•|🕊|•
#شهیدانہ💎
یک روز قرار بود تعدادی از نیروهای لشگر امام حسین (علیه السلام) با قایق به آن سوی اروند بروند.🌊
حاج حسین به قصد بازدید از وضع نیروهای آن سوی آب، تنهایی و به طور ناشناس در میان یکی از قایقها نشست و منتظر دیگران بود. 🛶
چند نفر بسیجی جوان که او را نمیشناختند سوار شده، به او گفتند:
«برادر خدا خیرت بدهد ممکن است خواهش کنیم ما را زودتر به آن طرف آب برسانی که خیلی کار داریم.» 😊
حاج حسین بدون اینکه چیزی بگوید پشت سکان نشست، موتور را حرکت داد.🌱
کمی جلوتر بدون اینکه صورتش را برگرداند سر صحبت را باز کرد و گفت: «الان که من و شما توی این قایق نشستهایم و عرق میریزیم، فکر نمیکنید فرمانده لشگر کجاست و چه کار میکند؟»😉
با آنکه جوابی نشنید، ادامه داد: «من مطمئنم او با یک زیرپوش، راحت داخل دفترش جلوی کولر نشسته و مشغول نوشیدن یک نوشابه تگری است! فکر میکنید غیر از این است؟»🍃
قیافه بسیجی بغل دستی او تغییر کرد و با نگاه اعتراضآمیزی گفت:
«اخوی حرف خودت را بزن»✋🏻
حاج حسین به این زودیها حاضر به عقبنشینی نبود و ادامه داد.☝️🏻
بسیجی هم حرفش را تکرار کرد تا اینکه عصبانی شد و گفت:
«اخوی به تو گفتم که حرف خودت را بزن، حواست جمع باشه که بیش از این پشت سر فرمانده لشگر ما صحبت نکنی اگر یک کلمه دیگر غیبت کنی، دست و پایت را میگیرم و از همین جا وسط آب پرتت میکنم 😡
و حاج حسین چیزی نگفت.☺️
او میخواست در میان بسیجی باشد و از درد دلشان با خبر شود و اینچنین خود را به دست قضاوت سپرد ☺️❤️
#حاج_حسیـــڹ_خــرازے🕊
@havalichadoram🍃