هدایت شده از 📚 داستان های آموزنده 📚
#داستان_آموزنده
🔆شخصى نجيب و شخصى ديگر نانجيب
🌱ابن عباس گويد: در مدينه مردى بود كه درخت خرمايى در خانه داشت كه شاخه هاى آن به خانه همسايه آويزان شده بود و آن همسايه نيز فقير و عيالمند بود.
🌱صاحب درخت خرما، هر گاه وارد خانه خود مى شد، بالاى درخت خرما مى رفت تا خوشه هاى خرما را بچيند، گهگاهى يكى دو تا خرما به خانه همسايه مى ريخت بچه فقير همسايه آن خرماها را برداشته و مى خوردند. صاحب درخت پايين مى آمد و خرما را از دست بچه ها مى گرفت ، حتى اگر خرما را در دهان بچه ها مى ديد، انگشتانش را به دهان آنها كرده و خرما را بيرون مى آورد و به اين ترتيب نانجيبى خود را آشكار مى كرد.
🌱مرد فقير به حضور رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) آمده و جريان را به عرض رساند و از آن شخص شكايت كرد.
پيامبر (صلى الله عليه و آله ) فرمود: برو (من در فكر اين قضيه هستم ).
🌱تا اينكه صاحب درخت با پيامبر (صلى الله عليه و آله ) ملاقات نمود. پيامبر (صلى الله عليه و آله ) به او فرمود: درخت خرماى خودت را كه شاخه هايش به خانه فلانى سرازير است ، به من بده كه در برابر او داراى درخت خرمايى در بهشت شوى .
🌱او گفت : من داراى نخله هاى بسيار هستم ولى هيچ يك از آنها خرمايى بهتر و عالى تر از اين درخت ندارد، اين را گفت و از حضور پيامبر (صلى الله عليه و آله ) رفت .
🌱شخصى نجيب به نام ((ابو دحداح )) فرمايش هاى پيامبر (صلى الله عليه و آله ) را مى شنيد. به حضور پيامبر (صلى الله عليه و آله ) آمد و عرض كرد: آيا من اگر آن درخت را خريدارى كنم و به شما بدهم ، به من نيز درخت خرماى بهشتى مى دهيد.
🌱پيامبر (صلى الله عليه و آله ) فرمود: آرى .
ابو دحداح ، نزد صاحب درخت رفت و با او درباره خريد آن درخت گفتگو كرد.
🌱صاحب درخت گفت : پيامبر اين درخت را خواست با درخت بهشتى عوض كند، ندادم ، ميوه اين درخت بسيار عالى است كه مرا شگفت زده كرده است ، من نخله هاى بسيار دارم ولى خرماى هيچ كدام از آنها به لطافت خرماى اين درخت نمى رسد.
🌱ابو دحداح گفت : مى خواهى آن را بفروشى ؟
او گفت : خير، مگر در برابر مال بسيار.
ابو دحداح گفت : مثلا چقدر؟
او گفت : در برابر چهل نخله خرما.
🌱ابو دحداح گفت : خيلى بالا گفتى و بعد از كمى سكوت گفت : ((باشد من چهل نخله به جاى آن درخت به تو مى دهم )).
🌱او گفت : اگر راست مى گويى ، گواه بياور.
ابو دحداح رفت چند نفر را به عنوان گواه آورد و همه گواهى دادند كه ابو دحداح فلان درخت را در برابر چهل درخت خريدارى نمود، آنگاه ابو دحداح به حضور رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) آمد و عرض كرد: اكنون آن درخت خرما در ملك من است و آن را در اختيار شما گذاشتم ، پيامبر (صلى الله عليه و آله ) نزد آن فقير عيالمند رفت و فرمود: اين درخت مال تو و اهل خانه تو است .
🌱از آنجا كه ابو دحداح جوانمردى كرد و در سطح عالى ، راه نجابت را پيمود و به عكس صاحب نخله ، كه نانجيبى كرد و به سخن پيامبر (صلى الله عليه و آله ) و پاداش بهشت اعتنا ننمود سوره ((ليل )) در مدح ابو دحداح و سرزنش صاحب نخله نازل گرديد(46). كه آيه 5 تا 11 آن چنين است :
🌱فاما من اعطى و اتقى ...
((و اما آن كسى كه عطا كرد و پرهيزكارى نمود و سخن نيك را پذيرفت ، آسودگى را براى او آماده سازيم و اما آن كس كه بخل كرد و خود را بى نياز (از بهشت ) شمرد و سخن حق را تكذيب كرد او را براى سختى و دشوارى آماده سازيم و هنگامى كه او به هلاكت رسد، ثروت او به حالش سودى نبخشد
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆عاقبت سهل انگارى و بى توجهى نسبت به عقايد فرزند
🦋در يك مجله عربى آمده بود: جوانى كه پدر و مادر خود را كشته بود، در بازجويى گفت : من آموزگارى دارم كه بى دين است و پيوسته به خدا و نظام آفرينش بد مى گويد و معتقد است كه والدينش بزرگترين خيانت را به وى كرده اند كه او را زاييده اند!
🦋او همواره مى گويد: همه پدر و مادرها جنايتكارند و دشمن كودكان معصوم . اينها به خاطر شهوترانى پليد خود، ما را زاييده و از آن جهان آرام و بى درد و رنج به اين جهان پر درد و زحمت آورده اند. هيچ پدر و مادرى فرزندشان را دوست ندارند، فقط خود و ارضاى شهوت خود را دوست دارند و اگر به فرزند خود هم اظهار دوستى مى كنند، براى اين است كه خودشان را دوست دارند و فرزند را وسيله رسيدن به خواسته هاى خودشان مى دانند، چنان كه مثلا اتومبيلشان را هم بدين جهت دوست دارند!
🦋عميق بخشيد به طورى كه افكار و رفتارمان را نسبت به والدين دگرگون ساخت . اين بود كه من مانند يك آدم كوكى - كه معلم كوكش كرده باشد - تحريك شدم و پدر و مادرم را كشتم و اكنون براى هر گونه مجازاتى حاضرم . اما بايد بگويم كه : من هيچ گونه تقصيرى ندارم ، بلكه والدين من مقصرند و جنايتكار زيرا آنان معلم مرا به خوبى مى شناختند و حتى گاهى هم او را به منزل دعوت مى كردند. گاهى كه من از عقايد ضد خدايى او انتقاد مى كردم ، پدر و مادرم مى گفتند: ((ما به عقايد فاسدش كارى نداريم ، او هر چه هست ، خوب درس مى دهد و شاگردانش با معدل عالى قبول مى شوند، ما هم قبولى و پيشرفت تو را مى خواهيم ...))!
🦋اگر والدين من خوشبختى و سعادت مرا مى خواستند، هرگز اجازه نمى دادند كه شاگرد چنين معلم منحرفى باشم و به خاطر خوب نمره آوردن و قبول شدن ، انديشه واخلاق و روحم مسموم و آلوده گردد!
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆كيفر سخت رد كننده حاجت مؤمن
🌴اسماعيل بن عمار گويد: ((به امام صادق (عليه السلام) عرض كردم : مؤمن براى مؤمن ، رحمت است ؟ حضرت فرمود: آرى .
گفتم چگونه ؟
🌴حضرت فرمود: هر مؤمنى براى حاجتى نزد برادر مؤمنش رود، رحمتى است كه خداوند آن را به سوى او فرستاده و برايش آماده ساخته است ، پس اگر حاجتش را روا كرد، رحمت خدا را پذيرفته و اگر با اين كه مى تواند، رفع نياز از برادر مؤمنش ننمايد، خداوند آن رحمت را تا روز قيامت ذخيره كند، تا كسى كه از حاجتش رد شده ، نسبت به آن قضاوت كند، اگر خواهد آن را به خود برگرداند و اگر نخواهد به ديگرى واگذار نمايد. اى اسماعيل ! هر گاه آن شخص نيازمند در روز قيامت ، حام شود، آيا به عقيده تو، او آن رحمت را كه خداوند به او داده به چه كسى مى بخشد؟
🌴اسماعيل گويد: عرض كردم : گمان ندارم كه آن رحمت را از خودش به ديگرى منتقل سازد.
حضرت فرمود: گمان مبر، بلكه يقين داشته باش كه او آن رحمت را هرگز از خود به ديگرى منتقل نمى كند. اى اسماعيل ! هر كس براى حاجتى نزد برادرش رود كه او بتواند روا كند، ولى روا نكند، خداوند در قبر، مارى بر او مسلط كند كه انگشت شست او را تا روز قيامت بگزد، خواه آن ميت ، در قيامت آمرزيده باشد، يا در عذاب باشد. (يعنى اگر در قيامت آمرزيده هم باشد، در عالم برزخ به خاطر رد كردن حاجت مؤمن ، عذاب مى شود يعنى گزيدن مار، انگشت شست او را .
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆جوان بى ادب
🌾سعيد بن سهل بصرى گويد: براى جشن يكى از فرزندان خليفه وقت ، مردم را به شام دعوت كرده بودند و امام هادى (عليه السلام) نيز دعوت شده بود (او ناگزير مى بايست شركت كند).
🌾وقتى كه امام هادى (عليه السلام) وارد مسجد شد، همه به احترام او خاموش شدند، فقط در مجلس يك جوان بى ادبى بود كه احترام نكرد و پرحرفى مى كرد و بلند مى خنديد (خنده مسخره آميز، و شايد او مزدورى بوده كه مى خواسته به امام توهين كند).
🌾امام هادى (عليه السلام) به او فرمود: ((اين چه خنده است كه در آن غوطه ور شده اى ؟ و از ياد خدا غافل مانده اى با اين كه سه روز ديگر با اهل قبور هستى ؟
🌾او همانجا جا خورد و ديگر سخنى نگفت و همان گونه كه امام فرمود همان شد، و او پس از سه روز از دنيا رفت .
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆كيفر تارك نهى از منكر
🍃شيخ طوسى (قدس سره ) به سند خود از امام صادق (عليه السلام) نقل مى كند: دو فرشته از طرف خدا ماءمور شدند تا مردم قريه اى را (به خاطر گناهانشان ) به هلاكت برسانند، وقتى اين دو فرشته شبانه وارد آن قريه شدند، ديدند كه مردى در دل شب برخاسته و به راز و نياز و تضرع پرداخته و با خدا مناجات مى كند. يكى از فرشتگان به ديگرى گفت : به سوى خدا برگرديم و درباره اين مرد عابد سؤ ال كنيم كه آيا جزء هلاك شدگان است يا خير؟
🍃ديگرى گفت : من آنچه را كه ماءمورم انجام مى دهم و ديگر نياز به سؤ ال نيست .
فرشته نخست به سوى خدا مراجعه كرده و درباره آن مرد عابد سؤال كرد.
🍃خداوند به آن فرشته اى كه مراجعه نكرده بود وحى كرد كه آن مرد عابد را نيز با ساير مردم به هلاكت برسان ((زيرا او هيچگاه به خاطر خشم من به گناهكار، نسبت به گناهكاران خشم نكرد و نهى از منكر ننمود)).
🍃اما فرشته اى كه مراجعه كرده بود تا در مورد آن مرد عابد سؤ ال كند، مشمول غضب الهى گرديد و خداوند او را به جزيره اى انداخت و كيفر نمود.
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆نفرين عارف سالك
❄️شبى ، ملا احمد ارسنجانى كه در شيراز اقامت داشتند، از كوچه پشت منزلشان صداى داد و فريادى مى شنود ايشان مى پرسد كه چه خبر است ؟
❄️شخصى مى رود و برمى گردد و مى گويد كه دخترى كه از طبقه ضعيفى هستند مورد توجه شاهزاده قرار گرفته و آمده اند تا او را به زور براى شاهزاده قاجار ببرند.
مشير، كه از سران شيراز بوده و در محضر ملااحمد حضور داشته ، مى گويد: آقا در همان لحظه سر بلند كرد و گفت : خدايا او را از گرسنگى به هلاكت برسان .
❄️مشير نقل مى كند كه با خود گفتم : اين چه نفرينى بود كه ايشان كرد، مگر مى شود شاهزاده قاجار از گرسنگى بميرد؟!
❄️مشير مى گويد: چيزى نگذشت كه خبر جنايات شاهزاده به دربار تهران رسيد، او را جلب كردند و به زندان انداختند. روزى به تهران رفته بودم ، در بازار از وزرا، از شاهزاده سؤ ال كردم .
❄️گفتند: در زندان انفرادى است .
گفتم : مى شود كه به ديدن او رفت ؟ مرقومه اى نوشتند كه من اجازه دارم به ديدن شاهزاده بروم .
❄️وقتى به ديدن او رفتم ، بعد از احوالپرسى پرسيدم چيزى ميل دارى كه برايت بياورم .
گفت : نمى گذارند كه چيزى وارد سلول من بشود.
❄️گفتم : تو كارى نداشته باش هر چه مى خواهى بگو تا برايت حاضر كنم .
❄️گفت : فقط يك نان و كباب اگر به من برسد ديگر باكى ندارم كه بميرم . رفتم دستور دادم كه يك نان و كباب خريدند و بازگشتم . به دليل اينكه من از درباريان بودم ، كسى جراءت نمى كرد مرا تفحص كند.
❄️وقتى وارد سلول شدم ، ديدم او مرده . فورا به ياد نفرين آن عارف سالك افتادم كه فرمود: خدايا او را از گرسنگى به هلاكت برسان .
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆مجازات خودبينى
🌴حضرت عيسى (عليه السلام) كه برنامه سياحت و بيابان گردى ، از دستورهاى دينش بود. در يكى از سياحت هاى خود، يكى از دوستانش كه كوتاه قد بود و همواره در كنار حضرت عيسى (عليه السلام) ديده مى شد، به همراه عيسى (عليه السلام) به راه افتاد، تا با هم به دريا رسيدند، عيسى با يقين خالص و راستين گفت : بسم الله سپس روى آب حركت كرد، بى آنكه غرق شود.
🌴آن شخص قدكوتاه وقتى كه عيسى را ديد كه بر روى آب راه مى رود، با يقين خالصانه ، گفت : بسم الله و سپس بر روى آب به راه افتاد بى آنكه غرق بشود، تا به عيسى (عليه السلام) رسيد، ولى در همين
🌴حال ((خودبينى ))او را گرفت و با خود گفت : اين عيسى روح الله است كه بر روى آب گام برمى دارد و من نيز روى آب حركت مى كنم ؛ فما فضله على ؟ بنابراين عيسى (عليه السلام) چه برترى بر من دارد؟
🌴به دنباله اين فكر، همان دم زير پايش بى قرار شد و در آب فرو رفت و فرياد مى زد: اى روح الله ! دستم به دامانت ، مرا بگير و از غرق شدن نجات بده .
🌴عيسى (عليه السلام) دست او را گرفت و از آب بيرون كشيد و به او فرمود: اى كوتاه قد، مگر چه گفتى ؟ (كه در آب فرو رفتى )
🌴گفتم : اين روح الله است كه بر روى آب مى رود، من نيز بر روى آب مى روم (بنابراين چه فرقى بين ما هست ) خودبينى مرا فرا گرفت (و در نتيجه به مكافاتش رسيدم ).
🌴حضرت عيسى (عليه السلام) فرمود: تو خود را (بر اثر خودبينى ) به مقامى كه خدا آن را براى تو قرار نداده ، نهادى خداوند بر تو غضب كرد، اكنون از آنچه كه گفتى ، توبه كن .
🌴او توبه كرد، آنگاه به مرتبه اى كه خدا برايش قرار داده بود، بازگشت . امام صادق (عليه السلام) پس از نقل ماجراى فوق فرمود: فاتقوا الله و لا يحسدن بعضكم بعضا پس از خدا بترسيد و پرهيزكار باشيد، نسبت به همديگر حسد نبريد.
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆مرگ ذلت بار محمد بن اشعث
🍃✨محمد بن اشعث يعنى پسر سردمدار منافقان (اشعث بن قيس ) در ماجراى كربلا از سركردگان لشكر عمر سعد بود و در جريان شهادت حضرت مسلم (عليه السلام) امير لشكر ابن زياد بود. اين ناپاك و ناپاك زاده در روز عاشورا شنيد امام حسين (عليه السلام) چنين دعا مى كند:
اللهم انا اهل بيت نبيك و ذريته و قرابته فاقصم من ظلمنا و غضبنا حقنا انك سميع قريب .
🌱خدايا ما از دودمان پيامبر تو و بستگان نزديك او هستيم ، در هم بشكن آن كس را كه به ما ظلم كرد و حق ما را غصب نموده ، تو شنوا و نزديك هستى .
🌱محمد بن اشعث به پيش آمد و با كمال بى شرمى ، به امام حسين (عليه السلام) گفت : ((تو چه خويشاوندى با رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) دارى ؟!)).
🌱امام حسين (عليه السلام) دست به دعا برداشت و عرض كرد: ((خدايا! محمد بن اشعث مى گويد بين من و رسول خدا خويشى و قرابتى نيست ، اللهم ارنى فيه هذا اليوم ذلا عاجلا؛ خداوندا در اين روز، ذلت و خوارى او را سريعا به من بنمايان )).
🌱پس از چند لحظه ، محمد بن اشعث رفت كه قضاى حاجت كند، در اين هنگام ، عقرب سياهى او را آنچنان گزيد كه همان دم روى كثافت خود افتاد و ديگر نتوانست عورت خود را بپوشاند و در همان حال به جهنم واصل شد.
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆اجراى حد شرابخوار توسط حضرت على (عليه السلام)
🌱وليد بن عقبه كه برادر مادرى عثمان بود توسط عثمان حاكم و استاندار كوفه شد. وليد به واسطه شرابخوارى و ميگسارى ، صبح هنگام با حالت مستى در مسجد جامع كوفه آمد و طبق معمول با مردم نماز جماعت گذارد. در اثناى نماز بناى بدمستى نهاد و اشعار عاشقانه خواند و چون به حال خود نبود به جاى دو ركعت ، چهار ركعت نماز صبح را مى خواند. سپس رو به جماعت پشت سر خود كرد و گفت : امروز نشاط خوبى دارم اگر بخواهيد مى توانم زيادتر هم بخوانم !.
🌱وليد استفراغ كرد و سپس بيهوش به زمين افتاد جمعى از حاضران كه ناظر اوضاع بودند انگشتر استاندار مست را از دستش خارج كردند. يكى از اين چند نفر جندب بن زهير بود كه وقتى به عثمان قضيه را گفت : عثمان او را با تازيانه زد، آنها نزد عايشه رفتند و بى اعتنايى عثمان را به حركت زشت وليد عنوان كردند، آنگاه خدمت امام على (عليه السلام) رفتند.
🌱امام على (عليه السلام) نزد عثمان آمد و فرمود: اجراى حكم الهى را درباره تبهكاران تعطيل نمودى و افرادى را كه شهادت به فسق برادرت وليد دادند، كتك زدى و احكام خدا را دگرگون ساختى با اينكه عمر بن خطاب به تو دستور داد كه مردان بنى اميه و خصوصا اولاد ابى محيط را بر گردن مردم مسلط مكن ! چرا اين فاسق را بر سر مردم مسلط كردى ؟!
عثمان پرسيد: اكنون نظر شما چيست و چه بايد كرد؟
🌱حضرت فرمود: بايد فورا وليد را از حكومت كوفه معزول نمايى و ديگر هيچ كارى به وى محول نكنى ، سپس شهود را احضار كن اگر گواهى آنها از روى گمان و دشمنى نبود بايد حد شرابخوار را درباره وليد بن عقبه جارى نمايى .
عثمان ، سعيد بن عاص را استاندار كوفه كرد: وليد وقتى وارد مدينه شد نزد عثمان رسيد، عثمان وليد را خواست و لباس فاخرى (به جاى لباس محكومين ) به وى پوشانيد و با كمال عزت او را در اتاقى نشانيد آنگاه اعلام كرد هر كس كه مى خواهد برود و او را حد بزند!
هر كس براى حد زدن او مى رفت وليد او را به ياد خويشاوندى خود با خليفه مى انداخت و مى گفت : دست از من بردار و خليفه را نسبت به خود خشمگين مساز، و او هم خوددارى مى نمود.
🌱در اين هنگام كه على (عليه السلام) اين صحنه سازى خليفه را ديد، سخت خشمگين شد و تازيانه به دست گرفت و در حالى كه فرزند بزرگش امام حسن (عليه السلام) نيز در خدمتش بود وارد اتاق شد.
🌱وليد باز همان سخنانى كه به ديگران گفته بود و آنها را فريب داده بود مرعوب كرده بود را به زبان آورد.
🌱امام على (عليه السلام) فرمود: ساكت باش ! بنى اسرائيل چون اجراى حدود الهى را تعطيل نمودند نابود شد اگر من هم به خاطر خويشاوندى تو با خليفه از اجراى حدود الهى صرف نظر كنم مؤمن نيستم .
🌱وليد كه ديد حضرت مصمم است كه او را حد بزند برخاست تا از جنگ حضرت فرار كند ولى حضرت او را گرفت و به زمين كوبيد. آنگاه با تازيانه اى كه دو شاخه داشت وليد را به زير ضربات محكم و پى در پى خود گرفت و هشتاد تازيانه به او زد.
🌱عثمان كه هيچ انتظار به زمين زدن برادرش ، آن هم در حضور او را نداشت گفت : يا على ! تو حق ندارى كه با وليد اين طور رفتار كنى !
حضرت فرمود: وليد شراب خورده و مرتكب فسق گرديده و مانع شده كه حكم خدا جارى شود او شايسته كيفرى بيش از اين است كه ديدى
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆عقوبت انكار كردن فرمايشات اميرالمؤمنين (عليه السلام)
🍂آورده اند كه در عهد اميرالمؤمنين على (عليه السلام) آب فرات در كوفه زياد شد تا به حدى كه مردم كوفه از غرق شدن ترسيدند.
مردم كوفه به حضرت على (عليه السلام) پناه بردند، حضرت به كنار فرات آمد و شاخه درختى در دست داشت . آن شاخه را بر آب زد، فى الفور آب نشست تا آنجا كه ماهيان همگى آشكار شدند. تمامى ماهيان بر اميرالمؤمنين (عليه السلام) سلام كردند به طورى كه همگى حاضران سلام ماهيان را شنيدند. و در بين ماهيان ، جرى (34) و مار ماهى سلام نكردند.
از اميرالمؤمنين (عليه السلام) پرسيدند كه چرا اين دو نوع ماهى سلام نكردند، حضرت در پاسخ فرمود: حق تعالى حلال و پاك را به سخن آورد تا بر من سلام كنند، نه حرام و پليد را.
مردى ، يكى از مار ماهى ها را در دست گرفت .
حضرت فرمود: بنگريد كه اسرائيلى را گرفته است .
آن مرد انكار كرد.
🍂حضرت فرمود: پنج روز ديگر دودى از سر و گيجگاه اين مرد بر مى آيد و او را به هلاكت مى رساند.
🍂همچنان كه حضرت فرمود: پنج روز ديگر، دودى از سر و گيجگاه آن مرد برآمد و فى الفور به هلاكت رسيد.
🍂چون او را دفن كردند مردم بر خاكش حاضر شدند، حضرت تشريف آوردند و كلمه اى فرمودند و پاى مبارك خود را بر گور آن مرد زد. گور شكافته شد، آن مرد برخاست و گفت : هر كسى كه سخن (فرمايشات ) على (عليه السلام) را رد كند، سخن خدا و رسول او را رد كرده است .
🍂حضرت بار ديگر پاى مبارك را بر گور زد و فرمود: اى مرد! به گور برگرد.
آن مرد بار ديگر به گور برگشت و گور بر پهلوى راست آن مرد گشت .
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆نتيجه بدزبانى
🍃روزى بازرگانى از اهالى بغداد از بهلول پرسيد: اى بهلول عاقل ! من چه بخرم تا منفعت زياد نصيبم گردد؟
🍃بهلول جواب داد: آهن و پنبه .
آن تاجر رفت و آهن و پنبه خريد و انبار كرد و در مدت كوتاهى همه آنها را فروخت و سود فراوانى نصيبش گشت .
🍃باز نزد بهلول آمد و اين بار گفت : اى بهلول ديوانه ! اين بار چه بگيرم تا سود كنم ؟
بهلول گفت : اين بار پياز و هندوانه بگير!
تاجر رفت و تمام سرمايه خود را داد و پياز و هندوانه خريد و در انبار كرد اما خريدار پيدا نشد و كم كم هندوانه و پياز او خراب شد و گنديد و تمام سرمايه اش را از دست داد.
تاجر با ناراحتى و عصبانيت نزد بهلول آمد و معترضانه به او گفت : بار اول با تو مشورت كردم ، آهن و پنبه خريدم و سود كلانى بردم ولى اين بار با پيشنهاد تو پياز و هندوانه خريدم كه گنديد و كسى نخريد، در نتيجه ورشكست شدم .
🍃بهلول در پاسخ گفت : بار اول به من گفتى : اى بهلول عاقل ... من نيز طبق عقل ، تو را راهنمايى كردم و نتيجه خوبى گرفتى ولى اين بار به من گفتى اى بهلول ديوانه من هم از روى ديوانگى به تو دستور دادم و نتيجه بدى گرفتى تازه من چيزى بدهكار نيستم يك حرف زدم سود بردى و يك حرف زدم ضرر كردى و با توجه به سود و زيان دو معامله تو به وضع اول برگشتى !.
🍃به اين ترتيب تاجر بيچاره ، نتيجه بدزبانى خود را گرفت و فهميد كه ((از ماست كه بر ماست.
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆مرگ ذلت بار ابولهب
🌾ابورافع گويد: من غلام عباس عموى پيامبر (صلى الله عليه و آله ) بودم ، خانواده ما يعنى من و عباس ام الفضل همسر عباس قبول اسلام كرديم ولى عباس ايمان خود را پنهان مى داشت .
🌾وقتى كه جنگ بدر پيش آمد، عباس در (ظاهر) سپاه دشمن شركت كرد ولى ابولهب عموى پيامبر (صلى الله عليه و آله ) به جاى خود، عاص بن هشام را فرستاد.
🌾در جنگ بدر بسيارى از سران كفر، كشته شدند و بقيه با شكست مفتضحانه به مكه برگشتند. من آدم ناتوانى بودم در حجره اى كنار زمزم ، تيركمان مى ساختم ، در محل كارم نشسته بودم ، ام الفضل همسر عباس نيز نزد من نشسته بود، و خوشحال بوديم كه خبر خوشى از جنگ بدر در مورد پيروزى مسلمانان رسيده است ، در اين ميان ناگهان ديدم ابولهب در حالى كه پاهايش را به زمين مى كشيد، نزد ما آمد و پشت به ما كرد و نشست .
🌾در اين هنگام گروهى آمدند و فرياد مى زدند اين ابوسفيان است كه به پيش مى آيد، ابولهب تا ابوسفيان را ديد، صدا زد ((بيا نزد من اى پسر برادر، خبرها نزد تو است )).
🌾ابوسفيان نزد ابولهب نشست و جريان جنگ بدر را شرح داد و گفت : مسلمانان ، بزرگان ما را كشتند و ما سخت از دست آنها شكست خورديم و گروهى از ما را اسير كردند، سوگند به خدا در عين حال سپاه خود را سرزنش نمى كنم ، زيرا ما در اين جنگ مردانى سفيدپوش سوار بر اسب هاى ابلق بين آسمان و زمين مى ديديم كه در برابر آنها هيچ كارى نمى شد انجام داد.
🌾در اين هنگام گفتم : آنها فرشتگان بودند.
ابولهب آنچنان از شنيدن اين سخن ناراحت شد كه برخاست و ضربه محكمى به صورتم زد كه نقش بر زمين شدم و مرا به باد كتك گرفت . ام الفضل ناراحت شد و ستون حجره را كشيد و محكم بر سر ابولهب زد، به طورى كه شكاف عميقى در سر ابولهب پيدا شد و گفت : حال كه مولاى ابورافع (عباس ) در سفر است ، تو با او اين چنين بدرفتارى مى كنى ؟
🌾ابولهب برخاست با كمال ذلت و خفت به خانه خود رفت و بعد از اين جريان بيش از هفت شب نماند كه از دنيا رفت و دق مرگ شد.
بيمارى واگير ((عدسه )) پيدا كرد، مردم اين بيمارى را مانند طاعون مى دانستند و جراءت نمى كردند نزد بيمار بروند تا خودشان مبتلا نگردند.
🌾دو شب جنازه ابولهب ماند، حتى پسرانش ترسيدند كنار جنازه اش بروند، بوى تعفن بدن او لحظه به لحظه زياد مى شد، سرانجام مردى از قريش نزد پسران ابولهب آمد و گفت : آيا شما خجالت نمى كشيد، چرا بدن پدرتان را بر نمى داريد، بوى بد او همه جا را گرفته است .
آنها گفتند: ما مى ترسيم خود نيز به اين بيمارى گرفتار شويم ، او گفت : من شما را كمك مى كنم ، از دور بر بدن ابولهب آب پاشيدند، سپس بى آنكه بدنش را دست بزنند آن را روى چوبى گذاشته و از خانه بيرون آوردند و به دورترين نقاط مكه بردند و به زمين گذاشتند و از دور آنقدر سنگ و كلوخ به روى بدن وى ريختند تا بدن زير آن سنگ ها و كلوخ ها پنهان گرديد.
✾📚 @Dastan 📚✾
🥀🥀🥀🥀🥀
#داستان_آموزنده
🔆وزیر خیانتکار
🦋در عهد پادشاهى گشتاسب ، او را وزيرى بود به نام (راست روشن ) كه به سبب اين نام مورد نظر گشتاسب بوده و بيشتر از وزاى ديگر مورد مرحمت قرار مى گرفت .
🦋اين وزير، گشتاسب را بر مصادره رعيت تحرض مى كرد، و ظلم را در نظر او جلوه مى داد و مى گفت : انتظام امور مملكت به خزانه است و بايد ملت فقير باشند تا تابع گردند.
🦋خود هم مال زياد جمع كرد و با گشتاسب از در دشمنى در آمد. گشتاسب به خزانه رفت و مالى نديد تا حقوق كارمندان را بدهد و شهرها را خراب و مردم را پريشان ديد و متحير شد.
دلتنگ و تنها، سوار شد و به صحرا بيرون رفت و سير مى كرد. در اثناى سير در بيابان نظرش به گوسفندانى افتاد به آنجا رفت و ديد، گوسفندان خواب و سگى بردار است ، تعجب كرد!!
🦋چوپان را خواست و علت بردار شدن سگ را پرسيد، گفت : اين سگ امين بود، مدتى او را پروردم و در محافظت گوسفندان به او اعتماد كردم . بعد از مدتى او با مده گرگى دوستى گرفت و با او جمع شد. چون شب مى شد ماده گرگ گوسفندى را مى گرفت و نصف خودش مى خورد و نصف ديگر را سگ مى خورد.
🦋روزى در گوسفندان كمبود و تلف مشاهده شد و پس از جستجو، به اين خيانت سگ پى بردم . لذا سگ را بردار كردم تا معلوم شود جزاى خيانت و عاقبت بدكردار شكنجه و عذاب است !!
🦋گشتاسب چون اين جريان را شنيد به خود باز آمد و گفت : رعيت همانند گوسفندان و من مانند چوپان ، بايد حال مردم را تفحص كنم تا علت نقصان پيدا شود.
🦋لذا به بارگاهش آمد و ليست زندانيان را طلب كرد و معلوم شد وزير (راست روشن ) آنها را حبس كرده است و همه مشكلات از اوست . پس او را بردار كرد و اعلام نمود و گفت : ما به نام او فريفته شديم .
🦋كم كم مملكت آباد و تدارك كار گذشته كرد و در كار اسيران اهتمام داشت و ديگر بر هيچ كس اعتماد نمى كرد.
✾📚 @Dastan 📚✾
🥀🥀🥀🥀🥀
#داستان_آموزنده
🔆وزیر خیانتکار
🦋در عهد پادشاهى گشتاسب ، او را وزيرى بود به نام (راست روشن ) كه به سبب اين نام مورد نظر گشتاسب بوده و بيشتر از وزاى ديگر مورد مرحمت قرار مى گرفت .
🦋اين وزير، گشتاسب را بر مصادره رعيت تحرض مى كرد، و ظلم را در نظر او جلوه مى داد و مى گفت : انتظام امور مملكت به خزانه است و بايد ملت فقير باشند تا تابع گردند.
🦋خود هم مال زياد جمع كرد و با گشتاسب از در دشمنى در آمد. گشتاسب به خزانه رفت و مالى نديد تا حقوق كارمندان را بدهد و شهرها را خراب و مردم را پريشان ديد و متحير شد.
دلتنگ و تنها، سوار شد و به صحرا بيرون رفت و سير مى كرد. در اثناى سير در بيابان نظرش به گوسفندانى افتاد به آنجا رفت و ديد، گوسفندان خواب و سگى بردار است ، تعجب كرد!!
🦋چوپان را خواست و علت بردار شدن سگ را پرسيد، گفت : اين سگ امين بود، مدتى او را پروردم و در محافظت گوسفندان به او اعتماد كردم . بعد از مدتى او با مده گرگى دوستى گرفت و با او جمع شد. چون شب مى شد ماده گرگ گوسفندى را مى گرفت و نصف خودش مى خورد و نصف ديگر را سگ مى خورد.
🦋روزى در گوسفندان كمبود و تلف مشاهده شد و پس از جستجو، به اين خيانت سگ پى بردم . لذا سگ را بردار كردم تا معلوم شود جزاى خيانت و عاقبت بدكردار شكنجه و عذاب است !!
🦋گشتاسب چون اين جريان را شنيد به خود باز آمد و گفت : رعيت همانند گوسفندان و من مانند چوپان ، بايد حال مردم را تفحص كنم تا علت نقصان پيدا شود.
🦋لذا به بارگاهش آمد و ليست زندانيان را طلب كرد و معلوم شد وزير (راست روشن ) آنها را حبس كرده است و همه مشكلات از اوست . پس او را بردار كرد و اعلام نمود و گفت : ما به نام او فريفته شديم .
🦋كم كم مملكت آباد و تدارك كار گذشته كرد و در كار اسيران اهتمام داشت و ديگر بر هيچ كس اعتماد نمى كرد.
✾📚 @Dastan 📚✾
🍃🍃🍃🍃🍃
#داستان_آموزنده
🔆دفع بلا
🌺مرحوم آيت الله حاج شيخ عبدالكريم حائرى مؤ سس حوزه علميه قم فرمودند: اوقاتيكه در سامراء مشغول تحصيل علوم دينى بودم ، اهالى سامراء به بيمارى وبا و طاعون مبتلا شدند و همه روزه عده اى مى مردند.
🌺روزى در منزل استادم مرحوم سيد محمد فشاركى جمعى از اهل سامراء بودند، كه ناگاه آيت الله ميرزا محمد تقى شيرازى (متوفى 1338 ه ق ) كه در مقام علمى مانند مرحوم فشاركى بود تشريف آوردند و صحبت از بيمارى وبا شد كه همه در معرض خطر مرگ هستند.
🌺مرحوم ميرزا فرمودند: اگر من حكمى بكنم آيا لازم است انجام شود يا نه ؟
🌺 همه گفتند: آرى ، فرمود: من حكم مى كنم كه شيعيان ساكن سامراء از امروز تا ده روز همه مشغول خواندن زيارت عاشورا شوند و ثواب آن را هديه به مادر امام زمان حضرت نرجس خاتون نمايند، تا اين بلا از آنان دور شود.
🌺اهل مجلس اين حكم را به همه شيعيان رساندند و مشغول زيارت عاشورا شدند. از فردا شيعيان ديگر در معرض تلف واقع نمى شدند ولى غير شيعه مى مردند و بر همه اهل سامراء اين نكته واضح و ظاهر شد.
🌺برخى از غير شيعه از آشنايانشان از شيعه مى پرسيدند: سبب چيست كه از ما مى ميرند و از شما نمى ميرند؟
🌺به آنها گفته شد: همه زيارت عاشوراى امام حسين مى خوانند تا در معرض وبا و طاعون قرار نگيرند، و خداوند هم دفع بلاء مى كنند.
📚داستانهاى شگفت ص 323.
✾📚 @Dastan 📚✾
✨✨✨✨✨
#داستان_آموزنده
🔆حیای چشم
🍂در تفسير روح البيان نقل شده است : در شهرى سه برادر بودند كه برادر بزرگ ده سال مؤ ذن مسجدى بود كه روى مناره مسجد اذان مى گفت ، و پس از ده سال از دنيا رفت . برادر دومى هم چند سال اين وظيفه را ادامه داد تا عمر او هم به پايان رسيد. به برادر سومى
🍂گفتند: اين منصب را قبول كن و نگذار صداى اذان از مناره قطع شود، قبول نمى كرد.
🍂گفتند: مقدار زيادى پول به تو خواهيم داد! گفت : صد برابرش را هم بدهيد من حاضر نمى شوم .
🍂پرسيدند: مگر اذان گفتن بد است ؟ گفت : نه ، ولى در مناره حاضر نيستم . علت را پرسيدند،
🍂گفت : اين مناره جايى است كه دو برادر بدبخت مرا بى ايمان از دنيا برده ؛ چون در ساعت آخر عمر برادر بزرگم بالاى سرش بودم و خواستم سوره يس بخوانم تا آسان جان دهد، مرا از اين كار نهى مى كرد.
🍂برادر دومم نيز با همين حالت از دنيا رفت . براى يافتن علت اين مشكل ، خداوند به من عنايتى كرد و برادر بزرگم را در خواب ديدم كه در عذاب بود.
🍂گفتم : تو را رها نمى كنم تا بدانم به چه دليل شما دو نفر بى ايمان مرديد؟ گفت : زمانى كه به مناره مى رفتيم ، با بى حيائى نگاه به ناموس مردم درون خانه ها مى كرديم ، اين مساءله فكر و دلمان را به خود مشغول مى كرد و از خدا غافل مى شديم ، براى همين عمل شوم ، بد عاقبت و بدبخت شديم .
✾📚 @Dastan 📚✾
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
#داستان_آموزنده
🔆اثر وضعی و اخروی اصلاح
🍂«فضل بن عیاض» گوید: روزی شخص پریشانی، قدری ریسمان که عیالش بافته بود، به بازار برد تا با فروش آن، از گرسنگی نجات پیدا کنند. ریسمان را به یک درهم فروخت و خواست نانی تهیه کند که در این هنگام، دو نفر را مشاهده کرد که به سبب یک درهم با یکدیگر نزاع میکنند و سر و صورت یکدیگر را مجروح نموده و به نزاع خویش هم ادامه میدهند.
🍂آن شخص جلو آمد و گفت: یک درهم را بگیرید تا نزاع شما تمام شود و این کار را کرد و بین آنان را اصلاح نمود و باز با تهیدستی به منزل رهسپار شد و داستان را برای همسرش نقل کرد، او نیز خشنود گشت.
🍂آنگاه زن اطراف خانه را جستجو کرد و لباس کهنهای را پیدا نمود و به شوهر خود داد تا مرد لباس کهنه را به بازار آورد؛ ولی کسی از او نخرید. دید مردی ماهی گندیدهای در دست دارد. گفت: بیا معامله و معاوضه کنیم. ماهیفروش قبول کرد. لباس کهنه را داد، ماهی فاسد را گرفت و به منزل آمد.
🍂زن مشغول آماده کردن ماهی شد که ناگهان چیزی قیمتی در شکم ماهی یافت و به شوهرش داد تا به بازار ببرد و بفروشد.
🍂آن را در بازار به قیمت خوبی (دوازده بدره) فروخت و به منزل مراجعت کرد. چون وارد خانه شد، فقیری بر در آواز داد: ازآنچه خدای به شما داده مرا عنایت کنید. آن مرد همه پولها را نزد فقیر گذاشت و گفت هر چه میخواهی بردار، فقیر برنداشت ولی چند قدم نرفته بود که مراجعت نمود و گفت: «من فقیر نیستم، فرستادهی خدایم، خواستم اعلان کنم که این، پاداشِ احسان شماست که میان آن دو نفر را اصلاح و سازش دادید.»
نمونه معارف، ج 1، ص 218 -فرج بعد الشدّه
امام صادق علیهالسلام فرمود: «صلح دادن بین دو نفر مردم از دو دینار صدقه دادن بهتر است.»(1)
اصول کافی، ج 2، ص 167
✾📚 @Dastan 📚✾
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#داستان_آموزنده
🔆وحشت از اتحاد مسلمین
🌾در زمان حکومت عبدالمَلِک مروان، اختلافات داخلی و هرجومرج بین مسلمین به حدی شدید شد که پادشاه روم با وزرای خود مشورت نمود و تصمیم گرفتند تا از موقعیت پیشآمده استفاده کرده و لشکری مهیا نمایند؛ تا علیه آنان وارد جنگ شوند.
🌾همهی وزرا این نظر را پسندیدند؛ اما یکی از آنان که باتجربه بود، نسبت به این مسئله متعرض شد. چون علت را از وی پرسیدند، گفت فردا شما را آگاه میکنم.
🌾فردای آن روز، بعد از آنکه جمعی از بزرگان کشور نزد او جمع شده و در انتظار شنیدن جواب او بودند، دستور داد دو سگ مخالف را آوردند و در وسط میدان رها کردند. آن دو سگ بعد از لحظهای به همدیگر حمله کردند و آنقدر زد و خورد کردند که خون از بدن آنها جاری شد.
🌾در این هنگام، آن وزیر گرگی یا روباهی را که در اتاقی دیگر آماده کرده بود، بیرون آورد؛ و در وسط میدان، نزد آن دو سگ رها کرد. تا چشم آن دو (سگ) به مخالف افتاد، دست از اختلاف و نزاع برداشته و به آن گرگ حملهور شدند و او را فراری دادند.
🌾وزیر گفت: مَثَلِ شما و مسلمانها، مَثل دو سگ و گرگ است. هرچند مسلمانها اختلاف داخلی دارند، اما بهمجرد حمله کردن به آنها، اختلافات داخلی را کنار میگذارند و بهطور دستهجمعی با شما وارد جنگ میشوند. سخن این وزیر، موردپسند شاه و وزرا واقع شد و از جنگ با مسلمین صرفنظر نمودند.
نمونهی معارف، ج 1، ص 13 -مجانی الادب، ج 2، ص 242
✾📚 @Dastan 📚✾
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#داستان_آموزنده
🔆وحشت از اتحاد مسلمین
🌾در زمان حکومت عبدالمَلِک مروان، اختلافات داخلی و هرجومرج بین مسلمین به حدی شدید شد که پادشاه روم با وزرای خود مشورت نمود و تصمیم گرفتند تا از موقعیت پیشآمده استفاده کرده و لشکری مهیا نمایند؛ تا علیه آنان وارد جنگ شوند.
🌾همهی وزرا این نظر را پسندیدند؛ اما یکی از آنان که باتجربه بود، نسبت به این مسئله متعرض شد. چون علت را از وی پرسیدند، گفت فردا شما را آگاه میکنم.
🌾فردای آن روز، بعد از آنکه جمعی از بزرگان کشور نزد او جمع شده و در انتظار شنیدن جواب او بودند، دستور داد دو سگ مخالف را آوردند و در وسط میدان رها کردند. آن دو سگ بعد از لحظهای به همدیگر حمله کردند و آنقدر زد و خورد کردند که خون از بدن آنها جاری شد.
🌾در این هنگام، آن وزیر گرگی یا روباهی را که در اتاقی دیگر آماده کرده بود، بیرون آورد؛ و در وسط میدان، نزد آن دو سگ رها کرد. تا چشم آن دو (سگ) به مخالف افتاد، دست از اختلاف و نزاع برداشته و به آن گرگ حملهور شدند و او را فراری دادند.
🌾وزیر گفت: مَثَلِ شما و مسلمانها، مَثل دو سگ و گرگ است. هرچند مسلمانها اختلاف داخلی دارند، اما بهمجرد حمله کردن به آنها، اختلافات داخلی را کنار میگذارند و بهطور دستهجمعی با شما وارد جنگ میشوند. سخن این وزیر، موردپسند شاه و وزرا واقع شد و از جنگ با مسلمین صرفنظر نمودند.
نمونهی معارف، ج 1، ص 13 -مجانی الادب، ج 2، ص 242
✾📚 @Dastan 📚✾
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
#داستان_آموزنده
🔆اثر وضعی و اخروی اصلاح
🍂«فضل بن عیاض» گوید: روزی شخص پریشانی، قدری ریسمان که عیالش بافته بود، به بازار برد تا با فروش آن، از گرسنگی نجات پیدا کنند. ریسمان را به یک درهم فروخت و خواست نانی تهیه کند که در این هنگام، دو نفر را مشاهده کرد که به سبب یک درهم با یکدیگر نزاع میکنند و سر و صورت یکدیگر را مجروح نموده و به نزاع خویش هم ادامه میدهند.
🍂آن شخص جلو آمد و گفت: یک درهم را بگیرید تا نزاع شما تمام شود و این کار را کرد و بین آنان را اصلاح نمود و باز با تهیدستی به منزل رهسپار شد و داستان را برای همسرش نقل کرد، او نیز خشنود گشت.
🍂آنگاه زن اطراف خانه را جستجو کرد و لباس کهنهای را پیدا نمود و به شوهر خود داد تا مرد لباس کهنه را به بازار آورد؛ ولی کسی از او نخرید. دید مردی ماهی گندیدهای در دست دارد. گفت: بیا معامله و معاوضه کنیم. ماهیفروش قبول کرد. لباس کهنه را داد، ماهی فاسد را گرفت و به منزل آمد.
🍂زن مشغول آماده کردن ماهی شد که ناگهان چیزی قیمتی در شکم ماهی یافت و به شوهرش داد تا به بازار ببرد و بفروشد.
🍂آن را در بازار به قیمت خوبی (دوازده بدره) فروخت و به منزل مراجعت کرد. چون وارد خانه شد، فقیری بر در آواز داد: ازآنچه خدای به شما داده مرا عنایت کنید. آن مرد همه پولها را نزد فقیر گذاشت و گفت هر چه میخواهی بردار، فقیر برنداشت ولی چند قدم نرفته بود که مراجعت نمود و گفت: «من فقیر نیستم، فرستادهی خدایم، خواستم اعلان کنم که این، پاداشِ احسان شماست که میان آن دو نفر را اصلاح و سازش دادید.»
نمونه معارف، ج 1، ص 218 -فرج بعد الشدّه
امام صادق علیهالسلام فرمود: «صلح دادن بین دو نفر مردم از دو دینار صدقه دادن بهتر است.»(1)
اصول کافی، ج 2، ص 167
✾📚 @Dastan 📚✾
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
#داستان_آموزنده
🔆اثر وضعی و اخروی اصلاح
🍂«فضل بن عیاض» گوید: روزی شخص پریشانی، قدری ریسمان که عیالش بافته بود، به بازار برد تا با فروش آن، از گرسنگی نجات پیدا کنند. ریسمان را به یک درهم فروخت و خواست نانی تهیه کند که در این هنگام، دو نفر را مشاهده کرد که به سبب یک درهم با یکدیگر نزاع میکنند و سر و صورت یکدیگر را مجروح نموده و به نزاع خویش هم ادامه میدهند.
🍂آن شخص جلو آمد و گفت: یک درهم را بگیرید تا نزاع شما تمام شود و این کار را کرد و بین آنان را اصلاح نمود و باز با تهیدستی به منزل رهسپار شد و داستان را برای همسرش نقل کرد، او نیز خشنود گشت.
🍂آنگاه زن اطراف خانه را جستجو کرد و لباس کهنهای را پیدا نمود و به شوهر خود داد تا مرد لباس کهنه را به بازار آورد؛ ولی کسی از او نخرید. دید مردی ماهی گندیدهای در دست دارد. گفت: بیا معامله و معاوضه کنیم. ماهیفروش قبول کرد. لباس کهنه را داد، ماهی فاسد را گرفت و به منزل آمد.
🍂زن مشغول آماده کردن ماهی شد که ناگهان چیزی قیمتی در شکم ماهی یافت و به شوهرش داد تا به بازار ببرد و بفروشد.
🍂آن را در بازار به قیمت خوبی (دوازده بدره) فروخت و به منزل مراجعت کرد. چون وارد خانه شد، فقیری بر در آواز داد: ازآنچه خدای به شما داده مرا عنایت کنید. آن مرد همه پولها را نزد فقیر گذاشت و گفت هر چه میخواهی بردار، فقیر برنداشت ولی چند قدم نرفته بود که مراجعت نمود و گفت: «من فقیر نیستم، فرستادهی خدایم، خواستم اعلان کنم که این، پاداشِ احسان شماست که میان آن دو نفر را اصلاح و سازش دادید.»
نمونه معارف، ج 1، ص 218 -فرج بعد الشدّه
امام صادق علیهالسلام فرمود: «صلح دادن بین دو نفر مردم از دو دینار صدقه دادن بهتر است.»(1)
اصول کافی، ج 2، ص 167
✾📚 @Dastan 📚✾
🗯☀️🗯☀️🗯☀️🗯
#داستان_آموزنده
🔆تشییع شاعری راستگو
🔸به معاویه گفتند: در حیره مردی است از «بنی جرهم» که عمر وی طولانی گشته و چیزهای شگفتانگیز بسیار دیده است.
🔸معاویه امر کرد او را بیاورند. چون آمد، معاویه گفت: نامت چیست؟
🔸گفت: عبید بن شربه. پرسید: از کدام قبیلهای؟ گفت: از قبیلهای که کسی از آن نمانده است.
پرسید: از عمرت چه مقدار گذشته؟ گفت: 220 سال. پرسید از عجیبترین چیزها که دیدهای، بگو.
🔸گفت: در میان عرب مردی مُرد که او را عشیربن لبید میگفتند. جنازهی او را میبردند، من هم بااینکه او را نمیشناختم و نامش را نمیدانستم در تشییعجنازهی او شرکت کردم. چون او را دفن کردند، زنانی بر مزارش اشک میریختند و ناله مینمودند.
🔸مرا اندوه فراوان فراگرفت و تاب نیاوردم و به این شعرها که گویندهاش را نمیشناختم متوسل شدم.
🔸بر سر مزار انسان بیگانه گریه میکند و اما خویشاوند برای ارث بردن شاد است. (البته این اشعار هفت بیت است که ما یکی را نقل کردیم.)
🔸وقتی اشعار را خواندم، مردی که در کنارم بود، به من گفت: گویندهی این اشعار کیست؟
🔸گفتم: نمیدانم، گفت: این اشعار از همین صاحب قبر است که الآن او را دفن کردیم؛ و تو بیگانهای هستی که گریه میکنی؛ و این مرد که برابر ما نشسته است، وارث او میباشد که شادی از چهرهاش نمایان است.
🔸چون به آن مرد نگریستم، دیدم نمیتواند شادی خود را پنهان کند؛ ای معاویه! این داستان، شگفتانگیزترین چیزی است که دیدهام.
🔸معاویه به او گفت: از ما چیزی بخواه. گفت: ای معاویه! سخن بزرگ گفتی، حال که چنین ادعایی داری، عمر رفتهی مرا بازگردان و مرگ را از ما دفع نمای. معاویه خجل شد و گفت: چیزی دیگر نمیخواهی؟
📚(شنیدنیهای تاریخ، ص 83 -البیضاء، ج 3، ص 414
✾📚 @Dastan 📚✾
🌾🌾🌾🌾🌾🌾
#داستان_آموزنده
💎شخصی به پسرش وصیت کرد که پس از مرگم جوراب کهنه ای به پایم بپوشانیدمیخواهم در قبر در پایم باشد.
وقتی ک پدرش فوت کرد و جسدش را روی تخته شست و شوی گذاشتند تا غسل بدهند، پسر وصیت پدر خود را ب عالم اظهار کرد، ولی عالم ممانعت کرد و گفت: طبق اساس دین ما ، هیچ میت را ب جز کفن چیزی دیگری پوشانیده نمی شود! ولی پسر بسیار اصرار ورزید تا وصیت پدرش را بجای آورند، سر انجام تمام علمای شهر یکجا شدند و روی این موضوع مشورت کردند، که سر انجام به مناقشه انجامید...در این مجلس بحث ادامه داشت ک ناگهان شخصی وارد مجلس شد و نامه پدر را به دست پسر داد، پسر نامه را باز کرد، معلوم شد که نامه (وصیت نامه) پدرش است و به صدای بلند خواند:پسرم! میبینی با وجود این همه ثروت و دارایی و باغ و ماشین و این همه امکانات و کارخانه حتی اجازه نیست یک جوراب کهنه را با خود ببرم.
یک روز مرگ به سراغ تو نیز خواهد آمد، هوشیار باش، ب تو هم اجازه ی کفن بیشتر نخواهند داد. پس کوشش کن از دارایی ک برایت گذاشته ام استفاده کنی و در راه نیک و خیر به مصرف برسانی و دست افتاده گان را بگیری، زیرا یگانه چیزی ک با خود به قبرخواهی برد همان اعمالت است.
✾📚 @Dastan 📚✾
🌻🌻🌻🌻🌻
#داستان_آموزنده
🔆شیعه واقعی بسیار کم است
💥سدیر صیرفی گفت: به محضر امام صادق علیهالسلام رفتم و گفتم: «چرا قیام نمیکنید درحالیکه شیعه و یاور شما بسیار است؟» فرمود: «چقدر یاور دارم؟»
💥گفتم: صد هزار نفر.
فرمود: «صد هزار نفر یاور دارم؟» گفتم: آ «ری شاید دویست هزار نفر هم باشند!»
💥فرمود: «دویست هزار نفر؟» گفتم: «آری و شاید نصف دنیا یاور شما هستند.» امام فرمود: «آیا میتوانی با ما به قلعه ینبع (که سرسبز و درختان خرما و چشمه داشت) بیایی؟»
💥گفتم: آری. دستور فرمود اسب و الاغی را زین کردند، من زودتر رفتم و سوار الاغ شدم. امام فرمود: «بگذار من سوار الاغ بشوم!» عرض کردم: «اسب برای شما بهتر و مناسبتر میباشد.»
💥فرمود: الاغ آرامتر است. من پیاده گشته و سوار اسب شدم. حضرت سوار بر الاغ شد و حرکت کردیم. در بین راه برای خواندن نماز توقف کردیم. در آنجا جوانی مشغول چرانیدن تعدادی گوسفند بود.
💥حضرت به من فرمود: «اگر من به تعداد این گوسفندان شیعهی واقعی داشتم، قیام میکردم!»
من پس از نماز، گوسفندان را شمارش کردم، دیدم 17 رأس بودند.
📚(شنیدنیهای تاریخ، ص 255 -محجه البیضاء، ج 4، ص 366)
✾📚 @Dastan 📚✾
✨✨✨✨✨✨
#داستان_آموزنده
🔆در فراق پدر
🍂حضرت زهرا علیها السّلام از بیوفایی امت و فرمان نبردن آنها از دستورات پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم در ایّام رحلت غصّه دار گردید؛ و فقدان پدر چنان بر او تأثیر گذارد که دنیایی از غم و اندوه بر او وارد شد.
سر را همیشه بسته، جسمش ناتوان شده بود و قوّتش را از دست داده، چشمانش گریان، قلبش سوخته و ساعتبهساعت بیحال میگشت.
به حسن علیهالسلام و حسین علیهالسلام میفرمود: «جدّ شما کجاست که شما را گرامی میداشت و در آغوش میگرفت؟!»
🍂فضّه ی خادمه گفت: در فقدان پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم کسی بهاندازهی بانوی من حضرت فاطمه علیها السّلام غصّهاش بیشتر نبود؛ هر روز حُزنش افزونتر و گریهاش شدیدتر میشد. تا هفت روز نالهاش آرام نمیشد و ضجّهاش کم نمیگشت. وقتی به طرف قبر پدر رفت، دامن به زمین کشیده میشد و چادر به پاهایش میپیچید و از شدّت گریه چیزی نمیدید.
🍂چون چشمش به قبر پدر افتاد، غش کرد. پس زنهای مدینه او را به هوش آوردند. وقتی به هوش آمد، فرمود: «قوّتم از بین رفته و طاقتم تمام شده است.»
در فراق پدر این شعر را انشاء کرد که نوعاً لازمهی صاحبعزاست:
🍂کاش مرگ ما قبل از تو بود؛ تو از دنیا رفتی و پردهها بین ما و تو حائل شد.
تا زندهام برای تو گریه میکنم تا چشمهایم با اشک ریختن برای تو دعا کند.
🍂آری ای خواننده، بهجای تسلیت به دختر پیامبر خاتم صلیالله علیه و آله و سلّم، درب خانهاش را آتش زدند و پهلویش را شکستند و فرزندش را سقط کردند.
📚(مصیبت بزرگ، ص 14 -بحارالانوار، ج 43، ص 196 و 182)
✾📚 @Dastan 📚✾