📚رمان
💚 #دو_مدافع 💚
#قسمت_پنجاه_پنجم
_علے اونقدر خوب بود کہ مطمئݧ بودم شهید میشہ...
واااے خدایا کمکم کـݧ
از جام بلند شدم
رفتم کنار پنجره و یکم بازش کردم ، نسیم خنکے بہ صورتم خورد و اشکامو رو صورتم بہ حرکت درآورد
درد شدیدے تو سرم احساس کردم
پنجره رو بستم و بہ دیوار تکیہ دادم کہ تو هموݧ حالت خوابم برد
باصداے اذاݧ صبح بیدار شدم یہ نفر روم پتو کشیده بود
_بہ اطرافم نگاه کردم
علے رو تخت نشستہ بود و سرشو بیـن دوتا دستش گذاشتہ بود
سرشو آورد بالا ، چشماش هنوز قرمز بود
اسماء چرا نخوابیده بودے؟منو میخواستے گول بزنے؟اونجا چرا؟میخواے دوباره حالت بد بشہ؟مـݧ کہ گفتم تا دلت راضے نباشہ نمیرم چرا میشینے فکرو خیال الکے میکنے؟
_الکے خندیدم و گفتم:اوووووو چہ خبرتہ علے؟ایـݧ همہ سوال اونم ایـݧ وقت صبح
پاشو بریم وضو بگیریم
نمازموݧ و اول وقت بخونیم
نمیخواستم اذیتش کنم اما دست خودم نبود ایـݧ حالت هام
بدوݧ توجہ بہ علے از اتاق رفتم بیرون
رفتم سمت دستشویے. تو آیینہ خودم و نگاه کردم چشمام پف کرده بود آهے کشیدم و
صورتمو شستم
_وضو گرفتم و رفتم تو اتاق ، جا نماز علے و خودم و پهـن کردم
چادر نمازمو سر کردم و منتظر علے نشستم
علے نمازو شروع کرد
اللہ اکبر
با اولیـݧ اللہ و اکبرے کہ گفت: اشک از چشمام جارے شد
بهش اقتدا کردم و نماز و باهم خوندیم
نمیدونم تو قنوت چے داشت میگفت کہ انقدر طول کشید...
_بعد از نماز رفتم کنارش و سرمو گذاشتم رو پاش
علے؟
جانم؟
ببخشید
بابت چے؟
تو ببخش حالا
باشہ چشم ، دستے بہ سرم کشید و گفت: اسماء تا حالا بهت گفتہ بودم با چادر نماز شبیہ فرشتہ ها میشے؟
_اوهووم
اے بابا فراموشکارم شدم ، میبینے عشقت با آدم چیکار میکنہ؟
سرمو از رو پاش برداشتم روبروش نشستم
اخمے کردم و گفتم: با چادر مشکے چے؟
دستش و گذاشت رو قلبش و گفت: عشق علے
حالا هم برو بخواب
بخوابم؟دیگہ الان هوا روشـن میشہ باید وسایلاتو جمع کنیم
اسماء بیا بخوابیم حالا چند ساعت دیگہ پامیشیم جمع میکنیم
قوووول؟
قول
_ساعت ۱۱ بود باصداے گوشیم از خواب بیدار شدم
ماماݧ بود حتما کلے هم نگراݧ شده بود
گوشے و جواب دادم صدامو صاف کردمو گفتم:الو
الو سلام اسماء جاݧ حالت خوبہ مادر؟
بلہ مامان جان خوبم خونہ ے علی اینام
تو نباید یہ خبر بہ ما بدے؟
ببخشید ماماݧ یدفعہ اے شد
باشہ مواظب خودت باش. بہ همہ سلام برسون
چشم خداحافظ
_پیچ و تابے بہ بدنم دادم و علے و صدا کردم
علے جان؟پاشو ساعت یازده
پاشو کلے کار داریم
پتو رو کشید رو سرشو گفت: یکم دیگہ بخوابم باشہ
پتو رو از سرش کشیدم. إ علے پاشو دیگہ
توجهے نکرد
باشہ پس مـݧ میرم
یکدفعہ از جاش بلند شدو گفت کجا؟
خندیدم و گفتم دستشویے
_بالش و پرت کرد سمتم جا خالے دادم کہ نخوره بهم
انگشتشو بہ نشونہ ے تحدید تکوݧ داد کہ مـݧ از اتاق رفتم بیرون
وقتے برگشتم
همینطورے نشستہ بود
إ علے پاشو دیگہ
امروز جمعست اسماء نزاشتے بخوابما
پوووفے کردم و گفتم: ببیـن علے مـن از دلت خبر دارم. میدونم کہ آرزوت بوده کہ برے الانم بخاطر مـݧ دارے ایـن حرفارو میزنے و خودتو میزنے بہ او راه با ایـن کارات مـن بیشتر اذیت میشم
_پاشو ساکت رو بیار زیاد وقت نداریم
چیزے نگفت. از جاش بلند شد و رفت...
نویسنده: #خانمعلےآبادے
•|🦋|•
#چـــادرانه💕
چـادرمـ از اعتمــاد مــادرمـ زهــرآسٺ👑
براے امــانٺ دارۍ👑👌🏻
پن:
ســایہ مهــرٺ رخصت مــادر گفتنمـ شد♥️
@havalichadoram🍃
•|🦋|•
#تلنگرانہ🌱
نمیگمـ توے روݫ چنــد ســاعٺ رو بہ امـــامـ زمــانت، مولات، پـــدرٺ (:
بــاید اختصاص بدے✋🏻
خــودٺ بگۅ چنــد دقیقہ بــراے مولآ بیخــیاݪ گــوشے📱 میشے؟🙃
#تحــۅݪ_اســاسے🍃
#اندکے_تأمݪ_جایز_است✅
@havalichadoram🌱
••|🌼|••
#معرفی_کتاب📚
ایرینا لبخند زد و گفت: اینکه چه می شود مهم نیست؛🍃 مهم این است که تو الان صاحب یک کتاب بسیار قدیمی و با ارزش هستی🌈 شاید بتوانی آن را به مبلغ بسیار خوبی به یکی از موزههای اروپا بفروشی⛓شاید مسلمانان لبنان نیز طالب آن باشند🌸 گفت: من نمی خواهم آن را بفروشم، باید رابطه بین این کتاب رویاهایی که دیشب دیدم وجود داشته باشد❗️ میخواهم هرچه زودتر این رابطه را کشف کنم. کشیش نمی خواست درباره این کتاب قدیمی با هیچ مسلمانی صحبت کند🍃 به یاد دوست لبنانی اش افتاد؛ جرج جرداق همان دوستی که کتابی درباره علی نوشته بود♥️✨
نویسنده: ابراهیم حسن بیگی✨
@havalichadoram🦋
『انقݪاب نۅجۅانۍ』
••|🌼|•• #معرفی_کتاب📚 ایرینا لبخند زد و گفت: اینکه چه می شود مهم نیست؛🍃 مهم این است که تو الان صاحب
کتابی زیبا به نام ✨ ناقوس ها به صدا در می آیند✨
••|🌸|••
#تلنگرانه🌱
شمایی که شعار میدی
جانم فدای رهبر♥️
خونی که در رگ ماست هدیه به رهبر ماست♥️
شده یک بار بشینی پای سخنرانی رهبرت ببینی از تویی که جوون مملکتی چی میخواد⁉️🤔
@havalichadoram🌱
••|🌼|••
#تلنگرانه🌱
بهای جان های شما جز بهشت نیست😌✌️🏻
پس خود را به کمتر از آن مفروشید🙃
امام کاظم(ع)🌸
#التماس_دعای_تفکر💚
@havalichadoram🌈