eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
💐💐💐💐
❤️💚رمان من با تو❤️💚
﴾﷽﴿ ماشین سرخیابون ایستاد،رو بہ بنیامین گفتم:ممنون خدافظے! دستم رو گرفت،عادت ڪردہ بودم! _فردا بیام دنبالت باهم بریم دانشگاہ؟ بے حس دستم رو از دستش ڪشیدم بیرون. _با،بابا میرم باے! مثل بچہ ها گفت:دلم تنگ میشہ خب! حسے بهش نداشتم منتظر فرصت بودم تا باهاش بهم بزنم! بہ لبخند ڪم رنگے اڪتفا ڪردم و پیادہ شدم! بوق زد،نفسم رو با حرص دادم بیرون،برگشتم سمتش و براش دست تڪون دادم،با لبخند دستش رو برد بالا و رفت! آخیشے گفتم،با دستمال ڪاغذے برق لبم رو پاڪ ڪردم و راہ افتادم سمت خونہ،جدے رو بہ روم،رو نگاہ میڪردم و محڪم قدم برمیداشتم! مریم همونطور ڪہ داشت چادرش رو مرتب میڪرد بہ سمتم مے اومد،نگاهم ڪرد،با لبخند گفت:سلام هانیہ خوبے؟ دستم رو بہ سمتش دراز ڪردم و گفتم:سلام ممنون تو خوبے؟ همونطور ڪہ دستم رو میگرفت گفت:قوربونت. سرڪوچہ رو نگاہ ڪرد و گفت:امین اومد من برم! دیگہ برام مهم نبود،دیدن مریم و امین زیاد اذیتم نمے ڪرد،فقط رد زخم حماقتم بودن،ازش خداحافظے ڪردم و وارد خونہ شدم،مادرم داشت حیاط رو میشست آروم سلام ڪردم و وارد پذیرایے شدم! مادرم پشت سرم اومد داخل _هانیہ! برگشتم سمتش. _بلہ مامان! نشست روی مبل،بہ مبل ڪناریش اشارہ ڪرد. _بیا بشین! بے حرف ڪنارش نشستم. با غصہ نگاهم ڪرد. _قرارہ برات خواستگار بیاد! پام رو انداختم رو پام. _مامان جان من تازہ هیجدہ سال رو تموم ڪردم،تازہ دارم میرم دانشگاہ رو دستتون موندم؟ با اخم نگاهم ڪرد:نہ خیر!ولے بسہ این حالت!شدے عین یہ تیڪہ یخ،دوسالہ فقط ازت سلام،صبح بہ خیر،شب بہ خیر،خستہ نباشے،خداحافظ میشنویم!هانیہ چرا این ڪار رو با خودت میڪنے؟ بے حوصلہ گفتم:نمیدونم!روانشناس هایے ڪہ میرے پیششون میگن شوڪہ! با عصبانیت نگاهم ڪرد:بس نیست این شوڪ؟!هانیہ یادت بیارم ڪہ سال سوم همہ درس ها رو بہ زور قبول شدے؟یادت بیارم بہ زور ڪنڪور قبول شدے ڪجا؟!دانشگاہ آزاد قم رشتہ حسابدارے،خانم مهندس!بہ خودت بیا! از رو مبل بلند شدم. _چشم بہ خودم میام،بہ در و دیوار ڪہ نمیام! همونطور ڪہ میرفتم سمت اتاقم گفتم:خواستگار بیاد فقط سنگ رو یخ میشید من از این اتاق تڪون نمیخورم! _شهریار چرا باید پاے تو بسوزہ؟! با تعجب برگشتم سمتش! _مگہ شهریار رو چے ڪار ڪردم؟! جدے نگاهم ڪرد. _شهریار عاطفہ رو دوست دارہ بخاطرہ تو.... نذاشتم ادامہ بدہ سریع اما با خونسردے گفتم:میدونم مامان جان اما لطفا ڪسے براے من فداڪارے نڪنہ!نگران نباشید عاطفہ رو ترور نمیڪنم،قرار خواستگارے رو بذار! در اتاق رو بستم،بدون اینڪہ لباس هام رو عوض ڪنم نشستم روے تختم و بہ حیاطمون خیرہ شدم،دوسال پیش اولین ڪارے ڪہ ڪردم اتاقم رو با شهریار عوض ڪردم! ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 @zoje_beheshti
وارد ڪافے شاپ شدم،بنیامین از دور برام دست تڪون داد،هم ڪلاسے دانشگاهم حدود چهارماہ بود باهم در ارتباط بودیم،رفتم سمتش،بلند شد ایستاد. _سلام خانم خانما! دستش رو بہ سمتم دراز ڪرد،باهاش دست دادم و نشستم. _چے میخورے؟ نگاہ سرسرے بہ منو انداختم و گفتم:فعلا هیچے! _چہ عجب حرف زدے! بے حوصلہ گفتم:ڪش ندہ باید زود برم! بدون توجہ بہ من رو بہ گارسون گفت:دوتا قهوہ ترڪ لطفا! دوبارہ برگشت سمتم،دستم رو گرفت هے دستم رو فشار میداد! دستم رو از تو دستش ڪشیدم بیرون. _صد دفعہ نگفتم خوشم نمیاد اینطورے نڪن؟! _نخوردمت ڪہ! با عصبانیت گفتم:نہ بیا بخور! لبخند دندون نمایے زد و گفت:اتفاقا مامان و بابام چند روز خونہ نیستن! پوزخند زدم و بلند شدم. _دیگہ بہ من زنگ نزن! سریع بلند شد! _هانیہ!خب توام شوخے ڪردم. ڪیفم رو انداختم روے دوشم. _برو این شوخے ها رو با عمہ ت ڪن! با اخم نگاهم ڪرد. _گفتم شوخے ڪردم دیگہ ڪش ندہ! همونطور ڪہ میرفتم سمت خروجے گفتم:برو بابا دیگہ دور و بر من نباش! _حرف آخرتہ دیگہ؟! _حرف اول و آخر! با لبخند بدے نگاهم ڪرد _باشہ ببینم بابا و داداشت چے میگن! آب دهنم رو قورت دادم ولے حرڪتے از خودم نشون ندادم ڪہ بفهمہ ترسیدم!دوبارہ حرڪت ڪردم سمت خروجے،دو تا از دخترهاے مذهبے ڪلاس داشتن نگاهم میڪردن و حرف میزدن! با خودم گفتم ڪارت بہ حراست نڪشہ! از ڪافے شاپ خارج شدم،حضور ڪسے رو پشت سرم احساسم ڪردم،برگشتم،بنیامین بود. _شنیدے چے گفتم؟! بیخیال گفتم:آرہ،ڪر ڪہ نیستم! دخترهاے ڪلاس از ڪافے شاپ اومدن بیرون یڪے شون گفت:خانم هدایتے مشڪلے پیش اومدہ؟ بہ نشونہ منفے سرم رو تڪون دادم،با شڪ راہ افتادن سمت دانشگاہ،خواستم برم ڪہ بنیامین بازم رو ڪشید با عصبانیت گفتم:چتہ وحشے؟!برو تا ملتو سرت نریختم! انگشت اشارہ ش رو بہ نشونہ تهدید سمتم گرفت:ببین من دست بردار نیستم. نگاہ چندش آورے بهم انداخت و گفت:چیزے ڪہ ازت بهم نرسید! دیگہ نتونستم طاقت بیارم محڪم بهش سیلے زدم خواست ڪارے ڪنہ ڪہ پشیمون شد! چندتا از طلبہ هاے دانشگاہ ڪہ بہ معرفے استادها براے واحدهاے دینے مے اومدن،بہ سمتمون اومدن،حتما ڪار دخترها بود!یڪے شون با لحن ملایمے گفت:سلام اتفاقے افتادہ؟ بنیامین با عصبانیت گفت:بہ تو چہ ریشو؟! با لبخند زل زد بہ بنیامین:چہ دل پرے از ریش من دارے! سریع گفتم:این آقا مزاحمم شدہ! پسر بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ گفت:شما بفرمایید ما حلش میڪنیم! توقع داشتم اخم ڪنہ و با عصبانیت بتوپہ بہ بنیامین بہ من هم بگہ خواهرم چادرت ڪو؟! با تعجب راہ افتادم سمت دانشگاہ،پشت سرم رو نگاہ ڪردم،داشت با لبخند با بنیامین حرف میزد! ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 @zoje_beheshti
﴾﷽﴿ با عجلہ وارد دانشگاہ شدم،در ڪلاس رو زدم و وارد شدم. پسرے ڪہ پاے تختہ بود برگشت بہ سمتم،با دیدنش رنگم پرید ڪمے استرس گرفتم!همون پسرے بود ڪہ با بنیامین صحبت ڪرد،بے اختیار دستم رو بردم سمت مقنعہ م،همونطور ڪہ برگشت سمت تختہ گفت:بفرمایید بشینید! آروم رفتم بہ سمت یڪے از صندلے هاے خالے،بنیامین با اخم نگاهم مے ڪرد توجهے نڪردم!نگران بودم چطور برخورد ڪنہ،نڪنہ بخاطرہ اون روز سر درس ها ڪارے ڪنہ یا بہ دوست هاے حراستیش بگہ؟! محمدے،یڪے از پسرهاے ڪلاس دستش رو برد بالا و گفت:ببخشید برادر،بہ خانم هدایتے نذرے ندادین! با تعجب نگاهشون ڪردم،پسر برگشت سمتش و گفت:بعداز ڪلاس بدید! محمدے با پررویے گفت:اول وقتش فضلیت خاصے دارہ! بیشتر بچہ هاے ڪلاس باهم گفتن صحیح است صحیح است! پسر لبخندے زد و گفت:مگہ نمازہ؟ محمدے شونہ اے بالا انداخت و گفت:نمیدونم والا!ما از ایناش نیستیم! و بہ یقہ پسر طلبہ اشارہ ڪرد،پسر قد بلند و متوسط اندامے ڪہ شلوار پارچہ اے مشڪے با پیرهن یقہ آخوندے سفید پوشیدہ بود،ریش ها و موهاے قهوہ ایش مرتب بود و هروقت صحبت میڪرد سفیدے دندون هاش مشخص میشد! ملایم اما جدے گفت:ما حق سلیقہ داریم درستہ؟سلیقہ اے ڪہ بہ جامعہ مون آسیب نزنہ؟ ڪسے چیزے نگفت! یقہ پیرهنش رو گرفت و گفت:همونطور ڪہ شما دوست دارین مدل یقہ پیرهنتون اونطور باشہ من هم این مدل یقہ رو دوست دارم!یقہ پیرهن من براے شما مشڪلے ایجاد میڪنہ؟من حق انتخاب ندارم؟ دیس خرما رو از روے میز برداشت و اومد بہ سمتم،همونطور ڪہ دیس رو جلوم گرفتہ بود رو بہ بچہ ها گفت:مطمئن باشید من اینطورے استخر نمیرم نگرانم نباشید! همہ باهم گفتن اووووو،خرمایے برداشتم و تشڪر ڪردم. یڪے از دخترها با خندہ گفت:برادر مگہ استخر رفتن حروم نیست؟ بچہ ها شروع ڪردن بہ خندیدن! برگشت ڪنار تختہ،با خندہ گفت:شما برید اگہ گناهے داشت اون دنیا گردن من! با تعجب نگاهش ڪردم،این رفتار،رفتارے نبود ڪہ من از طلبہ ها میدونستم! یڪے از دخترها ڪہ دید هنوز متعجبم گفت:خرما ڪار بچہ هاست!مثلا خواستن سر ڪلاس معارف مزہ بریزن! مثل بقیہ نبود! ... فردا ظهر❤️ نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💚❤️رمان من با تو❤️💚
﴾﷽﴿ همراہ بهار رسیدیم سر ڪوچہ،هم ڪلاسے شیطون و مهربونم ڪہ تازہ ڪمے صمیمے شدہ بودیم! زنگ رو زدم،چند لحظہ ایستادیم اما ڪسے در رو باز نڪرد،دوبارہ زنگ رو زدم ڪہ عاطفہ از پشت پنجرہ گفت:صبر ڪن! با تعجب نگاهش ڪردم،در خونہ عاطفہ اینا باز شد،عاطفہ اومد بیرون،معمولے سلام و احوال پرسے ڪردیم ڪلیدے بہ سمتم گرفت و گفت:خالہ رفتہ بیرون ڪلید رو داد بدم بهت! ڪلید رو ازش گرفتم و تشڪر ڪردم،عاطفہ با ڪنجڪاوے بہ بهار نگاہ میڪرد،بهار با لبخند دستش رو گرفت جلوے عاطفہ و گفت:بهار هستم،دوست هانیہ! عاطفہ دست بهار رو گرفت. _منم عاطفہ ام دوست صمیمے هانیہ! خندہ م گرفت،بعداز این دوسال هنوز من و خودش رو صمیمے حساب میڪرد و حسود بود! خواستم حرفے بزنم ڪہ صداے بوق متوالے ماشینے باعث شد حواسم پرت بشہ! برگشتم و پشت سرم رو نگاہ ڪردم بنیامین بود! دست بہ سینہ ایستادہ بود ڪنار ماشینش و با لبخند بدے نگاهم میڪرد،خون تو رگ هام یخ بست با استرس رو بہ بهار گفتم:بریم دیگہ! سریع در رو باز ڪردم،وارد حیاط شدیم بهار با شیطنت گفت:خبریہ ڪلڪ؟!بنیامین رو دیدم! با حرص گفتم:خبر ڪدومہ؟!دیونہ م ڪردہ! بهار از پشت بغلم ڪرد و گفت:الهے!عاشق شدہ خب! _عاشق ڪدومہ؟!دنبال چیزے ڪہ بیشتر پسرا دنبالشن! خواست چیزے بگہ ڪہ دست هاش رو از دور ڪمرم باز ڪردم و گفتم:نگو فڪر منفے نڪن ڪہ خودش مستقیم بهم گفتہ! با تعجب نگاهم ڪرد:دروغ میگے؟! همونطور ڪہ وارد پذیرایے میشدم گفتم:دروغم ڪجا بود؟!بیا تو! یااللہ گویان دنبالم اومد،با تعجب گفتم:آخہ تو مردے؟!یا ڪسے خونہ ست؟! بے تعارف نشست رو مبل. _محض اطمینان گفتم! همونطور ڪہ مقنعہ م رو در مے آوردم وارد آشپزخونہ شدم _چے میخورے؟ _چیزے نمیخوام اومدم خیر سرم تو درس ڪمڪم ڪنے،راستے؟ ڪترے رو پر از آب ڪردم. _جانم! _خانوادت میدونن بنیامین مزاحمت میشہ؟! ڪترے رو گذاشتم روے گاز و برگشتم پیش بهار! _نہ،فڪرڪردم خودم میتونم حلش ڪنم! با حرص گفت:بے جا ڪردے،باید بہ خانوادت اطلاع بدے! بہ دروغ باشہ اے گفتم،از خانوادم نمیترسیدم خجالت مے ڪشیدم! _براے اردوے مشهد ثبت نام ڪردے؟! سردرگم گفتم:اردوے مشهد؟! _اوهوم،سهیلے ترتیبش رو دادہ همہ ثبت نام ڪردن فردا بریم ثبت نام ڪنیم تا پر نشدہ! با تعجب گفتم:سهیلے دیگہ ڪیہ؟! چشم هاش رو ریز ڪرد،با حرص نفسے ڪشید و گفت:حالت خوب نیستا!بابا همین طلبہ باحالہ دیگہ!امیرحسین سهیلے! سلول هاے مغز خستہ م بہ ڪار افتادن!همون طلبہ عجیب! _من نمیام تو ثبت نام ڪن! ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 @zoje_beheshti
﴾﷽﴿ بهار از آغوشم بیرون اومد و گفت:مطمئنى نمیخواے بیاے؟ گونہ ش رو بوسیدم و گفتم:میخواستم مے اومدم عزیزم،برو بهت خوش بگذرہ! با حالت خاصے نگاهم ڪرد و گفت:باشہ خیلے دعات میڪنم! چیزے نگفتم و لبخند زدم! مثل بچہ ها لبش رو غنچہ ڪرد و گفت:هانے بدون تو خوش نمیگذرہ! خواستم چیزے بگم ڪہ برگشت سمت راستش رو نگاہ ڪرد و بلند گفت:آقاے سهیلے! سهیلے برگشت بہ سمت ما،آروم و سر بہ زیر اومد ڪنارمون! _بلہ در خدمتم،فقط میشد چند قدم بیاید اون ور تر آروم صدام ڪنید. همونطور ڪہ نگاهش بہ زمین بود با چاشنے لبخند اضافہ ڪرد:گوش هام سنگین نیست! شاید اگر ڪسے دیگہ بود با شنیدن این حرف ها عصبے میشدم و چندتا حرف سنگین بارش میڪردم اما لحنش طورے نبود ڪہ ناراحت بشے لحنش آروم بود! حتے بهار حساس،بہ جاے اینڪہ عصبے بشہ خجالت زدہ گفت:عذر میخوام! سهیلے تسبیح سفید رنگش رو دور مچش پیچید و گفت:مثل اینڪہ ڪارم داشتید! بهار بہ خودش اومد و سریع گفت:جا هست دوستم بیاد؟ سهیلے سریع گفت:بلہ اتفاقا یہ جاے خالے موندہ! بهار با خوشحالے نگاهم ڪرد و گفت:ببین میگم قسمتتہ! نفس عمیقے ڪشیدم،سرم رو تڪون دادم و گفتم:من دیگہ میرم،تو هم برو تا قطار نرفتہ! نگاهے بہ سهیلے انداختم،توقع داشتم با تعجب نگاهم ڪنہ یا نگاہ بدے بهم بندازہ ڪہ معنے نگاهش "بے لیاقت ڪافر" باشہ اما همونطور با چهرہ آروم نگاهش بہ زمین بود و خبرے از تعجب یا حالت دیگہ اے تو چهرہ ش نبود! آروم گفت:من دیگہ برم،شما هم سریع بیاید جا نمونید! رفت بہ سمت چندتا از دانشجوها و مشغول صحبت ڪردن شد! بهار با ذوق گفت:دیدے چہ باحال امر بہ معروف و نهے از منڪر ڪرد؟!بیخود ڪہ بهش نمیگن طلبہ باحالہ! با شیطنت نگاهش ڪردم و گفتم:مبارڪہ! با آرنجش ڪوبید تو پهلوم و گفت:چرا نمیاے تو؟! آخے گفتم و دستم رو گذاشتم روے پهلوم! با صورت درهم رفتہ گفتم:خیرہ سرت زائرى!پیچوندے! با ناراحتے نگاهم ڪرد. _نپیچوندم،زدم تا ادب بشے پرت و پلا نگے،هانیہ تو دوست ندارے بیاے درستہ؟ _این ڪہ از اول مشخص بود! _باشہ،پس من برم! دوبارہ همدیگہ رو بغل ڪردیم،چادرش رو مرتب ڪرد و سوار قطار شد! از پشت پنجرہ نگاهم میڪرد،براش دست تڪون دادم! شیشہ پنجرہ رو ڪشید ڪنار! قطار شروع بہ حرڪت ڪرد! بهار گفت:هانیہ بیا صدام بهت برسہ! شروع ڪردم دنبال قطار رفتن! صداش رو بہ زور میشنیدم،دستش رو گذاشت ڪنار دهنش و گفت:هانیہ هنوز یہ جاے خالے موندہ!جالے خالیت پر نشدہ!ببین چقدر براے آقا عزیزے ڪہ جایگزین برات نذاشتہ!خیلے دعات میڪنم خدافظے! قطار رفت و من با حال عجیبے بہ قطارے ڪہ خیلے ازم دور شدہ بود خیرہ شدم! ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 @zoje_beheshti
🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿ از پلہ هاے دانشگاه آروم رفتم پایین،بهار و بچہ ها قرار بود امروز از مشهد برگردن و برن خونہ براے استراحت از فردا بیان دانشگاہ! _سلام عشقم! صداے بنیامین بود،با حرص چشم هام رو بستم و نفس عمیقے ڪشیدم،چشم هام رو باز ڪردم و برگشتم سمتش با لحن ڪنایہ دار گفتم:بچہ بودے جایے آویزونت ڪردن ڪہ انقدر آویزونے؟! با اخم نگاهم ڪرد. _ببین تا فردا خانوادت میفهمن ڪہ هیچ تو تمام دانشگاہ آبروتو میبرم! همونطور ڪہ مے اومد سمتم گفت:منتظر زنگ بچہ ها باش! میدونستم حرفش رو عملے میڪنہ،زمزمہ ها تو ڪلاس پیچیدہ بود ڪہ بنیامین قرارہ درمورد یڪے سورپرایز ڪنہ! خودم رو حس نمے ڪردم!ڪاش ڪسے ڪنارم بود تا بهش تڪیہ ڪنم و نیوفتم زمین!نمیدونم چطور سر پا بودم! چشم هام تار شد،پشتم رو بهش ڪردم تا اشڪ هام رو نبینہ! چشم هام سیاهے میرفت انگار سیخ داغ روے بدنم گذاشتہ بودم بال پروازم شڪستہ بود یا بهترہ بگم بالے براے پرواز نداشتم،خون بہ صورتم هجوم آورد رگ هام تحمل این فشار خون رو نداشتن فقط دیدم سهیلے با دوست هاش بہ این سمت دارہ میاد،مثل یہ نور تو تاریڪے محض! چشم هام رو باز و بستہ ڪردم نفس عمیقے ڪشیدم،با دیدن سهیلے خوشحال شدم!احساس ڪردم تنها ڪسے هست ڪہ میتونہ ڪمڪم ڪنہ! و واقعا لقب فرشتہ نجات رو میشد بهش داد! با تمام توان گفتم:آقاے سهیلے! اون لحظہ نمیتونستم واڪنش دیگہ اے نشون بدم،همہ با تعجب برگشتن سمتم! سهیلے با تعجب نگاهم ڪرد انگار فهمید حالم خوب نیست! سریع بہ خودش اومد و رو بہ پسرها چیزے گفت،باهاشون دست داد و هر ڪدوم رفتن بہ سمتے! بدون توجہ بہ نگاہ هاے بقیہ اومد سمتم،رسید بہ چند قدمیم با صدایے ڪہ از تہ چاہ مے اومد گفتم:ڪمڪم ڪنید! زمین رو نگاہ میڪرد با آرامش گفت:بفرمایید بریم تو دفتر،اینجا نمیشہ صحبت ڪرد! بدون توجہ بہ حرف هاش گفتم:دست از سرم برنمیدارہ!آبروم.... و بہ بنیامین اشارہ ڪردم! سرش رو آورد بالا و بنیامین رو نگاہ ڪرد،حالت صورتش جدے بود. _فهمیدم! رفت سمت بنیامین،بنیامین با عصبانیت باهاش صحبت میڪرد،سهیلے بازوش رو گرفت و با اخم چیزے بهش گفت! بہ جایے اشارہ ڪرد و بنیامین رفت بہ اون سمت! همونطور ڪہ دنبال بنیامین میرفت گفت:من حلش میڪنم،اما شما هم خودتون حلش ڪنید متوجہ حرفم ڪہ هستید؟ حرفش یڪ دنیا معنے داشت،بہ نشونہ مثبت سرم رو تڪون دادم،راہ افتاد از پشت نگاهش ڪردم،نفس عمیقے ڪشیدم،خودم رو هم حل میڪنم! ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 @zoje_beheshti
💐💐💐💐
❤️💚رمان من با تو❤️💚
🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿ 🍂🍂 🍂 روے پلہ ها نشستم،چند دقیقہ بعد بنیامین عصبے اومد بیرون،بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ رفت سمت در خروجے! سهیلے هم اومد بیرون،اطرافش رو نگاہ میڪرد،انگار دنبال من بود! از روے پلہ ها بلند شدم. _آقاے سهیلے! با شنیدن صدام،برگشت سمتم،سر بہ زیر اومد ڪنارم _بہ حراست دانشگاہ گزارش دادم تو دانشگاہ نمیتونہ ڪارے ڪنہ اما خارج از دانشگاہ.... مڪثے ڪرد و گفت:موبایلشو براے اطمینان گرفتم! خجالت ڪشیدم،احساس میڪردم دارم آب میشم! سرم رو انداختم پایین،مِن مِن ڪنان گفتم:هے...هیچے نیست... چے مے گفتم بہ یہ پسرہ غریبہ؟! تازہ داشتم معنے شرم رو مے فهمیدم! نفسے تازہ ڪردم:چیز خاصے بین مون نبود میخواست بہ بچہ هاے ڪلاس و خانوادم بگہ! بہ چهرہ ش نگاہ ڪردم،آروم و متفڪر! وقتے دید چیزے نمیگم گفت:از پدرتون اجازہ گرفتید؟ با تعجب نگاهش ڪردم! _بابت چے؟! _اینڪہ دوست پسر داشتہ باشید؟! خواستم بگم پسر احمق و بے شرم برم چہ اجازہ اے بگیرم ڪہ با لبخند گفت:هرچے تو دلتون گفتید بہ دیوار! بند ڪیفش رو انداخت روے دوشش و گفت:وقتے انقدر براتون شرم آورہ ڪہ پدرتون در جریان باشہ پس چرا انجامش دادید؟!گفتم اجازہ گرفتید سریع میخواستید فحشم بدید ڪہ بے حیا این چہ حرفیہ؟!پس چرا از پشت خنجر میزنید؟ با شنیدن حرف هاش لبم رو گزیدم،حرف حساب جواب نداشت! با یاد پدر و برادرم قلبم ایستاد،داشتم از خجالت مے مردم! زل زد بہ پلہ هاے دانشگاہ و گفت:من شناختے از شما ندارم اما یا چیزے تو زندگے تون گم ڪردید یا ڪم دارید ڪہ رفتید سراغ چیزے ڪہ جاش رو براتون پر ڪنہ اگہ اینطور نیست پس یہ دلیل بدتر دارہ! نفسے ڪشید و ادامہ داد:من ڪہ ڪارہ اے نیستم اما چندتا استاد خوب هستن معرفے ڪنم؟ نفس بلندے ڪشیدم،فڪر ڪنم معنے نفسم رو فهمید! _هیچڪس بہ اندازہ خودم نمیتونہ ڪمڪم ڪنہ! لبخندے زد. _دقیقا!یہ سوال بپرسم؟ آروم گفتم:بفرمایید! _معنویات چقدر تو زندگے تون نقش دارہ؟ چیزے نگفتم،هیچ نقشے نداشتن! اگر هم قبلا بود با خواست خودم نبود ظاهر بود براے رسیدن بہ امین!مثل امین بودن!براے خودم هیچے! سڪوت رو شڪست:گمشدہ تون پیدا شد،برید دنبالش!خدانگهدار! از فڪر اومدم بیرون،تازہ یادم افتاد ڪہ از مشهد برگشتہ خواستم چیزے بگم ڪہ دیدم باهام فاصلہ دارہ! با دست زدم بہ پیشونیم،ادبت رو قربون هانیہ! جملہ آخرش پیچید تو گوشم:گمشدہ تون پیدا شد،برید دنبالش! نگاهے بہ آسمون ڪردم. _هستے؟ بہ سهیلے ڪہ داشت میرفت اشارہ ڪردم و ادامہ دادم:اینم از اون بندہ خوباتہ ڪہ وسیلہ میشن؟ انگار ڪسے ڪنارم بود،سرم رو برگردوندم اما هیچڪس نبود! بے اختیار گفتم:از رگ گردن نزدیڪتر! ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 @zoje_beheshti
﴾﷽﴿ مشغول تماشا ڪردن تلویزیون بودم شهریار اومد ڪنارم،حرف هاے مادرم یادم افتاد زل زدم تو چشم هاش و گفتم:داداشے! سرش رو گذاشت روے دستہ ے مبل،مثل بچہ ها گفت:جونہ داداسے! با خندہ گفتم:اہ لوس!داداسے! دستش رو گرفتم. _شهریار ما فقط همدیگہ رو داریم درستہ؟ سرش رو بہ نشونہ مثبت تڪون داد _همیشہ باید هواے همدیگہ رو داشتہ باشیم،درستہ هفت سال ازم بزرگترے اما از بچگے پا بہ پام اومدے!حالا نمیخوام خواهر بدے باشم! سرش رو بلند ڪرد و جدے نگاهم ڪرد. با زبون لبم رو تر ڪردم و ادامہ دادم:چرا نمیرے خواستگارے عاطفہ؟ با تعجب نگاهم ڪرد! _این چیزا رو ڪے بہ تو گفتہ؟! _بذار حرفمو بزنم!من مشڪلے ندارم نہ با امین نہ با مریم نہ با عاطفہ نہ با خانوادشون! شما دارید بزرگش میڪنید! ڪمتر جلو چشمشون باشیم! ڪمتر رفت و آمد داشتہ باشیم! وقتے دعوتشون ڪنیم ڪہ هانیہ خونہ نباشہ! حتے میخواستید خونہ رو بفروشید! بہ افسردگے و حال بدم دامن زدید! فڪر ڪردید ڪہ چے؟! سم میریزم تو غذاشون یا تو بگے میخواے برے خواستگارے عاطفہ،ترورش میڪنم؟! تو رو خدا بس ڪنید!خستہ شدم! انگار جذام دارم! نمیگم ڪامل فراموش ڪردم اما برام مهم نیست،نمیتونم مثل سابق باهاشون صمیمے باشم همین! شهریار دستم رو فشار داد با لبخند گفت:میبینم گندہ گندہ حرف میزنے فسقل!احسنت! حرف هاتو قبول دارم،هانے مامان و بابا تو رو حساس بار آوردن بعد از اون ماجرا ڪہ میتونست براے هر دخترے عادے باشہ و یہ مدت بعد فراموش ڪنہ بزرگترش ڪردن!بیشترین ڪمڪ رو خودت بہ خودت میتونے ڪنے فسقل خانم! دستش رو برد لاے موهام و شروع ڪرد بہ ڪشیدنشون! با جیغ از روے مبل بلند شدم. _شهریار خیلے بے جنبہ اے محبت بهت نیومدہ! خواست بیاد سمتم ڪہ با جیغ دوییدم،پدرم وارد خونہ شد،سریع پشتش پناہ گرفتم! شهریار صاف ایستاد و دستش رو گذاشت روے سینہ ش. _سلام آقاے پدر! پدرم جواب سلامش رو داد و رو بہ من گفت:دختر بابا سلامش ڪو؟ موهام رو از جلوے چشم هام ڪنار زدم و بلند گفتم:سلام! حرف هاے سهیلے پیچید تو سرم،سرم رو انداختم پایین،آب دهنم رو قورت دادم،پدرم خواست برہ ڪہ زود بغلش ڪردم! متعجب ڪارے نڪرد،چند لحظہ بعد بہ خودش اومد و دست هاش رو همراہ بوسہ اے روے موهام دور شونہ هام گرہ زد! با خجالت گفتم:بابا ببخشید! و تو دلم ادامہ دادم ببخش روے غیرت و اعتمادت پا گذاشتم! میدونستم با ایما و اشارہ با شهریار حرف میزد! با مهربونے گفت:واسہ چے بابا؟ سرم رو بہ قلبش چسبوندم و با بغض گفتم:براے همہ چے! چندوقت بود طعم آغوش مهربون و پاڪش رو نچشیدہ بودم؟! تصمیم گرفتم،بزرگ بشم! ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 @zoje_beheshti
وارد حیاط دانشگاہ شدم،بهار رو از دور دیدم،برام دست تڪون داد. لبخندے زدم و رفتم بہ سمتش،محڪم بغلش ڪردم و گفتم:سلام مشهدے خانم!زیارت قبول! گونہ م رو بوسید و گفت:سلام شما نباید یہ سر اومدے خونہ دوستت زیارت قبول بگے؟! ازش جدا شدم،لبم رو بہ دندون گرفتم. _ببخشید! دستم رو گرفت و ڪشید. _حالا وقت براے تنبیہ هست!بدو بریم سخنرانے دارن! با تعجب گفتم:سخنرانے؟! با آب و تاب شروع ڪرد بہ توضیح دادن:اوهوم!سهیلے یڪے از این استاد خفن ها رو آوردہ! همونطور ڪہ راہ میرفتیم گفتم:چرا من خبر ندارم؟! _اوہ خواهر من دنیا رو آب ببرہ تو رو خواب میبرہ! وارد سالن شدیم،روے صندلے ها نشستیم. ڪم ڪم همہ ے بچہ ها اومدن،یڪے شروع ڪرد بہ خوندن قرآن و طبق معمول همهمہ بود! سهیلے رفت تو جایگاہ سخنرانے در گوش قارے چیزے گفت،قارے آیہ رو تموم ڪرد و صدق اللہ العلے العظیم گفت! میڪروفن رو گرفت و شروع ڪرد بہ صحبت:سلام بدون مقدمہ بچہ ها یہ سوال؟ همہ ساڪت شدن! ادامہ داد:ما براے چے اینجا جمع شدیم؟ همہ با هم گفتن سخنرانے دیگہ! سهیلے بہ بنر معرفے سخنرانے اشارہ ڪرد و گفت:روش نوشتہ موضوع سخنرانی:من و خدا! شما بہ ڪلام خدا گوش نمیدید اونوقت میخواید بہ حرف هاے بندہ ے خدا گوش بدید؟! بہ استاد میگم تشریف ببرن منو شرمندہ ڪردید! فقط یاد بگیریم اسم مسلمون رومونہ بہ ڪتابے ڪہ برامون مقدسہ احترام بذاریم! ڪسے هم عقیدہ ندارہ حداقل بہ احترام قارے ڪہ دارہ انگار دارہ صحبت میڪنہ ساڪت باشہ! حالا بفرمایید سر ڪلاس هاتون! دوبارہ صداے همهمہ بلند شد! چندنفر رفتن بہ سمت سهیلے و مشغول صحبت ڪردن شدن! بے حوصلہ دستم رو گذاشتم زیر چونہ م و زل زدم بہ سڪوے سخنرانے! چند دقیقہ بعد سهیلے رفت و با آقاے مسنے برگشت! همہ شروع ڪردن بہ ڪف زدن! مرد شروع ڪرد بہ سلام و معرفے ڪردن خودش،بعداز چند دقیقہ صحبت گفت:قرارہ سہ روز در خدمتتون باشم،با موضوع من و خدا! خب اول میخواستم ڪلے صحبت ڪنم وجود خدا و اونایے ڪہ بہ خدا اعتقاد ندارن،اما دیدم باید پارتے بازے ڪنم! اول چندتا جملہ بگم بہ اونایے ڪہ خدا رو دوست دارن،خدا دوستشون دارہ اما شدن یار بے وفا،معشوق رو فراموش ڪردن! چقدر شدہ باهاش حرف بزنید؟! دستش رو برد بالا،با تاڪید ادامہ داد:نہ شب امتحان و وقتے ڪہ فلانے مریضہ نہ! نہ وقتے میخواید ببختتون باز بشہ! همہ زدن زیر خندہ،با لبخند گفت:وقت هایے ڪہ حالتون خوبہ،هیچ مشڪلے نیست،شدہ سرتون رو بگیرید سمت آسمون بگید خدایا شڪرت ڪہ خوبم! خدایا شڪرت ڪہ دارمت! باهاش عشق بازے ڪنید ببینید حال و هواتون چطور میشہ! میخواید نماز بخونید عزا نگیرید با ڪلہ بدویید،موقعے ڪہ دارید نیت مے ڪنید تو دلتون بگید براے عاشقے با تو اومدم ڪمڪم ڪن! وقتے ذڪرهاے نماز رو میگید هم زمان معنیش رو تو ذهن تون بگید! مثلا میگے اللہ اڪبر اینطورے معنے ڪن:تو بزرگے! خدا بزرگ است رو بذار براے امید و تعریف پیش بقیہ الان دارے با خودش حرف میزنے! اصلا اینا بہ ڪنار شدہ تا حالا بے دلیل سجادہ تو باز ڪنے برے سجدہ آے بزنے زیر گریہ!بگے دلم گرفتہ اومدم فقط با تو درد و دل ڪنم!هیچڪس محرم تر از تو نیست!تو حال و صلاحمو میدونے! برید امتحان ڪنید ببینید تو روحیہ تون تاثیر دارہ یانہ؟! اینا براے اونایے ڪہ خدا رو دارن اما بے وفا شدن ولے هنوز پاڪن! با شنیدن حرف هاش حال خاصے بهم دست داد،بهار هم ساڪت زل زدہ بود بہ استاد! دوبارہ گفت:برید امتحان ڪنید ضرر ندارہ اما خواهش میڪنم امتحان ڪنید مفت و مجانیہ! نفس عمیقے ڪشیدم،تو وجودم چیزی تغییر کرد. امتحانش ضرر داشت؟ ... فردا ظهر❤️ نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💚❤️رمان من با تو❤️💚
🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿ ڪیفم رو انداختم روے دوشم و از روے صندلے بلند شدم،سرم گیجم رفت،دستم رو گذاشتم روے شقیقہ م! بهار نیومدہ بود،از دانشگاہ بیرون اومدم،چند قدم بیشتر برنداشتہ بودم ڪہ سرم دوبارہ گیج رفت! چندبار چشم هام رو باز و بستہ ڪردم! هر آن ممڪن بود بخورم زمین،دستم رو گذاشتم روے درختے ڪہ ڪنارم بود و نشستم! صداے زنے اومد:خانم حالتون خوبہ؟ بہ نشونہ منفے سرم رو تڪون دادم بہ زور لب زدم:میشہ برام یہ تاڪسے دربست تا تهران بگیرید؟! اومد نزدیڪم،چادرش رو با دست گرفت و گفت:میخواے ببرمت درمانگاہ؟‌اینطورے تا تهران ڪہ نمیشہ! دوبارہ دستم رو گذاشتم روے درخت و بلند شدم نفس عمیقے ڪشیدم:نہ ممنون! دستم رو گرفت:مگہ من میذارم اینجورے برے؟حالت خوب نیس دختر! خواستم چیزے بگم ڪہ دستش رو پیچید دور شونہ هام و راہ افتاد. همونطور ڪہ راہ میرفتیم گفت:حسینیہ ے ما سر همین خیابونہ بعضے از بچہ هاے دانشگاہ میخوان بیان روضہ،بریم یڪم استراحت ڪن تاڪسے ام برات میگیرم! بدون حرف باهاش رفتم،چشم هام بہ زور باز بود فقط فهمیدم وارد مڪانے شدیم! حسینیہ سیاہ پوشے ڪہ خالے بود! ڪمڪ ڪرد بشینم ڪنار دیوار و گفت:نیم ساعت دیگہ روضہ س تا بقیہ نیومدن خوبت ڪنم! زن دیگہ اے وارد شد،با تعجب نگاهم ڪرد اما چیزے نگفت! سرم رو تڪیہ دادم بہ دیوار و چشم هام رو بستم،چند دقیقہ گذشت حضور ڪسے رو ڪنارم احساس ڪردم اما چشم هام رو باز نڪردم،زنے گفت:دخترم نمیخواے بلند شے؟! صدا برام غریبہ بود،بے حال گفتم:حالم خوب نیس! _یعنے نمیخواے تو مجلسم ڪمڪ ڪنے؟! با تعجب چشم هام رو باز ڪردم اما ڪسے ڪنارم نبود! با صداے بلند گفتم:خانم! زنے ڪہ ڪمڪم ڪردہ بود با لبخند اومد سمتم،لیوانے گرفت جلوم و گفت:بیا برات خوبہ!فڪ ڪنم فشارت افتادہ! همونطور ڪہ لیوان رو از دستش مے گرفتم گفتم:تو چے ڪمڪ تون ڪنم؟! با تعجب نگاهم ڪرد. _مگہ ڪمڪ خواستم؟! ڪمے از محتواے لیوان نوشیدم و گفتم:بلہ!گفتید بلند شو مگہ نمیخواے تو مجلسم ڪمڪ ڪنے! سرش رو بہ سمت پشت برگردوند و رو بہ اتاقے ڪہ بود گفت:خانم مرامے! خانمے ڪہ دیدہ بودم اومد بیرون و گفت:جانم! _این رسمشہ از مهمونے ڪہ حال ندارہ ڪمڪ بخواے؟! خانم مرامے با تعجب گفت:من ڪے ڪمڪ خواستم همش ڪہ ڪنار شما بودم! با تعجب نگاهشون ڪردم _خودم صدا شنیدم! حال بدم فراموش شد،انقدر حالم بد بودہ ڪہ توهم زدم! با شڪ نگاهم ڪردن،خانمے ڪہ ڪنارم بود گفت:از بچہ هاے دانشگاهے؟ سریع گفتم:بلہ! _تو دانشگاہ قرص دادن بهت،براے درس خوندن و این حرفا! نگاہ هاشون اذیتم میڪرد،نہ بہ اون ڪمڪش نہ بہ این نگاہ و حرفش! دلم شڪست،با بغض بلند شدم همونطور ڪہ میرفتم سمت در گفتم:نمیدونم روضہ اے ڪہ اینجا میگیرید چقد قبولہ؟! از حسینیہ اومدم بیرون،چندتا از دخترهاے چادرے دانشگاہ مے اومدن سمت حسینیہ! رسیدم سر ڪوچہ،سهیلے رو دیدم ڪہ با عجلہ مے اومد بہ این سمت،زنے ڪہ ڪمڪم ڪردہ بود اومد ڪنارم و گفت:بهترہ با ایشون صحبت ڪنے! و بہ سهیلے اشارہ ڪرد،با عصبانیت گفتم:خانم خجالت بڪش،حالم بد بود جرمہ؟! ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 @zoje_beheshti
🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿ 🍂🍂 صدام بہ قدرے بلند بود ڪہ سهیلے نگاهمون ڪرد. با عصبانیت رو بہ سهیلے گفتم:شما ڪہ انقد خوبے همہ قبولتون دارن بہ این خانم بگید من مشڪلے ندارم و فقط حالم بد شدہ! با تعجب اما آروم گفت:چے شدہ؟ رو بہ زن گفت:خانم محمدے! زن رفت بہ سمتش و آروم شروع ڪرد بہ صحبت ڪردن! پوزخندے زدم و راہ افتادم بہ سمت خیابون! صداے سهیلے باعث شد بایستم:خانم هدایتے! برگشتم سمتش و گفتم:بلہ! بے اختیار اشڪے از گوشہ چشمم چڪید نمیدونم چرا؟! با نرمش گفت:بفرمایید حسینیہ! با ڪنایہ گفتم:ممنون روضہ صرف شد! _حالا یہ روضہ هم از من صرف ڪنید! شما رو مادر دعوت ڪردہ و هیچڪس حق ندارہ چیزے بگہ،درستہ خانم محمدے؟ زن سرش رو انداخت پایین و گفت:واقعا عذر میخوام!آخہ از این موردا داشتیم! بے توجہ گفتم:قبول باشہ!خدانگهدار. محمدے سریع دستم رو گرفت با شرمندگے گفت:ایام فاطمیہ س تو رو خدا دل شڪستہ از پیشم نرو! دلم لرزید،ایام فاطمیہ بود! صداے زن پیچید تو گوشم!دخترم! سهیلے رفت سمت حسینیہ،من هم دنبال محمدے ڪشیدہ شدم توی حسینیہ،با خجالت بہ جمع نگاہ ڪردم و گفتم:من چادر ندارم،یہ جورے میشم! محمدے لبخندے زدے و گفت:الان برات میارم! سر بہ زیر نشستم آخر مجلس،محمدے با چادرے مشڪے اومد سمتم و گفت:بفرمایید! چادر رو از دستش گرفتم و زیر لب تشڪر ڪردم،چادر رو سر ڪردم! دستے بهش ڪشیدم،مثل اینڪہ دلتنگش بودم،حس عجیبے بود بعداز سہ سال سر ڪردن! _حلال ڪردے؟ آروم گفتم:حلال! خواستم چیزے بگم ڪہ صداے سهیلے از باند پیچید و مجلس شروع شد! بغضم گرفت،سهیلے تازہ داشت صحبت میڪرد و خوش آمد گویے،من گریہ م گرفتہ بود! چادر رو ڪشیدم روے صورتم و سرم رو تڪیہ دادم بہ پرچم یا فاطمہ! اشڪ هام سرازیر شد،زیر لب گفتم:خدایا خیلے خستہ ام! ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 @zoje_beheshti
🍂🍂🍂🍂 🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿ ڪلید رو انداختم تو قفل و در رو باز ڪردم،از حیاط سر و صدا مے اومد،مادرم و خالہ فاطمہ نشستہ بودن روے تخت و میخندیدن! با تعجب نگاهشون ڪردم،حواسشون بہ من نبود! خواستم سلام ڪنم ڪہ مریم با خندہ از داخل خونہ دوید تو حیاط امین هم پشت سرش! با دیدن من ایستادن،امین سرش رو انداخت پایین! بلند سلام ڪردم،مادرم و خالہ نگاهم ڪردن،با دیدنم متعجب شدن! با تعجب گفتم:چے شدہ؟!چرا اینطورے نگاهم میڪنید؟ مادرم سریع گفت:هیچے! مریم بهم لبخند زد و احوال پرسے ڪرد،خواستم وارد خونہ بشم ڪہ صداے مادرم اومد:هانیہ چادر خریدے؟! تازہ یادم افتاد هنوز چادرے ڪہ از خانم محمدے گرفتم روے سرمِ! برگشتم سمت مادرم و گفتم:اے واے! یادم رفت پسش بدم! _چادرو؟! _آرہ براے خانم محمدے بود!رفتہ بودم حسینیہ شون روضہ! چشم هاے مادرم گرد شد اما چیزے نگفت! _فردا بهش پس میدم یا میدم سهیلے بدہ بهش! _سهیلے دیگہ ڪیہ؟! سرم رو خاروندم و گفتم:سهیلے رو نگفتم بهتون؟! _نہ!آدماے جدید رو معرفے نڪردے! _طلبہ س مادرم طلبہ!دانشگاهمون درس میدہ! خالہ فاطمہ و مریم بهم نگاہ ڪردن و خندیدن! معنے نگاهشون رو فهمیدم تند گفتم:خالہ اونطورے نگاہ نڪنا!هیچے نیست،اے بابا! بلند شدم برم داخل خونہ ڪہ با ترس گفتم:تو رو خدا بہ عاطفہ نگیدا!بدبخت میشم میاد دانشگاہ سهیلے رو پیدا ڪنہ! شروع ڪردن بہ خندیدن! وارد خونہ شدم،چادرم رو درآوردم خواست برم اتاقم ڪہ دیدم سجادہ مادرم رو بہ قبلہ بازہ! حتما خواستہ نماز بخونہ خالہ فاطمہ اینا اومدن! آروم رفتم سر سجادہ،چادر مشڪے رو درآوردم و چادر نماز مادرم رو سر ڪردم بوے عطر مشهدش پیچید! خجالت میڪشیدم،انگار براے اولین بار بود میخواستم باهاش صحبت ڪنم،احساس میڪردم رو بہ روم نشستہ! تو دلم گفتم خب چے بگم؟! بہ خودم تشر زدم خیلے مسخرہ اے! لب باز ڪردم:اوووووم.... حس عجیبے داشتم،اون صدایے ڪہ شنیدم،حالا سر سجادہ! رفتم سجدہ،بغضم گرفت! آروم گفتم:خیلے خستہ و تنهام خودمونے بگم خدا بغلم میڪنے؟! اشڪ هام شروع بہ ڪردن باریدن! من بودم و خدا و حس سبڪ شدن! احساس ڪردم آغوشش رو و نگاهش ڪہ میگفت من همیشہ ڪنارتم!خوش اومدے! ... عصر❤️ نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 @zoje_beheshti