هدایت شده از تست هوش و ترفند
❌ متأسفانه بازم سانسور شد ⛔😔
چند ساله آقای موزون با افرادی که دچار مرگ موقت شدن مصاحبه میکنه ، ایشون گفتن صحبتای یک تجربهگر بخاطر دیدن یک صحنه زشت (خیانت) سانسور شده😔 آخه چرا بخش به این مهمی باید سانسور شه؟ ⛔️
بنده تجربهگری پیدا کردم که گناهان منشوری متعدد داشته وقتی به دنیا برمیگرده هرچی بعد مرگ دیده رو گفته، بعیده با دیدن فیلمش کسی سمت گناه بره😱
فعلا فیلمش فقط تو این کاناله👇
http://eitaa.com/joinchat/639434752Cdb60dab8ff
روی لینک بزن فیلمشو سنجاق کردم 👆
💓یاد خوبان کار ماست
🌸یک پیام هم حکم
💓یک دیدار ماست
🌸این نفس فردا
💓نمی آید به دست
🌸پس به شادی
💓بگذرانش تا که هست
#شنبه_تون_شاد_و_قشنگ 💓
هدایت شده از تبلیغات گسترده منتخب | آموزش تبلیغ
اینستا نداری؟🥺
مامانت نمیزاره بری اینستا فیلم ببینی؟ 😒💔
فیلتر شکنت وصل نمیشه یا ضعیفه😭😏
💞بزن رو قلب ها و بیا توی دنیای دابسمش و جوک😻👇
💗💗 💗💗
💗💗💗 💗💗💗
💗💗💗💗💗💗💗
💗💗💗💗💗💗
💗💗💗💗
💗💗
💗
😍 هم فیلم ببین هم رایگان دانلود کن 😁☝️🏻♥️
هدایت شده از تست هوش و ترفند
⛔️دختری در مراسم خاکسپاری مادرش
حضور یافت، و در آنجا با مردی ملاقات کرد
دختر به شدت در مورد این مرد کنجکاو شد و تصمیم گرفت اطلاعات بیشتری بدست آورد ...
همینطور که در اطراف میچرخید، یادش آمد که نام یا شمارهی مرد را نپرسیده. سپس، هنگامی که میخواست مرد را پیدا کند، متوجه شد که وی آنجا را ترک کرده است
یک هفته بعد، این دختر برای پیدا کردن آن مرد، برادر بزرگتر خود را به قتل رساند. چرا؟
مشاهده جواب
مشاهده جواب
مشاهده جواب
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
همیشه بغلِ درزِ گازم یه عالم #روغن و #کَر_کصافط جمع میشد🤢😖
همیشه #چاقو بدست درحالِ #تراشیدنِ #گوشه_ی_دَرزا بودم😩❌
اینجا انقدر بهم #ترفندای_خلاقانه واسه #تمیز_نگهداشتن گاز و #کاشیا یادم داده که تازه از بشور بساب خلاصشدم😍 بیا👇
https://eitaa.com/joinchat/3834774102Cde5215924b
❌ ترفند پاک کردن #لاستیک_یخچال❌
هدایت شده از تست هوش و ترفند
🔥 خانمائیکه آموزش بـــــــــامیه عـــــــــربی بدونِ تخم مرغ میخواستن که بو ضُهمم نده !بزنن رو شکلا 😍😋👇
🥨🥨🥨🥨🥨🥨🥨🥨🥨🥨🥨
🥨🥨🥨🥨🥨🥨🥨🥨🥨🥨🥨
🥨🥨🥨🥨🥨🥨🥨🥨🥨🥨🥨
ینی #بافتش انقدر #تُرد و #توخالی میشه که رژیم مِژیم سرش گرده بیا یادبگیر😍😅👌
کانال ماه تابان
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 داستان نیمه شبی در حلّه 《 اثر مظفر سالاری 🔹قسمت شانزدهم ........ قنواء حلقه روی در را ب
گاری جان ایشان را از مرگی حتمی نجات داده است. خوب است که او و پدرش را آزاد کنید.
--- مرا ببخشید؛ ولی چنین کاری بدون دستور حاکم و یا وزیر، عملی نیست.
--- من در این باره با پدرم صحبت می کنم. آنها را از سیاهچال بیرون ببرید و در زندان عادی جای دهید تا دستور آزادی شان به شما ابلاغ شود.
--- اما این کار....
--- ضمنا" از برخورد و همکاری خوب شما نیز تعریف خواهم کرد.
--- از لطف شما ممنونم؛ ولی یادآوری می کنم که...
--- اگر این کار را نکنید، بد خواهید دید.
رئیس زندان با کلافگی گفت اطاعت خواهد شد.
--- آنها را به حمام ببرید و لباس خوبی بپوشانید. غذای خوبی به آنها بدهید و جای زنجیر ها و شلاق ها را هم مرهم بگذارید.
به من اشاره کرد.
--- کسانی که جان ایشان را نجات داده اند نه تنها دشمن ما نیستند، بلکه از دوستان ما به حساب خواهند آمد.
قنواء در حالی این حرف ها را می زد که نگران موش بزرگی بود که روی زنجیر قطور، حرکت می کرد.
از سیاهچال و زندان که بیرون آمدیم از قنواء تشکر کردم و گفتم: تو خیلی مهربان هستی!
--- این کار را به خاطر تو کردم. البته اگر حسادت نمی کنی، باید بگویم این حماد، بارقه ی عجیبی در چشمانش داشت که مرا تحت تاثیر قرار داد.
آشوبی در دلم ایجاد شد.
من هم متوجه چشم های نافذ و چهره ی دلنشین او شده بودم. دیگر مطمئن بودم که ریحانه او را در خواب دیده است. قنواء به من خیره شد و با خنده گفت: قرار نبود حسادت کنی.
با دست خودم باعث نجات حماد از آن سیاهچال وحشتناک شده بودم.
شاید اگر این کار را نمی کردم، او در همان جا از بین می رفت و با مرگش، ریحانه از او دل می کند. سعی کردم به خودم قوت قلب بدهم.
اندیشیدم: مرگ او چه فایده ای می تواند داشته باشد؟ آن وقت ریحانه با مسرور ازدواج خواهد کرد.
قنواء با خوشحالی گفت: حال که حسادت می کنی، هر روز به او سر خواهم زد.
حق با قنواء بود.نمی توانستم به حماد حسادت نکنم........
پایان قسمت شانزدهم......
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
هدایت شده از تبلیغات گسترده ریحون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تکست های تبریک عید به سبک عشقولانه 😍❤️😘
https://eitaa.com/joinchat/3096052146C28bbb6c6ec
اگه میخوای قند تو دلِ آقاییت آب کنی،
بدون شک جات اینجاس!🤤💕👇🏾
♥️•https://eitaa.com/joinchat/3096052146C28bbb6c6ec
جملاتی که عشقت رو دیوونه میکنه
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
#اینجوری_دلبری_کن🙈
هدایت شده از تست هوش و ترفند
کانال ارزونی مانتو ،پالتو ؛ تونیک وشلوار 😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3812163655Cd3729a47f1
تمامی مانتوها فقط.... 🤯🤯🤯
#آف_ویژه #_زمستونی_و_بهاری😍
کانال ماه تابان
گاری جان ایشان را از مرگی حتمی نجات داده است. خوب است که او و پدرش را آزاد کنید. --- مرا ببخشید؛ و
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان نیمه شبی در حلّه
《اثر مظفر سالاری
قسمت هفدهم
....... ابوراجح را هیچ وقت مانند آن بعد از ظهر، خوشحال ندیده بودم. هنگامی که ماجرای رفتن به سیاهچال و دیدن صفوان و حماد را مو به مو برایش تعریف می کردم، با چنان شور و شعف به حرف هایم گوش می داد که انگار داشتم افسانه ای هیجان انگیز را نقل می کردم.
وقتی گفتم که چگونه قنواء دست ها را به کمر زد و به رئیس زندان گفت که حماد و صفوان را به زندان عادی منتقل کند و غذا و لباس به آنها بدهد، نیم خیز شد و مرا در آغوش کشید.
--- تو کار بزرگی کرده ای، هاشم. همسر صفوان از شدت نگرانی نزدیک است دیوانه شود.او حتی نمی داند که آنها زنده اند یا مرده. باید بروم به آنها خبر بدهم و خوشحالشان بکنم.
به من خیره شد و ادامه داد: فکرش را بکن که چقدر خوشحال خواهند شد و تو را دعا خواهند کرد. ما همه اینها را به تو مدیون هستیم. من حداکثر، امیدوار بودم که از آنها خبری بیاوری؛ اما تو با کمک قنواء آنها را از آن دخمه وحشتناک نجات دادی. چگونه می توانم این لطف و فداکاری تو را جبران کنم؟
دلم میخواست شجاعت آن را داشتم که به چشم هایش نگاه کنم و بگویم:
من فقط ریحانه را از تو می خواهم. ابوراجح از نزدیک به من نگاه می کرد؛ ولی نمی توانست راز عذاب دهنده ای را که در دل داشتم ببیند
مسرور روی سکوی مقابل ، مرد تنومندی را مشت و مال می داد. معلوم بود مثل همیشه کنجکاو شده است بفهمد که من و ابوراجح در باره چه موضوعی حرف می زنیم. از زمانی که از ریحانه جواب رد شنیده بود، دیگر دل و دماغ چندانی نداشت.
نمی دانم چرا احساس می کردم بیش از آنکه به ریحانه فکر کند، به حمام پدرش می اندیشید. زمانی که ابوراجح در اتاقش بود، مسرور چنان با مشتری ها برخورد می کرد که انگار صاحب اصلی حمام اوست.
چند بار تصمیم گرفته بودم این چیزها را به ابوراجح بگویم؛ ولی میگفتم شاید اشتباه کرده باشم. از سویی ابوراجح از غیبت بدش می آمد و چهره در هم می کشید.
--- این جمعه تو و پدربزرگت میهمان من خواهید بود. امیدوارم دعوتم را بپذیرید. این نهایت آرزوی من بود که بتوانم به خانه ابوراجح بروم. امید می رفت که بتوانم ریحانه را ببینم.
تا جمعه چهار روز مانده بود. دلم گواهی می داد که اتفاقات خوبی در پیش است؛ هر چند با حساب های عادی، بن بستی تیره در مقابل خود می دیدم. با همه اینها از دعوت ابوراجح خوشحال شده بودم.
گفتم: با کمال میل دعوت شما را می پذیرم. پدربزرگم نیز مانند همیشه از دیدن شما خوشحال خواهد شد.
دقیقه ای بعد با ابوراجح در راه خانه صفوان بودیم. به او که تند و بلند گام بر می داشت، گفتم: من تا نزدیکی خانه صفوان همراهی تان می کنم. سوالی دارم که باید جوابش را از شما بشنوم.
--- بپرس. اگر بدانم جواب می دهم.
مرا ببخش که تند راه می روم. هر لحظه که زودتر خانواده ای را از نگرانی برهانم بهتر است. سوالت را بگو.
--- چرا امام زمان(عج) شما، شیعیانی را که در سیاهچال مرجان صغیر گرفتارند نجات نمی دهد؟
گویی جواب را از پیش آمده کرده بود.
بی درنگ گفت: قرار نیست که ایشان در هر کاری دخالت مستقیم داشته باشند. اراره خداوند چنین است که خود مردم شرایط خویش را تغییر دهند و برای بهبود اوضاع زندگی شان بکوشند. اگر غیر از این باشد، همه دست روی دست خواهند گذاشت و در انتظار کمک های مستقیم آن حضرت خواهند نشست.
از میان هیاهوی بازار می گذشتیم. من به اطرافم توجه نداشتم و همه حواسم به حرف های ابوراجح بود.
--- البته این به معنای آن نیست که ایشان هیچگونه دخالتی در کارها ندارند.
دخالت دارند؛ ولی معمولا محسوس نیست. برای همین، آن حضرت را مانند خورشید پشت ابر تشبیه کرده اند. گاهی خورشید را نمی بینیم؛ اما روشنایی و گرمای آن همچنان باعث ادامه زندگی موجودات روی زمین است.
در مورد نجات شیعیان در بند نیز ممکن است آن امام مهربان به طور نا محسوسی مقدمه چینی کرده باشند. تو مطمئن هستی که آن حضرت در نجات صفوان و فرزندش، نقشی نداشته اند؟ امیدوارم با دعای ایشان، مقدمات نجات بقیه نیز فراهم شود.
از راهی فرعی از بازار بیرون آمدیم. هیاهو و ازدحام بازار را پشت سر گذاشتیم و از سکوت و آرامش کوچه ای خلوت، لذت بردیم. ابوراجح به نفس نفس افتاده بود، ولی سعی می کرد از سرعتش کاسته نشود.
گفتم: هنگامی که آن حضرت به داد کسی چون اسماعیل هرقلی می رسند و جراحت پایش را شفا می دهند، طبیعی است که انتظار داشته باشیم به فکر دهها شیعه ای که در سیاهچال های خوفناک گرفتارند نیز باشند.
--- بی شک آن حضرت به فکر ما هستند و دعا هایشان بسیاری از خطرهای مهلک را از ما دور می کند. اگر حمایت و دعاهای ایشان نبود، شیعیان تا کنون به دست کسانی مانند مرجان صغیر از بین رفته بودند.
اما اسماعیل هرقلی، همان طور که برایت تعریف کرده ام، در شرایط دشوار و ناگواری قرار گرفته بود. سید بن ط
هدایت شده از گسترده 5 ستاره 🌟🌟🌟🌟🌟
🛑اهدای ۲۰۰ متر #زمین_رایگان توسط دولت مردمی و انقلابی رئیسی😍🇮🇷
📌هم وطنان عزیز میتوانند در صورت واجد شرایط بودن،در این طرح خداپسندانه دولت شرکت کنند.
🔗لینک رسمی #ثبت_نام از طریق پنجره ملی خدمات هوشمند👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/506331187Cdf43eaaaf4
🚫ظرفیت ۱۵هزار خانوار، سریع تر اقدام کنید🚫👆🏼
هدایت شده از تست هوش و ترفند
❌ شاید برای شماهم اتفاق بیفتد...
#بخاطر کار #همسرم به شهر بزرگی اومدم #واحدروبه رویمون خانوم ۳۰ ۴۰ ساله ای بود که هر روزبه #بهانه ای خونه ما می امد همیشه هم #آرایش کرده و #شیک.
هرروز غروب منو به صرف #چای دعوت میکرد #خونشون درست نیم ساعت بعد برگشتن خوابم میگرفت و #بیهوش میشدم
تا اینکه شک کردم رفتم خونشون چای برداشتم وقتی برا کاری رفت آشپزخونه چای خالی کردم تو #گلدون و بعد رفتم خونه #ناگهان بعد یه ساعت دیدم .. 😰
❌ادامه ی سرگذشت واقعی👇👇😰😰
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
کانال ماه تابان
بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 داستان نیمه شبی در حلّه 《اثر مظفر سالاری قسمت هفدهم ....... ابو
اووس او را به جراحان حلّه و بغداد نشان داد؛ آنها گفتند که نمی شود برایش کاری کرد. در آن وضعیت، اسماعیل هرقلی دریافت که مداوا و نجات جانش تنها به دست خداست و بس.
به جای بازگشت به حلّه، به سامرا می رود و با چنان معرفت و همتی، امام زمان(عج) را در درگاه الهی واسطه قرار می دهد و ایشان نیز سرانجام با اذن خداوند به کمکش می شتابند.
از کنار کاروان کوچکی از شتران گذشتیم. نفس های صدادار ابوراجح، رشته صحبتش را مرتب قطع می کرد.
--- اگر دقت کرده باشی، می بینی که شفای اسماعیل هرقلی، تنها یک مسئله شخصی و خصوصی نیست. بسیاری از مردم با دیدن آن معجزه، به پیروان امام زمان (عج) پیوستند و برای شیعیان هم قوت قلبی شد که فکر نکنند امامشان آنها را فراموش کرده است.
دشمنان شیعه، هر از گاهی ما را ملامت می کنند که شما اگر امام و پیشوایی دارید و زنده است چرا به فکرتان نیست و کمکتان نمی کند. معجزه های غیر قابل تردیدی مثل شفا یافتن اسماعیل هرقلی، جواب دندان شکنی است به یاوه های آنان.
دست ابوراجح را گرفتم. مجبور شد بایستد. گفتم: من طبق قولی که داده ام باید به دارالحکومه بروم. قنواء بدون شک اسب ها را آماده کرده و منتظر من است.
اگر چنین قولی به او نمی دادم نمی توانستم به سیاهچال بروم.
ابوراجح پیشانی ام را بوسید و گفت: اگر پرهیزکار باشی، خدا به تو کمک می کند. من پس از انجام کاری که در پیش دارم، به مقام امام زمان(عج) می روم و برای تو دعا می کنم.
امیدوارم با دعا و عنایت آن حضرت، تو نیز به مقصودت برسی و کامیاب شوی!
به سوی دارالحکومه که می رفتم در پوست خود نمی گنجیدم. دلم می خواست روزهایی که بین من و جمعه، فاصله ایجاد کرده بودند، هرچه زودتر بگذرند و مرا با جمعه تنها بگذارند.........
پایان قسمت هفدهم........
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
هدایت شده از تست هوش و ترفند
شوهرم راننده یه مینی بوسه که صبح و شب پونزده تا خانوم رو میبره به تولیدی لباس و بر میگردونه.
اوایل خیلی برام مهم نبود که کجا میره و مسافراش کیان،اما کم کم یه حسی بهم میگفت نکنه خدای نکرده با یکی از مسافراش خوب بشه و زندگیم به هم بریزه.تا اینکه یه روز جمعه شوهرم گفت:امروز تولیدی اضافه کاری گذاشته و باید یه سرویس صبح مسافر ببرم،اصلا سابقه نداشت تولیدی جمعهها کار کنه،همینکه مینی بوس راه افتاد سریع یه اسنپ گرفتم و پشت سرش حرکت کردم.بین راه شوهرم دوتا خانومو سوار کرد و رفتن خارج شهر و مینی بوسو یه گوشه زیر درخت پارک کرد،یه نیم ساعتی که گذشت رفتم سمت مینی بوس که دیدم...🥺😱👇
https://eitaa.com/joinchat/3279356058Cfda33c0c35
سرگذشت زندگی تباه شده ام☝️❤️🩹
هدایت شده از گسترده تبلیغاتی سبحان📢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تکنیک اجابت دعا درماه مبارک رمضان 🌙
رفع گرسنگی و تشنگی
http://eitaa.com/joinchat/1867382803C75dfd5079d
چطوری از غیبت کردن دور بشیم
http://eitaa.com/joinchat/1867382803C75dfd5079d
چیکار کنم دعا هام مستجاب شه
http://eitaa.com/joinchat/1867382803C75dfd5079d
چطوری میتونم ثروتمند شم
http://eitaa.com/joinchat/1867382803C75dfd5079d
راهکار های عزیز شدن نزد خانواده همسر
http://eitaa.com/joinchat/1867382803C75dfd5079d
هدایت شده از تست هوش و ترفند
🔴به حضرت نرجس خاتون مادر امام زمان متوسل شوید، ایشان چون مادر ولی وقت ما هستند به فرزندشان میفرمایند که پسرم، این شخص به من متوسل شده خواستهاش را بده
👌ذکری بسیار سریع الاجابه از حضرت نرجس خاتون برای براورده شدن حاجاتی که امیدی به براورده شدنش ندارید
ذکری که تا به حال کسی را دست خالی رد نکرده 👇
http://eitaa.com/joinchat/1867382803C75dfd5079d
🔴ویژه_همین_الان🔴
💗روز دیگری آغاز شد
دو قدم مانده به بهار
ساعت دلت را بر روی
شادی تنظیم کن
تا با هل تیک تاکش
لبخند بزنی
و به یاد داشته باش
شادی بزرگترین
هدیه امروز توست
درود ومهر یاران همراه
روزتون نیک
دلتون شاد ،
خورشید صبحتون درخشان تر از هر روز
هدایت شده از گسترده 5 ستاره 🌟🌟🌟🌟🌟
#برای_شوهرت_سفید_برفی_شو 👱♀️
از وقتی عضو این کانال ۲۳هزار نفری شدم
شوهرم چشم از من برنمی داره همش #اسفند_دود_میکنه😉😅
#درمان_سرسخت_ترین و #قدیمی_ترین_لک صورت و کک و مک 💥
‼️درمان ریشه ی جوشهای چرکی وزیرپوستی 🤨🤨
❤️🔥اینجاده سال جوونتر میشی 🥰
👱♀️هیچ چیزی برای یک خانم بهتر از صورت صاف و بدون لک و چروک نیست 💫
👇🏻👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3812819107C27dadee671
❌️باید سریعتر پاکش کنم پس اینجا رو از دست ندین 👆🏻👆🏻
هدایت شده از تست هوش و ترفند
#پلنگه_جذاب_شو_بدون_عمل😎
حجم دهی #لب و #کاشت گونه بدون عمل 😍
درمان مشکلات #رحمی_و_عفونت_بانوان 💁♀
شفاف و سفیدکردن #دست و پا
#بلوری کردن #نواحی_خاص بدون دستگاه فقط درخانه به
صورت تضمینی 😱
https://eitaa.com/joinchat/3812819107C27dadee671
مثل یک #ملکه باش 💋👠
کانال ماه تابان
اووس او را به جراحان حلّه و بغداد نشان داد؛ آنها گفتند که نمی شود برایش کاری کرد. در آن وضعیت، اسماع
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان نیمه شبی در حلّه
《 اثر مظفر سالاری
🔹قسمت هجدهم
.......با دیدن قنواء نتوانستم جلوی لبخندم را بگیرم. موهایش را مانند دفعه پیش، زیر دستار پنهان کرده بود.
با مالیدن اندکی دوده، باعث شده بود که چهره اش کمی حالت آفتاب سوختگی پیدا کند. چین و چروکی مردانه نیز، با کمک سرمه، به پیشانی و دو طرف بینی اش داده بود.
کسی با دیدن آن قیافه نمی توانست حدس بزند که با دختری روبرو است که چند خدمتکار، کارهایش را انجام می دهند.
در حالی که سوار بر دو اسب جوان و چابک، از راهی که پشت دارالحکومه بود، بیرون می رفتیم گفت: ساعتی پیش به دیدار حماد رفتم.
او و پدرش را به زندان عادی منتقل کرده اند. از اینکه دیدم طبق دستور من، آنها را به حمام برده اند و لباس تمیزی پوشانده اند، خوشحال شدم و انگشترم را به رئیس زندان بخشیدم.
--- ناراحت نباش. به جای انگشتری که از دست داده ای، آن انگشتری را که خواسته ای ، به زودی برایت می سازم.
بیرون دارالحکومه از کنار چند نخلستان گذشتیم و به فرات رسیدیم. خط ساحل را گرفتیم و تا پل، اسب ها را به یورتمه رفتن وا داشتیم تا گرم شوند.
عبور از پل با اسب، لذت بخش بود. خوشحال شدم که کسی به ما توجهی نداشت. قنواء گفت: باید حماد را می دیدی.
اگر حالا حماد را ببینی، باور نمی کنی که همان جوان لاغر و رنجور و ژولیده درون سیاهچال باشد؛ همان طور که اینک کسی باور نمی کند من قنواء باشم.
در آن سوی پل، باز مسافتی را یورتمه رفتیم و آن گاه وقتی به فضای باز و بدون مانع رسیدیم، اسب ها را به تاخت در آوردیم. قنواء سعی کرد از من پیشی بگیرد؛ اما من شانه به شانه اش می تاختم
زمان بازگشت، اسب ها عرق کرده و کف بر لب آورده بودند. قنواء پرسید: سواری را کی آموخته ای؟
--- در نوجوانی؛ آن سال ها که تابستان ها به روستا می رفتیم.
پس از دقیقه ای گفتم: پدرت مردی ناصبی است و با اهل بیت پیامبر(ص) و شیعیان، دشمنی دارد؛ اما تو امروز به دو شیعه کمک کردی.
گفت: ولی مادرم نه تنها ناصبی نیست، بلکه به اهل بیت(ع) علاقه دارد.
--- چگونه چنین زن و شوهری می توانند با هم زندگی کنند؟
--- کار آسانی نیست. مادرم مخالف آزار دادن شیعیان است؛ اما معمولا" مجبور است ساکت بماند.
--- وزیر هم ناصبی است؟
--- نمی دانم، فکر نمی کنم.
--- در بازار، مرد نیکوکاری است به نام ابوراجح. حمام زیبایی دارد. شیعه است. من تا به حال مردی به آن خوبی و درستکاری ندیده ام. روزی نزد او بودم که وزیر به حمام آمد تا دو پرنده ی زیبای ابوراجح را، که قو نام دارند، بگیرد و به پدرت هدیه بدهد.
--- توصیف آن دو پرنده زیبا ا شنیده ام. کاش می توانستم آنها را ببینم!
--- قوها درون حوض رختکن هستند. ابوراجح و مشتری ها به این دو پرنده علاقه زیادی دارند.
ابوراجح به وزیر گفت که به قوهایش علاقه زیادی دارد و آنها باعث رونق بیشتر کسب و کارش شده اند.
سرانجام وزیر به بهانه ای واهی، آنچنان سیلی محکمی به ابوراجح زد که آن بیچاره روی زمین افتاد و از بینی اش خون جاری شد.بعد هم او را تهدید کرد و رفت. این در حالی بود که ابوراجح به وزیر بی احترامی نکرد و حاضر شده بود قوهایش را به پدرت هدیه بدهد.
قنواء قبل از آنکه اسبش را به تاخت در آورد گفت: مذهب وزیر، مقام پرستی است. او هر کاری می کند تا همچنان وزیر بماند.
پسرش، رشید را نیز واداشته که مانند او فکر کند. وزیر دلش می خواهد مرا برای رشید بگیرد تا پیوندش با پدرم محکمتر شود. پس بدان که وزیر و پسرش از اینکه تو به دارالحکومه رفت و آمد می کنی خشمگین هستند.
هنگامی که پل در چشم انداز ما قرار گرفت، قنواء گفت: حالا که من خود را به شکل پسرها در آورده ام، باید بروم و قوهای ابوراجح را ببینم.
قنواء به من فرصت نداد تا از این تصمیم منصرفش کنم. پاها را به پهلوهای اسب کوبید و چون تیری که از چله ی کمان رها شده باشد به حرکت در آمد.
خوش بختانه ابوراجح در حمام نبود. قنواء سکه ای به طرف مسرور انداخت و گفت: برو مواظب اسب ها باش تا باز گردیم.
مسرور سری تکان داد و رفت. کسی در رختکن نبود. قنواء کنار حوض نشست و با تعجب و حسرت گفت: این دو پرنده سفید زیباتر از آن هستند که فکرش را می کردم.
بودن قنواء در آنجا کار درستی نبود. اگر ابوراجح از راه می رسید، قنواء را می شناخت و از اینکه او را به حمام آورده بودم، آزرده خاطر می شد.
--- بهتر است برویم.ما هرگز نباید به اینجا می آمدیم.
قنواء ایستاد و گفت: تو خواستی به سیاهچال بروی و من همراهی ات کردم. حالا من خواستم به اینجا بیایم و قوها را ببینم و تو مرا همراهی کرده ای. اینجا که بدتر از سیاهچال نیست.
من، حماد و صفوان را از سیاهچال نجات دادم. در عوض این دو پرنده را از تو می خواهم. تو باید آنها را از ابوراجح بخری و برایم
بیاوری. بهایشان را هر چه باشد، می پردازم.
--- فراموش نکن که این ق