#داستانک
#داداشی
#پیشنهادمطالعه
مخصوصا دخترخانوما🌹
داداشم منو تو خیابون دید..
با جمع دخترا بودیم و حجابم خیلی جالب نبود...
با یه نگاه تند بهم فهموند برو خونه تا بیام..
خیلی ترسیده بودم.. الان میاد حسابی تنبیهم میکنه..
نزدیک غروب رسید خونه..
وضو گرفت دو رکعت نماز خوند
بعد از نماز گفت "بیا اینجا"
حالا منم ترسیده بودممممم
گفت "آبجی بشین"
نشستم
بیمقدمه شروع کرد روضه حضرت زهرا رو خوند؛
حسابی گریه کرد... منم گریهام گرفت
بعد گفت "آبجی میدونی حضرت زهرا چرا روزای آخر صورتشو از امام علی میپوشوند؟؟
نمیخواست علی بفهمه خانمش سیلی خورده و دق نکنه...
آخه غیرت اللهِ
میدونی بیبی حتی پشت در هم نزاشت چادر از سرش بیفته!
میدونی چرا امام حسن زود پیر شد؟؟
بخاطر اینکه تو کوچه همراه مادرش بود ولی نتونست کاری براش بکنه
آبجی حالا اگه میخوای منو دق مرگ نکنی
تو خیابون که راه میری مواظب روسری و چادرت باش
یدفعه ناخودآگاه نره عقب و موهات بیفته بیرون
من نمیتونم فردای قیامت جواب حضرت زهرا رو بدما
سرمو پایین انداختم و شروع کردم به گریه کردن..
سرم رو بوسید💕 و گفت "آبجی قسَمت میدم بعد از من مواظب چادرت باش"
از برخوردش خیلی تعجب کردم.. احساس شرمندگی میکردم
گفتم "داداش ایشاالله سایهت همیشه بالا سرم هست".. و پیشونیشو بوسیدم...
گذشت تا سه روز بعد که خبر آوردن داداشت تو عملیات والفجر به شهادت رسیده
یه مدت بعد، لباساشو که آوردن دیدم جای تیر مونده رو پیشونی بندش...💥
روی سربند یا فاطمه الزهرا.س.🥀
حالا دیگه سالهاست هر وقت تو خیابون یه زن بیحجاب میبینم... اشکم جاری میشه..
پیش خودم میگم حتما اینا داداش ندارن که...
تو جمع نشسته بود،ميخواست چشاشو اون سمتی کنه و یه نگاه به نامحرم بندازه! که یهو به یاد این جمله افتاد"هر گناه ما یه سیلی تو صورت مهدی عج هست...."تو چشاش اشک جمع شد و از کار بدی که قصد داشت انجامش بده پشيمون شد...
#امام_زمان
#داستانک
#داستانک
روزی حاکمی از وزیرش پرسید چه چیزی است که از همه چیزها بدتر و نجس تر است؟
وزیر در جواب ماند و نتوانست چیزی بگوید. از حاکم مهلت خواست و از شهر بیرون رفت تا در بیابان به چوپانی رسید که گوسفندانش را میچرانید.
سلام کرد و جواب گرفت.
به چوپان گفت من وزیر حاکم هستم و امروز حاکم از من سوالی پرسید و نتوانستم جواب دهم.
این بود که راه خارج از شهر را گرفتم.
اکنون این سوال را از تو میپرسم و اگر جواب صحیح دادی تو را از مال دنیا بی نیاز میکنم.
بعد هم سوال حاکم را مطرح کرد
چوپان گفت ای وزیر پیش از اینکه جوابت را بدهم مژدهی برایت دارم. بدان که در پشت این تپه گنجی پیدا کرده ام و برداشتن آن در توان من تنها نیست.
بیا با هم آن را تصرف کنیم و در اینجا قصری بسازیم و لشکری جمع کنیم و حاکم را از تخت بزیر کشیم تو حاکم باش و من وزیرت.
وزیر تا این حرف را شنید خوشحال شد و به چوپان گفت عجله کن و گنج را نشان بده.
چوپان گفت یک شرط دارد. وزیر گفت بگو شرطت چیست؟ چوپان گفت تو عمری وزیر بودی و من چوپان برای اینکه بی حساب شویم باید سه باز زبانت را به مدفوع سگ من بزنی.
وزیر پیش خود فکر کرد که کسی اینجا نیست من اینکار را میکنم و بعد که حاکم شدم چوپان را میکشم. پس سه بار زبانش را به مدفوع سگ چوپان زد و گفت راه بیفت برویم سراغ گنج.
چوپان گفت قربان گنجی در کار نیست. من جواب سوالت را دادم تا بدانی هیچ چیزی در دنیا بدتر و نجس تر از طمعکاری نیست....
https://eitaa.com/havaliiekhoda98