🔸#امتحان
✍عجیب ترین معلم دنیا بود ، امتحاناتش عجیب تر...
امتحاناتی که هر هفته می گرفت و هر کسی باید برگه ی خودش را تصحیح می کرد...آن هم نه در کلاس، در خانه...دور از چشم همه!!
اولین باری که برگه ی امتحان خودم را تصحیح کردم سه غلط داشتم...نمی دانم ترس بود یا عذاب وجدان، هر چه بود نگذاشت اشتباهاتم را نادیده بگیرم و به خودم بیست بدهم...
فردای آن روز در کلاس وقتی همه ی بچه ها برگه هایشان را تحویل دادند فهمیدم همه بیست شده اند به جز من...به جز من که از خودم غلط گرفته بودم...
من نمی خواستم اشتباهاتم را نادیده بگیرم و خودم را فریب بدهم...بعد از هر امتحان آنقدر تمرین می کردم تا در امتحان بعدی نمره ی بهتری بگیرم...
مدت ها گذشت و نوبت امتحان اصلی رسید، امتحان که تمام شد، معلم برگه ها را جمع کرد و برخلاف همیشه در کیفش گذاشت...
چهره ی هم کلاسی هایم دیدنی بود... آن ها فکر می کردند این امتحان را هم مثل همه ی امتحانات دیگر خودشان تصحیح می کنند... اما این بار فرق داشت... این بار قرار بود حقیقت مشخص شود...
فردای آن روز وقتی معلم نمره ها را خواند فقط من بیست شدم... چون بر خلاف دیگران از خودم غلط می گرفتم ؛ از اشتباهاتم چشم پوشی نمی کردم و خودم را فریب نمی دادم...
💎زندگی پر از امتحان است... خیلی از ما انسان ها آنقدر #اشتباهاتمان را نادیده می گیریم تا خودمان را فریب بدهیم ... تا خودمان را بالاتر از چیزی که هستیم نشان دهیم... اما یک روز برگه ی امتحانمان دست معلم می افتد... آن روز چهره مان دیدنی ست...
آن روز #حقیقت مشخص می شود و نمره واقعی را می گیریم...
راستی در امتحان زندگی از بیست چند شدیم؟
🍁
✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از گسترده 5 ستاره 🌟🌟🌟🌟🌟
⭕اسماعیل دانش پژوه از کارکنان باسابقه سازمان بهشت زهرا با 25 سال سابقه خاطره ای عجیب نقل می کند:
او می گوید: اطلاع دادند در یک آرامگاه خانوادگی پسری #جنازه_پدرش را از قبر خارج کرده است. به سرعت به محل رفته و متوجه شدیم مرده ای که هنوز چهل روز از فوتش نگذشته بود، توسط پسرش به بیرون قبر منتقل شده و می خواسته او را دوباره دفن کند.
وقتی از آن پسر علت این کار را پرسیدیم گفت #خواب_دیده پدرش....😰
ادامه👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3947561179Caded173fd0
هدایت شده از سخنان بزرگان
♨️#عاقبت_نگاه_ناپاک😔
بعد از ازدواجم ، بهترین دوستم دغدغه داشت و می گفت خواستگار خوبی برایش نیامده است.. بخاطر همین بیشتر وقت ها خانه ما بود. و سیر تا پیاز زندگی ام را برایش تعریف می کردم. یکروز به پیشنهاد شوهرم در خانه ام یک سورپرایز واقعی برای دوستم داشته باشم و جشن تولدش را برگزار کنم....
اما در کمال ناباروری در روز تولدش😳😱
❌ادامه در کانال زیر سنجاق شده👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3947561179Caded173fd0
🔆ماجرای ملوس!
✨امروز بهترین؛ نه، پر استرسترین روز زندگیم است. خواهرم بعد از سالها حسرت، قرار است مادر شود و من هم خاله!! آخ که چقدر منتظر این روز بودیم.
✨راهروی بیمارستان مثل همه روزها پر رفت و آمد بود. ورودی بخش اتاق عمل هم پراسترسترینجا! یک چشمم به صفحه گوشی بود و قرآن میخواندم، چشم دیگرم به رفت و آمدهای پشتِ درِ اتاق عمل.
✨تق تق تق!!! این صدا چقدر برایم آشنا بود. یاد روزهایی افتادم که با سمانه کفشهای پاشنهدار مادرم را میپوشیدیم و وسط حیاط راه میرفتیم و مثلا ادای آدم بزرگها را در میآوردیم. یادش به خیر! چقدر زود گذشت. سمانه الان خودش در انتظار مادر شدن است و من هم دارم خاله میشوم و مادرمان .... خدا رحمتش کند. زود ما را تنها گذاشت.
✨آهی کشیدم و زیر چشمی آن خانم را با کفشهای پاشنه مدادی قرمزش برانداز کردم. خیلی نگران بود. مسیر 3 متری راهرو را با آهنگ تق تق کفشهایش بارها رفت و برگشت.
✨ حسابی هم تعمیری و تعویضی بود! از دماغ عمل شدهاش بگیر تا ناخنهای کاور شدهاش!
در دلم داشتم حساب کتاب میکردم چندتا عمل زیبایی انجام داده، چقدر هزینه کرده، خوب شده یا بدتر شده و ... . هنوز محاسباتم تمام نشده بود که آهنگ لهو و لعب گوشیاش، لرزه به تن تابلوی سکوت بیمارستان انداخت.
✨آمد کنار من نشست و مشغول گفتگو شد:
چی بگم. همیشه باهم بازی میکردند. هیچ وقت اتفاقی نمیافتاد. نفهمیدم چی شد یه دفعه چنگ زد تو صورتش! صدای جیغ ملیسا رو که شنیدم، تا به خودم اومدم دیدم چشمش پره خونه. دیگه نفهمیدم چکار کردم. فقط سریع رسوندمش بیمارستان. الانم اتاق عمله.... نه نمیخواد. کجا بیای. اگه تونستی برو یه سر خونه ما ببین ملوس چکار میکنه. من که همین طور وِل کردم اومدم.
✨حس فضولیم حسابی گُل کرده بود. دلم میخواست ببینم چه اتفاقی افتاده. این طور که فهمیدم دو خواهر باهم دعوا کردند و یکی زده چشم دیگری را ناکار کرده. اما خوب این سناریویی بود که من نوشتم. به خواهرم فکر کردم که شاید روزی این بساط او هم باشد. دوقلو داری هم سختیهای خودش را دارد!
داشتم سناریو را تکمیل میکردم که صدایم کرد:
✨خانم ببخشید تا کی اینجا هستید؟
+ سلام عزیزم! نمیدونم. منتظر تولد دوقلوهای خواهرم هستم. چطور؟
به سلامتی. مبارک باشه. راستش نمیدونم کِی دخترم از اتاق عمل بیرون میاد. منم مجبورم برم خونه یه سر بزنم بیام. دوستم گفت نمیتونه بره. الانم وقت غذای ملوسه.
✨ میترسم دیر برسم دوباره قاطی کنه! خواستم اگه ممکنه شما حواستون باشه دخترم رو آوردن بیرون کنارش باشید تا من بیام.
+ آخی؛ عزیزم. چند سالشه؟
کی؟ ملیسا یا ملوس؟
+ ملوس دیگه. همون که خونه گذاشتین و وقت غذا دادنشه.
هنوز دوسالش نشده.
+ ای وای خاک تو سرم! تنها گذاشتیش؟
وااا. خانم این چه حرفیه. همیشه تنها میذارمش. فقط این بار عجلهای زدم بیرون یادم رفت غذاش رو بذارم. اونم غذاش دیر بشه، کل خونه رو بهم میریزه.
✨+ چی بگم. آخه ما بچه زیر دوسال رو تنها نمیذاریم. باشه شما سریع برید تا اتفاق بدتری نیفتاده. من حواسم هست.
وای خدا خیرتون بده. من سریع بر میگردم. فقط برم غذای ملوس رو بدم و بیام. در ضمن ملوس اسم سگمونه!!
✨دوباره صدای تق تق در راهرو پیچید. هنوز از شوک سناریوی مسخرهام بیرون نیامده بودم که پرستار از اتاق بیرون آمد و سراغ مادر ملیسا را گرفت.
✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از گسترده 5 ستاره 🌟🌟🌟🌟🌟
فاجعه ای که برای دختر شش ماهه رخ داد🔺
سلام. من یه زن 38 ساله ام دوازده ساله ازدواج کردم، خدا بعد ده سال یه دختر بهم داد، حالا بماند که چقدر بارداریم سخت بود،الان دخترم شش ماهشه،اما بدبختی ما از جایی شروع شد که من و شوهرم کرونا گرفتیم، مادرشوهرم واسه اینکه بچه مریض نشه برد پیش خودش، هر روز چند بارم تصویری بچه امو میدیدم، سه روز اول خوب بود، از روز چهارم من هربار زنگ میزدم میگفتن بچه خوابه، حياطه، حمومه و هربار یه بهونه، من به دلم بد افتاده بود، میترسیدم بلایی سرش اومده باشه ،صداش میومد ولی تصویری نمیزاشتن ببینمش....👇🏻🔞
https://eitaa.com/joinchat/3078488073C9f200627db
واقعا آدم تعجب میکنه از دست نامردیه بعضیا😒
هدایت شده از سخنان بزرگان
تولد نوزادی عجیب الخلقه در هند با سه صورت و سه چشم+ فیلم 👇🔞😳
https://eitaa.com/joinchat/3078488073C9f200627db
پناه بر خدا ببینید چجوری شیر میخوره 😰👆
داستان کوتاه
پاﺩﺷﺎﻫﯽ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ 10 ﺳﮓ ﻭﺣﺸﯽ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﮐﻨﻨﺪ ﺗﺎ ﻫﺮ
#
ﻭﺯﯾﺮﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﺳﺮﺯﺩ، ﺟﻠﻮﯼ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﯿﻨﺪﺍﺯﻧﺪ ﻭ ﺳﮕﻬﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﺭﻧﺪﮔﯽ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ!!!
ﺭﻭﺯﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻭﺯﺭﺍ ﺭﺃﯾﯽ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﻣﻮﺭﺩ ﭘﺴﻨﺪ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻭﺍﻗﻊ ﻧﺸﺪ! ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﯼ ﺳﮓ ﻫﺎ ﺑﯿﻨﺪﺍﺯﻧﺪ...
ﻭﺯﯾﺮ ﮔﻔﺖ: ﺣﺎﻝ ﮐﻪ ﭼﻨﯿﻦ ﺍﺳﺖ 10 ﺭﻭﺯ ﺗﺎ ﺍﺟﺮﺍﯼ ﺣﮑﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﻬﻠﺖ ﺩﻫﯿﺪ...
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻧﯿﺰ ﭘﺬﯾﺮﻓﺖ.
🔴ﻭﺯﯾﺮ ﭘﯿﺶ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺳﮓ ﻫﺎ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﺑﻪ ﻣﺪﺕ 10 ﺭﻭﺯ ﺧﺪﻣﺖ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﻢ...
ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﭼﻪ ﺳﻮﺩﯼ ﻣﯿﺒﺮﯼ!
ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﺯﻭﺩﯼ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪ...
ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﺷﺪ؛ ﺍﺷﮑﺎﻟﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ!
ﻭﺯﯾﺮ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺳﺒﺎﺏ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﮓﻫﺎ! ﻏﺬﺍ ﺩﺍﺩﻥ، ﺷﺴﺘﺸﻮﯼ ﺁﻧﻬﺎ ﻭ...
ﺩﻩ ﺭﻭﺯ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻭﻗﺖ ﺍﺟﺮﺍﯼ ﺣﮑﻢ ﻓﺮﺍ ﺭﺳﯿﺪ...
ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﻭﺯﯾﺮ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﯼ ﺳﮓﻫﺎ ﺑﯿﻨﺪﺍﺯﻧﺪ.
ﻣﻄﺎﺑﻖ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﻋﻤﻞ ﺷﺪ ﻭ ﺧﻮﺩ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻫﻢ ﻧﻈﺎﺭﻩ ﮔﺮ ﺻﺤﻨﻪ ﺑﻮﺩ.
ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﭼﯿﺰ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﺷﺪ!
ﻫﻤﻪ ﺳﮓ ﻫﺎ ﺑﻪ ﭘﺎﯼ ﻭﺯﯾﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ ﻭ ﺗﮑﺎﻥ ﻧﻤﯿﺨﻮﺭﻧﺪ!
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺳﮓ ﻫﺎ ﭼﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﯼ؟
ﻭﺯﯾﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:
10 ﺭﻭﺯ ﺧﺪﻣﺖ ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻡ،ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﺮﺩﻧﺪ؛ ﻭﻟﯽ 10 ﺳﺎﻝ ﺧﺪﻣﺖ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻡ، ﻫﻤﻪ ﺭﺍ #ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﯾﺪ...!
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺑﻪ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ.
🤔ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺩﺍﺭﺩ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺗﻮ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﮐﻪ #ﺧﻄﺎﯼ_ﮐﻮﭼﮑﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﻣﺪﺕ ﻫﺎﺳﺖ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﻤﯿﺪﻫﯽ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ببخشی.
ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﻪ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺧﻮﺑﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺍﺷﺘﯽ ﻓﮑﺮﮐﻨﯽ...
میدانم که ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﺨﺸﯿﺪ...
✾📚 @Dastan 📚✾
🔸#امتحان
✍عجیب ترین معلم دنیا بود ، امتحاناتش عجیب تر...
امتحاناتی که هر هفته می گرفت و هر کسی باید برگه ی خودش را تصحیح می کرد...آن هم نه در کلاس، در خانه...دور از چشم همه!!
اولین باری که برگه ی امتحان خودم را تصحیح کردم سه غلط داشتم...نمی دانم ترس بود یا عذاب وجدان، هر چه بود نگذاشت اشتباهاتم را نادیده بگیرم و به خودم بیست بدهم...
فردای آن روز در کلاس وقتی همه ی بچه ها برگه هایشان را تحویل دادند فهمیدم همه بیست شده اند به جز من...به جز من که از خودم غلط گرفته بودم...
من نمی خواستم اشتباهاتم را نادیده بگیرم و خودم را فریب بدهم...بعد از هر امتحان آنقدر تمرین می کردم تا در امتحان بعدی نمره ی بهتری بگیرم...
مدت ها گذشت و نوبت امتحان اصلی رسید، امتحان که تمام شد، معلم برگه ها را جمع کرد و برخلاف همیشه در کیفش گذاشت...
چهره ی هم کلاسی هایم دیدنی بود... آن ها فکر می کردند این امتحان را هم مثل همه ی امتحانات دیگر خودشان تصحیح می کنند... اما این بار فرق داشت... این بار قرار بود حقیقت مشخص شود...
فردای آن روز وقتی معلم نمره ها را خواند فقط من بیست شدم... چون بر خلاف دیگران از خودم غلط می گرفتم ؛ از اشتباهاتم چشم پوشی نمی کردم و خودم را فریب نمی دادم...
💎زندگی پر از امتحان است... خیلی از ما انسان ها آنقدر #اشتباهاتمان را نادیده می گیریم تا خودمان را فریب بدهیم ... تا خودمان را بالاتر از چیزی که هستیم نشان دهیم... اما یک روز برگه ی امتحانمان دست معلم می افتد... آن روز چهره مان دیدنی ست...
آن روز #حقیقت مشخص می شود و نمره واقعی را می گیریم...
راستی در امتحان زندگی از بیست چند شدیم؟
🍁
✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از سخنان بزرگان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر باحال شده گوشیم!!😻🔥✌️
عجب تــــم خفنے گوشیمه:)😌💕✨
آیڪون های برنامه هامم خیلی باحال و جون شده😏🧚🏻♀
@wall_Disney💛:)
~ @wall_Disney🍭:)
@wall_Disney🍓:)
جوری کردم باورت نمیشه😄💪
#داستان_آموزنده
🔆ابراهيم جمال و على بن يقطين
🌳از محمد بن صوفى منقول است كه ابراهيم جمال از على بن يقطين براى انجام بعضى از كارهايش اجازه ملاقات مىخواست على بن يقطين از پذيرفتن او امتناع ورزيد از دوستان امام است با اجازه حضرت موسى بن جعفر (عليه السلام) وزير دربار هارون است ولى در اين موضوع كوتاهى كرد اجازه ورود ابراهيم را نداد در همان سال على بن يقطين به زيارت بيت الله مشرف شد هنگامى كه در مدينه اجازه مىخواست به خدمت حضرت موسى بن جعفر (عليه السلام) شرفياب بشود در پاسخ با منفى رو به رو شد و نتوانست از حضرت موسى بن جعفر (عليه السلام) اجازه ملاقات دريافت كند روز دوم در بيرون منزل با آن حضرت ملاقات نمود و عرض كرد آقا جان تقصير من چه بوده كه ديروز اجازه به من ندادى شرفياب بشوم به حضور شما فرمودند: چرا به برادرت ابراهيم ساربان اجازه ملاقات نداده بودى خداوند سعى تو را نپذيرفت و مورد قبول قرار نخواهد داد مگر اين كه ابراهيم شتربان تو را عفو كند.
🌳عرض كردم يابن رسول الله در اين موقع دستم به ابراهيم نمىرسد زيرا من در مدينه و او در كوفه است حضرت فرمود: اگر مايلى من مقدمات آن را فراهم مىنمايم و در نيمه شب كه همه چشمها به خواب رفته است خودت تنها به قبرستان بيقع برو بطورى كه كسى از دوستان و غلامان خود آگاه نباشد و در آنجا مركب تندرو و هشيار و مجهز آماده خواهى ديد بر آن سوار شو.
🌳راوى مىگويد على بن يقطين شبانه به گورستان بقيع آمد و سوار همان مركب گشت مدتى نگذشت مگر اينكه در كوفه جلو درب منزل ابراهيم ساربان زانو بزمين زد در خانه كوبيد و گفت: على بن يقطين است.
🌳ابراهيم از درون خانه جواب داد و گفت: على بن يقطين در خانهام چكار دارد على بن يقطين گفت اى ابراهيم كار بزرگى پيش آمد كرده است. و او را سوگند داد كه اجازه ورود به او بدهد وقتى كه داخل منزل گشت داستان خود را شرح داد و گفت: مولايم مرا نپذيرفته و اجازه ورود نداده است مگر اين كه تو را راضى كنم و خوشنوديت را بدست بياورم تمنا دارم مرا مورد عفو خود قرار بدهى.
🌳ابراهيم گفت: خدا ترا بيامرزد. على بن يقطين گفت: بايد پايت را به روى رخسارم بگذارى و بصورتم فشار دهى چون با امتناع ابراهيم جمال روبه رو شد دوباره او را قسم داد ابراهيم مقصود او را عملى ساخت و در آنحال على بن يقطين مىگفت: خدايا شاهد و گواه باش.
🌳پس از آن سوار شتر شده و همان شب مركب را در مدينه در منزل موسى بن جعفر (عليه السلام) خوابانيد در اين وقت حضرت اجازه ورود داده و با آغوش باز او را پذيرفت.
👈آيا ملاحظه فرموديد وقتى كه شخص با تقوى را آگاه كنيد به اشتباهات خود خوشحال مىشود و عملا انجام مىدهد آن وقت به نتيجه مىرسد مثل حر بن يزيد رياحى رضى الله حالت اول او آن چنان بود بعد هم كه خدا در او لطف كرد و حضرت امام حسين (عليه السلام) دعا فرمود رستگار شد يك لحظه بيدارى ايشان را به كجا مىرساند.
✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از گسترده "شما'
🛑 مشکل تصویر کجاست؟؟🥺🤯
⏰ 15ثانیه =نابغه
⏰ 30ثانیه =باهوش
⏰ 45ثانیه =متوسط
.
💡پاسخ در کانال سنجاق شده 🖇👇
https://eitaa.com/joinchat/470220841Cf12daa7732
🔥باهوشا جواب بدن ☝️🏿
هدایت شده از سخنان بزرگان
🔴سرگذشت شومی که گریبان خواهرم را گرفت+واقعی
من آخرین بچه از یک خانواده شش نفره هستم زود ازدواج کردم و دوتا بچه دارم با شوهرم زندگی خیلی خوبی داشتم، خواهرم که دو سال ازم بزرگتر و به دلیل سوختگی پشت کمرش تاحالا ازدواج نکرده گاهی میومد منزلمون و چند روزی میموند، داخل کارها کمکم میکرد گاهی هم با همسرم میرفت بیرون خرید میکرد، یک روز که اونا رفته بودن خرید، تصمیم گرفتم برم به مادرم سر بزنم نزدیک خونه که شدم مادرم زنگ زد رفته بود منزل برادرم همینکه خواستم برگردم ماشین شوهرم دیدم کنار کوچه پارک شده چون کلید داشتم بدون زنگ زدن در باز کردم وقتی وارد اتاق شدم دیدم شوهرم...😭 برای مشاهده ادامه داستان همین الآن اینجا کلیک کنید🔥📛
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#شهدا_عاشقترند!!
🌷يه روز داشتیم با ماشین تـو خیابون میرفتيم، سر یه چراغ قرمز پیرمـرد گل فروشى با یه کالسکه ایستاده بود. منوچهر داشت از برنامهها و کارایی که داشتیم میگفت. ولى مـن حواسـم به پیرمرده بود. منوچهر وقتی دید حواسم به حرفاش نیست، نگاهمو دنبال کرد و فکر کرده بود دارم به گلا نگاه میكنم....
🌷توى افکار خـودم بودم کـه احسـاس کـردم پاهام داره خیس میشه...!!! نـگاه کردم دیـدم منوچهر داره گلا رو دسته دسته میريزه رو پاهام. همه گلاى پیرمردو یه جا خریده بود!! بغل ماشین ما، يه خانوم و آقا تو ماشین بودن. خانومه خیلى بد حجاب بود. به شوهرش گفت: "خاااااک بر سرت…!!! اين حزب اللهیا رو ببین همه چیزشون درسته...."
🌷يه شاخه برداشت و پرسيد: "اجازه هسـت؟" گفتـم: "آره." داد به اون آقاهه و گفت: "اینو بدید به اون خواهرمون." اولين کاری که اون خانومه کرد، اين بود که رژ لبشو پـاك کرد و روسریشو کشـید جلو!!! به اندازه دو، سه چراغ همه داشتـن ما رو نگاه میکردن...!!!
🌹خاطره اى به ياد فرمانده #شهید سید منوچهر مدق
✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از گسترده چمران
چند سال بود نماز میخوندم ولی همیشه اول وقت نبود😢
مسلمون بودم ولی مومن نبودم😞
خدارو دوست داشتم ولی باهاش
دوست نبودم،
تایه روز لینک یک کانال دستم رسید🍃تازه فهمیدم دنیا چه خبره و من کجای دنیام😳
وااااااای خیلی از عمرم عقب بودم😭
این کانال همه چیزم رو عوض کرد.
دلم نیومد شماازاین گنج من
بی بهره بشین
اگه میخواین تحول رو تجربه
کنیدسریعتررولینک زیرکلیک کنید👇
https://eitaa.com/joinchat/2967404754Cd55473eba5
هدایت شده از سخنان بزرگان
عشق نافرجام و جنازه ای که 24 سال سالم ماند...
سید علی میرزا در جوانی عاشق مریم می شود. اما خانواده میرزا با وصلت مخالفت می کنند و زندگی برایش پوچ و بی معنی میشود مریم نیز بالاجبار با مرد دیگری ازدواج می کند و زندگی میرزا را به یاَس مطلق مبدل می کند. میرزا با دلی شکسته به مدت 40 سال به تنهایی در ارگ مخروبه طبس ماوا می گزیند. مردم وی را دیوانه می پندارند و دست به آزار و اذیتش می برند....
تا اینکه یک روز... #ادامه_داستان👇
http://eitaa.com/joinchat/1980432395Cf692b1e675
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#شهدا_عاشقترند!!
🌷يه روز داشتیم با ماشین تـو خیابون میرفتيم، سر یه چراغ قرمز پیرمـرد گل فروشى با یه کالسکه ایستاده بود. منوچهر داشت از برنامهها و کارایی که داشتیم میگفت. ولى مـن حواسـم به پیرمرده بود. منوچهر وقتی دید حواسم به حرفاش نیست، نگاهمو دنبال کرد و فکر کرده بود دارم به گلا نگاه میكنم....
🌷توى افکار خـودم بودم کـه احسـاس کـردم پاهام داره خیس میشه...!!! نـگاه کردم دیـدم منوچهر داره گلا رو دسته دسته میريزه رو پاهام. همه گلاى پیرمردو یه جا خریده بود!! بغل ماشین ما، يه خانوم و آقا تو ماشین بودن. خانومه خیلى بد حجاب بود. به شوهرش گفت: "خاااااک بر سرت…!!! اين حزب اللهیا رو ببین همه چیزشون درسته...."
🌷يه شاخه برداشت و پرسيد: "اجازه هسـت؟" گفتـم: "آره." داد به اون آقاهه و گفت: "اینو بدید به اون خواهرمون." اولين کاری که اون خانومه کرد، اين بود که رژ لبشو پـاك کرد و روسریشو کشـید جلو!!! به اندازه دو، سه چراغ همه داشتـن ما رو نگاه میکردن...!!!
🌹خاطره اى به ياد فرمانده #شهید سید منوچهر مدق
✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از گسترده پُربازده اُفق
من طلعت کرمی هستم، مامان سه تا فرشته، عضو جامعه نخبگان، مخترع در حوزه پتروشیمی، نایب قهرمان جهان در ساخت ماشین های شیمیایی، شاعر و نویسنده کتاب " مرد بارانی "، دانش آموخته علوم قرآن و حدیث دانشگاه علامه طباطبایی و حافظ قرآن، معلم و مدیر سابق بزرگترین مجموعه فرهنگی شرق تهران، مدیر گردشگری تفریح با تخفیف و مربی توسعه فردی 😅
تو کانالم همه رازهای رسیدن به موفقیت و حال خوب رو بهت آموزش میدم👌
https://eitaa.com/joinchat/3594780903C1647ff78d8
دوره رایگان معجزه شکرگزاری کانالم رو از دست نده ❗️چون زندگی خیلی ها رو متحول کرده 😍
بزن رو لینک و زندگیت رو طلایی کن👆
هدایت شده از سخنان بزرگان
همه ما نیاز داریم که حالمون عالی باشه👌
کافیه ۲۱روز، فقط روزی ۱۵ دقیقه تو کانال من باشی تا زندگیت زیر و رو بشه😍
https://eitaa.com/joinchat/3594780903C1647ff78d8
بیا تو کانال و از دوره رایگان معجزه شکرگزاری شروع کن👆
#پندانه
🔆سفارش هايى از پيامبر صلى الله عليه و آله
🌳شخصى محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله وارد شد و از ايشان درخواست نمود تا به او توصيه اى بنمايند.
✨حضرت اين گونه توصيه فرمودند:
🌾- من به تو سفارش مى كنم براى خدا شريك قرار ندهى ، اگر چه در آتش بسوزى و شكنجه ببينى !
🌾پدر و مادرت را نيز اذيت مكن و به آنان نيكى كن ، زنده باشند يا مرده . اگر دستور دهند كه از خانواده و زندگيت دست بردارى چنين كن ! و اين نشانه ايمان است . آنچه كه اضافه دارى در اختيار برادر دينى ات بگذار!
🌾در برخورد با برادر مسلمانت گشاده رو باش !
🌾به مردم اهانت مكن و باران رحمتت را بر آنان ببار!
🌾هر كدام از مسلمانان را ديدار كردى سلام برسان !
🌾مردم را به سوى اسلام دعوت كن !
🌾بدان كه هر كارگشايى تو ثواب بنده آزاد كردن را دارد، بنده اى كه از فرزندان يعقوب است .
🌾بدان كه شراب و تمام مست كننده ها حرامند.
📚بحارالانوار، ج 77، ص 136.
✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از گسترده چمران
♥️فـــروشـــگـــاهالـــکـــاپــــیـــدا♥️
🌸اولیـن تولیدی اینتـرنتـی ایتـا🌸
- 👕تـولیـدکـننـدهانـواعپـوشــاک👕
- 👨👩👧👦پوشاکزنانهومردانهوپچگانه👨👩👧👦
- 👤مــــــشـــــاوررایــــــــگــــــان👤
- 🛵ارســالبـهســراســرکــشـــور🛵
💸پــرداخـتبــــهدربمــنـــزل💸
💎ضـمـانـتتـعـویـضتــا۱۰روز💎
🛍️سفارشازطریقایتاوسایت🛍️
مشاهده تمام محصولات 👇
https://eitaa.com/joinchat/1180368950Cd0ba03b77a
هدایت شده از سخنان بزرگان
💢فال دقیق روز ازدواج💢 🙈👇🏻
⭕️🦋فال ازدواج متولدینفروردین
⭕️🦋فال ازدواج متولدیناردیهشت
⭕️🦋فال ازدواج متولدینخرداد
⭕️🦋فال ازدواج متولدین تیر
⭕️🦋فال ازدواج متولدین مرداد
⭕️🦋فال ازدواج متولدین شهریور
⭕️🦋فال ازدواج متولدین مهر
⭕️🦋فال ازدواج متولدین آبان
⭕️🦋فال ازدواج متولدین آذر
⭕️🦋فال ازدواج متولدین دی
⭕️🦋فال ازدواج متولدین بهمن
⭕️🦋فال ازدواج متولدین اسفند
✅همه چیز را از خدا بخواه
✍خیلی خوب است که انسان همه چیزش را از خدا بخواهد. به بچهها یاد بدهید با خدا صحبت کنند. سر جانماز وقتی که نماز خوانده شد، سریعاً از سر سجاده بلند نشوند، کمی با خدا حرف بزنند؛ بگویند خدایا تمیزم کن، زیبایم کن، خوش اخلاقم کن، یک چیزی بگویند.
این دعاها زود مستجاب میشوند، یا برای خودشان یا برای پدر و مادرشان و یا برای هر دو. اگر هنوز ظرف خودشان نمیتواند دعاها را بگیرد، دعا برای پدر و مادرشان مستجاب میشود.اگر بچه کوچک دارید سر جانماز وقتی دستش را بالا میگیرد خدا میبیند، پیامبر میبیند، ملائک میبینند.
📚 طوبای محبت، جلد دوم، صفحه ۹۸
✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از سخنان بزرگان
طالع عجيبی كه روز مرگتو میگه🤯‼️
#ماه تولدتو لمس کن🤭👇🏾👇🏾
•🖤| فروردين •🖤| ارديبهشت
•🖤| خرداد •🖤| تير
•🖤| مرداد •🖤| شهريور
•🖤| مهر •🖤| آبان
•🖤| آذر •🖤| دي
•🖤| بهمن •🖤| اسفند
https://eitaa.com/joinchat/586350645C532be74653
اگه ناراحتی قلبی داری نزن😰🚯👆🏾
کانال ماه تابان
طالع عجيبی كه روز مرگتو میگه🤯‼️ #ماه تولدتو لمس کن🤭👇🏾👇🏾 •🖤| فروردين •🖤| ارديبهشت •🖤| خرداد
.
برای من نوشته تو ۷۴ سالگی میمیرم😳☝️
اگه ناراحتی قلبی دارید نبینید❌
.