گوشی داشته باش سخن پذیر یا سخنی بگو دلپذیر
_موضوع داستان: پندانه_
پسر جوانی بیمار شد. اشتهای او کور شد و از خوردن هر چیزی معدهاش او را معذور داشت. حکیم به او عسل تجویز کرد.
جوان میترسید باز از خوردن عسل دچار دلپیچه شود لذا نمیخورد. حکیم گفت: بخور و نترس که من کنار تو هستم. جوان خورد و بدون هیچ دردی معدهاش عسل را پذیرفت.
حکیم گفت: میدانی چرا عسل را معده تو قبول کرد و پس نزد و زود هضم شد؟
جوان گفت: نمیدانم.
حکیم گفت: عسل تنها خوراکی در جهان طبیعت است که قبل از هضم کردن تو، یکبار در معده زنبور هضم شده است.
پس بدان که عسل غذای معده توست و سخن غذای روح توست. و اگر میخواهی حرف تو را بپذیرند و پس نزنند و زود هضم شود، سعی کن قبل سخن گفتن، سخنان خود را مانند زنبور که عسل را در معدهاش هضم میکند، تو نیز در مغزت سبک سنگین و هضم کن سپس بر زبان بیاور!
•✾📚 @Dastan 📚✾•
هدایت شده از تبلیغات گسترده ریحون
🔸🔆لوازم آرایشی و بهداشتی باکیفیت و زیر قیمت بازار و کانالها بصورت تک و عمده😍
🌸تنوع بسیاربالا👌
🌸بروزترین برندهای دنیا💫
🌸ارزانتر از همه جا✨
🌸ارسال به سراسر کشور
🌸همکاری آرایشی اورک❤️👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1694564540Ca55bb3782c
https://eitaa.com/joinchat/1694564540Ca55bb3782c
💝فروشگاهی که دخترا عاشقش میشن
ازتخفیفات ما غافل نشید😍🛍✨
هدایت شده از سخنان بزرگان
⛔️#کانال_مخصوص_بانوان🥰
💄لوازم آرایشی بهداشتی #اورجینال🥇
✅ فروش بهترین برندهای روز دنیا
✅ 💯در💯 ارزانتر از قیمت بازار
🔮پيشنهاد اصلی به خانمها👇
https://eitaa.com/joinchat/1694564540Ca55bb3782c
🚨سفارش به صورت تک و عمده😍👆👆
#داستانڪ
پادشاهی تصمیم گرفت پسرش را جای خود بر تخت بنشاند، اما بر اساس قوانین کشور پادشاه میبایست متاهل باشد. پدر دستور داد یکصد دختر زیبا جمع کنند تا برای پسرش همسری انتخاب کند. آنگاه همه دخترها را در سالنی جمع کرد و به هر کدام از آنها بذر کوچکی داد و گفت: طی سه ماه آینده که بهار است، هر کس با این بذر زیباترین گل را پرورش دهد عروس من خواهد شد. دختران از روز بعد دست به کار شدند و در میان آنها دختر فقیری بود که در روستا زندگی می کرد. او با مشورت کشاورزان روستایش بذر را در گلدان کاشت، اما در پایان 90 روز هیچ گلی سبز نشد. خیلی ها گفتند که دیگر به جلسه نهایی نرو، اما او گفت: نمی خواهم که هم ناموفق محسوب شوم و هم ترسو! روز موعود پادشاه دید که 99 دختر هر کدام با گلهایی زیبا آمدند، سپس از دختر روستایی دلیل را پرسید و جواب را عیناً شنید. آنگاه رو به همه گفت عروس من این دختر روستایی است! قصد من این بود که صادق ترین دختر بيابم! تمام بذر گلهایی که به شما داده بودم عقیم و نابارور بود، اما همه شما نیرنگ زدید و گلهایی دیگر آوردید، جز این دختر که حقیقت را آورد.
زیباترین منش انسان #راستگویی است...
•✾📚 @Dastan 📚✾•
هدایت شده از گسترده 5 ستاره 🌟🌟🌟🌟🌟
دخترایی که دنبال این هستین بدرخشین
گردنبند #رزینی خوشگلو تو کانال دیدین؟؟ 🤔
۳۰ تومنی 40 تومنی 20 تومنی بیااااا تو ببین😍🏃♀👇میخوای کادو بدی؟! بیا من بهت بگم 😉
#چشم_نظر
#قیمت_استثنائی
#وان_یکاد
بیا گیره سر هامون خیلی تخفیف خورده 5 تا 25 تومن😱😱
https://eitaa.com/joinchat/4259446964C5fc674ce31
بالای 400 تومن خرید کنی ارسالمون رایگانه ها😎
هدایت شده از سخنان بزرگان
🔴 #دخترجوان_درقبرستان
دختری سوار تاكسي شد و کنار يك جوان مومن و زيبا نشست او به جوان نظر داشت ولی جوان مومن از قصد دختر با خبرشد و زود پیاده شد... راننده تاكسي که متوجه شده بود به دختر جوان گفت: این جوان شبها درقبرستانی مشغول عبادت است...
توامشب بالباس فرشته ها برو و بگو من از طرف خدا آمده ام...........
وقتی دختر به قبرستان رفت.....
ادامه داستان سنجاق در کانال زیر👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2652438539C8299cc95e2
مهریه
▫️مهریه ما یک جلد کلام الله مجید بود و یک سکه طلا، سکه را که بعد از عقد بخشیدم، اما آن یک جلد قرآن را محمد بعد از ازدواج خرید و در صفحه اولش این طور نوشت: امیدم به این است که این کتاب اساس حرکت مشترک ما باشد، نه چیز دیگر، که همه چیز فناپذیر است جز این کتاب. حالا هر چند وقت یک بار که خستگی بر من غلبه میکند، این نوشتهها را میخوانم و آرام میگیرم...
شهید محمد علی جهانآرا
منبع📚:کتاب بانوی ماه ۵، صفحه ۱۴
•✾📚 @Dastan 📚✾•
هدایت شده از تبلیغات گسترده ریحون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌵دیدی بعضیا یه پروفایلایی میزارن؛که توش پر از حرفه?? 😊
خیلی پیام دادین از کجا میشه ازاین پروفایل ها پیدا کرد،??😩☹️
این کانال منبع پروفایل هایی که مغرورا میزارن ⇓😏
بزن رو لینک پره عکس شیک و خاص 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3571974153C68b27ef46a
http://eitaa.com/joinchat/3571974153C68b27ef46a
پیشنهاد میکنم عضو بشید 👆👆
هدایت شده از سخنان بزرگان
💞💞 فال حافظ 💞💞
💞 ای حافظ شیرازی! تو محرم هر رازی! تو را به خدا و به شاخ نباتت قسم میدهم که هر چه صلاح و مصلحت میبینی برایم آشکار و آرزوی مرا براورده سازی 💞
💞لطفا نیت کنید و یکی از قلبهای زیر را لمسکنید💞
💗💗 💗💗
💗💗💗 💗💗💗
💗💗💗💗💗💗💗
💗💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗
💗
خدایا به مـن در زندگے آرامـش عطا فرما💕💕
مرد سیاه پوست
_موضوع: اخلاقی_
ﻳﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﺳﻔﻴﺪ ﭘﻮﺳﺖ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﻭ دو ساله ، ﺗﻮﻯ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﭘﺮﻭﺍﺯﻫﺎﻯ ﺷﻠﻮﻍ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻳﻰ ﺍﻳﺮﻓﺮﺍﻧﺲ ، ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺭﺳﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﺻﻨﺪﻟﻴﺶ، ﺍﺯ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﺑﺮ ﺭﻭﻯ ﺁﻥ ﺧﻮﺩﺩﺍﺭﻯ ﻛﺮﺩ .
ﺟﺎﻯ ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻨﺎﺭ ﻳﻚ ﺁﻗﺎﻯ ﺳﻴﺎﻩ ﭘﻮﺳﺖ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺧﺎﻧﻢ ﺍﺯ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﺣﺎﻟﺶ ﺧﺮﺍﺏ ﻣﻴﺸﺪ!! ﺧﺎﻧﻢ ﻓﻮﺭﺍ ﺧﺪﻣﻪ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﻣﻴﺰﻧﻪ ﻭ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﻳﻚ ﺟﺎﻯ ﺟﺪﻳﺪ ﻣﻴﻜﻨﻪ .
ﺧﺎﻧﻤﻪ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﺍﺻﻼ ﺣﺎﺿﺮ ﺑﻪ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﻛﻨﺎﺭ ﺍﻳﻦ ﻣﺮﺩ ﺳﻴﺎﻩ ﭘﻮﺳﺖ ﻧﻴﺴﺘﻢ .
ﻣﻬﻤﺎﻧﺪﺍﺭ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﮔﻔﺖ :
ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﻳﺪ ﻛﻪ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﻯ ﻳﻚ ﺟﺎﻯ ﺩﻳﻜﺮ ﻧﮕﺎﻫﻰ ﺑﻪ ﻟﻴﺴﺖ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺑﻜﻨﻢ.
ﺑﻌﺪ ﻣﺪﺕ ﻛﻮﺗﺎﻫﻰ ﻣﻬﻤﺎﻧﺪﺍﺭ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﺭﺟﻪ ﺩﻭ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﻫﻴﭻ ﺟﺎﻯ ﺧﺎﻟﻰ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﻧﻴﺴﺖ... ﻭﻟﻰ به هرحال ﺑﺎ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﺻﺤﺒﺖ میکنم. بعد از دقایقی مهماندار برگشت و گفت.
ﺟﻨﺎﺏ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻛﻪ ﻳﻚ ﺟﺎﻯ ﺧﺎﻟﻰ ﺩﺭ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﺭﺟﻪ ﻳﻚ ﻣﻴﺒﺎﺷﺪ ﻭﻟﻰ ﺩﺭ ﻗﻮﺍﻧﻴﻦ ﺷﺮﻛﺖهای ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﺋﻰ ﺑﻪ ﻫﻴﭻ ﻭﺟﻪ ﺍﻣﻜﺎﻥ ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ ﻳﻚ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺍﺯ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﺭﺟﻪ ﺩﻭ ﺑﻪ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﺭﺟﻪ ﻳﻚ ﻧﻴﺴﺖ .
ﻭﻟﻰ ﺍﺯ ﻃﺮﻓﻰ ﻫﻢ ﻧﺸﺎﻧﺪﻥ ﻳﻚ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﻣﺤﺘﺮﻡ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﻳﻚ ﺷﺨﺺ ﻧﺎﺧﻮﺷﺎﻳﻨﺪ، ﻳﻚ ﺟﻨﺠﺎﻝ ﻭ ﺍﻗﺪﺍﻣﻰ ﻏﻴﺮ ﺍﻧﺴﺎﻧﻴﺴﺖ !! ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺩﻟﻴﻞ ﺟﻨﺎﺏ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﺑﺎ ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ ﺍﺯ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﺭﺟﻪ ﺩﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﺟﻪ ﻳﻚ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ.
به گفته مسافران اشک در چشمان مرد سیاهپوست جاری شده بود.
ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﺟﻮﺍﺑﻰ ﺑﺪﻫﺪ،
ﻣﻬﻤﺎﻧﺪﺍﺭ ﻫﻤﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﺳﻴﺎﻩ ﭘﻮﺳﺖ ﻧﻤﻮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺤﻦ ﻣﺤﺘﺮﻣﺎﻧﻪ ﺍﻯ ﮔﻔﺖ :
ﺁﻗﺎﻯ ﻣﺤﺘﺮﻡ! ﺍﮔﺮ ﻟﻄﻒ ﻛﻨﻴﺪ ﻭ ﻭﺳﺎﻳﻞ ﺷﺨﺼﻰ ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ ﺭﻭ ﺟﻤﻊ ﻛﻨﻴﺪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻗﺴﻤﺖ ﭘﺮ ﺭﻓﺎﻩ ﺩﺭﺟﻪ ﻳﻚ ﻫﺪﺍﻳﺖ ﻛﻨﻢ... ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﻛﻪ ﺟﻨﺎﺏ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﮔﻔﺘﻨﺪ، ﺍﺻﻼ ﻛﺎﺭ ﺍﻧﺴﺎنی و درستی نیست ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﻳﻚ ﺷﺨﺺ ناخوشایند و نا محترم ﺑﻨﺸﻴﻨﻴﺪ !! بعد ﺍﺯ ﺑﻴﺎﻥ ﺍﻳﻦ ﺟﻤﻼﺕ، ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﻛﻪ ﺷﺎﻫﺪ ﺍﻳﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺍﻳﻦ ﻋﻤﻞ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺯﺩﻥ ﻫﺎﻯ ﻃﻮﻻﻧﻰ ﺗﺎﺋﻴﺪ ﻭ ﺗﺸﻮﻳﻖ ﻛﺮﺩﻧﺪ.
ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﺷﻮﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ "ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ "ﺷﻮﻧﺪ؛ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﻭ ﺑﺨﺸﻨﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ!
ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺩﺭﺱ ﺑﺨﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ " ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ " ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻧﺪ؛ ﺑﺎﺳﻮﺍﺩﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ!
ﻫﻤﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ؛ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻋﺎﺩﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ يك ﻓﻀﯿﻠﺖ.
•✾📚 @Dastan 📚✾•
هدایت شده از سخنان بزرگان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👨⚕️توصيه پزشكان برتر ایران 🇮🇷براي درمان ریشه ای سفیدی مو 🤚🏼
نكته جالبشم اينه که ما براي اثبات حرفامون اول خودمون رو مورد آزمايش 🧪قرار دادیم و بعد نتيجه رو داخل صدا و سيما عنوان كردیم 📰
👨⚕️ميتونيد مشاوره رايگان تلفني 🤳 هم ازمون بگيريد با ارسال عدد 17 به سامانه 50009120
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸سلام
🌿صبحتون بخیر
🌸سه شنبه تون پُر از انرژی مثبت
🌿الهی امروزتان
🌸آغازی باشد برای
🌿شکر بیکران از نعمتهای
🌸الهی دل هایتان جایگاه محبت
🌿زندگیتان سرشار از شادی
🌸روحتان غرق در آرامش و
🌿جسم و جانتان
🌸در سلامت و عافیت کامل باشد
هدایت شده از گسترده 5 ستاره 🌟🌟🌟🌟🌟
تست بینایی 🤔
شما در دایره قرمز چه عددی میبینید؟
🔴 88
🔴 38
🔴 83
🔴 33
پاسخ رو از اینجا ببینید 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/835452932Ce4f1852dfd
✅پاسخ این تست نشان میدهد سلامت #الزایمر، #بینایی و #عقلی شما چقدر هست
هدایت شده از سخنان بزرگان
فروشگاه بزرگ چادر مشکی در ایام صفر
با انواع چادرها همراه هدایا و تخفیفهای
عالی در خدمت شماست حتما بزنید روی👇
ـ ⚫️ خونے و سوختہ
ـ ⚫️ شد در ڪــــــربلا
ـ ⚫️ ولیجز به اجبـــــار
ـ ⚫️⚫️ ⚫️ ⚫️ از ســـــر نرفت
ـ ⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️
ـ⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️ ⚫️⚫️ ⚫️
ـ ⚫️
ـ ♦️♦️♦️ ⚫️
از بدرفتاری با جسم و ذهنتان دست بردارید. زندگی قرار است سفری از یک مکان منحصر به فرد به مکانی دیگر باشد. قرار نیست مثل یک چرخ و فلک باشد که شما را مدام به همان نقطهی قبلی برگرداند. قرار نیست زندگیتان شبیه زندگی من باشد. اصلا زندگی شما نباید شبیه زندگی دیگران باشد. بلکه باید ساختهی دست خودتان و حاصل تلاش خودتان باشد.
- ازکتابِ: خودت باش دختر🌱
- ريچل هاليس
•✾📚 @Dastan 📚✾•
هدایت شده از سخنان بزرگان
❌❌علامت اول سردی زیاد بدن خلط پشت حلق هست
بعد نفخ و سنگینی معده ، یبوست، چاقی شکم و پهلو و خستگی و بیحالی،زود عصبانی شدن و فراموشکاری
این موارد را جدی بگیرید ❌❌
برای انجام تست سردی بدن و گوارش و راه درمان فرم زیر را پر کنید👇👇👇
https://formafzar.com/form/4dvxb
https://formafzar.com/form/4dvxb
https://formafzar.com/form/4dvxb
#تکهایازکربلا
خوب موقعی به شام رسیدم. حاملان سر حسین بن علی علیه السلام جلو در قصر یزید رسیده بودند. دربانان در را بازکردند و وقتی فهمیدند آنها سر حسین را آورده اند، اجازه ورود به قصر را دادند. من هم همراه آنها وارد شدم. یکی از دربانان با نگاهی مشکوک به من نگاه کرد و پرسید: تو هم با اینهایی؟
گفتم: من سهل بن سعد هستم.
دربان چیزی نگفت. با بقیه وارد تالار اصلی قصر شدیم. نگهبانی ما را همراهی می کرد. نگهبان ها سر را گرفتند و آن را در تشتی گذاشتند تا به خدمت یزید ببرند. تخت یزید روی یک سکوی بلند بود و خودش روی تخت نشسته و به پشتی تکیه داده بود. تاجی روی سرش قرار داشت که رویش پر از دُرّ و یاقوت بود. نگهبانان شمشیر به دست نزدیک تخت ایستاده بودند. اطراف تخت صندلی های طلایی و نقره ای گذاشته شده بود که ریش سفیدان قریش روی آنها نشسته بودند.
یزید وقتی چشمش افتاد به تشت طلایی که سرحسین توی آن بود، قهقه زد و با دست اشاره کرد نگهبان آن را جلو ببرد. حامل سر، پشت سر نگهبان آمد و جلو یزید ایستاد. نگهبان او را معرفی کرد. مرد به یزید تعظیم کرد و گفت: قربان، به پاس حمل این سر، بار شتر مرا پر از طلا و نقره کنید. من سر پادشاهی را آوردم که بهترین مردم است و از نظر پدر و مادر و اصل و نسب والاتر از همه است.
یزید گفت: اگر می دانستی که او بهترین مردم است، چرا سرش را به قصر من آوردی؟
مرد گفت: به طمع جایزه تو.
یزید اخم کرد و گفت: به خدا سوگند! چیزی به تو نمی دهم و تو را هم به او ملحق می کنم.
سپس به نگهبان ها اشاره کرد. مرد تا به خودش بجنبد، چند نگهبان دوره اش کردند.
یزید رو به نگهبان ها گفت: سرش را از بدن جدا کنید.
مرد تا نگهبان ها ببرندش، دست و پا می زد و به یزید ناسزا می گفت.
بعد از اینکه نگهبان ها حامل سر را بردند، یزید به تشت طلایی که سر توی آن بود نگاه کرد و گفت: ای حسین، قدرت مرا چگونه دیدی؟
چشمان حسین به یزید نگاه می کرد. بوی خوشی از سر بلند شد و تمام قصر را پر کرد
•✾📚 @Dastan 📚✾•
هدایت شده از گسترده 5 ستاره 🌟🌟🌟🌟🌟
😂👆🏿دختره این عکسو گذاشته نوشته دستپخت بابام😳🤦🏼♂
حالا کامنت های ملت همیشه در صحنه:😃🤣
محل قرار گیری لینک کانال👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2159083685C95b0f1d609
لامصب با کامنت پژمان دوساعته زمین گیر شدم دارم فرشو گاز میگیرم😂😂😂☝️
هدایت شده از سخنان بزرگان
.
دختری که آبرو و جانش در خطره حاضر میشه با پنج سکه بهار آزادی به عقد مردی در بیاد که او را ندیده 😱
https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f
رمانی جذاب و آموزنده مخصوصا برای دختران جوان 💖 حتما بخونید👌
#تکهایازکربلا
توی دربار یزید غلغله ای بود. اسیران را به تازگی از کربلا به شام آورده بودند. زن ها و بچه های کسانی که جلو خلیفه به پا خاسته بودند، حالا بی دفاع روبه روی یزید ایستاده بودند. چادرهای خاکی و لباس های پاره آنها با خون های خشکیده روی شان و چشمان غمگین و پر از اشک آنها، اصلاً سازگار نبود با شکوه و جلال قصر یزید و لباس های گران قیمت او و بزرگان قریش که در قصر حضور داشتند. من هم بین کسانی بودم که به قصر دعوت شده بودم.
داشتم اسیرها را نگاه می کردم که چشمم افتاد به دختری زیبا که کنار زنی با چادری خاکی ایستاده بود. لباس های دختر پر از خاک بود و روسری پاره ای به سرداشت که مدام آن را روی سرش جابه جا می کرد تا موهایش را زیر آن بپوشاند. قیافه دختر غمگین بود و چشمانش نمناک. غم، زیبایی چشم های سیاهش را چندبرابر کرده بود. دختر وقتی دید نگاهش می کنم، خودش را پشت زن پنهان کرد. نباید وقت را تلف می کردم. بلند شدم و اجازه صحبت خواستم. یزید اجازه داد. با اشاره به دختر گفتم: ای امیرمؤمنان، این دخترک را به من ببخش.
همه نگاه ها به سمتی که اشاره کرده بودم، برگشت؛ نگاه یزید هم. دختر برخودش لرزید و بیشتر پشت چادر زن، پنهان شد. یزید لبخند زد و جام شرابش را به لب نزدیک کرد. زنی که کنار دخترک ایستاده بود و بعد فهمیدم زینب دختر علی است، رو به من با اخم هایی درهم و لحنی پرخاش گرانه گفت: به خدا سوگند! اگر بمیری، نه تو و نه یزید چنین گستاخی ای نمی توانید بکنید.
لبخند از روی لب های یزید پاک شد و با عصبانیت رو به زن گفت: به خدا قسم! می توانم و اگر بخواهم این کار را می کنم.
زینب گفت: به خدا سوگند! نمی توانی؛ چون خدا تو را به این کار قدرت نداده، مگر اینکه از دین ما بیرون بروی و دین دیگری بگیری.
یزید جام شرابش را گوشه ای پرت کرد و با پرخاش گفت: توی صورت من این حرف را می زنی؟ پدر و برادرانت از دین ما بیرون رفتند.
زینب گفت: تو و جد و پدرت اگر مسلمان باشید، به دین جد و پدر و برادر من هدایت یافتید.
یزید که از خشم می لرزید فریاد زد: دروغ گفتی دشمن خدا.
زینب گفت: الان تو امیری، به ستم دشنام می دهی و به قدرت زور می گویی.
یزید که دید همه بزرگان قریش دارند او را نگاه می کنند، خجالت کشید و ساکت شد، ولی صورتش از خشم می لرزید و مشت هایش گره کرده اش را روی زانویش فشار می داد. با خودم گفتم اگر چیزی نگویم، تقاضایم میان حرف های آنها گم و فراموش می شود. دوباره رو به یزید خواسته ام را تکرار کردم.
یزید فریاد زد: گم شو! خدا تو را مرگ دهد و از روی زمین بردارد.
چند نفر از بزرگان نگاهم کردند و نیشخند زدند. سرم را پایین انداختم و به طرف در رفتم.
منبع: کتاب آه، بازخوانی مقتل امام حسین علیه السلام، ویرایش: یاسین حجازی.
•✾📚 @Dastan 📚✾•
هدایت شده از گسترده امید
🙋♀گیسو بهم بریز وجهانی ز هم بپاش💫💛
♨️🔥بزرگترین فروشگاه اینترنتی در زمینه
اکسسوری.
https://eitaa.com/joinchat/3496935558C982fa70a3d
💃این کارا برای بانو های خوش سلیقه ست
تمام محصولات #رنگثابتن😍🙀
عیدانه هم داریم.🤩🤩
هدایت شده از سخنان بزرگان
❌😱❌
باردار بودم و ویار شدید امانم رو بریده بود، جوری که از شوهرم بدم میومد ..
داشتم به اتاقم میرفتم که از حیاط پشتی عمارت صدایی شنیدم و رفتم اونجا، ای وای من شوهرم رو در کنار خدمتکار عمارت دیدم که ...😳❌👇
https://eitaa.com/joinchat/1811742879Cd079f4eac9
این سرگذشت واقعیتست👆
علت اینکه دنیا در حال حاضر به چنین وضع اسفناکی افتاده این است که همه کارشان را نیمه کاره انجام میدهند؛
افکارشان را نیمه کاره بیان میکنند و گناهکار بودن یا پرهیزگار بودنشان هم نیمه کاره است.
ای بابا، تا آخر برو و محکم بکوب و نترس، موفق خواهی شد.
خداوند از نیمه شیطان بسیار بیش از شیطان تمام عیار نفرت دارد.
- ازکتابِ : زوربای یونانی🌾
- نیکوس کازانتزاکیس
•✾📚 @Dastan 📚✾•