eitaa logo
آغوش امن خدا(کانال ترک گناه)
835 دنبال‌کننده
868 عکس
256 ویدیو
3 فایل
daigo.ir/secret/7535246340 رابطه چشم،قلب یه رابطه مستقیمه یه وقتایی دستی دستی با دیدن یه چیزایی غبارمی پاشیم روآینه قلبمون ،قلبی که امانته، قراربودجزحب محبوبین الهی بهش راه ندیم به خودمون میایم ومی بینیم شده خونه شیطان😖 فقط ۲۰روز همراهم باش تامتحول شی💪
مشاهده در ایتا
دانلود
❌دخترخانما خیلی مواظب باشید😔❌ ✅لطفا بعد‌ از خوندن‌ داستان برای دیگران هم فوروارد کنین 💠دو هفته پیش که با قطار داشتم میومدم مشهد🚆توی کوپه ما یک پسر دانشجویی به اسم آرش بود که از همون اول سفر من بی قراری ایشون رو می دیدم. 🔹کمی که گذشت من بهش میوه تعارف کردم و این باعث آشنایی ما با همدیگه شد یه کم که گذشت من علت بی قراری هاشو ازش پرسیدم و آرش سفره دلش رو اینطور پهن کرد: ♻️آشفتگی و اضطراب من از ترم دوم دانشگاه شروع شد.زمانیکه با دختری به اسم سمانه توی یکی از کلاس های عمومی آشنا شدم. ▪️از همون اول ترم من و سمانه به همدیگه نگاه های خاص داشتیم و این نگاه ها رفته رفته بدید رابطه صمیمانه و عاطفی تبدیل شد. طوری که بعد از مدتی همه فکر و ذهنم شده بود سمانه و بدجوری عاشقش شده بودم💘 و اون هم منو خیلی دوست داشت. 🔰اصلا توی دانشکده دانشجوها منو سمانه رو با انگشت نشون میدادن و همه میدونستن ما عاشق همدیگه هستیم اما یک اتفاقی افتاد که نباید می افتاد و اون هم 📛رابطه نامشروع📛ما با همدیگه بود 👈از اون روز به بعد احساسم نسبت به سمانه عوض شد 👈و دیگه مثل قبل دوستش ندارم و الآن به این نتیجه رسیدم که 👈من به هیچ وجه نمیتونم با سمانه زندگی مشترک داشته باشم ❓چون همش برام این سوال مطرحه که اگه اون دختر پاکی بود چرا به این رابطه کثیف با من تن داد؟ 💠از کجا معلوم که اون بعد ازدواج💝 به من خیانت نکنه؟! از طرفی هم من بهش قول دادم که باهمدیگه ازدواج می کنیم☹️الآن نمیدونم چه خاکی به سرم بریزم ✍نتیجه تحقیق یکی از آسیب شناس های اجتماعی بنام آقای دکتر قرائی مقدم که روی 50 پسر که رابطه نامشروع با دوست دخترشان داشتن این بود: این پسران عنوان کردن که اگر تا آخر عمر هم مجرد باقی بمانند 👈حاضر به ازدواج با این دختران نیستند چون خیانت توسط این افراد دور از انتظار نیست 🔰دخترخانوما متوجه قضیه شدین ؟! حالا بازم بگین دوست پسرم عاشقمه،بهم خیانت نمیکنه و ....🔰 https://eitaa.com/havaliiekhoda98
🔴 👇 سلام من 22سالمه در شرف 23سالگی من دختری بودم که فکر کنید تا15سالگی حتی نماز صبحم اصلا قضا نمیشد رفته رفته که رفتم. دبیرستان متاسفانه نماز کنار گذاشتم به خاطر جو مدرسه و اینکه ارتباطم با یک پسر که مثلا مشاورم شروع شد رفته رفته حرفهای جنسی و عکس و ...می‌فرستادم خواهران من قرار نبود اینجوری بشم کم کم اینجوری شدم... در کنارش با خونواده ارتباطم خوب نبود که خودش یکی از این دلایل بود که از بیرون محبت بگیرم بعد از این رابطه چندین بار وارد رابطه شدم نمی دونم چرا با اینکه به جدایی خطم میشد ولی بازم وارد رابطه بعد در نهایت فردی شدم که کنکور قبول نشدم منی که همه میگفتن تو نخبه ای و اینکه 3سال پشت کنکور درگیر فیلم های پورن ..خود ارضایی ... به مرحله حس پوچی و خودکشی اگر گناه نبود حتما انجام میدادم شماهم سرگذشتزندگیت رو ناشناس برام بفرست تا عبرتی بشه برای بقیه👇 http://daigo.ir/secret/7535246340
🔴 من و همسرم هردو مقید و پایبند به مسائل دینی و اخلاقی هستیم با همسرم مشکل نداشتم و هردوهم به هم محبت میکردیم. ازاونجا که ایشون خیلی باایمان هستن با افراد مقید و مذهبی هم معاشرت داشتن. یکی از این دوستاشون خیلی خیلی محبوبشون بودوبعضا درموردش تو خونه برام صحبت میکرد. منم که اهل نماز شب ،دائم الوضو واکثرا ذکرمیگفتم هیچوقت فکر نمی‌کردم که یه روزی با نامحرمی بتونم به راحتی صحبت کنم.دوست همسرم که دیگه از لحاظ اعتقاد قابل مقایسه هیچ کسی نبود،و حتی تصور نمی‌کردم که با یه مشاوره کوچیک فریب بخوره. متاسفانه بااینکه اون آقا یه بچه و منم یه بچه داشتم ولی قید همه چیزو زدیم و خداو حیا همسر رو فراموش کردیم. من که قصدم گرفتن راهنمایی ازش بود یه دفعه متوجه شدم که ای دل غافل شدم محرم اسرار اون آقا.طوری که از مشکلات زندگیش برام می‌گفت و می‌گفت همسرش بهش محبت نمیکنه.و علی رغم این همه سختی و بی عاطفگی که دیده بود ولی تونسته بودیه عمر پاک زندگی کنه. نزدیک به دوسال باهاش رفت و آمد داشتم و چون بازنش مشکل داشت وقتایی که تنها بود میرفتم خونش و براش غذادرست میکردم و محبت میکردم. هربارم که باهاش بودم مدام بغض میکردم و وجدانم منو سرزنش میکردکه چرا تو؟تو که همسرت برات کم نذاشته،توکه مملو از محبت و عشقی،تو که یه بچه داری چرا خیانت میکنی. کارم شده بود دروغ گفتن به همسرم که به بهانه روضه رفتن و پیاده روی میرفتم خونش. هروقت که برمیگشتم شبا تو خواب گریه میکردم،توخواب ناخن می‌خوردم وشیون میکردم... بخاطر ترس از رسوایی بالاخره یه روز تصمیم گرفتم که تمومش کنم.ولی تا یک سال نتونستم تاجایی که یه بار سم خوردم و خودکشی کردم.منی که هیچوقت نمازو روزه و روضه و ذکروزیارام ترک نمیشد،شده بودم کسی که دست به گناه کبیره زده بود و خودکشی.روسیاه عالم و آخرت شدم. بااینکه همسرم نمیدونه من چه غلطی کردم ولی دیگه روم نمیشه مثل قبل به همسرم نگاه کنم. کم کم متوسل شدم به اهل بیت و خداروشکر الان۳ساله که توبه کردم. خواستم بگم که من این راهو رفتم تهش پوچی و دلزدگی از زندگیه.تورو خدا ازتون می‌خوام که این تجربه رو براهرکسی که میدونید به دنبال رابطه با نامحرمه تعریف کنید که مثل ما نشن. https://eitaa.com/havaliiekhoda98
آغوش امن خدا(کانال ترک گناه)
📨 / سلام منم میخوام تجربه خودمو بگم تا دوستان استفاده کنن واشتباه منو انجام ندن😔 من یه دختر ۱۸ساله هستم زمانی که ۱۶ سالم بود از طریق یه دوستم منو با زور برد داخل گروه مختلط توی تلگرام من یه دختر مذهبی بودم اصلا بدم میومد با پسر چت کنم حتی توی خیابون که میرفتم یه پسر نگام میکرد انقدر اخم میکردم خودش خجالت میکشید نگاه نمیکرد روزانه چند نفر از گروه میومدن پیویم ولی من بلاک میکردم تا اینکه یه پسری اومد که از پروفایلش فهمیدم خیلی مذهبیه عکس خودش بود به یکی از دوستام نشون دادم دوسم زورم کرد باهاش حرف بزنم من جوابشو نمیدادم ولی اون همش پیام میداد میگفت میشه ببینمتون بلاکش میکردم با یه اکانت دیگه میومد تا تونست دل منا بدست بیاره قرار گذاشتیم باهم مسجد تا همو ببینیم فقط از دور اونشب خیلی بهم سخت گذشت شب قدر بود ولی واقعا وابستش شده بودم عشق چشمامو کور کرده بود خب من مذهبی بودم خیلی دوست داشتم همسر ایندم مذهبی باشه اونم مذهبی باهم چت میکردیم تقریبا یه ماه حرف میزدیم سه ماه نه هم اون هم من خیلی وابسته هم بودیم من خیلی دوسش داشتم تا بد یکسال ونیم مادرشو فرستاد برای خاستگاری بالاخره با مشکلات زیاد ما عقد کردیم یه هفته بد عقد فهمیدم با دختر چت میکنه😔 داغون شدم وقتی گفتم گفت فقط چت معمولی بود گذشت بد یه ماه باز فهمیدم با اون دختره چت میکنه میره داخل گروه های مختلط با دخترا حرف میزنه داغون شدم یکسال افسرده بودم شبا با گریه میخوابیدم با دوستام قطع ارتباط کردم تنها شدم به خانوادم گفتم چون فهمیدم با دخترا بیرون هم میره باورم نمیشد یه پسری که حافظ قرآن قاری قرآن نمازش قضا نمیشه همش تو مسجده اینطوری باشه البته بدش فهمیدم همه با هم یکی نیستن ایشون ظاهرشون مذهبی بوده اما باطنشون خراب 😒 من تو عمرم با هیچ پسری چت نکردم الا اون دیگه نتونستم طاقت بیارم خانوادم راضی کردم درخواست طلاق بدم اون خیلی بهم گفت من دوست دارم میزارم کنار اما دیگه نبخشیدمش چون خیلی بخشیده بودم واقعا از درون مثل یه پیرزنه ۸۰ ساله شده بودم الان در شرف طلاقم جدیدا هم شنیدم یه دختر صیغه کرده با دخترا هم حرف میزنه ببخشید طولانی شد فقط خواستم تجربمو بگم از دخترا خواهش میکنم هیچوقت با هیچ پسری چت نکنید چون اون اگر مرد باشه با دخترا چت نمیکنه دنبال دخترا نیست بزارید اونی که خدا براتون انتخاب کرده به موقعش بفرسته براتون و یه حرفی به آقایون لطفا با احساس وقلب دخترا بازی نکنید چون ضربه ای که دخترا از شما میخورن یه روزی برمیگرده بدترین ضربه را خودتون میخوردید برای بنده حقیرم دعا کنید خیلی محتاج دعا هاتون هستم واقعا حال روحی خوبی ندارم برام دعا کنید تا خدا کمکم کنه حال دلم خوب شه 🙏 یاعلی https://eitaa.com/havaliiekhoda98
🔴 ❌❌عاقبت خیانت❌❌ سلام به همگی من هم جز یکی از کسایی هستم که از شوهرم خیانت دیدم نگم براتون که چه خوشکل با بقیه خانما حرف میزد و قربون صدقشون میرفت از دختر مجرد بگیر تا زن ۶۰ ساله منم شاهد همه اینها بودم تا وقتی که نمیدونم چی شد وارد رابطه با یکی از نزدیکانم شدم و بعد سال ها شوهرم متوجه شد الان آبروم که رفت شوهرم دیگه نگامم نمیکنه دوتا بچه هام تو این زندگی سوختن کاره هر روز من گریه اس همزمان با منم بچه هام گریه میکنن الان ۴ ساله به درگاه خدا التماس میکنم که به بچه هام رحم کنه و شوهرم حداقل کمی به زندگی برگرده ولی نمیخواد روزی هزار بار آرزوی مرگ میکنم خواهش میکنم سخت ترین چیزها رو تو زندگی تون تحمل کنید ولی با آبروتون بازی نکنید نذارید شاهد اشک ریختن بچه هاتون باشید
آغوش امن خدا(کانال ترک گناه)
به متنی خوندم واقعا کیف کردم✨✨😊👇
⛔️داستان همسرم با دختر خاله ش همسرم قبل از ازدواج با من عاشق دخترخاله اش بود و قسمت هم نشده بودند. دخترخاله زودتر ازدواج کرده بود و همسرم هم پس از معرفی توسط یک آشنا، مرا دید و با هم ازدواج کردیم. عادت داشت که بعد از سرکارش و تعطیلی مغازه، با رفقای باب و ناباب جمع شوند و الواتی کنند و من هر شب تا نیمه شب منتظر او بودم. گاهی شام خورده بود و گاهی نه و من فقط سکوت میکردم.   وضع مالیمون بد نبود و دو طبقه خانه داشتیم. طبقه بالا اتاق خوابها و حمام و طبقه پائین آشپزخانه و پذیرائی . تولد همسرم بود و از دو طرف مهمان داشتیم. وسط مهمانی بود که متوجه شدم همسرم نیست و کمی طول کشید. رفتم طبقه ی بالا که ببینم چرا نیست و اگه کاری هست انجام بدم و .. بالا رفتم و در اتاق خوابمان را باز کردم و صحنه ای دیدم که امیدوارم هیچ زن متاهلی😔 نبیند. همسرم و دخترخاله اش. چیزی نگفتم و ... بعد از مدتی که از ازدواج ما گذشت،دخترخاله همسر بدلیل نداشتن تفاهم، از همسرش جدا شده بود و حالا شده بود یک زن آزاد ! تمام طوفانی😑 که در درونم برپا شده بود را کنترل کردم و سریع پائین آمدم. بفاصله ی کمی همسرم و دخترخاله پائین آمدند و مثل موش تا آخر مهمانی هردو با ترس و لرز در گوشه ای نشسته بودند. مهمانی تمام شد و من با کنترل بسیار خیلی عادی جشن را ادامه دادم و انگار نه انگار. حالا بقیه داستان از قول آقا: اصلا فکر نمیکردم در آن شلوغی مهمانی همسرم به بالا بیاید و مچ ما را بگیرد. شرایط خیلی بدی بود.با دخترخاله ام با فاصله آمدیم پائین تا جلب توجه نکنیم. هرآن منتظر برپائی طوفان عظیمی از جانب همسرم بودم. اما انگار نه انگار که این زن چه دیده. جشن را با روی خوش🙂 ادامه داد و با مهربانی بمن هدیه داد و بقیه هدیه دادند و کم کم  مهمانهای دورتر که میرفتند و پدر مادرهایمان فقط مانده بودند، هرآن منتظر بودم تا همسرم دیده هایش را بیان کند. دخترخاله که سریع بعد شام و کیک رفت و همسرم خیلی عادی با او برخورد کرد. هرچه تنهاتر میشدیم ترسم 😨بیشتر میشد اما خانمم انگار نه انگار !!! پدر و مادرم رفتند و قبل آنها هم پدر و مادر و برادر همسرم. از بدرقه که برگشتم دیدم همسرم مشغول جمع و جور کردن پذیرائی و جمع کردن بشقابهای پیش دستی و ... بود. کمی کمکش کردم و باز منتظر طوفان بودم. خیر خبری نبود رفتم خوابیدم . مگر خوابم میبرد همسرم آمد و بعد چند دقیقه خوابش برد اما من تا صب ح دنده به دنده میشدم. فردا صب ح، شنبه بود و سرکار رفتم. همسرم هم طبق معمول صب حانه ام را آماده کرده بود و بزور دو لقمه ای با چای قورت دادم و دیدم قابلمه ای از غذای شب گذشته برایم گذاشته بود و گفت که دیگه مجبور نشی ناهار بری بیرون و من تشکری کردم و بیرون زدم. دوستانم وقت ناهار از دستپخت همسرم خوردند و چقدر تعریف کردند و من حس خوش و ناخوش بدی با هم داشتم. آخر شب کمی زودتر از پیش رفقا برگشتم و دیدم مثل همیشه همسرم منتظر من هست تا باهم شام بخوریم. سفره رنگین تر بود و بازهم فردا قابلمه غذا و ... من منتظر دعوا بودم و او انگار نه انگار که ... شب باز کمی از شب قبل زودتر برگشتم و ... همسرم روزبروز محبتش😊 را بیشتر میکرد و من اسارت بدی را تحمل میکردم . منتظر بودم تا دعوا را شروع کند و من بتوانم برخش بکشم که اورا از اول دوست نداشتم و عاشق دخترخاله ام بودم و هستم و ... ولی انگار نه انگار .. رویم نمیشد چندان نگاهش کنم ولی کم کم شجاعت پیدا کردم و یک شب سیر نگاهش کردم و تازه زیبائیهای همسرم را دیدم .. شبیه دخترخاله نبود اما زن بود با همه زیبائیهای زنانه اش .. اما من مغرور، مرد بودم ! مگر میشد اسیرم کند؟در برابر خیانت من،نه تنها برویم نیاورده بود بلکه سعی میکرد هرچه بیشتر محبت کند. شبهازودتر و  زودتر  بخانه می آمدم و متلک های دوستان را بجان میخریدم و میگفتم : آره بابا من مرغم. یک شب که دیگه بریده بودم رو به همسرم کردم و گفتم : تو پدر منو درآوردی! تو اعصابمو خرد کردی! تو ...پس چرا دعوا نمیکنی؟ چرا سرزنشم نمیکنی؟ بجاش بهم محبت میکنی که چی؟ همسرم سرش پائین بود و گفت که حتما کمبودی😔 از طرف من داشتی که بطرف دخترخاله ات کشیده شدی! من سعی کردم که کمبودهای گذشته را جبران کنم !همین! خرد شدم و شکستم ... من کجا بودم و او کجا.. همسرم هیچ کمبودی نداشت... و برام هیچ جا کم نگذاشته بود ... فقط بزرگواریش بیشتر نمایان شد بعد از آن شب دیگر سراغ دخترخاله ام نرفته بودم و ازش خبری نداشتم ولی ناخودآگاه اورا با همسرم مقایسه کردم و طلاق گرفتن او را ..