Shab19Safar1399[04].mp3
8.15M
خبر دارے ڪه عاشقت خونہ نشین شده...؟!(:
حاجمیثممطیعے
#اربعین
#اسمماراامسالهمجاماندگانبنویسید
@havalichadora.
#شهیدانہ
آب جیره بندی شده بود💦
آن هم از تانکری که یک صبح تا شب زیر تیغ آفتاب مانده بود🔥
مگر می شد خورد...!
به من آب نرسید، لیوان را به من داد و گفت:
"من زیاد تشنم نیست ، نصفش رو خوردم.
بقیه ش رو تو بخور، گرفتم و خوردم."🙂
فرداش بچه ها گفتند که اصلا جیره هر کس نصف لیوان آب بود....(:🌿
#دفاع_مقدس
#هفته_دفاع_مقدس
#واینگونهازخودگذشتندتابہخـــداےخودبرسند♥️
@havalichadoram
『انقݪاب نۅجۅانۍ』
نیامدهبهانهتورامیگیرد...♥️🕊 #حسینمن... @havalichadoram
رفقا دارن درس میخونن که نیستن درسته؟(:
#ویو!
#مبحٿهفتہ✨
﴿بسم اللہ الࢪحمن الࢪحیم﴾
ادامہ داستاݩ...(:
___🌿
گفتم،
شرط!🤨
چه شرطی؟
پیرزن گفت توے این خونہ تا حالا نمازی قضا نشدھ🌿
اگه شما هم میخواید اینجا زندگے کنید باید نمازهاتوݩ رو بخونید،
هر چقدر هم اجاره دادید مشکلی ندارہ...
مسعود چشماش از تعجب چهارتا شده بود😳
اخماش رو توی هم کشید و گفت بیایم توی این خونه قدیمی با یه پیرزن زندگی کنیم تازه شرط هم برامون بذاره،؛ نوبره والا...😠
من دیگه اینجا نمیمونم، اصلا خونه نخواستیم...
مسعود داشت از خونه خارج میشد که دستش رو گرفتم، کشیدم سمت خودم و گفتم ببین مسعود این خونه موقعیتش عالیه، ما با این پولی که داریم نمیتونیم جایی خونه اجاره کنیم💵
حالا این پیرزن یه چیزے گفتہ...
صبح تا شب که بالا سرمون وای نمیسته ببینه نماز میخونیم یا نه...
ما بهش میگیم نمازمون رو میخونیم...
مسعود برگشت و روی پله ها نشست.
قرار شد فعلا این ترم اینجا باشیم تا ببینیم چی میشه🚶♂
راستش پیرزن تا اسم نماز رو آورد یاد اون شبی افتادم که توے نمازخونه خوابگاه خوابیدیم😴
اذان صبح رو که گفتن پنج شیش تا از بچه ها برای خوندن نماز وارد نمازخونہ شدن، موقع ورود بچه ها من از خواب بیدار شدم اما مسعود و فرزاد هنوز خواب بودن، دوتاشون رو بیدار کردم.
مسعود بلند شد و دوباره رفت یه گوشه خوابید.
فرزاد هم آبی به دست و روش زد و شروع کرد به خواندن کتاب...📖
فرزاد از یه خونواده مذهبی بود اما خودش زیاد اهل این حرفا نبود، دیده بودم بعضی وقت ها توی نماز های جماعت شرکت کنه اما اینکه همیشه نماز بخونه، نه!
خودم هم به خدا اعتقاد داشتم، اما اهل نماز و روزه نبودم...!
مسعود هم که از همه چیز بریده بود و کلا با خدا و پیغمبر مشکݪ داشت برای همین راضی کردنش برای زندگی توی این خونه سخت بود...👤
•
•
سومین شبی بود که توی خونه ساکن شده بودیم و توی این سه شب اصلا نماز نخونده بودیم، با خودم گفتم پیرزنه یه چیزی گفته و دیگه ولش کرده😏
توی حیاط رفتم تا یه هوایی عوض کنم، از اتاق که بیرون اومدم بوی گل های شمعدونی توی سرم پیچید🤤
کنار حوض نشسته بودم که یکدفعه صداے بسته شدن در اومد...
پیرزن هم به داخل حیاط اومد و سلام و احوال پرسی کرد؛
پرسید نماز صبح بیدار میشید؟!
صبح ها برقتون روشن نیستاا...!
حرفی برای گفتن نداشتم چند دقیقهاے لب حوض نشستم و بعد خداحافظے کردم و داخل اتاق شدم...🚶♂
قضیه رو با بچه ها در میون گذاشتم دوباره غر غر های مسعود از سر گرفت...
گفتم این که مشکلی نداره،😉
هر شب یکی ساعتش رو روی هشدار میذاره و بلند میشه برق رو روشن میکنه و بعد میخوابہ😁
تعجب نکنید دانشگاه یزد قبول شدم، بخاطر همین هوش بالامِ...!(:
این داستان ادامہ داࢪد...🙂
@havalichadoram
#شهیدانه🌿
می گفت « دوست دارم شهادتم در حالی باشد که در سجده هستم »🌱
یکی از دوستانش می گفت : در حال عکس گرفتن بودم که دیدم یک نفر به حالت سجده پیشانی به خاک گذاشته است . فکر کردم نماز می خواند ؛ اما دیدم هوا کاملاَ روشن است و وقت نماز گذشته ، همه تجهیزات نظامی را هم با خودش داشت🤔
جلو رفتم تا عکسی در همین حالت از او بگیرم . دستم را که روی کتف او گذاشتم ، به پهلو ا فتاد . دیدم گلوله ای از پشت به او اصابت کرده و به قلبش رسیده،
آرام بود انگار در این دنیا دیگر کاری نداشت...(:
صورتش را که دیدم زانوهایم سست شد به زمین نشستم . با خودم گفتم : «این که یوسف شریف است...😰
شهید یوسف شریف🌿
@havalichadoram
『انقݪاب نۅجۅانۍ』
یه جایی نوشته بود یه جوری درس بخونیم که چاره ای جز ترورمون نداشته باشن♥️(: #مثلااینقدرمفید(:
دین و علم.mp3
8.81M
اون علمی که شروعش با اسم رب باشه اون هدایته...(:📚
#رهبرمونھ
@havalichadoram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 یه مشکلی برام پیش اومده؛ از کجا بفهمم این بلاست؟ یا اینکه امتحان خداست برای رشد من؟(:
#خدای_خوب_من
#دشمناصلیشیطاناست
@havalichadoram
『انقݪاب نۅجۅانۍ』
🌱 یه مشکلی برام پیش اومده؛ از کجا بفهمم این بلاست؟ یا اینکه امتحان خداست برای رشد من؟(: #خدای_خوب_من
ی خاطره ای از شهید هست، خیلی قشنگه ....🎈
راوی میگه دیدم داره و جعلنا رو میخونه گفتم فلانی الان که دشمن نیست که بخوای از چشمش دور باشی چرا داری این آیه رو میخونی؟
با یه حالتی که انگار ناراحت شده بود گفت بزرگترین دشمن آدم شیطانه....(:♥️
#بشیممثشهدآ
@havalichadoram
#شهیدانہ🌿
بچہ ها همیشہ باید بدن هاے خودتوݩ رو آمادھ نگہ دارید؛
سࢪباز امام زمان''عج'' علاوھ بࢪ اینکہ باید عقیدھاے محکم داشتہ باشد،
باید بدنے قوے هم داشتہ باشد...(:
شهید علیدوسٺ🌿
#سرباز_امامزمان''عج''
@havalichadoram
#حرف_حســـاݕ
موقعی که هواپیمای اوکراینی دچار حادثه شد راه میرفتن میگفتن نخبه هامون پرپر شدن بی نخبه شدیم و ...
این حس وطن دوستانشو درڪ میکنم
ولی اینڪه به #واکسن برکت میگه آب مقطر\: و خودشو برای #واکسن فایزر تیکه تیکه میکنه رو نمیدونم کجای دلم بگذارم😐
#کمیکمترحزببادباشید
#واکسن
#کجاداریممیریم؟
@havalichadoram
هدایت شده از حࢪیم؏شـ♥️ـقتاشھادٺ
جوانے خدمت امام جواد'؏ رسید و گفت:
حالم خوب نیست!
از مردم خستہ شدهام🚶♂
با تهمت، غیبت و ... چہ ڪنـــم؟
نَفَسم در این بلاد بالا نمےآید💔!
امام فرمودن:
به سوی حسین'؏ فرار ڪن ...✋🏻🕊✨
『بِنَفسےاَنتْیامولا』
#مبحٿهفتہ
﴿بسم اللہ الࢪحمن الࢪحیم﴾
ادامه داستان...(:
طبق قرارمون هر شب یکی بیدار میشد، یکی از چراغ ها رو روشن میکرد و دوباره میخوابید😴
یک هفته ای بود که توی خونه ساکن شده بودیم...🗓
یک شب که توی حیاط خونه بودم دوباره مثل اون شب پیرزن از خونش بیرون اومد، ترسیدم؛ گفتم نکنه فهمیده که نماز نمیخونیم!
این دفعه دیگه از خونش بیرونمون میکنه
پیرزن لب باز کرد و با همون صدای آروم شروع به احوال پرسی کرد، لبخند کمرنگی روی لبش بود و با محبت حرف می زد...
گفت پسرم من صبح ها می خوام به مسجد برم اما چون هوا تاریکه خودم نمیتونم برم، شما و دوستاتون می تونید هر شب یکیتون من رو به مسجد ببرید؟!(:
با خودم گفتم گاومون زایید...
بهش گفتم با دوستام در میون می ذارم بهتون میگم؛
وارد اتاق که شدم گفتم: بچه ها مصوبه جدید صادر شده...
مسعود نیش خندی زد و گفت حتما از این پس باید نماز شب بخونیم😏
فرزادهم همراهیش کرد و گفت آقا مسعود نافله ها و تعقیبات رو فراموش نفرمایید😂
گفتم یه چیزی تو همین مایه هاست...
پیرزنه گفته هر صبح یکی از شماها من رو برای نماز صبح به مسجد ببره...!
مسعود دوباره اخماش رو تو هم کشید و گفت تو که اوکی ندادی؟!
بهش گفتم با شماها مشورت می کنم و بعد بهش میگم 👀
مسعود گفت آخه عقل کل این مشورت میخواد!
حالا که مشورت کردی برو بگو نه؛
گفتم ببین مسعود من اگه الان بگم نه میفهمه که ما نماز نمیخونیم و گرنه اگه میخوندیم که راضی میشدیم دو قدم راه تا مسجد هم بریم
تازه این پیرزن بیچاره به شرطی این خونه رو با این قیمت پایین به ما داده که نماز بخونیم حالا که ما نمی خونیم حداقل تا مسجد برسونیمش؛ خودمون نمیریم داخل دم در می ایستیم تا بره و برگرده...
مسعود گفت در واقع راننده خصوصیش میشیم😒
دیگه مسعود هیچی نگفت، معمولا اینجور مواقع بگی نگی راضی شده...
فرزاد هم که کلا با نظر جمع موافق بود😄
اولین شبی که قرار بود بریم،
سر اینکه کی اول بره جر و بحث داشتیم...
اما بالاخره فرزاد قبول کرد و قرار شد شب اول اون بره...
•
•
°
صبح از خواب که بیدار شدم دیدم فرزاد خوابه، رفتم بالای سرش و گفتم آقا فرزاد از تجربیات دیشبتون دراختیارمون قرار بدید استاد😂
فرزاد چشماش رو باز کرد، خمیازه ای کشید و لبخندی گوشه لبش نقش بست ؛ گفت ان شاء الله فردا شب پای منبر شما میشینیم😁
بعد هم بلند شد و آبی به دست و روش زد💦
مسعود گفت بی شوخی دیشب چی شد ؟!🤨
فرزاد گفت؛ هیچی دیگه ما رسیدیم دم در مسجد من ایستادم تا پیرزن بره داخل مسجد وقتی داشت میرفت گفت شما هم بفرمایید داخل من هم گفتم میرم وضو بگیرم...🚶🏻♂
وارد وضو خونه که شدم گفتم حالا که تا اینجا اومدم بذار وضو بگیرم که هم نماز بخونم هم اینکه پیرزن مطمئن بشه نماز میخونیم...
وارد مسجد که شدم حاج آقا در حال رکوع بود، یاد روزی افتادم که به سن تکلیف رسیده بودم، اون روز راجع به نماز جماعت می گفتن که اگه حاج آقا به رکوع رفت شما هم می تونید به حاج آقا اقتدا کنید و پس از تکبیر به رکوع برید، سریع الله اکبر رو گفتم و به رکوع رفتم و نمازم رو به جماعت خوندم...(:
•
•
•
داشتیم با هم صحبت می کردیم که صدای در زدن اومد؛ گفتم یا خدا این دفعه خودش اومده یه شرط جدید بذاره🤦♂
این داستان ادامه دارد....🙂
@havalichadoram
••🌿
همہ فڪر میکنند چوݩ گࢪفتاࢪند
بہ خدا نمیرسند،
اما؛
چون بہ خدا نمیرسند گرفتاࢪند...(:
﴿حاج اسماعیݪ دولابے﴾
@havalichadoram