#آموزنده
رنج نبايد تو را غمگين كند، اين همان جايی است كه اغلب مردم اشتباه میكنند
رنج قرار است تو را هوشيارتر كند، چون انسانها زمانی هوشيارتر میشوند كه زخمی شوند. رنج نبايد بيچارگی را بيشتر كند. رنجت را تنها تحمل نكن، رنجت را درك كن...
اين فرصتی است براى بيداری، وقتی آگاه شوی بيچارگیات تمام ميشود...
اگر كه به جاى محبتی كه به كسی كرديد از او بی مهری ديدهايد، مأيوس نشويد، چون برگشت آن محبت را از شخص ديگری، در زمان ديگری، در رابطه با موضوع ديگری خواهيد گرفت.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#آموزنده
📚قشنگه تا اخر بخونید
بلدرچینی در مزرعۀ گندم لانه ساخته بود.
او همیشه نگران این بود که مبادا صاحب مزرعه محصولاتش را درو کند.
هر روز از بچه هایش می خواست که خوب به صحبت آدمهایی که از آنجا عبور می کنند، گوش دهند و شب به او بگویند که چه شنیده اند.
یک روز که بلدرچین به لانه برگشت، جوجه ها به او گفتند: اتفاق خیلی بدی افتاده است. امروز صاحب مزرعه و پسرش به اینجا آمدند و گفتند: همۀ گندمهای مزرعه رسیده است. دیگر وقت درو کردن است. پیش همسایه ها و دوستان برویم و از آن ها بخواهیم که در درو کردن محصول کمک کنند. مادر، ما را از اینجا ببر چون آنها می خواهند مزرعه را درو کنند... بلدرچین گفت: نترسید فردا کسی این مزرعه را درو نخواهد کرد.
روز بعد بلدرچین از لانه بیرون رفت و شب که آمد، جوجه ها به مادرشان گفتند: صاحب مزرعه باز هم به اینجا آمده بود. او مدت زیادی منتظر ماند. ولی هیچکس نیامد. بعد به پسرش گفت: برو به عموها و دایی ها و پسر خاله هایت بگو پدرم گفته است فردا حتما به اینجا بیایید و در درو کردن مزرعه به ما کمک کنید... بلدرچین گفت: نترسید فردا هم این مزرعه را کسی درو نمی کند.
روز سوم وقتی بلدرچین به لانه برگشت، دوباره بچه ها گفتند: صاحب مزرعه امروز به اینجا آمد، اما هرچه منتظر ماند هیچ کس نیامد. بعد به پسرش گفت: انگار کسی در درو کردن مزرعه به ما کمک نمی کند. پسرم، گندم ها رسیده اند. نمی توان بیش از این منتظر ماند. برو داس هایمان را بیاور تا برای فردا آماده شان کنیم. فردا خودمان می آییم و گندم ها را درو می کنیم... بلدرچین گفت: بچه ها، دیگر باید از اینجا برویم.
چون وقتی انسان، بدون منتظر ماندن برای کمک، تصمیم بگیرد کاری را انجام دهد، حتما آن کار را انجام می دهد...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#آموزنده
#حتما_بخونید
یه روز یه اسب پیر افتاد توی چاه.
مردم جمع شدند و هر کاری کردند تا اون رو
بیرون بیارند، نشد. پس برای اینکه بیشتر
زجر نکشه، تصمیم گرفتند چاه رو
با خاک پر کنند تا زودتر بمیره.
اونها با بیل روی سرش خاک می ریختند.
اسب هم خودش رو تکون می داد،
خاک ها رو زیر پاش می ریخت و
کمی خودش رو بالاتر می کشید.
تا اینکه بالاخره چاه پر از خاک شد
و اسب به راحتی بیرون اومد.
عزیز دلم مسائل زندگی نیومدند تا
زنده به گورمون کنند.
هر اتفاق واسه اینه که بیشتر صعود کنیم.
پس بخاطر اتفاقات پیاپی زندگیمون
گلایه نکنیم و فکر کنیم شاید اونها هدیه هایی
هستند که قدرشون رو خوب نمی دونیم.
#شاهین_فرهنگ
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#آموزنده
#حتما_بخونید
یه روز یه اسب پیر افتاد توی چاه.
مردم جمع شدند و هر کاری کردند تا اون رو
بیرون بیارند، نشد. پس برای اینکه بیشتر
زجر نکشه، تصمیم گرفتند چاه رو
با خاک پر کنند تا زودتر بمیره.
اونها با بیل روی سرش خاک می ریختند.
اسب هم خودش رو تکون می داد،
خاک ها رو زیر پاش می ریخت و
کمی خودش رو بالاتر می کشید.
تا اینکه بالاخره چاه پر از خاک شد
و اسب به راحتی بیرون اومد.
عزیز دلم مسائل زندگی نیومدند تا
زنده به گورمون کنند.
هر اتفاق واسه اینه که بیشتر صعود کنیم.
پس بخاطر اتفاقات پیاپی زندگیمون
گلایه نکنیم و فکر کنیم شاید اونها هدیه هایی
هستند که قدرشون رو خوب نمی دونیم.
#شاهین_فرهنگ
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#آموزنده
📚قشنگه تا اخر بخونید
بلدرچینی در مزرعۀ گندم لانه ساخته بود.
او همیشه نگران این بود که مبادا صاحب مزرعه محصولاتش را درو کند.
هر روز از بچه هایش می خواست که خوب به صحبت آدمهایی که از آنجا عبور می کنند، گوش دهند و شب به او بگویند که چه شنیده اند.
یک روز که بلدرچین به لانه برگشت، جوجه ها به او گفتند: اتفاق خیلی بدی افتاده است. امروز صاحب مزرعه و پسرش به اینجا آمدند و گفتند: همۀ گندمهای مزرعه رسیده است. دیگر وقت درو کردن است. پیش همسایه ها و دوستان برویم و از آن ها بخواهیم که در درو کردن محصول کمک کنند. مادر، ما را از اینجا ببر چون آنها می خواهند مزرعه را درو کنند... بلدرچین گفت: نترسید فردا کسی این مزرعه را درو نخواهد کرد.
روز بعد بلدرچین از لانه بیرون رفت و شب که آمد، جوجه ها به مادرشان گفتند: صاحب مزرعه باز هم به اینجا آمده بود. او مدت زیادی منتظر ماند. ولی هیچکس نیامد. بعد به پسرش گفت: برو به عموها و دایی ها و پسر خاله هایت بگو پدرم گفته است فردا حتما به اینجا بیایید و در درو کردن مزرعه به ما کمک کنید... بلدرچین گفت: نترسید فردا هم این مزرعه را کسی درو نمی کند.
روز سوم وقتی بلدرچین به لانه برگشت، دوباره بچه ها گفتند: صاحب مزرعه امروز به اینجا آمد، اما هرچه منتظر ماند هیچ کس نیامد. بعد به پسرش گفت: انگار کسی در درو کردن مزرعه به ما کمک نمی کند. پسرم، گندم ها رسیده اند. نمی توان بیش از این منتظر ماند. برو داس هایمان را بیاور تا برای فردا آماده شان کنیم. فردا خودمان می آییم و گندم ها را درو می کنیم... بلدرچین گفت: بچه ها، دیگر باید از اینجا برویم.
چون وقتی انسان، بدون منتظر ماندن برای کمک، تصمیم بگیرد کاری را انجام دهد، حتما آن کار را انجام می دهد...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#آموزنده
سید مرتضى در وصیت خود آورده است که تمام نمازهاى واجب مرا که در طول عمرم خواندهام به نیابت از من دوباره بخوانید.
وقتى این سخنان از ایشان نقل شد، نزدیکان و اطرافیان شگفتزده شدند و پرسیدند چرا؟! شما که فردى وارسته بودید و اهمیت فوقالعادهای به نماز میدادید، علاقهمند و عاشق نماز بودید و همیشه قبل از فرارسیدن وقت نماز وضو گرفته ، آماده میشدید تا وقت نماز فرا رسد، حال چه شد که اینگونه وصیت میکنید؟!
🔹 سید در پاسخ فرمود: آرى من علاقهمند به نماز بلکه عاشق نماز و راز و نیاز با خالق خود بودم و از راز و نیاز هم لذت فراوان میبردم، ازاینرو همیشه قبل از فرارسیدن وقت نماز لحظهشماری میکردم تا وقت نماز برسد و این تکلیف الهى را انجام دهم و به دلیل همین علاقه شدید و لذت از نماز، وصیت میکنم که تمام نمازهاى مرا دوباره بخوانید زیرا تصور من این است که شاید نمازهاى من صد در صد خالص براى خدا انجام نگرفته باشد بلکه درصدى از آنها به خاطر لذت روحى و معنوى خودم به انجام رسیده باشد! پس همه را قضا کنید چون اگر یک درصد از نماز هم براى غیر خدا انجامگرفته باشد، شایسته درگاه الهى نیست و میترسم به همین سبب اعمال و راز و نیازهاى من مورد پذیرش خداى منان قرار نگیرد!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#آموزنده
سید مرتضى در وصیت خود آورده است که تمام نمازهاى واجب مرا که در طول عمرم خواندهام به نیابت از من دوباره بخوانید.
وقتى این سخنان از ایشان نقل شد، نزدیکان و اطرافیان شگفتزده شدند و پرسیدند چرا؟! شما که فردى وارسته بودید و اهمیت فوقالعادهای به نماز میدادید، علاقهمند و عاشق نماز بودید و همیشه قبل از فرارسیدن وقت نماز وضو گرفته ، آماده میشدید تا وقت نماز فرا رسد، حال چه شد که اینگونه وصیت میکنید؟!
🔹 سید در پاسخ فرمود: آرى من علاقهمند به نماز بلکه عاشق نماز و راز و نیاز با خالق خود بودم و از راز و نیاز هم لذت فراوان میبردم، ازاینرو همیشه قبل از فرارسیدن وقت نماز لحظهشماری میکردم تا وقت نماز برسد و این تکلیف الهى را انجام دهم و به دلیل همین علاقه شدید و لذت از نماز، وصیت میکنم که تمام نمازهاى مرا دوباره بخوانید زیرا تصور من این است که شاید نمازهاى من صد در صد خالص براى خدا انجام نگرفته باشد بلکه درصدى از آنها به خاطر لذت روحى و معنوى خودم به انجام رسیده باشد! پس همه را قضا کنید چون اگر یک درصد از نماز هم براى غیر خدا انجامگرفته باشد، شایسته درگاه الهى نیست و میترسم به همین سبب اعمال و راز و نیازهاى من مورد پذیرش خداى منان قرار نگیرد!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#آموزنده
سگی شیری را گفت : با من کشتی بگیر! شیر سر باز زد
سگ گفت : نزد تمام سگان خواهم گفت شیر از مقابله با من میترسد !
شیر گفت سرزنش سگان را خوشتر دارم تا که شیران مرا شماتت کنند که با سگی جنگیده ام
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#آموزنده
💫 داستان کوتاه
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹
حکیمی جعبهاى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد. زن خانه وقتى بستههاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:
شوهر من آهنگرى بود که از روى بىعقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.
وقتى هنوز مریض و بىحال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مىگفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.
من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمىخورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.
با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بستههاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.
اى کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!
حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بستهها را نفرستادم. یک فروشنده دورهگرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین!
حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود. در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
هدایت شده از سخنان بزرگان
🟢#عاقبتیکلحظهادببهامامحسینع💔
🔵ایت الله اراکی فرمودند: شبی خواب امیر کبیر را دیدم که #جایگاهیرفیعومتفاوت داشت, ازاوپرسیدم: چون شهید و مظلومی این مرتبت رسیدی⁉️ با لبخند گفت: خیر!
سوال کردم :چون چندین فرقه ضاله رانابود کردی؟ گفت :نه! پس #راز_اینمقام چیست؟
گفت :هدیه مولایم حسیــ❤️ــن است !
گفتم چطور‼️
با #اشک گفت:👇😰
https://eitaa.com/joinchat/357498937Cfe322a0245
🔴ادامه این داستان #اموزنده اینجاست☝️
#اموزنده
خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی.
زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی؛
اما در مورد من چی؟
من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند.
با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟
می دانی جواب گاو چه بود؟
جوابش این بود: شاید علتش این باشد که
"هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم"
چه خوب است تا وقتی که زنده ایم ببخشیم
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#اموزنده
خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی.
زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی؛
اما در مورد من چی؟
من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند.
با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟
می دانی جواب گاو چه بود؟
جوابش این بود: شاید علتش این باشد که
"هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم"
چه خوب است تا وقتی که زنده ایم ببخشیم
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#آموزنده
💫 داستان کوتاه
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹
حکیمی جعبهاى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد. زن خانه وقتى بستههاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:
شوهر من آهنگرى بود که از روى بىعقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.
وقتى هنوز مریض و بىحال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مىگفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.
من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمىخورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.
با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بستههاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.
اى کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!
حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بستهها را نفرستادم. یک فروشنده دورهگرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین!
حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود. در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#آموزنده
💫 داستان کوتاه
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹
حکیمی جعبهاى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد. زن خانه وقتى بستههاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:
شوهر من آهنگرى بود که از روى بىعقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.
وقتى هنوز مریض و بىحال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مىگفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.
من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمىخورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.
با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بستههاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.
اى کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!
حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بستهها را نفرستادم. یک فروشنده دورهگرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین!
حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود. در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#آموزنده
🌾کشاورزی یک مزرعه بزرگ گندم داشت
زمین حاصلخیزی که گندم آن زبانزد خاص و عام بود
هنگام برداشت محصول بود
شبی از شبها روباهی وارد گندمزار شد و بخش کوچکی از مزرعه را لگدمال کرد
و به پیرمرد کمی ضررزد.
پیرمردکینه روباه را به دل گرفت
بعد از چند روز روباه را به دام انداخت و تصمیم گرفت از حیوان انتقام بگیرد
مقداری پوشال را به روغن آغشته کرده به دم روباه بست و آتش زد
روباه شعله وردر مزرعه به اینطرف وآن طرف میدوید وکشاورز بخت برگشته هم به دنبالش
در این تعقیب و گریز گندمزار به خاکستر تبدیل شد
وقتی کینه به دل گرفته ودر پی انتقام هستیم
باید بدانیم آتش این انتقام دامن خودمان را هم خواهد گرفت
ببخشیم وبگذریم
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#آموزنده
🍃🌺
به والدین خـود
محبت کنید ❤️
ما آنقدر مشغول
بزرگ شدن هستیم که
اغلب فراموش میکنیم
آنها هم دارند
پیـر می شونـد
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#آموزنده
خدا به موسی (ع) فرمود :
✅ای موسی!من سه کار برای تو انجام می دهم تو نیز در مقابل سه عمل انجام ده.
وی عرض کرد :آنها چیستند؟
خداوند فرمود من نعمت های بی منت به تو می دهم
تو هم اگر به کسی چیزی دادی منت مگذار
🍃 من عذر و توبه تورا می پذیرم هرچند نافرمانی بسیار کرده باشی
,تو نیز عذر جفاکاران را بپذیر.
🍃من عمل فردا را امروز نمی خواهم
,تو هم روزی فردا را امروزازمن نخوا
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#آموزنده
🌸داستان پدرحکیموپسرنادان مغرور🌸
☘آورده اند که پدری از رفتار وافعال بد پسرش رنجور شد ، و او را بسیار ملامت کرد، و گفت : بی سبب عمرم را به پای تربیت تو هدر کردم ،... فرزند افسوس که آدم شدنت را امیدی نیست.....
👈پسر رنجید و ترک پدر کرد، و کینه پدر در دل گرفت ودر پی مال و منال و سلطنت از راه حرام چند سالی کوشید
🌱عاقبت پسر به جایگاهی رفیع در حکومت آن زمان رسید و روزی ، پدر را طلبید ، تا جاه وجلال و بزرگی خود،را به رخ او بکشد،
🌹چون پدر به دستگاه پسر وارد شد ، پسر از سر غرور روی بدو کرد و گفت : اینک جایگاه مرا ببین ، یاد آر که روزی می گفتی ،هر گز آدم نشوم ، اینک شکوه وجلال مرا میبینی
🌹پدر پیربی تفاوت روی برگرداند و گفت :
من نگفتم که تو حاکم نشوی
**
من گفتم که تو آدم نشوی
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#آموزنده
🌸داستان پدرحکیموپسرنادان مغرور🌸
☘آورده اند که پدری از رفتار وافعال بد پسرش رنجور شد ، و او را بسیار ملامت کرد، و گفت : بی سبب عمرم را به پای تربیت تو هدر کردم ،... فرزند افسوس که آدم شدنت را امیدی نیست.....
👈پسر رنجید و ترک پدر کرد، و کینه پدر در دل گرفت ودر پی مال و منال و سلطنت از راه حرام چند سالی کوشید
🌱عاقبت پسر به جایگاهی رفیع در حکومت آن زمان رسید و روزی ، پدر را طلبید ، تا جاه وجلال و بزرگی خود،را به رخ او بکشد،
🌹چون پدر به دستگاه پسر وارد شد ، پسر از سر غرور روی بدو کرد و گفت : اینک جایگاه مرا ببین ، یاد آر که روزی می گفتی ،هر گز آدم نشوم ، اینک شکوه وجلال مرا میبینی
🌹پدر پیربی تفاوت روی برگرداند و گفت :
من نگفتم که تو حاکم نشوی
**
من گفتم که تو آدم نشوی
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#آموزنده
💫 داستان کوتاه
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹
حکیمی جعبهاى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد. زن خانه وقتى بستههاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:
شوهر من آهنگرى بود که از روى بىعقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.
وقتى هنوز مریض و بىحال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مىگفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.
من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمىخورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.
با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بستههاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.
اى کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!
حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بستهها را نفرستادم. یک فروشنده دورهگرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین!
حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود. در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#آموزنده
🕊روزي پدري هنگام مرگ فرزندش را فراخواند و گفت فرزندم تو را چهار وصيت دارم و اميدوارم که در زندگي به اين چهار توجه کني:
اول اينکه اگر خواستي ملکي بفروشي ابتدا دستي به سرو رويش بکش و بعد بفروش
دوم اينکه اگر خواستي با فاحشه اي همبستر شوي سعي کن صبح زود به نزدش بروي
سوم اينکه اگر خواستي قمار بازي کني سعي کن با بزرگترين قمار باز شهر بازي کني
چهارم اينکه اگر خواستي سيگار يا افيوني شروع کني با آدم بزرگسالي شروع کن
مدتي پس از مرگ پدر او تصميم گرفت خانه پدري که تنها ارث پدرش بود را بفروشد پس به نصيحت پدرش عمل کرد
و آن ملک را با زحمت فراوان سروسامان داد پس از اتمام کار ديد خانه بسيار زيبا شده و حيف است که بفروشد پس منصرف شد.
مدتي بعد خواست با فاحشه معروف شهر همبستر شود .طبق نصيحت پدر صبح زود به در خانه اش رفت.
اما چون صبح زود بود و فاحشه فرصت نکرده بود آرايش کند ديد که او بسيار زشت است و منصرف شد.
مدتي بعد نيز خواست قمار بازي کند.پس از پرسوجوي فراوان بزرگترين قمار باز شهر را پيدا کرد.
ديد او در خرابه اي زندگي ميکند و حتي تن پوش مناسبي هم ندارد.وقتي علتش را پرسيد قمارباز بزرگ گفت همه داراييم را در قمار باخته ام .....در نتيجه از اين کار هم منصرف شد.
اما زماني که دوستانش سيگار برگي به او تعارف کردند که با آنها هم دود شود بياد وصيت پدر افتاد و نپذيرفت تا با مرد پنجاه ساله اي
که پدر يکي ازدوستانش بود شروع کند ولي وقتي او را نزديک به موت يافت که بر اثر اين دود کردنها و مواد مخدر بود،
خدا را شکر کرد که او آلوده نشده و به پدر رحمت فرستاد
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#آموزنده
روزى يكى از حاجیان در مدينه در گوشه ای خوابش برد .
وقتى بيدار شد ، فکر کرد كه كيسه ی پول او را دزديده اند .به راه افتاد .
امام صادق(ع) را در حال نماز دید .
ایشان را نشناخت و با امام درآويخت كه كيسه ی پول مرا تو برداشته اى!
امام كه وضع را چنين ديد، پرسيد : چقدر پول در كيسه داشتى؟
مرد پاسخ داد : هزار دينار .
امام او را همراه خود به خانه برد و هزار دينار طلا وزن كرد و به او تحويل داد .
مرد به خانه برگشت و اتفاقاً كيسه ی پولش پيدا شد .
نزد امام آمد و پوزش خواست و پول را هم برگرداند .
امام صادق ( ع ) از پس گرفتن پول خوددارى کردند و فرمودند : ما چيزى را كه بخشیدیم ، دیگر پس نمیگیریم!
« ... قَالَ : شَيْءٌ خَرَجَ مِنْ يَدِي لَا يَعُودُ إِلَيَّ ... »
مرد از اطرافيان پرسيد كه اين شخص كيست ؟
گفتند : كه او جعفر بن محمد عليهما السلام است .پس از آنكه امام را شناخت ، گفت : حقاً كه شخصى چون ایشان باید چنین رفتارى داشته باشد.
📙مناقب ابن شهر آشوب ، ج ۴ ، ص ۲۷۴
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•