eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
ارام ارام و خمیده بسمت خیمگاه می امد و زیر لب میگفت؛ خدایا رباب رباب را چه کنم ... عبا را روی جگر گوشه اش انداخته بود انتهای تیر از عبا بیرون زده ، روی برگشتن نداشت قدم میزد و قدم میزد... ورباب، درون خیمه نشسته بود، مادر بود؛ سریع میفهمید از صدای هلهله و تکبیر دشمن،به خودش میگفت؛ خدایا این کم را ز من قبول کن؛ سنش نرسید شمشیر و زره داشته باشد... دلش ارام نمیشد..، با خودش زمزمه میکرد بروم یا نروم، وآن طرف خیمه گاه هم همین تردید به جان حسین افتاده بود... رباب زمزمه میکرد؛ نکند بروم و شرمنده شود! خدانکند! رباب بمیرد حسین شرمنده نشود(: نکند نروم و بی احترامی باشد، من محرمش هستم من ارامش نکنم چه کسی میتواند؟!... تصمیمش را گرفت، لبه های خیمه را کنار زد و بیرون رفت؛ حسین روی دیدنش را نداشت رو برگرداند و سرش را به زیر انداخت... توان دیدن چشمان رباب را نداشت، اخرین بار قبل از رفتن چشمان رباب به علی دوخته بود و به حسین! یعنی حسین،علی را اول به خدا و بعد به تو میسپارم.... حسین این بار نتوانسته بود امانت داری کند؛ رباب حال روز حسین را که دید قدم هایش را سرعت بخشید... اباعبدالله ! اقا جانم! پدرومادرم به فدایت؛ اقا ببخش ربابت را علی اکبرت که شهید شد دورت شلوغ شد نشد بیایم، اقا شهادت علی اکبرت را تسلیت میگویم.... _رباب! نگو این حرف را مرا شرمنده تر نکن رباب ، علی اصغرت... آقا این حرفارا کنار بگذار خودت خوبی؟...(: علی اصغر فدای سرت، جانم به فدایت چرا دستت خونیس؟ زخمی شده ای؟ تکه ای از چادرش را پاره میکند، و به دست حسین میبندد و زیر لب زمزمه میکند؛ اشکال ندارد قرار است به غارت برود،اشکال ندارد ... و حسین دل شکسته تر به پشت خیمه میرود، جگرگوشه اش را کنارش میگذارد و با دست شروع به کندن گودالی میکند... ولی دل شکسته رباب ندامیدهد؛ ای کاش حداقل میگذاشت برای اخرین بار علی را ببینم ... پسرم تازه دندان دراورده بود:)... زینب از دور نظاره گر امد نزدیک، رباب... چه شده است عروس مادرم،؟ ... خودش مادر بود میفهمید درد رباب را.... ارام حسین را صدا زد و با چشم اشاره ای به رباب کرد... هردو نزدیک تر امدند و انچه شد که نباید.. بلندای تیر و گلوی علی... مادر به قربان پسر گفتم به تو اب دهند با خون سیراب شدی...(: •✾📚 @Dastan 📚✾•