفتم و مانع رفتنش شدم
سرشو برگردوند سمتم
دلم میخواست بهش بگم کہ نره ،بگم پشیموݧ شدم،بگم نمیتونم بدوݧ اوݧ…
دستش ول کردم و بلند شدم
خودم ساکش رو دادم دستش و بہ ساعت نگاه کرد
دردے و تو سرم احساس کردم ساعت ۸بود
چادرم رو سر کردم
چند دیقہ بدوݧ هیچ حرفے روبروم وایساد و نگاهم کرد
چادرم رو ،رو سرم مرتب کرد
دستم رو گرفت و آورد بالا و بوسید و زیر لب گفت:فرشتہ ے مـݧ
با صداے فاطمہ کہ صداموݧ میکرد رفتیم سمت در
دلم نمیخواست از اتاق بریم بیروݧ پاهام سنگیـݧ شده بود و بہ سختے حرکت میکردم.
دستشو محکم گرفتہ بودم.از پلہ ها رفتیم پاییـݧ
همہ پاییـݧ منتظر ما بودݧ
مامانم و ماماݧ علے دوتاشوݧ داشتـݧ گریہ میکردݧ
فاطمہ هم دست کمے از اوݧ ها نداشت .
علے باهمہ رو بوسے کرد و رفت سمت در
زهرا سینے رو کہ قرآݧ و آب و گل یاس توش بود و داد بهم
علے مشغول بستـݧ بند هاے پوتینش بود .دوست داشتم خودم براش ببندم اما جلوے مامانینا نمیشد .
آهے کشیدم و جلوتر از علے رفتم جلوے در
درد یعنی
که نماندن
به صلاحش باشد
بگذاری برود
آه! به اصرار خودت!
نویسنده: #خانمعلےآبادے
📚رمان
♥️ #دو_مدافع ♥️
#قسمت_پنجاه_ششم
چیزے نگفت.از جاش بلند شد و رفت سمت کمد ،درشو باز کردو یہ ساک
نظامے بزرگ کہ لباس هاے نظامے داخلش
و آورد بیروݧ
ساک رو ازش گرفتم ولباس هارو خارج کردم .
خوب علے وسایلے رو کہ احتیاج دارے و بیار کہ مرتب بزارم داخل ساک
وسایل هارو مرتب گذاشتم.
باورم نمیشد خودم داشتم وسایلشو جمع میکردم کہ راهیش کنم .
علے ماماݧ اینا میدونـݧ؟؟؟
آره.ولے اونا خیالشوݧ راحتہ تو اجازه نمیدے کہ برم خبر ندارݧ کہ...
حرفشو قطع کردم.اردلاݧ چے؟؟؟اونم میدونہ؟؟
سرشو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ داد
اخمے کردم و گفتم:پس فقط مـݧ نمیدونستم؟؟
چیزے نگفت .
اسماء جمع کردݧ وسایل کہ تموم شد .پاشو ناهار بریم بیروݧ.
قبول نکردم .
امروز خودم برات غذا درست میکنم...
پلہ هارو دوتا یکے رفتم پاییـݧ
بابا رضا طبق معمول داشت اخبار نگاه میکرد
وارد آشپز خونہ شدم مادر علے داشت سبزے پاک میکرد.
سلام ماماݧ
إ سلام دخترم بیدار شدے؟؟حالت خوبہ؟؟
لبخندے زدم و گفتم:بلہ خوبم ممنوݧ.
ماماݧ ناهار کہ درست نکردید؟؟
ݧ الاݧ میخواستم پاشم بزارم.شماها هم کہ صبحونہ نخوردید
میل نداریم ماماݧ جاݧ .
اگہ اجازه بدید مـݧ ناهارو درست کنم
ݧ اسماء جاݧ خودم درست میکنم شما برو استراحت کــݧ.
بااصرار هاے مـݧ بالاخره راضے شد.
خوب قورمہ سبزے بزارم؟؟؟
الاݧ نمیپزه کہ
اشکال نداره یکم دیرتر ناهار میخوریم .علے دوست داره امشبم کہ میخواد بره گفتم براش درست کنم.
مادر علے از جاش بلند شدو اومد سمتم.کجا میخواد بره؟؟؟
واے اصلا حواسم نبود از دهنم پرید.
إم .إم هیچ جا ماماݧ
خودت گفتے امشب میخواد بره
ابروهامو دادم بالا و گفتم:مـݧ؟؟؟؟حتما اشتباه گفتم
خدا فاطمہ رو رسوند .با موهاے بهم ریختہ و چهره ے خواب آلود وارد آشپز خونہ شد
با دیدݧ مـݧ تعجب کرد :إ سلام زنداداش اینجایے تو؟؟؟؟
بہ سلام خانم .ساعت خواب??
واے انقد خستہ بودم بیهوش شدم
باشہ حالا برو دست و صورتتو بشور بیا بہ مـݧ کمک کـݧ
با کمک فاطمہ غذا رو گذاشتم .تا آماده شدنش یکے دوساعت طول میکشید
علے پیش بابا رضا نشستہ بود
از پلہ هارفتم بالا .وارد اتاق علے شدم و درو بستم .
بہ در تکیہ دادم و نفس عمیقے کشیدم .اتاق بوے علے رو میداد
میتونست مرحم خوبے باشہ زمانے کہ علے نیست
همہ جا مرتب بود و ساک نظامیش و یک گوشہ ے اتاق گذاشتہ بود
لباس هاش رو تخت بود
کنار تخت نشستم و سرمو گذاشتم رو لباس ها چشمامو بستم
نا خودآگاه یاد اوݧ باز و بند خونے کہ اردلاݧ آورده بود افتادم
اشک از چشمام جارے شد .قطرات اشک روے لباس ریخت
اشکهامو پاک کردم و چشمامو بستم ،دوست نداشتم بہ چیزے فکر کنم ،بہ یہ خواب طولانے احتیاج داشتم ،کاش میشد بعد از رفتنش بخوابم و ،وقتے کہ اومد بیدار شم.
با صداے بازو بستہ شدݧ در بہ خودم اومدم.
علے بود .
اسماء تنها اومدے بالا ؟؟چرا مـݧ صدا نکردے کہ بیام؟؟
آخہ داشتے با بابا رضا حرف میزدے
راستے علے نمیخواے بهشوݧ بگے؟؟
الاݧ با بابا رضا حرف زدم و گفتم بهش :بابا زیاد مخالفتے نداره اما ماماݧ ݧ ،قرار شد بابا با ماماݧ حرف بزنہ
اسماء خانواده ے تو چے؟؟
خانواده ے مـݧ هم وقتے رضایت منو ببینـݧ راضے میشـݧ
اسماء بگو بہ جوݧ علے راضے ام.
راضے بودم اما ݧ ازتہ دل ،جوابے ندادم،غذارو بهونہ کردم و بہ سرعت رفتم پاییـݧ
مادر علے یہ گوشہ نشستہ بود داشت گریہ میکرد
پس بابا رضا بهش گفتہ بود .
با دیدݧ مـݧ از جاش بلند شد و اومد سمتم.
چشماش پر از اشک بود
دوتا دستش و گذاشت رو بازومو گفت:اسماء ،دخترم راستش و بگو تو بہ رفتـݧ علے راضے
یاد مامانم وقتے اردلاݧ میخواست بره افتادم،بغضم گرفت سرمو انداختم پاییـݧ و گفتم:بلہ
پاهاش شل شد و رو زمیـݧ نشست
بر عکس ماماݧ آدم تو دارو صبورے بود و خودخوري میکرد .
دستش و گرفت بہ دیوار و بلند شد .و بہ سمت اتاقشوݧ حرکت کرد
خواستم برم دنبالش کہ بابا رضا اشاره کرد کہ نرو
آهے کشیدم و رفتم بہ سمت آشپز خونہ .غذا آماده بود
سفره رو آماده کردم و بقیہ رو صدا کردم
اولیـݧ نفر علے بود کہ با ذوق شوق اومد
بعد هم فاطمہ و بابا رضا
همہ نشستـݧ
علے پرسید:إ پس ماماݧ کو؟؟
بابا رضا از جاش بلند شد و گفت:شما غذارو بکشید مـݧ الاݧ صداش میکنم
بعد از چند دیقہ مادر علے بے حوصلہ اومد و نشست
غذا هارو کشیدم
بہ جز علے و فاطمہ هیچ کسے دست و دلشوݧ بہ غذا نمیرفت
علے متوجہ حالت مادرش شده بود و سعے میکرد با حرفاش مارو بخندونہ.
ساعت ۵بود گوشے و برداشتم و شماره ے اردلاݧ و گرفتم.
بعداز دومیـݧ بوق گوشے برداشت...
نویسنده: #خانمعلےآبادے
•|♥️|•
بہ جمعہ هــاے بــدوݩ شمــا عــادٺ ڪردیمـ 💔
#أینصـــاحبنـآ؟
@havalichadoram♥️
••|🌻|••
#چـادرانہ💕
چــادرمـ مـݩ را انتخــاب ڪرد براے امــانت دارے👑
تــا عــاشقــش شــۅمـ👑❤️
تــا ســر کنمـ نه از روے عـادٺ☝️🏻
از سـر عشــق👑♥️
دوستت دارد دوستــش بـدار♥️😉
@havalichadoram👑
•|✨|•
#رهبࢪمونھ♥️
عجــب حلــواے قندےطُ😍
امیـــر بۍ گزندے طُ😍♥️
@havalichadoram✨
••|🌼|••
#تلنگرانه🌱
توی این یک سالی که برای کرونا توی خونه بودم خیلی اذیت شدیم 💔
حالا فکرش رو بکنید امام زمان چی میکشه💔
اصلا از دستمون در رفته امام زمان چند ساله منتظره😔💔
#التماس_دعای_تفکر💚
@havalichadoram🌸
•|🌻|•
#دلانہ🌼
تـۅ بـاشۍ خیـالمـ راحتِ راحتِ🌈🌧
خودٺ گفتے:🌈🌧
الا بذڪر الله تطمئن القلوب🌈🌧
#خداے_خوب_مــݩ🌈🌧
@havalichadoram🌈🌧
•|🦋|•
شهــادٺ را بہ اهݪ درد میدهنــد🍃
افســوس ڪه مـا هنوز شهــادٺ بے درد میطلبیمـ🙃💔
@havalichadoram
•••|🌼|••
#یاصاحبنا♥️🕊
اومنتظر است تا که ما برگردیم.....!💔
ماییم که در غیبت کبری ماندیم.....!💔
@havalichadoram💔
•|💎|•
#شهیدانہ💎
مــا سینہ زدیمـ✨
بے صدا باریدند🍃
از هـر چہ ڪه دم زدیمـ 🙂
آنهــا دیدند😇
ما مدعیــان صفــ اوݪ بودیـمـ🙃
از آخـــر مجلــس شهــدآ را چیدنــد♥️
#قـــافلہجاماندهـ💔
@havalichadoram✨
•|🦋|•
#حاج_حسیݩ_یڪتا💡
اگه قاطی بشی🖇
رفیق بشی😉
دوست بشی با #امام_زمان 💞
خودمونی بشی👥
بیریشه پیشه بشی👣
بیخورده شیشه بشی💄
پشت رودخونه چه کنم چه کنم زندگی رشتهی دلت دست آقا باشه🍃
آقا خودش عبورت میده✨♥️
@havalichadoram🍃
بہ یہ ادمیݩ تـبادݪ نیــاز داریمـ
ڪه خودشو وقف حضــرت زینب کنہ😇
جهــٺ اطلاع از شــرایط
بہ لینڪ ناشناس مراجعہ کنیــد و نـامـ کاربرے رو بزنین تا خدمت برسیمـ
کسے بــاشہ ڪه مـدافع چــادر مــادر بـاشہ😉
https://harfeto.timefriend.net/16119080563115
『انقݪاب نۅجۅانۍ』
•|♥️|•
#استورے🌸
روز جمعہ…💔
پیشنهـــاد دانلود📲
@havalichadoram📱