eitaa logo
『انقݪاب نۅجۅانۍ』
280 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
350 ویدیو
44 فایل
انقلاب‌نوجۆانۍ،یڪ تحول اساسی بࢪاے نوجۆان دهه هشتادےست...(: ོکانال وقف حضرت زینب  از شروط بخـۅان↯ @iffffff ناشناسیجـــاٺ↯ payamenashenas.ir/havalichadoram ོ پشـٺ سنگــر↯ @gomnamsoall
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️♥️ــق (رمان) 💠 از چشمان‌شان به پای حال خرابم خنده می‌بارید و تنها حضور حرم (علیهاالسلام) دست دلم را گرفته بود تا از وحشت اینهمه نامحرمِ تشنه به خونم جان ندهم که در حلقه تنگ محاصره‌شان سرم پایین بود و بی‌صدا گریه می‌کردم. ای‌کاش به مبادله‌ام راضی شده بودند و هوس تحویلم به ابوجعده بی‌تاب‌شان کرده بود که همان لحظه با کسی تماس گرفتند و مژده به دام افتادنم را دادند. 💠 احساس می‌کردم از زمین به سمت آسمان آتش می‌پاشد که رگبار گلوله لحظه‌ای قطع نمی‌شد و ترس رسیدن نیروهای به جان‌شان افتاده بود که پشت موبایل به کسی اصرار می‌کردند :«ما می‌خوایم بریم سمت بیمارستان، زودتر بیا تحویلش بگیر!» صدایش را نمی‌شنیدم اما حدس می‌زدم چه کسی پشت این تماس برای به چنگ آوردنم نرخ تعیین می‌کند و به چند دقیقه نکشید که خودش را رساند. 💠 پیکرم را در زمین فشار می‌دادم بلکه این سنگ‌ها پناهم دهند و پناهی نبود که دوباره شانه‌ام را با تمام قدرت کشید و تن بی‌توانم را با یک تکان از جا کَند. با فشار دستش شانه‌ام را هل می‌داد تا جلو بیفتم، می‌دیدم دهان‌شان از بریدن سرم آب افتاده و باید ابتدا زبانم را به صلّابه می‌کشیدند که عجالتاً خنجرهایشان غلاف بود. 💠 پاشنه درِ پشت بام مقداری از سطح زمین بالاتر بود و طوری هلم می‌دادند که چشمم ندید، پایم به لبه پاشنه پیچید و با تمام قامتم روی سنگ راه‌پله زمین خوردم. احساس کردم تمام استخوان‌هایم در هم شکست و دیگر ذکری جز نام (علیهاالسلام) به لب‌هایم نمی‌آمد که حضرت را با نفس‌هایم صدا می‌زدم و می‌دیدم خون دهانم روی زمین خط انداخته است. 💠 دلم می‌خواست خودم از جا بلند شوم و امانم نمی‌دادند که از پشت پیراهنم را کشیدند و بلندم کردند. شانه‌ام را فشار می‌دادند تا زودتر پایین روم، برای دیدن هر پله به چشمانم التماس می‌کردم و باز پایم برای رفتن به حجله ابوجعده پیش نمی‌رفت که از پیچ پله دیدم روی مبل کنار اتاق نشسته و با موبایلش با کسی حرف می‌زند. مسیر حمله به سمت را بررسی می‌کردند و تا نگاهش به من افتاد، چشمانش مثل دو چاه از آتش شعله کشید و از جا بلند شد. 💠 کریه‌تر از آن شب نگاهم می‌کرد و به گمانم در همین یک سال به‌قدری خورده بود که صورتش از پشت همان ریش و سبیل خاکستری مثل سگ شده بود. تماسش را قطع کرد و انگار برای جویدن حنجره‌ام آماده می‌شد که دندان‌هایش را به هم می‌سایید و با نعره‌ای سرم خراب شد :«پس از افغانستانی؟!» 💠 جریان خون به زحمت خودش را در رگ‌هایم می‌کشاند، قلبم از تپش ایستاده و نفسم بی‌صدا در سینه مانده بود و او طوری عربده کشید که روح از بدنم رفت :«یا حرف می‌زنی یا همینجا ریز ریزت می‌کنم!» و همان برای کشتن دل من کافی بود که چاقوی کوچکی را از جیب شلوارش بیرون کشید، هنوز چند پله مانده بود تا به قتلگاهم برسم و او از همانجا با تیزی زبان جهنمی‌اش جانم را گرفت :«آخرین جایی که می‌برّم زبونته! کاری باهات می‌کنم به حرف بیای!» 💠 قلبم از وحشت به خودش می‌پیچید و آن‌ها از پشت هلم می‌دادند تا زودتر حرکت کنم که شلیک پرده گوشم را پاره کرد و پیشانی ابوجعده را از هم شکافت. از شدت وحشت رمقی به قدم‌هایم نمانده و با همان ضربی که به کتفم خورده بود، از پله آخر روی زمین افتادم. حس می‌کردم زمین زیر تنم می‌لرزد و انگار عده‌ای می‌دویدند که کسی روی کمرم خیمه زد و زیر پیکرش پنهانم کرد. 💠 رگبار گلوله خانه را پُر کرده و دست و بازویی تلاش می‌کرد سر و صورتم را بپوشاند، تکان‌های قفسه سینه‌اش را روی شانه‌ام حس می‌کردم و می‌شنیدم با هر تکان زیر لب ناله می‌زند :«!» که دلم از سوز صدای مظلومش آتش گرفت. گرمای بدنش روی کمرم هر لحظه بیشتر می‌شد، پیراهنم از پشت خیس و داغ شده و دیگر ناله‌ای هم نمی‌زد که فقط خس‌خس نفس‌هایش را پشت گوشم می‌شنیدم. 💠 بین برزخی از و زندگی، از هیاهوی اطرافم جز داد و بیدادی مبهم و تیراندازی بی‌وقفه، چیزی نمی‌فهمیدم که گلوله باران تمام شد. صورتم در فرش اتاق فرو رفته بود، چیزی نمی‌دیدم و تنها بوی و باروت مشامم را می‌سوزاند که زمزمه مصطفی در گوشم نشست و با یک تکان، کمرم سبک شد. 💠 گردنم از شدت درد به سختی تکان می‌خورد، به‌زحمت سرم را چرخاندم و پیکر پاره‌پاره‌اش دلم را زیر و رو کرد. ابوالفضل روی دستان مصطفی از نفس افتاده بود، از تمام بدنش خون می‌چکید و پاهایش را روی زمین از شدت درد تکان می‌داد... ✍️نویسنده:
مجنـــــون مـــن کجــــایی؟ تا ۴۰روز که از خونه بیرون نرفتم امروز بچه ها ۵۸روزشونه سبداشون برداشتم اول فاطمه سادات برداشتم ای جانم دخملمو ببین چه بزرگ شده سرهمی قرمزشو تنش کردم بعد سیدعلی برداشتم ای جانم سیدکوچولوی مامان ببینمت سرهمی آبی شو تنش کردم بعد گذاشتمشون تو سبد به سمت کانون راه افتادم وارد کانون شدم صدای بحث محدثه و مطهره از توی اتاق مدیریت میومد وارد اتاق شدم -بچه ها چه خبره ؟ مطهره:وای رقیه بخدا تقصیر این محدثه است -چی شده محدثه:بهش میگم بیا زن سیدعلی شو -کدوم سیدعلی؟ محدثه:سیدعلی خودمون -محدثه حواست به این بچه ها باشه مطهره بیا بریم پایین باهم بگو مطهره:چشم رفتیم زیرزمین -خب بگو مطهره:چیو -کیو دوست داری؟ مطهره :بخدا .... -قسم دورغ مطهره:جواد -جواد رفیعی ؟ مطهره:اوهوم -خب پس چرا به حاج خانم نمیگه ؟ مطهره:روشو نداره -منو سید میگیم گوشیم زنگ خورد -سلام حلال زاده ای سیدجان سید:إه چی شده؟ کل ماجرا رو براش تعریف کردم سید:باشه تا یه ساعت دیگه بهت خبر میدم -منتظرم عزیزم بعدم بیا کانون دنبال ما سید:چشم خانم بعداز یه ساعت سید زنگ زد که جواد فقط روش نمیشه به حاج خانم بگه الان زنگ میزنم به حاج خانم میگم شب میریم اونجا سید: آفرین خانم گل فعلا یاعلی من و سید با پدر و مادر جواد حرف زدیم مطهره و جواد بهم محرم شدن امروز قراره همگی بریم مشهد من و مجتبی و بچه ها یه کوپه گرفتیم بقیه بچه ها هم یه کوپه رفتیم هتل اتاقمون گرفتیم سید:رقیه بانو لباس ها بچه ها رو بده من تنشون کنم شما خودت آماده شو -ممنونم عزیزم رفتیم حرم ما خانمها تو هتل وضو گرفته بودیم آقایون رفتن وضو بگیرن رو به فرحناز و محدثه و حسنا گفتم تنبلا شما نمیخاید سه نفربشید حسنا:ان شالله تابستان سال بعد که لیسانس گرفتم محدثه :ما بریم قم بعد -فرحناز تو چی فرحناز:من من -وا توچی؟ فرحناز :من ۲۵روزه باردارم -إه به آقامهدوی گفتی؟ فرحناز :خخخخخ نه میخام غافلگیرش کنم -أأأ منو بگو بدو بدو باخودش رفتم فرحناز :نه دیگه شب بعداز نماز بهش میگم -عزیزم فرحناز:رقیه و حسنا فهمیدید اعزام همسرامون برای سال بعد ماه رمضان است -وای یاامام حسین یا امام رضا فرحناز:رقیه آروم باش گفتم سال بعد تو پیشواز میری هیجده ماه از اون سفر مشهد میگذره پسر فرحناز و رضا الان هفت ماهشه حسنا زن داداشم الان ۳-۴ماهه حاملست محدثه یه ماهه بارداره حسین و سید مجتبی دنبال کارای اعزامشون ب سوریه ان دیروز مجتبی با شوق و ذوق میگفت یه هفته دیگه اعزامن جیغ زدم گریه کردم التماس کردم نره منو با دو تا بچه نزدیک به دوساله تنها نذاره اونم فقط منو در آغوش گرفت و گفت به اسارت عمه جان زینب قسمت میدم آرام باش پامو سست نکن رقیه تروبه باب الحوائج حضرت عباس قسمت میدم اجازه بده برم ‌-وای مجتبی وای تو رو خدا قسم نده سخته اخه چطور از تو که همه چیزمی بگذرم _به این فکر کن اگه جای من بودی ناموس شیعه اینطوری تو این وضعیت بودن چیکار میکردی حرفاش داشت ارومم میکرد ولی اشک پهنای صورتم رو سیراب میکردن چشامامو رو هم گذاشتم فشردمشون اشکها از لابه لای مژه های بلندم از هم سبقت میگرفتن برای فرود لبامو تر کردم _برو عزیزم برو آقا سید منو سخت تو اغوشش فشرد همونجا تو اغوشش تنها جایی که بهم ارامش میداد بهترین نقطه جهان جایی که ضربان قلب همدمم گوشم رو نوازش میداد خوابم برد به قلم: بانو_ش @havalichadoram