#تکهایازکربلا
ارام ارام و خمیده بسمت خیمگاه
می امد و زیر لب میگفت؛
خدایا رباب
رباب را چه کنم ...
عبا را روی جگر گوشه اش انداخته
بود انتهای تیر از عبا بیرون زده ،
روی برگشتن نداشت قدم میزد و
قدم میزد...
ورباب،
درون خیمه نشسته بود،
مادر بود؛
سریع میفهمید از صدای هلهله و
تکبیر دشمن،به خودش میگفت؛
خدایا این کم را ز من قبول کن؛
سنش نرسید شمشیر و زره داشته باشد...
دلش ارام نمیشد..،
با خودش زمزمه میکرد بروم یا نروم،
وآن طرف خیمه گاه هم همین تردید
به جان حسین افتاده بود...
رباب زمزمه میکرد؛
نکند بروم و شرمنده شود!
خدانکند! رباب بمیرد حسین شرمنده نشود(:
نکند نروم و بی احترامی باشد،
من محرمش هستم من ارامش نکنم
چه کسی میتواند؟!...
تصمیمش را گرفت،
لبه های خیمه را کنار زد و بیرون رفت؛
حسین روی دیدنش را نداشت رو
برگرداند و سرش را به زیر انداخت...
توان دیدن چشمان رباب را نداشت،
اخرین بار قبل از رفتن چشمان رباب
به علی دوخته بود و به حسین!
یعنی حسین،علی را اول به خدا
و بعد به تو میسپارم....
حسین این بار نتوانسته بود
امانت داری کند؛
رباب حال روز حسین را که
دید قدم هایش را سرعت بخشید...
اباعبدالله ! اقا جانم!
پدرومادرم به فدایت؛
اقا ببخش ربابت را
علی اکبرت که شهید شد
دورت شلوغ شد نشد بیایم،
اقا شهادت علی اکبرت را
تسلیت میگویم....
_رباب!
نگو این حرف را مرا شرمنده تر
نکن رباب ، علی اصغرت...
آقا این حرفارا کنار بگذار
خودت خوبی؟...(:
علی اصغر فدای سرت،
جانم به فدایت چرا دستت خونیس؟
زخمی شده ای؟
تکه ای از چادرش را پاره میکند،
و به دست حسین میبندد و زیر لب
زمزمه میکند؛
اشکال ندارد قرار است
به غارت برود،اشکال ندارد ...
و حسین دل شکسته تر به پشت
خیمه میرود، جگرگوشه اش را کنارش
میگذارد و با دست شروع به کندن
گودالی میکند...
ولی دل شکسته رباب ندامیدهد؛
ای کاش حداقل میگذاشت برای
اخرین بار علی را ببینم ...
پسرم تازه دندان دراورده بود:)...
زینب از دور نظاره گر امد نزدیک،
رباب...
چه شده است عروس مادرم،؟ ...
خودش مادر بود میفهمید درد
رباب را....
ارام حسین را صدا زد
و با چشم اشاره ای به رباب کرد...
هردو نزدیک تر امدند و انچه شد
که نباید.. بلندای تیر و گلوی علی...
مادر به قربان پسر
گفتم به تو اب دهند
با خون سیراب شدی...(:
•✾📚 @Dastan 📚✾•