ࢪمان جذاب و واقعی📚
عاشقانه ا؎ِ بࢪای تو⌒_⌒❤️
#قسمت چهارم
.
بالاخره توی کتابخونه پیداش کردم … رفتم سمتش و گفتم: آقای صادقی، می تونم چند لحظه باهاتون خصوصی صحبت کنم … .
سرش رو آورد بالا، تا چشمش بهم افتاد … چهره اش رفت توی هم … سرش رو پایین انداخت … اصلا انتظار چنین واکنشی رو نداشتم … .
.
دوباره جمله ام رو تکرار کردم … همون طور که سرش پایین بود گفت: لطفا هر حرفی دارید همین جا بگید …
.
.
رنگ صورتش عوض شده بود … حس می کردم داره دندون هاش رو محکم روی هم فشار میده … به خودم گفتم: آفرین داری موفق میشی … مارش پیروزی رو توی گوش هام می شنیدم … .
.
با عشوه رفتم طرفش، صدام رو نازک کردم و گفتم: اما اینجا کتابخونه است … .
.
حالتش بدجور جدی شد … الانم وقت نمازه … اینو گفت و سریع از جاش بلند شد … تند تند وسایلش رو جمع می کرد و می گذاشت توی کیفش … .
.
مغزم هنگ کرده بود … از کار افتاده بود … قبلا نماز خوندنش رو دیده بودم و می دونستم نماز چیه … .
دویدم دنبالش و دستش رو گرفتم … با عصبانیت دستش رو از توی دستم کشید … .
.
با تعجب گفتم: داری میری نماز بخونی؟ یعنی، من از خدا جذاب تر نیستم؟ … .
سرش رو آورد بالا … با ناراحتی و عصبانیت، برای اولین بار توی چشم هام زل زد و خیلی محکم گفت: نه … .
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
به قلم پاک؛
✍ شهیدمدافع حرم سید طاها ایمانی
ࢪمان جذاب و واقعی📚
عاشقانه ا؎ِ بࢪای تو⌒_⌒❤️
#قسمت_ششم
خیلی تعجب کرده بود … ولی ساکت گوش می کرد … منم ادامه دادم … بدجور غرورم شکسته و مسخره همه شدم … تو می خوای تا تموم شدن درست اینجا بمونی … من می خوام غرورم برگرده … .
.
اینو که گفتم سرش رو انداخت پایین … ناراحتی رو به وضوح می شد توی چهره اش دید … برام مهم نبود … .
.
تمام شرط هات هم قبول … لباس پوشیده می پوشم … شراب و هیچ چیز الکل داری نمی خورم … با هیچ مردی هم حتی دست نمیدم … فقط یه شرط دارم … بعد از تموم شدن درست، این منم که باهات بهم میزنم … تو هم که قصد موندن نداری … بهم که زدم برو … .
.
سرش پایین بود … نمی دونم چه مدت سکوت کرد … همون طور که سرش پایین بود ازم عذرخواهی کرد … تقصیر من بود که نسنجیده به شما پیشنهاد ازدواج دادم. اگر این کار رو نکرده بودم کار به اینجا نمی کشید … من توی کافه دانشگاه از شما خواستگاری می کنم. شما هم جلوی همه بزن توی گوشم … .
.
برای اولین بار بود که دلم برای چند لحظه برای یه پسر سوخت … اما فایده ای نداشت … ماجرای کتابخونه دهن به دهن چرخیده بود … چند روز پیش، اون طوری ردم کرده بود حالا اینطوری فایده نداشت … .
خیلی جدی بهش گفتم: اصلا ایده خوبی نیست … آبروی من رو بردی … فقط این طوری درست میشه … بعد رفتنت میگم عاشق یه احمق شده بودم که لیاقتم رو نداشت. منم ولش کردم … یه معامله است … هر دو توش سود می کنیم … .
.
اما من خیال نداشتم تا آخر باهاش بمونم … فقط یه احمق می تونست عاشق این شده باشه …
.
ادامه دارد...
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
به قلم پاک؛
✍ شهیدمدافع حرم سید طاها ایمانی
من یک دخترم!
می توان قلبی سرشار از عشق و روحی لطیف داشت
اما در راه ارزش ها جنگید..
من یک دخترم!
و با چادرم با تمام دنیا و بدی هایش مبارزه می کنم..
ــــــــــ🌸ــــــــــ🌸ــــــــــ🌸ــــــــــ🌸
#تاج آسمانے من
#لبیڪیاخامنہاے
#چادرمراعاشقم❤️
#یازینبکبرے
#dokhtaranahhayeman🍒
همه ي قافيهها تابع زُلفَش بـودند🦋
چادرش را كه به سَر كرد غزل ريخـت به هم🌱
سيد حميد رضا برقعي
ــــــــــ🌸ــــــــــ🌸ــــــــــ🌸ــــــــــ🌸
#چادر آداب داࢪد🦋
#لبیڪیاخامنہاے
#چادرمراعاشقم❤️
#یازینبکبرے
#dokhtaranahhayeman🍒
#آسدعلے✨
یکی از محافظان مقام معظم رهبری در خاطره ای گفت:
یک روز که مقام معظم رهبری به کوههای اطراف تهران برای کوه پیمایی رفته بودند🌁
با دختر و پسری دانشجو برخورد می کنند🙄 که به لحاظ ظاهری وضع #نامناسبی داشتند.
آنها به یک باره در مقابل گروه ما قرار گرفتند😯
و فرصت جمع و جور کردن و رسیدگی به وضع ظاهری خودشان نداشتند😥
از رفتار آنها مشخص بود که خیلی ترسیده بودند😰
واینگونه به نظر می رسید که آنها تصور می کردند که الآن آقا دستور دستگیری آنها را فورا صادر خواهد کرد.😩
ولی برخلاف تصور آنها😧
آقا با آنها سلام و علیک گرمی کرد☺️😍
و پرسید که شما زن و شوهر هستید؟(البته آقا می دانست)؛ 🤔😑
آن پسر وقتی با خلق زیبای آقا مواجه شد، واقعیت را گفت؛ و جواب داد خیر من و این دختر دوست هستیم.😉😬
آقا ابتدا ☝️
درباره ورزش و مزایای آن با آنها صحبت کرد🙂
و بعد فرمود : بد نیست صیغه محرمیتی هم در میان شما برقرار شود و شما با هم ازدواج کنید.👰💞
آقا به آنها پیشنهاد داد که اگر مایل بودید در فلان تاریخ بیائید، و من هم آمادگی دارم که شخصا خطبه عقد شما را بخوانم. 😍💞
آن دو خداحافظی کردند و طبق قرار همراه خانواده خود در همان تاریخ به محضر ایشان رسیدند .😍💞
آقا هم #خطبه_عقد آن دو را جاری کردند💞👰
با برخورد کریمانه ایشان این دو جوان مسیر زندگی خود را تغییر دادند آن دختر غیر محجبه به یک دختر محجبه و معنوی و آن پسر دانشجو هم به یک جوان مذهبی مبدل شدند.👌
خلڨ نیــڪۅ😍❤️
ــــــــــ🌸ـــــــــــ🌸ــــــــــــ🌸ــــــــــ🌸
#لبیڪیاخامنہاے
#چادرمراعاشقم❤️
#یازینبکبرے
#dokhtaranahhayeman🍒
💭توئیت زینب سلیمانی فرزند شهیدحاج قاسم سلیمانی برای تولد شهید ابومهدی المهندس
تولدت مبارک عزیز دل ما 🌸🌿
ــــــــ🌸ــــــــــ🌸ـــــــــ🌸ـــــــــــ🌸ـــ
#ابومهدےالمهندس✊🏻
#لبیڪیاخامنہاے
#چادرمراعاشقم❤️
#یازینبکبرے
#dokhtaranahhayeman🍒
#تلنگرانہ☘
میدونی یه گردان بره خط ، گروهان برگرده یعنی چی؟
میدونی یه گروهان بره خط ، دسته برگرده یعنی چی؟
میدونی یه دسته بره خط ، نفر برگرده یعنی چی؟
اتدڪے تفڪر...🧠
ـــــــــــــ🌸ـــــــــــــ🌸ــــــــــــــ🌸
#شهیدانہ
#لبیڪیاخامنہاے
#چادرمراعاشقم❤️
#یازینبکبرے
#dokhtaranahhayeman🍒
ࢪمان جذاب و واقعی📚
عاشقانه ا؎ِ بࢪای تو⌒_⌒❤️
#قسمت_هفتم
.
وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه مندلی … دوست صمیمیم بود … .
به پدر و مادرم گفتم فقط تا آخر ترم اونجا می مونم … جرات نمی کردم بهشون بگم چکار می خوام بکنم … ما جزء خانواده های اصیل بودیم و دوست هامون هم باید به تایید خانواده می رسیدن و در شان ارتباط داشتن با ما می بودن … چه برسه به دوست پسر، دوست دختر یا همسر … .
.
اومد خونه مندلی دنبالم … رفتیم مسجد و برای مدت مشخصی خطبه عقد خونده شد … بعد از اون هم ازدواج مون رو به طور قانونی در سیستم دولتی ثبت کردیم … تا نزدیک غروب کارها طول کشید … ثبت ازدواج، انجام کارهای قانونی و … .
.
اصلا شبیه اون آدمی که قبل می شناختم نبود … با محبت بهم نگاه می کرد … اون حالت کنترل شده و بی تفاوت توی رفتارش نبود … سعی می کرد من رو بخندونه … اون پسر زبون بریده، حالا شیرین زبونی می کرد تا از اون حالت در بیام … .
از چند کیلومتری مشخص بود حس گوسفندی رو داشتم که دارن سرش رو می برن … از هر رفتارش یه برداشت دیگه توی ذهنم میومد … و به خودم می گفتم فقط یه مدت کوتاهه، چند وقت تحملش کن. این ازدواج لعنتی خیلی زود تموم میشه … نفرت از چشم هام می بارید … .
.
شب تا در خونه مندلی همراهم اومد … با بی حوصلگی گفتم: صبر کن برم وسایلم رو بردارم … .
.
خندید و گفت: شاید طبق قانون الهی، ما زن و شوهریم اما همون قانون میگه تو با این قیافه نمی تونی وارد خونه من بشی … .
هنوز مغزم داشت روی این جمله اش کار می کرد که گفت: برو تو. دنبالت اومدم مطمئن بشم سالم رسیدی …
.
چند قدم ازم دور شد … دوباره چرخید سمتم و با همون حالت گفت: خواب های قشنگ ببینی … و رفت … .
ادامه دارد...
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
به قلم پاک؛
✍ شهیدمدافع حرم سید طاها ایمانی
ࢪمان جذاب و واقعی📚
عاشقانه ا؎ِ بࢪای تو⌒_⌒❤️
#قسمت_نهم
.
نزدیک زمان نهار بود … کلاس نداشتم و مهمتر از همه کل روز رو داشتم به این فکر می کردم که کجاست؟ …
.
به صورت کاملا اتفاقی، شروع کردم به دنبالش گشتن … زیر درخت نماز می خوند … بعد وسایلش رو جمع کرد و ظرف غذاش رو در آورد … .
.
یهو چشمش افتاد به من … مثل فنر از جاش پرید اومد سمتم … خواستم در برم اما خیلی مسخره می شد …
.
.
داشتم رد می شدم اتفاقی دیدم اینجا نشستی … تا اینو گفتم با خوشحالی گفت: چه اتفاق خوبی. می خواستم نهار بخورم. می خوای با هم غذا بخوریم؟ … .
ناخودآگاه و بی معطلی گفتم: نه، قراره با بچه ها، نهار بریم رستوران … دروغ بود … .
خندید و گفت: بهتون خوش بگذره … .
.
اومدم فرار کنم که صدام کرد … رفت از توی کیفش یه جبعه کوچیک درآورد … گرفت سمتم و گفت: امیدوارم خوشت بیاد. می خواستم با هم بریم ولی … اگر دوست داشتی دستت کن … .
.
جعبه رو گرفتم و سریع ازش دور شدم … از دور یه بار دیگه ایستادم نگاهش کردم … تنها زیر درخت … .
.
شاید از دید خانوادگی و ثروت ما، اون حلقه بی ارزش بود اما با یه نگاه می تونستم بگم … امیرحسین کلی پول پاش داده بود … شاید کل پس اندازش رو …
ادامه دارد...
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
به قلم پاک؛
✍ شهیدمدافع حرم سید طاها ایمانی
ࢪمان جذاب و واقعی📚
عاشقانه ا؎ِ بࢪای تو⌒_⌒❤️
#قسمت_هشتم
.
.
رفتم تو … اولش هنوز گیج بودم … مغزم از پس حل معادلات رفتارش برنمی اومد … .
چند دقیقه بعد کلا بیخیال درک کردنش شدم … جلوی چشم های گیج و متحیر مندلی، از خوشحالی بالا و پایین می پریدم و جیغ می کشیدم … تمام روز از فکر زندگی با اون داشتم دیوونه می شدم اما حالا آزاد آزاد بودم …
.
.
فردا طبق قولم لباس پوشیدم و اومدم دانشگاه … با بچه ها روی چمن ها نشسته بودیم که یهو دیدم بالای سرم ایستاده … بدون اینکه به بقیه نگاه کنه؛ آرام و محترمانه بهشون روز بخیر گفت … .
بعد رو کرد به منو با محبت و لبخند گفت: سلام، روز فوق العاده ای داشته باشی … .
.
بدون مکث، یه شاخ گل رز گذاشت روی کیفم و رفت … جا خورده بودم و تفاوت رفتار صد و هشتاد درجه ایش رو اصلا درک نمی کردم … .
.
با رفتنش بچه ها بهم ریختن … هر کدوم یه طوری ابراز احساسات می کرد و یه چیزی می گفت ولی من کلا گیج بودم … یه لحظه به خودم می گفتم می خواد مخت رو بزنه … بعد می گفتم چه دلیلی داره؟ من که زنشم. خودش نخواست من رو ببره … یه لحظه بعد یه فکر دیگه و … .
کلا درکش نمی کردم …
ادامه دارد...
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
به قلم پاک؛
✍ شهیدمدافع حرم سید طاها ایمانی