eitaa logo
『انقݪاب نۅجۅانۍ』
280 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
350 ویدیو
44 فایل
انقلاب‌نوجۆانۍ،یڪ تحول اساسی بࢪاے نوجۆان دهه هشتادےست...(: ོکانال وقف حضرت زینب  از شروط بخـۅان↯ @iffffff ناشناسیجـــاٺ↯ payamenashenas.ir/havalichadoram ོ پشـٺ سنگــر↯ @gomnamsoall
مشاهده در ایتا
دانلود
🍓 بعضے‌وقتا‌ڪھ‌تو‌تاریڪے‌گیر‌افتادے‌، فڪر‌میڪنے‌دفن‌شدے؛ در‌حالے‌ڪھ‌تو‌ڪاشتہ‌شدے!🧡 🌱 😷
⚠️⭕️ توجه🧐🙃 نگو مرسی😱😃🙃 پاوه که بودیم حاج احمد صبح ها بعد از نماز مارو به ارتفاعات شهر می برد و توی برف و یخبندان باید از کوه بالا می رفتیم😐😐 حاج احمد همیشه روی پلی که کنار کوه بود با یک جعبه خرما می ایستاد و به بچه ها خسته نباشید می گفت و از اون ها پذیرایی می کرد😊😊 یک بار در حال برداشتن خرما بودم که گفتم مرسی برادر 😱😱 گفت چی گفتی؟؟🤨🤨 منم فهمیدم چه اشتباهی کردم گفتم هیچی گفتم دست شما دردنکنه برادر🤭 گفت گفتم چی گفتی؟؟😠 گفتم برادر گفتم ممنون😢 دوباره گفت نه اون اولی چی گفتی؟؟ من دیگه راه برگشت نداشتم گفتم،گفتم مرسی برادر😭 گفت:بخیز سینه خیز رفتن با اون شرایط برف و سرما و گِل واقعا کار سختی بود😢 اما چاره ای نبود باید اطاعت امر می کردم. بیست متری که رفتم دیگه نتونستم ادامه بدم 😢☹️🙄 روی زمین ولو شدم و گفتم نمی تونم والله نمی تونم😭😔😢 حاج احمد ضربه ای به من زد که نفهمیدم از کجا خوردم😱 ظهر دوباره همدیگرو دیدیم گفتم حاج آقا اون چه کاری بود با ما کردی؟؟😒🧐مگر من چه گفتم!! گفت:ما یک رژیم طاغوت با فرهنگش رو از کشور بیرون کردیم .ما خودمون فرهنگ داریم ،زبان داریم شما نباید نشخوار کننده ی کلمات فرانسوی و اجابت باشید.به جای این حرف ها بگو خدا پدرتو بیامرزه☺️☺️ 🚫خواهرم برادرم لطفا از کلمه مرسی،اوکی و بای و .....استفاده نکنید 😷
به کجا چنین شتابان ؟؟؟😏   بر اساس آخرین نظریات شیطان که همین اواخر منتشر شده : ♨️   روزگاریست که شیطان می گوید انسان پیدا کنید سجده خواهم کرد ؟!😞😏😒 …😞 😷
گفت نمی خواهم برای آمدنم کاری کنی! لطفا برای نیامدنم کاری نکن ...!!!⚡️ 🌱 🌸 😷
حجاب نوشت:📃  گلوله های دیروز خون می ریختند ولی گلوله های امروز... گلوله های دیروز جان را هدف میگرفتند...🤕 اما گلوله های امروز فکر و روح و روان را....📲📡 که اگر آن را از پای در آورد جان به راحتی تسلیم می شود...🥀 📱 📲 😷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وقتی چشم هایت را بر حرام می بندی ...😇 وقتی با آهنگ نجابت و وقار ...🧕🏻 از جاده تلخ گناه ❌ پیروزمندانه میگذری ...💎 وقتی پاکی وجودت را ...📿 از نگاه های چرکین می پوشانی!👀 آنگاه ; پیشکش توست بلندای آسمان ها⛅️ که حیایت , فریاد" لبیک یا مهدی" سر  می دهد....✊🏻 و تو می مانی و ♥حس زیبای بندگی♥……………… 🧕🏻 😷
🎤 خ‌ی‌ا‌ن‌ت‌… ب‌ه ک‌ش‌و‌ر🇮🇷 😷
🇮🇷 حوالےهمیں نگاها شیفتہ اٺ شدــــم❤️😍 😷
☘ هرکسی لایق دیدن زیبایی های من نیستــــ☝️🏻👀 ❤️ 😷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👑 +میخواے بدونۍ پیش خدا چند می ارزے¿❣ ببین خدا پیش تو چند می ارزه💔🤳🏼 💞 😷
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 🌷 قسمت _سلام عزیزم 😥 _هدیه هات کجان؟😍 -تو ماشین.پیش مامان.😒 -به زحمت افتادین.خودم فردا میومدم.😁 -چی شدی؟😧😥 -میبینی که..خوبم.😎 -پس چرا آوردنت بیمارستان؟!!😒 همون موقع حاجی در زد و اومد تو.به وحید گفت: _کارت مثل همیشه عالی بود.از الان یه ماه مرخصی داری تا به خانواده ت برسی. بالبخند به وحید گفتم: _این الان ماموریت بی خطر بود؟!😥😊 وحید و حاجی بالبخند به هم نگاه کردن. همون موقع گوشیم زنگ خورد. -الان میام. به وحید گفتم: _باید برم ولی دوباره میام. -لازم نیست بیای.فردا صبح خودم میام. -باشه.مراقب خودت باش.خداحافظ به حاجی گفتم: _با اجازه.خداحافظ -خداحافظ دخترم رفتم قسمت پرستاری،گفتم: _پزشک معالج آقای موحد کیه؟ پرستار نگاهی به من کرد و گفت: _شما؟😕 -همسر آقای موحد هستم.😊 یه جوری نگاهم کرد.پرستارهای دیگه هم نگاهم کردن.جدی تر گفتم: _پزشک معالج ندارن؟😐 یکی از پشت سرم گفت: _من پزشک معالج همسرتون هستم. برگشتم سمتش.پزشک بود.گفتم: _حال همسرم چطوره؟ -بهتره.فردا مرخص میشه. -چرا آوردنشون بیمارستان؟ با تعجب نگاهم کرد.گفت: _یعنی شما نمیدونین؟😟 -میشه شما بگین. -یه تیر به قفسه سینه ش اصابت کرده.فقط چند سانتیمتر با قلبش فاصله داشت.😐 سرم گیج رفت.دستمو به میز پرستاری گرفتم تا نیفتم.گفتم: _چند روزه اینجاست؟😥😒 پرستاری با لحن تمسخرآمیز گفت: _یه هفته.تا حالا کجا بودی؟😏 بابا اومد نزدیک و گفت: _دخترم چی شده؟!😧رنگت پریده؟!...بچه هشت روزه که نباید زیاد گریه کنه.بیا بریم.😥 نگاهی به پرستارها و دکتر کردم.باتعجب وسوالی نگاهم میکردن.هیچی نگفتم و رفتم... فرداش وحید مرخص شد و اومد خونه بابا. وقتی دخترهارو دید لبخند عمیقی زد و گفت: _دختر کو ندارد نشان از مادر،تو بیگانه خوانش نخوانش دختر.😁😜 لبخندی زدم و گفتم: _دخترهای من فقط جلدشون شبیه من نیست وگرنه اخلاقشون عین مامانشونه.😌☝️ وحید خندید و گفت: _پس بیچاره من.😫😁 مثلا اخم کردم و گفتم: _خیلی هم دلت بخواد.😠😌 -خیلی هم دلم میخواد.😍 من که میدونم یک هفته بیمارستان بوده و به من نگفته... حتی متوجه شدم وقتهایی که زخمی میشده و بیمارستان بوده به من میگفت مأموریتش بیشتر طول میکشه.میخواستم تو یه بهش بگم.👌 حالم بهتر بود ولی نه اونقدر که بتونم از دو تا بچه نگهداری کنم.😣وحید هم حالش طوری نبود که بتونه به من کمک کنه.چند روز دیگه هم خونه بابا موندیم.بعدش هم چند روزی خونه آقاجون بودیم. دخترها بیست روزشون بود که رفتیم خونه خودمون.😊زینب سادات بغل من بود و فاطمه سادات بغل وحید خوابیده بود.به وحید اشاره کردم فاطمه سادات رو بذاره تو تختش.وحید هم اشاره کرد که نه،دوست دارم بغلم باشه.با لبخند نگاهش میکردم.به فاطمه سادات خیره شده بود و آروم باهاش صحبت میکرد. زینب سادات خوابش برده بود.گذاشتمش تو تختش.رفتم تو آشپزخونه که به کارهای عقب مونده م برسم.وحید هم فاطمه سادات رو گذاشت سرجاش و اومد تو آشپزخونه. رو صندلی نشست و بدون هیچ حرفی به من نگاه میکرد.👀❤️منم رو به روش نشستم و ناراحت نگاهش میکردم.وحید گفت: _چیشده؟چرا چند روزه ناراحتی؟😕 -به نظرت من آدم ضعیفی هستم؟😒 -نه.😍 -پس چرا وقتی زخمی میشی به من نمیگی؟😔 بامکث گفت: _منکه بهت گفتم🙁 -بله،گفتی،ولی کی؟یک هفته بعد از اینکه جراحی کردی.😒 -کی بهت گفته؟😳 -وحیدجان،مساله این نیست.مساله اینه که شما چرا به من نمیگی؟فکر میکنی ضعیفم؟ممکنه دوباره سکته کنم؟یا دیگه نذارم بری مأموریت؟..😥😢 -من نمیخوام اذیتت کنم،نمیخوام ناراحت باشی😒💓 وگرنه... ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 🌷 قسمت -من نمیخوام اذیتت کنم،نمیخوام ناراحت باشی😒💓 وگرنه جز تو هیچکس نیست که دلم بخواد تو اون مواقع کنارم باشه.❤️😕 -من میخوام تو سختی ها کنارت باشم.اینکه ازم پنهان میکنی اذیتم میکنه.😒 مدت طولانی ساکت بود و فکر میکرد.بعد لبخند زد و گفت: _باشه،خودت خواستی ها.😊💞 چهار ماه گذشت... دخترهام پنج ماهشون بود.مدتی بود که وحید سه روز کامل خونه نمیومد،دو روز میومد،بعد دوباره سه روز نبود.😔دو روزی هم که میومد بعد ساعت کاری میومد.من هیچ وقت از کارش و حتی مأموریت هاش .چون میدونستم توضیح بده و از اینکه نتونه به سؤالهای من جواب بده اذیت میشه.ولی متوجه میشدم که مثلا الان شرایط کارش خیلی سخت تر شده.اینجور مواقع بسته به حال وحید یا میذاشتم تا مسائلشو حل کنه یا بیشتر بهش میکردم تا کمتر بهش فکر کنه.تشخیص اینکه کدوم حالت رو لازم داره هم سخت نبود،از نگاهش معلوم بود.☺️ وقتی که نبود چند بار خانمی👩🏻😈 با من تماس گرفت و میگفت وحید پیش منه و من همسرش هستم.از زندگی ما برو بیرون... 😳😥 اوایل فقط بهش میگفتم به همسرم دارم و حرفهاتو باور نمیکنم...زود قطع میکردم.من به وحید اعتماد داشتم. اما بعد از چند بار تماس گرفتن به حرفهاش گوش میدادم ببینم حرف حسابش چیه و دقیقا چی میخواد.ولی بازهم باور نمیکردم.چند روز بعد عکس فرستاد.📸عکسهایی که وحید کنار یه خانم چادری بود.😨حجاب خانمه مثل من نبود،ولی بد هم نبود، محجبه محسوب میشد.تو عکس خیلی به هم نزدیک بودن.😨وحید هیچ وقت به یه خانم نامحرم اونقدر نزدیک نمیشد. ولی عکس بود و . اونقدر برام بی ارزش و بی اهمیت بود که حتی نبردم به یه متخصص نشان بدم بفهمم واقعی هست یا ساختگی.😊👌 بازهم اون خانم تماس گرفت.گفت: _حالا که دیدی باور کردی؟😏 گفتم: _من چیزی ندیدم.😊 تعجب کرد و گفت: _اون عکسها برات نیومده؟!!!😳😠 -یه عکسهایی اومد.ولی آدم عاقل با عکس زندگیشو بهم نمیریزه.😎☝️ به وحید هم چیزی از تماس ها و عکسها نمیگفتم. دو روز بعد یه فیلم📽 فرستادن.... تو فیلم تصویر و صدای وحید خیلی واضح بود.اون خانم هم خیلی واضح بود.همون خانم محجبه بود ولی تو فیلم حجابش خیلی کمتر بود.اون خانم به وحید ابراز علاقه میکرد،وحید هم لبخند میزد.... حالم خیلی بد شد.😥خیلی گریه کردم.😭نماز خوندم.بعد از نماز سر سجاده فکر کردم.بهتره زود نکنم..😣😭 ولی آخه مگه جایی برای قضاوت دیگه ای هم مونده؟دیگه چه فکری میشه کرد آخه؟ باز به خودم تشر زدم،الان ذهن تو درگیر یه چیزه و ناراحتیت اجازه نمیده به چیز دیگه ای فکر کنی. گیج بودم.دوباره خوندم.ولی آروم نشدم. دوباره خوندم ولی بازهم آروم نشدم.نماز حضرت فاطمه(س) خوندم.به حضرت شدم،گفتم کمکم کنید.بعد نماز تمام افکار منفی رو ریختم دور ولی چیز دیگه ای هم به ذهنم نمیرسید.... صدای بچه ها بلند شد.رفتم سراغشون ولی فکرم همش پیش وحید بود.😣💭 با وحید تماس گرفتم که صداش آرومم کنه.گفت: _جایی هستم،نمیتونم صحبت کنم. بعد زود قطع کرد.اما صدای خانمی از اون طرف میومد،گفتم بیاد خب که چی مثلا. فردای اون روز دوباره اون خانم تماس گرفت. گفت: _حالا باور کردی؟وحید دیگه تو رو نمیخواد. دیروز هم که باهاش تماس گرفتی و گفت نمیتونه باهات صحبت کنه با من بوده.😏😈 خیلی ناراحت شدم ولی به روی خودم نیاوردم. گفتم: _اسمت چیه؟😒😢 خندید و گفت: _از وحید بپرس.😏😈 با خونسردی گفتم: _باشه.پس دیگه مزاحم نشو تا از آقا وحید بپرسم.😌 تعجب کرد.😳خیلی جا خورد.😧منم از خونسردی خودم خوشم اومد و قطع کردم. گفتم 💖بدترین حالت اینه که واقعیت داشته باشه، دیگه بدتر از این که نیست.حتی اگه واقعیت هم داشته باشه نمیخوام کسی که از نظر بهم میریزه باشم.😎💖 سعی کردم به خاطرات خوبم با وحید فکر کنم. همه ی زندگی من با وحید خوب بود. 💭یاد پنج سال انتظارش برای پیدا کردن من افتادم. 💭یک سالی که برای ازدواج با من صبر کرده بود. نه..وحید آدمی نیست که همچین کاری کنه... من همسر بدی براش نبودم.وحید هم آدمی نیست که محبت های منو نادیده بگیره..ولی اون فیلم....😊😥 دو روز گذشت و فکر من مشغول بود.... ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 🌷 قسمت دو روز گذشت و فکر من مشغول بود... قبل از اینکه وحید بیاد گفتم امروز دیگه تکلیفم رو معلوم میکنم.😕ولی وقتی دیدمش فقط نگاهش کردم.وحید هم به من نگاه میکرد.نگاهش با همیشه فرق داشت،خیلی عاشقانه تر و مهربان تر از همیشه بود.😍😊تازه متوجه شدم چقدر دلم براش تنگ شده بود.☺️ تمام مدتی که وحید خونه بود به من محبت میکرد و تو کارهای خونه و بچه داری کمک میکرد.چند بار خواستم جریان رو براش بگم، هربار بخاطر محبت هاش منصرف شدم.😊 دو روز بودنش گذشت و وحید رفت.... اما من بازهم چیزی بهش نگفتم.خیلی با خودم کردم. وجود نداشت که وحید بخواد با کس دیگه ای ازدواج کنه.🙁😟 پس یا ای در کاره یا شاید این جدیدشه.بخاطر همین صمیم گرفتم وقتی وحید اومد بهش بگم.😊☝️ داشتم نماز مغرب میخوندم.... صدای ضعیفی شنیدم.احساس کردم یکی از بچه ها بیدار شده.چون میخواستم نماز عشا بخونم چادرمو درنیاوردم و رفتم تو اتاق بچه ها. از صحنه ای که دیدم خشکم زد.😨 بچه های من بغل دو تا خانم بودن...😈😈 اسلحه کنار سر کوچولوشون بود.👶🏻👶🏻 به خانم ها نگاه کردم. 👈یکیشون همونی بود که با وحید تو فیلم بود ولی اینبار خیلی بدحجاب بود.یکی از پشت سرم گفت: 👤_صدات دربیاد بچه هاتو میکشم. برگشتم.یه مرد بود.با کنجکاوی نگاهم میکرد. نگاه خیلی بدی داشت. بااخم نگاهش کردم. همونجوری که به من نگاه میکرد به یکی از خانمها گفت: 👤_راست گفتی بهار،خیلی خاصه. صدای گریه فاطمه سادات 😭👶🏻اومد.نگاهش کردم،بغل همون خانمه بود.رفتم بگیرمش مرده گفت: 👤_وایستا. ایستادم ولی نگاهم به خانمه بود.با اخم و خیلی جدی نگاهش میکردم.خانمه گفت: _بذار بیاد بچه شو بگیره. منتظر حرف مرده نشدم.رفتم سمتش.نگاهی به زینب سادات انداختم،بهم لبخند زد.😊👶🏻لبخندی براش زدم و به خانمی که زینب سادات بغلش بود با اخم نگاه کردم،بعد به این خانمه که فاطمه سادات بغلش بود،نگاه کردم.فاطمه سادات رو گرفتم و خواستم برم اون اتاق.از کنار مرد رد شدم،گفت: 👤_کجا؟ با اخم نگاهش کردم.مرد به خانمی که فاطمه سادات بغلش بود گفت: _بهار،تو هم باهاش برو. رفتم تو اتاق.بهار پشت سرم اومد.درو بستم و پشت در نشستم که یه وقت مرده نیاد تو اتاق. فاطمه سادات که آروم شد به بهار نگاه کردم،با خونسردی....😏 اونم با کنجکاوی نگاهم میکرد.بلند شدم.تو آینه به خودم نگاه کردم.خداروشکر 👑 👑 سرم بود... یاد وحید افتادم،بهم میگفت با چادرنماز مثل فرشته ها میشی.از یاد وحید لبخند رو لبم نشست.☺️یادم افتاد نماز عشاء نخوندم.به بهار نگاه کردم و قاطع گفتم: _میخوام نماز بخونم.خیلی طول نمیکشه.😠 بهار با تمسخر گفت: _الان؟! تو این وضعیت؟!😏😳 جدی نگاهش کردم.😠گفت: _زودتر.🙄😐 بعد از نماز بلند شدم.گفتم: _میخوام چادرمو عوض کنم. چادرمو درآوردم و از کمد چادررنگی برداشتم ولی یاد نگاه مرده افتادم.چادررنگی رو سرجاش گذاشتم و چادرمشکی مدل دار برداشتم که حتی اگه خواست از سرم دربیاره هم .👌 دلم آشوب بود.😥خیلی ترسیده بودم.😰نگران بودم ولی سعی میکردم به آروم و خونسرد باشم.😏 وقتی پوشیدم به بهار نگاه کردم.فاطمه سادات رو گرفته بود و به من نگاه میکرد.گفت: _تو یه زن زیبا با اعتماد به نفس بالا و باحجاب هستی.تو یه زن عاشق ولی عاقل هستی.عقل و عشق، زیبایی و اعتماد به نفس و حجاب کنارهم نمیشه.نمیفهممت.😕 گفتم: _از وحید میپرسیدی برات توضیح میداد.😏 لبخندی زد و گفت: _پرسیدم.جواب هم داد ولی قانع نشدم.😐 تمام مدت جدی نگاهش میکردم.خواستم بچه رو ازش بگیرم،نذاشت.گفت: _کارت تموم شده؟ با اشاره سر گفتم آره. گفت: _پس برو بیرون. یه بار دیگه از تو آینه به حجابم نگاه کردم. روسری مو جلوتر کشیدم و رفتم تو هال.بهار با فاطمه سادات پشت سرم اومد.مرد و خانمی که زینب سادات بغلش بود،نگاهم کردن.مرده با پوزخند گفت: _میخوای بری بیرون؟ با اخم و جدی نگاهش کردم😠 تا بفهمه با کی طرفه.لبخند تمسخر آمیزی میزد.👁سرمو یه کم به پشت متمایل کردم و به بهار گفتم: _چی میخوای؟ بهار به مرده گفت: _شهرام،بسه دیگه.😐 منظورش این بود که به من نگاه نکنه.بهار اومد جلوی من رو به من ایستاد.شهرام همونجوری که به من نگاه میکرد گفت: 👤_شخصیت عجیبی داره. بهار بالبخند گفت: _گفته بودم که. شهرام گفت: 👤_تو واقعا کمربند مشکی کاراته داری؟!! با اخم 😠و خیره نگاهش کردم.دیدم نمیفهمه،رو به بهار محکم گفتم: _چی میخوای؟😠 شهرام گفت: 👤_حالا چه عجله ای داری. اینبار با عصبانیت به بهار نگاه کردم.😠بهار به شهرام گفت: _تمومش کن دیگه. شهرام عصبانی شد... ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍
فقيري سه عدد پرتقال خريد... اولي رو پوست كند خراب بود دومي رو پوست كند اونم خراب بود بلند شد لامپ رو خاموش كرد و سومي رو خورد. گاهي وقتا بايد خودمون را به نديدن بزنيم تا بتونيم زندگى كنيم...! وقتى گرسنه اى،يه لقمه نون خوشبختيه.. وقتى تشنه اى،يه قطره آب خوشبختيه وقتى خوابت مياد،يه چرت كوچيك خوشبختيه… خوشبختى يه مشتى از لحظاته…يه مشت از نقطه هاى ريز،كه وقتى كنار هم قرار مى گيرن،يه خط رو ميسازن به اسم زندگى… "قدرخوشبختى هاتونو بدونيد"... 🌱💎 😷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به نام خدایی کہ مهربونے رو آفرید💟🦋
کشاورزى ساعت گرانبهایش را در انبار علوفه گم کرد. هرچه جستجو کرد، آن را نيافت. از چند کودک کمک خواست و گفت هرکس آنرا پيدا کند جايزه می‌گيرد. کودکان گشتند اما ساعت پيدا نشد. تا اینکه پسرکى به تنهايى درون انبار رفت و بعد از مدتى بهمراه ساعت از انبار خارج شد. کشاورز متحير از او پرسيد چگونه موفق شدى؟ کودک گفت: من کار زيادى نکردم، فقط آرام روى زمين نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صداى تيک تاک ساعت را شنيدم. به سمتش حرکت کردم و آنرا يافتم. حل مشکلات، نیازمند یک ذهن آرام است... 😷
کارگردان دنیا خداست مهم نیست نقش ما ثروتمند است یا تنگدست سالم است یا بیمار! مهم این است که محبوبترین کارگردان عالم نقشی به ما داده! نباید از سخت بودن نقش گله مند بود، چراکه سخت بودن نقش، نشانه اعتماد کارگردان به شایستگی بازیگر است امیدوارم خوش بدرخشید! غر نزن، گله نکن خدا حکمت همه کارها را میدونه فقط بهش بگو: ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده ... 🦋💟 😷
آیت الله بهجت: ترک معصیت به دقت و نماز اول وقت، کافی است تا انسان به بالاترین مقامی که برای او امکان دارد برسد. به همین سادگی و از بس این ساده است، کسی باور نمی‌کند 📿 ❤️ 😷
گفت :می دانی چرا چادری شدم؟(: گفتم: چه می‌دانم، لابد این ‌طوری خوش‌تیپ تری!!!🤔 گفت: خیر!!!😕 گفتم: خب لابد فهمیدی این ‌طوری حجابت کامل‌تره مثلاً!!!🤔 گفت:خیر !!!🙂 گفتم: ای بابا!!! خب لابد عاشق یکی شدی، اون گفته اگه چادر بپوشی بیشتر دوستت دارم!!🙃 گفت: نزدیک شدی!!!😇 گفتم: آها!!! دیدی گفتم همه ‌ی قصه ‌ها به ازدواج ختم می‌شوند؟ دیدی!!!😊 گفت: برو بابا… دور شدی باز...🙁 گفتم: خب خودت بگو اصلاً...🤔 گفت: یک جایی شنیدم چادر، لباس “حضرت زهرا”ست، خواستم کمی شبیه “حضرت زهرا” باشم 😇❤️ 🌱 ❤️ 😷
💭 هرڪارےخواستےبڪنے باخودت‌بگو من‌مال‌امام‌زمان(عج)هستـم آیااین‌ڪار این‌فڪرورفتار شایسته‌است از یار امام‌زمان(عج)سـربزند...👣 امام زمانم💪 😷