#شاعرانه...
#حکایتِ_اینروزها
📝یاد دارم در غروبی سرد سرد،
می گذشت از کوچه ما دوره گرد،
📢داد می زد:"کهنه قالی می خرم،
دست دوم، جنس عالی می خرم،
📢کوزه و ظرف سفالی می خرم،
گر نداری، شیشه خالی می خرم"،
😔اشک در چشمان بابا حلقه بست،
عاقبت آهی کشید، بغض اش شکست،
😔اول ماه است و نان در سفره نیست،
ای خدا شکرت، ولی این زندگی است!
😭سوختم، دیدم که بابا پیر بود،
بدتر از او، خواهرم دلگیر بود،
👌بوی نان تازه هوش اش برده بود،
اتفاقا مادرم هم، روزه بود،
😔صورت اش دیدم که لک برداشته،
دست خوش رنگ اش، ترک برداشته،
📢باز هم بانگ درشت پیرمرد،
پرده اندیشه ام را پاره کرد...،
📢"دوره گردم، کهنه قالی می خرم،
دست دوم، جنس عالی می خرم،
📢کوزه و ظرف سفالی می خرم،
گر نداری، شیشه خالی می خرم،
😢خواهرم بی روسری بیرون دوید،
گفت: "آقا، سفره خالی می خرید؟
#قیصرامین پورhttp://eitaa.com/joinchat/227999768C133c0581c9