eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ ╔═.🌺.═══◌‌✤═══╗ ‍ معلم فراری 🔰 قسمت 6⃣1⃣ روشنايي چراغِ يك ماشين، اكبر را از جا مي پراند؛ ماشين حاج همت است. او خسته و خاك آلود از ماشين پياده ميشود و به طرف ساختمان مي آيـد. اكبـر بـه استقبالش ميرود. آن دو همديگر را در آغوش ميگيرند. ـ هيچ معلوم هست كجايي، حاجي؟ صبح تا حالا نصفه جان شدم ! عرق، لباسهاي حاج همت را خيس كرده است. مـيگويـد: «گفـتم كـه كـارم حساب و كتاب ندارد، اكبرآقا. تو نبايد منتظر من بماني، وقتش كه شـد، بخـواب.من هم يا مي آيم يا نمي آيم.» حاج همت به طرف شير آب ميرود و آبي به سر وصورتش مـي زنـد. همـان لحظه، اكبر به ياد چيزي مي افتد. رو ميكند به او و ميگويد: «حاجي جان، غذايت را گذاشته‌ام سر كتري. تا بخوري، من هم برگشته ام.» اكبر دوان دوان ميرود. حاج همت كه كمي خنـك شـده مـيرود بـه طـرف ساختمان. در راه وقتي ظرفها را ميبيند، به ياد حرفهاي اكبر مي افتد و سري تكان ميدهد و وارد ساختمان ميشود. 🔹🔹🔹🔹🔹 گرما از يك طرف و پشه و مگسها از طرفي ديگر بيداد ميكنند. حـاج همـت وقتي غذا به دهان ميگذارد، كلافه ميشود. احساس ميكند حفره هـاي بينـي اش به تنهايي قادر نيست اين هواي داغ را به ريه هايش برسانند. به همين خاطر، دست از غذا ميكشد تا از دهانش هم براي نفس كشيدن كمك بگيرد.از اتاق خارج ميشود. پشه ها لحظه اي راحتش نمي گذارند. هر نيشـي كـه بـه صورت داغ او فرو ميرود، انگار جانش را يكباره آتش ميزند. باز هم ظرفهـا را مي بيند؛ همچنين پشه ها و مگسهايي را كه در اطراف آن بـه پـرواز در آمـده انـدبدون اعتنا به طرف شير آب ميرود. همين كه ميخواهد شير را باز كند، صـداي اكبر متوجه اش ميكند. اكبـر در حـالي كـه پنكـه اي در دسـت دارد، دوان دوان مي آيد. ـ حاجي، ببين چي واسه ات آورده ام... پنكه ! حاج همت با خوشحالي، ميگويد: «به به... عجب چيزي آوردهاي. بعد از چندشب بيخوابي، امشب با پنكه خواب راحتي ميكنيم.» بعد فكري ميكند و ميپرسد: «راستي، از كجا آورده اي؟» اكبر در حالي كه مراقب اطراف است، ميگويد: «هيس ! يـواش حـرف بـزن. راستش، تداركات همين يك پنكه را داشـت.حـاجي تـداركاتي گفـت: ايـن را گذاشته ام كنار براي حاج همت. برو، نصفه شب بيا، ببرش تا هيچ كس بو نبرد.» اخم هاي حاج همت درهم ميرود. شير آب را باز ميكند و از ناراحتي سـرش را ميگيرد زير شير. اكبر كه متوجه ناراحتي او شده است منتظر مي ماند تـا علـت ناراحتي اش را بپرسد. حاج همت، در حالي كه سرش را رو به آسمان مـيگيـرد،ميگويد: «الان بسيجيهاي سيزده ساله، تو خط مقدم، زيـر آتـش تـوپ و تانـك دارند شُرشُر عرق ميريزند... پيرمردهاي شصت، هفتاد ساله، با هزار جور ضعف وبيماري، گرما را تحمل ميكنند و لب از لب باز نميكنند... كه چي؟ كـه فرمانـده لشكرشان هم مثل خودشان است.» اكبر با دلسوزي ميگويد: «آخر شما فرمانده يك لشكري. اگـر خـداي نكـرده مريض بشوي، كار يك لشكر زمين مي ماند. اگر خوب استراحت نكنـي، كارهـاي يك لشكر عقب مي افتد.»اكبر پنكه را برميدارد كه به تداركات باز گردانـد. بـه يـاد ظرفهـا مـي افتـد. مي گويد: «آن ظرفها را ديدي؟» ـ آره، ديدم. ـ باز هم تنبلي كردند. ـ باز هم بهشان تذكر بده. اگر قبول نكردند، اشـكالي نـدارد... بگـذار صـبح بشويند. لابد خسته ميشوند ديگر... بگذار هر كس هر طور راحت است، كار كند.جنگ به اندازة كافي سختي دارد. نميشود از بچه ها توقع زيادي داشت. اكبر وقتي به اتاق باز ميگردد، حاج همت به خواب رفته است. پشه ها مدام به سر و گردنش مي نشينند و نيشش ميزنند و او مدام تكاني ميخورد و در خـواب بي قراري ميكند. اكبر دلسوزانه نگاهش ميكند.چفية سياهش را از دور گردن بـازميكند و از اتاق خارج ميشود. آن را زيـر شـير آب خـيس مـيكنـد، آبـش را مي چلاند و به اتاق باز ميگردد. اكبر، چفية مرطوب و خنك را روي صورت حاج همت ميكشد. حاج همت آرام ميشود. اكبر هم خسته و بيحال كنار او دراز ميكشـد. تصـميم مـيگيـرد از امشـب خودش به تنهايي ظرفشوي نيمه شب را تعقيب كند. پتوي خـود را بر مـي دارد و از اتاق خارج ميشود. جاي خود را بيرون از اتاق، كنار ظرفها مي اندازد. به اين اميدكه نيمه شب از سر و صداي ظرفها بيدار شود و او را شناسايي كند. نيش يك پشه، جان اكبر را آتش ميزند. از خواب ميپرد نه؛ خبري از ظرفهـا نيست مثل برق گرفته ها از جا ميپرد. كفشهايش را پايش ميكند و مـيدود. آهسـته خودش را پشت در مخفي ميكند و سرك ميكشد. لحظه‌ای بعد، يـك جـوان رامي بيند. اكبر دقت ميكند تا او را بشناسد؛ اما چفيه اي كه او بـه سـر و صـورتش بسته، مانع از شناسايي است. چفيه مشكي است؛ درست مثل چفية اكبر ! اكبر كه تازه جوان را شناخته است از شرم به شير آب پناه ميبرد و سـرش را ميگيرد زير شير! ✅ ادامــــــہ دارد... ╚═◌‌✤═════.🌺.═╝
گلزار پدر شد 🙈🙈😂 ❤️آیسان همسر محمد رضا گلزار با انتشار پستی اعلام کرد که باردار شده🤰😁😁😁🧑‍🍼🧑‍🍼 عکسهای جشن بارداریشون👼👼👇👇 https://eitaa.com/joinchat/847183978C1a47de8d60 ببین چقد تغییر کرده🙈🙈
هدایت شده از تست هوش و ترفند
صحبت کردن گلزار به زبون هندی اونم با کی؟؟؟😂😂😂🤣🤣 ترکونده واقعا این بشر خبر شوکه کننده ای که زنش داد😱😱😱😱 باورم نمیشه واقعا👇👇👇👇🙈 https://eitaa.com/joinchat/847183978C1a47de8d60 ویدیشو ترکونده همه جا رو😅😅😅🥴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤍✨نیایش شبانه با حضرت عشق ❤️❤️ 💛✨خــــدای مـــهــربــانــم 🤍✨هــرکــی در ایــن شــبـهــا 💛✨منتظر یـه نـشـونـه از تـوسـت 🤍✨بحق علمدار حسین علیه السلام 💛✨حضرت اباالفضل العباس علیه السلام 🤍✨نـــا امــیــد بــرنــگــردونــش 💛✨و همه ما را حاجت روا بفرما 🤍✨آمـــیــــن یــــا رَبَّ🤲 💛✨ان شــاالله بــه واسـطــه 🤍✨باب الحوائج علمدار حسین 💛✨حــاجــات شـمـا روا بـشـه 🤍✨شــبــتــون کـــربــلایــی
من فرزند زعفرانکار خراسان رضوی هستم🖐 شما از دلال خرید نمیکنید 😇 ارائه بهترین زعفران از خراسان ⚠️ اگر ارزون تر از ما پیدا کردی بهت هدیه میدم⚠️✔️ بزن رو گل ها و زعفران سال خونتو با قیمت باور نکردنی تهیه کن🤩👇 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ارسال از 👌✅ ارتباط با ما https://eitaa.com/joinchat/1051656474C59de89d382
هدایت شده از تست هوش و ترفند
تاحالا دیدی؟🥟🫔😍 خوراک تولد و دورهمی همه باکلاساست😋بیا اینجا تا سه سوته یاد بگیری😉 ▣⃢ بدون فر 😳😋 ▣⃢ آموزش انواع فر🥧 ▣⃢ خوشمزه و کلی بازاری 🥃🥤 ▣⃢ رنگا رنگ🍦🍨🧁🍧 بیااینجا اموزش کامل همراه با فیلم کم حجم وامتحان شده👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2875523324Cc54601c8e4 █▄▄▄▄▄▄▄▄▄▄▄▄▄▄▄▄█ آموزش‌کامل همراه‌فیلم کم حجم وامتحان شده👆
‍ ‍ ╔═.🌺.═══◌‌✤═══╗ ‍ معلم فراری 🔰 قسمت 7⃣1⃣ ❇️ وحشت از شيشه بيسيمچي، گوشي بيسيم را ميدهد به دست حاج همت و ميگويـد: «بـا شـما كار دارند.» حاج همت، گوشي را ميگيرد: «همت... بگوشم...» در همان لحظه، خمپاره اي زوزه كشان مي آيد. بيسيمچي بـاز هـم مـيترسـد. صداي زوزة دلخراش خمپاره، براي چندمين بار دل او را فرو ريخته است. خمپاره كمي دورتر منفجر ميشود. صداي مهيـب انفجـار، پـرده هـاي گـوش بيسيمچي را ميلرزاند و زمين از موج انفجار مثل گهواره اي ميلرزد. غباري غليظ همراه با تركشهاي داغ به طرف آن دو پاشيده ميشود. همة اينها در يك چشم برهم زدن اتفاق مي افتد. حاج همت بدون اينكه از جايش تكان بخورد، با لبخنـد بـه بيسـيمچي نگـاه ميكند و به صحبت ادامه ميدهد. بيسيمچي خودش را محكم به زمين چسـبانده و بـا دو دسـت گوشـهايش را چسبيده است. وقتي گرد و غبار ميخوابد، به ياد حـاج همـت مـي افتـد. از جـا برمي خيزد. وقتي حاج همت چشم در چشـم او مـيدوزد، از خجالـت سـرش راپايين مي اندازد و به فكر فرو ميرود. او به ترس و دلهرة خودش فكر ميكند و به شجاعت حاج همت. او خيلي سعي كرده ترس را از خودش دور كند؛ اما نتوانسته است. وقتي صداي سوت دلخراش خمپاره شنيده مي شود، انگار كنترل بـدن او از دستش خارج ميشود. زانوهايش خود به خود سست ميشوند و قلبش بـه تـپش مي افتد و بدنش نقش زمين ميشود. بيسيمچي خيلي با خود كلنجار رفته است تا بر ترسش غلبه كند؛ اما هيچ وقت موفق نشده است. يك بار دل به تاريكي بيابان سپرد تا ترس را بـراي هميشـه درخود سركوب كند. در بيابان، حاج همت را ديد كه در خلوت و تاريكي به نمـاز ايستاده است. وحشت تنهايي، وحشت كمي نبود. او از حاج همت گذشت و ايـن وحشت و تنهايي را آن قدر تحمل كرد تا صبح شد؛ اما باز هم ترسـش نريخـت. سرانجام تصميم گرفت موضوع را با حاج همت در ميان بگذارد؛ ولي هر بار كـه ميخواست لب باز كند، شرم و خجالت مانع از اين كار ميشد. او حالا ديگر از اين وضع خسته شده است. دل را به دريا ميزند و سـؤالي راكه مي بايست مدتها پيش ميپرسيد، حالا ميپرسد: «حاجي چرا من ميترسم؟ چراشما نميترسي؟ راستش من خيلي تلاش ميكنم كه نترسم؛ امـا بـه خـدا دسـت خودم نيست. مگر آدم ميتواند جلو قلبش را بگيرد كه تندتند نزند؟ مگر ميتواندبه رنگ صورتش بگويد زرد نشو؟ اصلاً من بي اختيار روي زمين دراز مـيكشـم.كنترلم دست خودم نيست...» پيش از آنكه حرفهاي بيسيمچي تمام شود، حاج همت كه گويي از مدتها قبـل منتظر چنين فرصتي بوده است، دست ميگذارد روي شانة او و با لبخند و مهرباني ميگويد: «من هم روزي مثل تو بودم. ذهن من هم روزي پر بود از اين سؤالها؛ اما سرانجام امام جواب همة سؤالهايم را داد.» ـ امام، جواب سؤالهاي شما را داد؟ ـ بله... امام خميني ! اوايل انقلاب بود. هنوز جنگ شروع نشده بود. با چند تـا از جوانهاي شهرمان يك روز رفتيم جماران و گفتيم كه ميخواهيم امام را ببينـيم.گفتند الان نزديك ظهر است و امام ملاقات ندارند. خيلي التماس كرديم. گفتيم؛ ازراه دور آمده ايم اما به هر ترتيب كه بود، ما را راه دادند داخل. تعدادمان هـم كـم بود. دور تا دور امام نشسته بوديم و به نصيحتهايش گوش ميداديم كه يـك دفعـه ضربة محكمي به پنجره خورد و يكي از شيشه هاي اتاق شكست. از ايـن صـداي غير منتظره، همه از جا پريدند؛ بجز امام. امام در همان حال كه صحبت مـيكـرد، آرام سرش را برگرداند و به پنجره نگاه كرد. هنوز صحبتهايش تمام نشده بود كـه صداي اذان شنيده شد. بلافاصله والسلام گفت و از جا بلند شد... همان جا بود كه فهميدم همة آدمها ميترسند؛ چرا كه آن روز در حقيقت همة ما ترسيده بوديم. هم امام ترسيده بود و هم ما. امام از دير شدن وقت نماز ميترسـيد و مـا از صـداي شكستن شيشه. او از خدا مي ترسيد و ما از غير خدا. همان جا بود كه فهميدم هـر كس واقعاً از خدا بترسد، ديگر هيچ وقت از غير خدا نميترسد... و هـر كـس از غير خدا بترسد، از خدا نميترسد. بيسيمچي مشتاقانه به حرفهاي حاج همت گوش ميدهد و به آن فكر ميكنـد؛ حاج همت موقع نماز آن چنان زانو ميزند و آن چنان گريه ميكند كه گويي هر لحظه از ترس جان خواهد داد؛ اما موقع انفجارِ مهيب ترين بمبها، خم به ابرو نمي آورد! ✅ ادامــــــہ دارد... ╚═◌‌✤═════.🌺.═╝
هدایت شده از گسترده | برند🎖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چربی سوزی سریع و بدون عوارض با روشی که کامبیز دیرباز باهاش لاغر شد😟 این روش کاملا گیاهیه و هیچ آسیبی به بدنتون نمیزنه👌🏻 اگه میخوای ماهی 5 الی 7 کیلو لاغر شی بزن روی لینک زیر و این معجون گیاهی رو با 50 %تخفیف ویژه سفارش بده👇🏻 https://landing.saamim.com/PRI5D https://landing.saamim.com/PRI5D
هدایت شده از تست هوش و ترفند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴چگونه از پیری پوست جلوگیری کنیم؟ حتما ویدیو را تا انتها ببینید👌🏻 برای دریافت بهترین راهکار جوان سازی پوست روی لینک زیر کلیک کنید👇🏻 https://landing.saamim.com/pELUg https://landing.saamim.com/pELUg
‍ ‍ ╔═.🌺.═══◌‌✤═══╗ ‍ معلم فراری 🔰 قسمت 8⃣1⃣ ✳️ پس گردني روحاني لشكر سخنراني ميكند. حاج همت تازه گرم شنيدن صحبتهاي او شده كه باز هم آن مرد از مقابلش ميگذرد و مثل هميشه سلام ميكند. حاج همت هـم مثل هميشه جوابش را ميدهد. و مثل هميشه به فكر فرو ميرود تا او را بشناسـد؛ اما هر چه به مغزش فشار مي آورد، او را به جا نمي آورد. چند بار تصـميم گرفتـه موضوع را از خودش بپرسد؛ اما نيرويي از درون مانع اين كار شده اسـت. حـاج همت هر وقت آن مرد را ميبيند، چيزي شبيه به شـرم و گنـاه در خـود احسـاس ميكند؛ اما چرا شرم و گناه، خودش هم نميداند. روحاني لشكر ميگويد: «پيامبر اكرم (ص) در روزهاي آخـر عمـر خـود بـه مسجد آمد و فرمود: هر كس حقي به گردن من دارد، برخيزد و طلب كند؛ چرا كه قصاص در اين دنيا آسانتر از قصاص در روز رستاخيز است. مردي به نام سـواده برخاست و گفت: يا رسول االله، روزي بر شتري سوار بودي. وقتي تازيانه ات را در هوا ميچرخاندي، تازيانه به شكم من خورد. من حالا مي خواهم قصاص كنم...» اين روايت، توجه حاج همت را به خود جلب ميكنـد. بـا اشـتياق بـه ادامـةحرفهاي روحاني گوش مي سپارد. روحاني ادامـه مـيدهـد: «پيـامبر اكـرم (ص) خودش را براي قصاص آماده كرد. سواده گفت: يـا رسـول االله، آن روز تـن مـن برهنه بود. رسول خدا پيراهنش را بالا زد و گفت: قصاص كن ! سواده خودش رابه رسول خدا رسانيد و او را در آغوش گرفـت و عاشـقانه شـكم و سـينه اش رابوسيد. همة اهل مسجد به گريه افتادند...» حاج همت به گريه مي افتد. ناگهان چيزي در ذهنش مثل پتك ضربه مـيزنـد. چهرة آن مرد مثل يك تابلو در قابِ ذهنش ثابت مي ماند. حاج همت به هر طـرف كه ميچرخد، آن مرد را مـيبينـد. از شـرم و عـذاب وجـدان، سـرش را پـايين مي اندازد و از حسينيه خارج مي شود. جملة پيامبر (ص) مثل زنگي پي درپي در ذهن حاج همت نواخته ميشود؛ هـر كس حقي به گردن من دارد، برخيزد و طلب كند؛ چرا كه قصـاص در ايـن دنيـاآسانتر از قصاص در روز رستاخيز است. تن حاج همت داغ ميشود و ضربان قلبش شدت ميگيـرد. او بيقـرار اسـت. اطرافيان، از حالت غيرعادي او تعجب ميكنند و بـا نگرانـي چيزيهـايي بـه هـم ميگويند؛ اما حاج همت متوجه هيچ كس نيست. او تنها به آن مرد فكر مـيكنـد. وقتي سخنراني روحاني تمام ميشود، بدون اينكه با كسي حرفي بزند، به حسـينيه برميگردد و در تاريكي منتظر خروج آن مرد مي ماند. 🔹🔹🔹🔹🔹 چيزي به پيروزي انقلاب نمانده بود. وقتي امام خميني فرمـان راهپيمـايي داد،بيشتر مردم به خيابانها ريختند. ساواكيها قدرت خودشان را از دسـت داده بودنـد. در عوض، عده‌اي فرصت طلب، قدرت گرفته بودند. آنها خودشان را انقلابـي جـا مي زدند. وقتي راهپيمايي ميشد، به ميان جمعيت مي آمدند و شـعارهاي مـردم را عوض ميكردند. آنها به جاي امام، كس ديگري را رهبر معرفي ميكردند. بعضـي وقتها با اين كارشان بين مردم تفرقه مي انداختند و باعث به هم خوردن راهپيمايي مي شدند. حاج همت كه پي به توطئة آنها برده بود بـراي مقابلـه، شـعارهاي انقلابـي راچاپ كرده و بين مردم پخش كرده بود. آن روز، يك نفر از پشت بلندگو شعارها را ميخواند و مردم تكرارميكردند. آن مرد، پيشاپيش حاج همت حركت ميكرد و همراه مردم شعار ميداد. حـاج همت مراقب اوضاع بود. ناگهان دستهاي آن مرد بالا آمد و شعاري شنيده شد. در يك لحظه، نظم مردم به هم ريخت. چيزي نمانده بود كه بي نظمـي بـه همـه جـا سرايت كند. حاج همت در حالي كه شعار اصلي راهپيمـايي را بـا صـداي بلنـدتكرار ميكرد، به سمت آن مرد هجوم برد و يك پس گردني به او زد. آن مرد كـه از اين كار حاج همت جا خورده بود، خواست لب به اعتراض بـاز كنـد كـه بـا اعتراض دسته جمعي مردم مواجه شد.با اين برخورد حاج همت، شعارها دوباره منظم شد و مردم به حركـت خـود ادامه دادند. ✅ ادامــــــہ دارد... ╚═◌‌✤═════.🌺.═╝
برای زایمان 🤷‍♀رفته بودم بیمارستان جاریم اومده بود خونم وقتی ازبیمارستان برگشتم بادیدن اون همه تغییر تو خونه ام شاخ درآوردم دریخچال رو باز کردم‌ دهنم دومتر بازشد😦😧😯😮😲 لامصب همه چی نظم و ترتیب خاصی داشت😳 جاریم که تعجب منو دید پوزخند زد و گفت:سرپا شدی عضو این کانال شو یاد بگیر😅 https://eitaa.com/joinchat/3262185543Cf306adae95 آموزش ترفندهای خانه داری👆👆👆
هدایت شده از تست هوش و ترفند
‼️ قصابی معروف‌دربالاشهرهستم همه اهالی محل ازمن خریدمیکنند همیشه‌خدا با انصاف بودم. دلم‌خوش بودبه چهاررکعت‌نمازی که میخوندم اون روز‌مغازه خیلی‌شلوغ بود.آخرین‌مشتری هم‌رفت‌منم مثل هرشب مغازه‌رو مرتب‌کردم،خانومی بالباسهای‌رنگ‌رو‌رفته وارد مغازه شدو با‌صدای‌ظریف سلام‌داد سرموبلند‌کردم به‌چهره‌خانم جوان‌نگاهی انداختم‌ خانوم‌ با‌صدای‌لرزونی‌گفت:حاجی‌بچه‌هام گشنه‌ان یه‌کیلو‌گوشت بهم‌بده به‌ازای‌پولش..نگاهی به‌چهره‌خانوم انداختم‌زیباو دلفریب‌بوداین‌چه‌ معامله‌ایه یه‌کیلوگوشت در‌إزای‌چی..؟..https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 | 🖤ای سند غربت آل علی 🖤آیینه جاه و جلال علی 🖤باب الحوائج علی اصغر 🖤الله اکبر الله اکبر
✨کربلاآتش به جان آسمانهامیزند کودک بےشیر رابردست بابامیزند شیرخواره آمده میدان تیرحرمله طعنه برحرف حسین ومشک سقامیزند شهادت حضرت علےاصغرتسلیت باد🙏
🎁 ۳۶ میلیون تومان هدیه نقدی حفظ سوره فجر 🎁 مسابقه جذاب حفظ سوره فجر معروف به سوره امام حسین(ع) با ۳۶.۰۰۰.۰۰۰ تومان جایزه نقدی برای ۲۳ نفر😍 👈 سوره فجر هم خیلی کوچیکه و هم خیلی وقت دارید تا حفظش کنید و جایزه رو ببرید. اگر شرکت نکنید واقعا از دستتون رفته. همین الان از طریق لینک زیر ثبت نام کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/1776025873C746e64a11b
‍ ‍ ╔═.🌺.═══◌‌✤═══╗ ‍ معلم فراری 🔰 قسمت 9⃣1⃣ حاج همت باز هم مراقب اوضاع بود. در همان لحظه، پيرمردي پيش آمد و در گوشي به او گفت: «چرا آن آقا را زدي؟» ـ چون شعار انحرافي داد. ـ با چشم خودت ديدي كه او شعار داد؟ عرق، سر وروي حاج همت را فرا گرفت و چهره اش از ناراحتي كبود شد. او با چشم خودش نديده بود. پيرمرد ادامه داد: «آن كسي كه شعار انحرافي داد، فرار كرد و رفت.» حاج همت ديگر صداي پيرمرد را نميشنيد. سراسيمه به دنبال مرد گشت؛ امـا هر چه تلاش كرد، او را نيافت. 🔹🔹🔹🔹🔹 چندين سال از آن ماجرا ميگذرد. حالا آن مرد يكي از نيروهاي لشـكر حـاج همت است؛ همان مردي كه رو در روي حاج همت ايستاده و با نگاهي معنادار به او خيره شده است. حاج همت هنوز از شرم و خجالت بي قرار است. او با صـداي بلند از همه ميخواهد كه لحظه اي بمانند. مي گويد: «من به اين مرد ظلـم كـرده ام.در حضور يك جمعيت هم ظلم كرده ام؛ اما حـالا از حاضـر كـردن آن جمعيـت عاجزم. از اين مرد تقاضا ميكنم در حضور همين جمع، مرا قصاص كند.» پيش مي رود و سرش را در مقابل مرد فرو مي آورد. همه از رفتـار او تعجـب ميكنند و منتظر عكس العمل مرد مي مانند. مرد در حالي كه بغـض در گلـو دارد،دست مي اندازد دور گردن حاج همت و گردنش را غرق بوسه ميكند. حاج همت زانو ميزند و پاهاي مرد را ميبوسد. اشك در چشمان همه حلقه ميزند. ❇️ لبخندي كه روي سينه ماند از همة لشكر حاج همت، فقط چند تن نيروي خسته و ناتوان باقي مانده است. امروز، هفتمين روز عمليات خيبر است. هفت روز پيش، رزمندگان ايراني، جزايـر مجنون را فتح كردند و كمر دشمن را شكستند. آنگـاه دشـمن هـر چـه در تـوان داشت، به كار گرفت تا جزاير از دست داده را پس بگيرد؛ اما رزمندگان ايراني تا امروز مقاومت كرده اند. همه جا دود و آتش است. انفجار پشت انفجار، گلوله پشت گلولـه. زمـين ازموج انفجار مثل گهواره تكان ميخورد. آسمان جزاير را بـه جـاي ابـر، دود فـراگرفته است... و هواي جزاير را به جاي اكسيژن، گاز شيميايي. حاج همت پس از هفت شبانه روز بيخوابي، پس از هفت شبانه روز فرماندهي، حالا شده مثل خيمه اي كه ستونهايش را كشيده باشند؛ نه توان ايستادن دارد و نـه توان نشستن و نه حتا توانِ گوشي بيسيم به دست گرفتن. حاج همت لب مي جنباند؛ اما صدايش شنيده نميشود. لبهـاي او خشـكيده و چشمانش گود افتاده است. دكتر با تأسف سري تكان داده، ميگويد: «اين طـوري فايده‌اي ندارد. ما داريم دستي دستي حاج همت را به كشتن ميدهيم. حاجي بايد بستري بشود. چرا متوجه نيستيد؟ آب بدنش خشك شده. چند روز است كه هيچي نخورده...» سيد آرام ميگويد: «خوب، يك سرُم ديگر وصل كن.» دكتر با ناراحتي ميگويد: «آخر سرُم كه مشكلي را حل نميكند و مگر انسـان تا چند روز ميتواند با سرُم سر پا بماند؟» سيد كلافه ميگويد: «چارة ديگري نيست. هيچ نيرويي نميتواند حاج همت را راضي به ترك جبهه كند.» دكتر با نگراني ميگويد: «آخر تا كي؟» ـ تا وقتي نيرو برسد. ـ اگر نيرو نرسد، چي؟ سيد، بغض آلود ميگويد: «تا وقتي جان در بدن دارد.» ـ خوب، به زور ببريمش عقب. ـ حاجي گفته هر كسي جسم زندة مرا ببرد پشت جبهه و مرا شرمندة امام كند،مديون است... سر پل صراط، جلويش را ميگيرم. دكتر كه كنجكاو شده، ميپرسد: «مگر امام چي گفته؟» حاج همت به امام خميني فكر ميكند و كمـي جـان مـيگيـرد. سـيد هنـوز گوشيهاي بيسيم را جلو دهان او گرفته است. همت لب مي جنباند و حرف امـام راتكرار ميكند: «جزاير بايد حفظ شود. بچه ها، حسين وار بجنگيد.» وقتي صداي همت به منطقة نبرد مخابره مي شود، نيروهاي بيرمق دوباره جـان ميگيرند؛ همه ميگويند نبايد حرف امام زمين بماند و نبايد حاج همت، شـرمندة امام شود. دكتر سرُمي ديگر به دست حاج همت وصـل مـيكنـد. سـيد بـا خوشـحالي ميگويد: «ممنون حاجي! قربان نَفَسات. بچه ها جان گرفتند. اگر تا رسـيدن نيـرو همين طوري با بچه ها حرف بزني، بچه ها مقاومت ميكننـد و فقـط كـافي اسـت صداي نفسهايت را بشنوند!» ✅ ادامــــــہ دارد... ╚═◌‌✤═════.🌺.═╝
. چادری که نیازی به مقنعه و روسری نداشته باشه✔️ جیب داشته باشه✔️ پوشیه داشته باشه✔️ بشه روش کوله انداخت✔️ نیازی به مانتو نداشته باشه ✔️ جون میده برا پیاده روی اربعین😍👏 این چادر در این کانال سنجاق شده:👇 https://eitaa.com/joinchat/2523136118Cacbc86d713 .
هدایت شده از تست هوش و ترفند
⭕️لاغری با سماق +خاکشیر به سبک دکتر کرمانی (8کیلو در 15 روز) 👈 مشاهده ⭕️راز آب کردن چربی شکم و پهلو توسط دکتر کرمانی ("20"روزه) 👈 مشاهده ⭕️ راز تهیه معجون خانگی چاق کننده دکتر 👈 مشاهدهعضویت+ مشاوره رایگان 👇 https://eitaa.com/joinchat/2157511057C89e3ed7815
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| 🖤علی اکبر خود ذوالفقار است 🖤بهر حرم مایه ی افتخار است 🖤شاه جوانان شیر دلاور 🖤الله اکبر الله اکبر 🖤الله اکبر الله اکبر
واحد: آمد، سوی میدان علی اکبر برادر میثم مطیعی - Haj Meysam Motiee.mp3
8.28M
🏴 مرثیه علی اکبر 👤 حاج میثم مطیعی ••●✦✨✦✨✦●••
هدایت شده از پروفایل
26.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀أَلسَّلامُ عَلى ساکِنِ کَرْبَلآءَ✋ 🥀اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللّهِ 🎋وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنآئِكَ 🥀عَلَيْكَ مِنّى سَلامُ اللّهِ اَبَداً 🎋ما بَقيتُ وَ بَقِىَ اللَّيْلُ وَ النَّهارُ 🥀وَلا جَعَلَهُ اللّهُ اخِرَالْعَهْدِ مِنّى لِزِيارَتِكُمْ 🎋اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ 🥀وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🎋وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🥀وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
🏴گزارش لحظه به لحظه از کربلا ✍از زبان خادم ایرانی حرم امام حسین(ع) به همراه قرعه کشی کربلا🎁 🔺امسال هم توفیقِ خدمت در حرم امام حسین (ع) نصیبمون شد... 🔺این‌بار هم مثل همیشه قصد دارم حس و حال این روزهای کربلا و خدمت در حرم حسین (ع) رو باهاتون به اشتراک بگذارم. إن شاءالله بعد عاشورا هم قراره سی نفر (هر روز یک نفر) رو به قید قرعه به نیابت از اعضای کانال می‌فرستیم کربلا کانال 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
هدایت شده از تست هوش و ترفند
پیام مدیر: حتما وارد کانال سید سراج بشید و هم روایت یک خادم ایرانی حرم امام حسین(ع) رو از تاسوعا و عاشورای کربلا بخوانید و هم در لیست زیارت و خدمت نیابتی ثبت نام کنید تا روز عاشورا به نیابت از شما در حرم امام حسین(ع) زیارت و إن شاء الله خدمت کنند. هرروز هم توی کانالشون قرعه کشی کربلا دارند و یک نفر رو به نیابت از دیگران می‌فرستند کربلا. 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
‍ ‍ ╔═.🌺.═══◌‌✤═══╗ ‍ معلم فراری 🔰 ⬅️ قسمت آخر حاج همت به حرف سيد فكر ميكند: بچه ها جان گرفتند... فقط كـافي اسـت صداي نفسهايت را بشنوند.... حالا كه صداي نفسهاي حاج همت به بچه ها جان ميدهد، حالا كه بجز صـداچيز ديگري ندارد كه به كمك بچه ها بفرستد، چرا در اينجا نشسـته اسـت؟ چـرا كاري نكند كه بچه ها، هم صدايش را بشنوند و هم خودش را از نزديك ببينند؟ سيد نميداند چه فكرهايي در ذهن حاج همت شكل گرفته، تنها ميدانـد كـه حال او از لحظة پيش خيلي بهتر شده؛ چرا كه حالا نيم خيـز نشسـته و بـا دقـت بيشتري به عكس امام خيره شده است. حاج همت به ياد حرف امام مي افتد، شلنگ سرُم را از دستش ميكشد و از جا برمي خيزد. سيد كه از برخاسـتن او خوشـحال شـده اسـت ذوق زده مـيپرسـد:«حاجي، حالت خوب شده؟» دكتر كه انگشت به دهان مانده، ميگويد: «مراقبش باش، نخورد زمين.» سيد در حالي كه دست حاج همت را گرفته، با خوشحالي مـيپرسـد: «كجـا ميخواهي بروي حاجي؟ هر كاري داري، بگو من برايت انجام بدهم.» حاج همت از سنگر فرماندهي خارج ميشود. سيد سايه به سـايه همراهـي اش ميكند. ـ حاجي، بايست ببينم چي شده؟ دكتر با كنجكاوي به دنبال آن دو ميرود. سيد، دست حاج همت را ميگيرد و نگه ميدارد. حاج همت، نگاه به چشمان سيد مي اندازد و بغض آلود ميگويد: «تو را به خدا، بگذار بروم سيد!»سيد كه چيزي از حرفهاي او سر درنمي آورد، ميپرسد: «كجـا داري مـيروي حاجي جان؟ من نبايد بدانم؟» ـ ميروم خط. خدا مرا طلبيده. چشمان سيد از تعجب و نگراني گرد ميشود: «خـط؟ خـط بـراي چـي؟ تـو فرمانده لشكري. بنشين تو سنگرت، فرماندهي كن.» حاج همت سوار بر موتور ميشود و آن را روشن ميكند. ـ كو لشكر؟ كدام لشكر؟ ما فقط يك دسته نيرو تو خط داريم. يك دسته نيرو كه فرمانده لشكر نميخواهد. فرمانده دسته ميخواهد. فرمانده دسته هم بايد همراه دسته باشد، نه تو قرارگاه. سيد جوابي براي حاج همت ندارد و تنها كاري كه ميتواند بكند، ايـن اسـت كه دوان دوان به سنگر بازميگردد، يك سـلاح برمـيدارد و عجولانـه مـي آيـد و مي نشيند ترك موتور حاج همت. لحظه اي بعد، موتور به تاخت حركت ميكند. لحظاتي بعد، گلوله اي آتشين در نزديكي موتور فرود مي آيد. موتور به سـمتي پرتاب ميشود و حاج همت و سـيد بـه سـمتي ديگـر. وقتـي دود و غبـار فـرو مي نشيند، لكه هاي خون بر زمين جزيره نمايان ميشود. 🔹🔹🔹🔹🔹 خبر حركت حاج همت به بچه هاي خط مخابره ميشود. بچه ها ديگر سر از پـا نمي شناسند. مي جنگند و پيش ميروند تا وقتي حاج همـت بـه خـط مـيرسـد، شرمندة او نشوند. همه در خط مي مانند. بچه ها آن قدر ميجنگند تا خورشيد رفته رفتـه غـروب ميكند و يك لشكر نيروي تازه نفس به خط مي آيد. بچه ها از اينكه شرمندة حاج همت نشده اند؛ از اينكه حاج همـت را نـزد امـام روسفيد كرده اند و نگذاشته اند حرف امام زمين بماند، خيلـي خوشـحالند؛ امـا از انتظار طاقت فرساي او سخت دلگيرند! 🕊شهید‌حاج محمدابراهیم‌همت 🕊 🌹ازنیـروهاے‌لشڪر‌محمد‌رسول‌الله(ص)‌بود. عادت‌داشت‌پیشانےشهدا‌راببوسد.😍 🥀وقتےشهیدشد،تصمیم‌گرفتیم‌ پیشانے‌اش‌رابه‌تلافے‌آن‌همه‌محبت‌ ‌بوسه‌باران‌ڪنیم.😘 پارچه‌را‌ڪنارزدیم، نعش‌بـےسراو‌دل‌همه‌راآتش‌زد.💔 ‍🌹 شادی روح شهدا صلوات 🌹 🥀 اَللَّهُـــمَّ صَلِّ عَلــَی مُحَمـّـــَدٍ وَآلِ مُحَمـّــَدٍ وَعَجّـــِـلْ فــَرَجَهُـــمْْ🥀 ⏪پایان قسمت آخر التماس دعا🙏 ≧بہ إښم مآدڔ حَښآښَم ◡≦ 🙏🌹 رمان بعدی ⬅️ فرمانده شهر ╚═◌‌✤═════.🌺.═╝