eitaa logo
『انقݪاب نۅجۅانۍ』
278 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
350 ویدیو
44 فایل
انقلاب‌نوجۆانۍ،یڪ تحول اساسی بࢪاے نوجۆان دهه هشتادےست...(: ོکانال وقف حضرت زینب  از شروط بخـۅان↯ @iffffff ناشناسیجـــاٺ↯ payamenashenas.ir/havalichadoram ོ پشـٺ سنگــر↯ @gomnamsoall
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از  『انقݪاب نۅجۅانۍ』
•|🦋|• دعـــاے هــر روز مــاهـ رجـݕ…🌙 @havalichadoram🌙
رفقـــا🙃 موافقیݩ امروز از هــزار لااله الا الله که مختص ماهـ رجب هستـ ٥۰۰ تاش رو بخونیم؟(:"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•|🦋|• 🍃 ماهمان‌طور‌کھ‌نماز‌خواندیم قبض‌روح‌می‌شویـم؛ اگر‌نمـاز‌ما خوب‌باشد، مرگ‌‌ما‌عروسۍ‌است!🎈 🌱 @havalichadoram🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•|🦋|• رفتم مکه...🕋 هر چه گشتم نبود! کعبه را می گویم!🙂 پرسیدم کجاست؟؟؟🤔 جواب را چنین شنیدم!😇 این روز ها🌤 " قبله "🕋 کربلاست...😍 کعبه هم پا برهنه رفت...😇 @havalichadoram💠
•|🦋|• 💔 خدمت‌امام‌عصر(عج)رسید گفت:آقاازماراضی‌هستی؟ 🙂 آقافرمود:راضی‌نباشم‌چیکارکنم؟ 😔 کسی‌روغیرشماندارم.💔 امام‌زمان‌جز‌ما‌کسیو‌نداره...!😭💔❤️ اندڪی تأمݪ جـــایز اســٺ✅ @havalichadoram🍃
•|🦋|• ☘ اگر میخوای به بهشت بری، باید اول از جهنم رد بشی..!♨️🙃 🦋 @havalichadoram😇
جهـــٺ یــآدآورے☺️ دلبـــرے با چـــادر ممنــــوع♨️
•|🦋|• گاهے‌همـ‌بـــاید‌جلـــوے‌آینہ‌ایستـــاد🧕🏻بــوسہ‌اۍ‌برچـــادر‌زد‌وگفــټ😌 ڋلڪ ‌ادنے ان عرفݩ فلآ یۅذیــن♥️ 💞 @havalichadoram💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•|🦋|• 💎✨ هر چقدر به بالای قله‌ی ظهور نزدیک می‌شیم، هوا کم می‌شه! 🍃 دیگه به شُشِ هر کسی نمی‌سازه! بی هوا می‌خرن، بی هوا می‌بَرَن. بی هوا میاد! خیلی حواستونُ جمع کنید؛ میزان، هوای نَفسه.🍃 دائم باید بری توی آپاراتیِ خدا؛ اگه غرور گرفتی، بادت خالی شه، اگه پنچر شدی، بادت کنن!🍃 @havalichadoram
📚رمان ❤️ ❤️ _اردلاݧ اومد تو اتاقمو گفت... اسماء پاشو بریم بیروݧ با بی حوصلگے گفتم کار دارم نمیتونم بیام روسریمو بازور سرم کرد و چادرمم گرفت دستش و با زور هلم داد بیروݧ _صداشو کلفت کردو گفت وقتے داداش بزرگترت یہ چیزے میگہ باید بگے چشم با دادو بیداد هام نتونستم جلوشو بگیرم خوب حداقل وایسا آماده شم باشہ تو ماشیـݧ منتظرم زودباش _سرمو تکیہ داده بودم بہ پنجره و با چشم ماشیـݧ هایے رو کہ با سرعت ازموݧ رد میشدݧ و دنبال میکردم با صداے اردلاݧ بہ خودم اومدم. اسماء تو چتہ❓مثلا فردا بلہ برونتہ باید خوشحال باشے.چرا انقد پکرے❓ _نکنہ از تصمیمت پشیمونے❓هنوز دیر نشده ها❓ آهے کشیدم و گفتم.چیزے نیست نمیخواے حرف بزنے❓ کجا دارے میرے اردلا❓برگرد خونہ حوصلہ ندارم. _داشتم میرفتم کهف و الشهدا باشہ حالا کہ دوست ندارے برمیگردم الاݧ صاف نشستم و گفتم.ݧ ݧ _برو کهف و دوست داشتم آرامش خاصے داشت. نیم ساعت داخل کهف بودم خیلے آروم شدم تو ایـݧ یہ هفتہ همش استرس و نگرانے داشتم هم بخاطر جوابے کہ بہ سجادے دادم هم بے خیالے ماما. اردلاݧ اومد کنارم نشست:اسماء میدونم استرس دارے واسہ فردا _آهے کشیدم و گفتم.نمیدونے اردلاݧ مـݧ تو وضعیت بدیم یکم میترسم بہ کمک ماماݧ احتیاج دارم اما... اینطورے نگو اسماء باور کـݧ ماماݧ بہ فکرتہ.. بیخیال بہ هر حال ممنوݧ بابت امشب واقا احتیاج داشتم.. یک ساعت بہ اومدݧ سجادے مونده بود... _خونہ شلوغ بود ماماݧ بزرگترهاے فامیلو دعوت کرده بود همہ مشغول حرف زدݧوباهم بودݧ ماماݧ هم اینورو و اونور میدویید کہ چیزے کم و کسر نباشہ _از شلوغے خونہ بہ سکوت اتاقم پناه بردم روتخت ولو شدم و چشمامو بستم تمام اتفاقاتے کہ تو این چند سال برام افتاده بودو مرور کردم یاد اولیـݧ روزے کہ سجادے اومد تو اتاقم افتادم و لبخند بہ لبم نشست سجادے ݧحالا دیگہ باید بگم علے درستہ کہ از آینده میترسم اما احساس میکنم با علے میتونم ایـݧ ترس و از بیـݧ ببرم غرق در افکارم بودم کہ یدفعه.... نویسنده‌:
📚رمان ❤️ ❤️ _بعد از یک هفتہ کلنجار رفتـݧ باخودم بالاخره جواب سجادے رو دادم با مریم داشتیم وارد دانشگاه میشدیم کہ سجادے و محسنے و دیدیم تا ما رو دیدݧ وایسادݧو همونطورے کہ بہ زمیـݧ نگاه میکردند سلام دادݧ مریم کہ ایـݧ رفتار براش غیر عادے بود با تعجب داشت بهشوݧ نگاه میکرد خندم گرفت و در،گوشش گفتم: _اونطورے نگا نکـݧ الاݧ فک میکنن خلے ها جواب سلامشونو دادیم داشتند وارد دانشگاه میشدند کہ صداش کردم آقاے سجادے❓ با تعجب برگشت سمتم و گفت بله❓بامنید❓ بلہ باشمام اگہ میشہ چند لحظہ صبر کنید .یہ عرض کوچیک داشتم خدمتتوݧ _بلہ بلہ حتما بعد هم بہ محسنے اشاره کرد کہ تو برو تو مریم هم همراه محسنے رفت داخل خوب بفرمایید در خدمتم خانم محمدے راستش آقاے سجادے مـݧ فکرامو کردم خیلے سخت بود تصمیم گیرے اما خوب نمیتونستم شما رو منتظر نگہ دارم _سجادے کہ از استرس همینطور با سوویچ ماشیـݧ بازے میکرد پرید وسط حرفمو گفت: خانم محمدے اگہ بعد از یک هفتہ فکر کردݧ جوابتوݧ منفیہ خواهش میکنم بیشتر فکر کنید مـݧ تا هر زمانے کہ بگید صبر میکنم _خندیدم و گفتم:مطمعنید صبر میکنید❓شما همیـݧ الاݧ هم صبر نکردید مـݧ حرفمو کامل بزنم معذرت میخوام خانم محمدے در هر صورت مـݧ مخالفتے ندارم سرشو آورد بالا و با هیجاݧ گفت جدے میگید خانم محمدے❓ بلہ کاملا _پس اجازه هست ما دوباره خدمت برسیم با خوانواده❓ اینو دیگہ باید از خوانوادم بپرسید با اجازتوݧ وارد کلاس شدم و رفتم پیش مریم نشستم اما سجادے نیومد مریم زد بہ شونم و گفت:إ اسماء سجادے کو پس نمیدونم والا پشت سرم بود چے بهش گفتے مگہ❓ هیچے جواب خواستگاریشو دادم. _حتما جواب منفے دادے بہ جووݧ مردم رفتہ یہ بلایے سر خودش بیاره بازوشو فشار دادم و با خنده گفتم نخیر اتفاقا برعکس إ خرشدے بالاخره❓پس فکر کنم ذوق مرگ شده.اسماء شیرینے یادت نره ها باشہ بابا کشتے تو منو بعدشم هنوز خبرے نیست کہ _وارد خونہ شدم کہ ماماݧ صدام کرد اسماااااء❓ سلام جانم❓ بیا کارت دارم باشہ ماماݧ بزار لباسامو... نذاشت حرفم تموم بشہ _همیـݧ الاݧ بیا.. بلہ ماماݧ مادر سجادے زنگ زده بود.تو ازجوابے کہ بہ سجادے دادے مطمعنے❓ مگہ براے شما مهمہ ماما❓ چپ چپ نگاهم کرد و گفت ایـݧ حرفت یعنے چے❓ _خب راست میگم دیگہ ماماݧ همش فکرت پیش اردلانہ تو ایـݧ یہ هفتہ ۴ بار رفتے با مادر زهرا حرف زدے تا بالاخره راضیشوݧ کنے اما یہ بار از مـݧ پرسیدے میخواے چیکار کنے نظرت چیہ❓ _اسماء مـݧ منتظر بودم خودت بیاے باهام حرف بزنے و ازم کمک بخواے ترسیدم اگہ چیزے بگم مثل دفعہ ے قبل... حرفشو قطع کردم و گفتم ماماݧ خواهش میکنم از گذشتہ چیزے نگو _باشہ دخترم.مگہ میشہ تو برام مهم نباشے❓ مگہ میشہ حالا کہ قراره مهم تریـݧ تصمیم زندگیتو بگیرے بہ فکرت نباشم بعدشم تو عاقل تر از ایـݧ حرفایے مطمعـݧ بودم تصمیم درستے میگیرے _باشہ ماماݧ مـݧ خستم میرم بخوابم وایسااا.مـݧ بهشوݧ گفتم با پدرت حرف میزنم بعد بهشوݧ خبر میدم الاݧ هم بابا و اردلاݧ رفتـݧ واسہ تحقیق تو دلم گفتم چہ عجب و رفتم تو اتاقم _اردلاݧ و بابا تحقیق هاشونو کرده بودند و راضے بودن و قرار شده بود سجادے خوانوادش آخر هفتہ بیاݧ براے گذاشتـݧ قرار مدار عقد. یک شب قبل از بلہ بروݧ اردلاݧ اومد تو اتاقمو گفت... نویسنده‌:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•|🦋|• دعـــاے هــر روز مــاهـ رجـݕ…🌙 @havalichadoram🌙
『انقݪاب نۅجۅانۍ』
•|🦋|• دعـــاے هــر روز مــاهـ رجـݕ…🌙 @havalichadoram🌙
آخه کجای دنیا همچین ماه قشنگی دارن .....😌 کجای دنیا همچین شب نابی دارن •°شب آرزو ها°• ......😇✌️ 😍 @havalichadoram🌈
‌ ••√ تو این شب و روزا خدا دنبـال رفیـق ناب میگرده... •↴• أنَــا جَلیٖـسُ مـــَـنْ جٰالَسَنـۍٖ... مڹ همنشیݩ اون‌کسۍ هستم کہ با من بشینه...!🌱 ‌ 😍 @havalichadoram🌼
#انگیزه🍓 اگر در اواسط کار بی انگیزه شدیم چی کار کنیم ؟🤔 @havalichadoram🌈
آرزو ها 😍 امشب که بین خلق ، لیلة الرغائب است🍃 دانی چه چیز آرزوى قلب صاحب است🍃   ای کاش روز جمعه که از راه میرسد🍃 دیگر کسی نگوید ارباب (عج) غائب است😇🌼 اللهم عجل لولیک الفرج🍃|•°⛓ @havalichadoram🎈
♥️ حضرت‌علی(ع)می‌فرمایند: پاداش‌ مجاهد ‌شهید‌ در ‌راه‌ خدا ‌بزرگ‌‌تر ‌از ‌پاداش ‌عفیف ‌پاڪدامنۍ نیست که‌ قدرت ‌بر گناه‌ دارد و آلوده‌‌ نمی‌گردد‌ همانا ‌عفیف‌ِ پاڪدامن‌ ؛ فرشته‌اۍ ‌از ‌فرشته‌‌هاست !😇✌️ حکمت4⃣7⃣4⃣ @havalichadoram❄️