eitaa logo
هوای حوا
217 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
253 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
#سپید_بخت 💕💍 هر وقت که توانستید به یکدیگر کمک کنید. یکی از منابع آرامش در خانواده این است که بدانیم همسرمان حامی ما است و در انجام وظائف دشوار به ما کمک می کند. @bahejab_com 🌹
⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️ 🔴امام علی علیه السلام: زن گل 🌺 است، نه پیشکار پس در همه حال با او مدارا کن و با وی به خوبی همنشینی نما تا زندگی ات با صفا شود. @bahejab_com 🌹
#ساعت_هشت_عاشقی 🌷✨ سلام می‌کنمت از دور ای بهار دلم نگاه می‌کنمت از دور تا که حظ ببرم اگر که دوری ما مصلحت بود #طُ بدان که از هزار فرسخی هم دوستت دارم... @bahejab_com 🌹
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم #قسمت_سوم...👇 @bahejab_com 🌹
هوای حوا
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم #قسمت_سوم...👇 @bahejab_com 🌹
📍📚📍📚📍📚📍 📚 📍 چشم باز کردم، تاریک نبود. وسط اتاق خودم خوابیده بودم. شریفه با پلک های پف کرده و صورت مثل گچش نشسته بود کنارم، لبخند زد: _بیدار شدی بلاخره؟ ساعت خواب خانوم نمی دانستم چه چیزی خواب بوده و چه چیزی واقعیت؟ حساب زمان و همه چیز از دستم در رفته بود. با تمام وجود دلم می خواست جرات کنم و بگویم کابوس دیدم... که بابا شهید شده... و شریفه به مسخره دهان باز کند و بگوید "خواب دیدی خیره"! اما همین که بغضش ترکید، ذره ذره ی تنم درد شد... یعنی دیدن ناغافل و شبانه ی سید ضیا و حرف های حاج رسول خواب نبود؟ همه چیز واقعیت داشت؟ بلا نازل شده بود و... بیچاره عزیز و آقاجان! بیچاره من و بیکسی هایم... بیچاره ما! از بیرون اتاق صدای هر چیزی می آمد؛ سلام و علیک، گریه، هق هق، تسلیت! استکان و نعلبکی، دلداری دادن، اخبار رادیو، خنده ی بچه ها، صوت قرآن و حتی صدای او... صدای سیدضیاالدین؛ دوست و همرزم بابا و میثم... انگار داشت به کسی سفارش می کرد که پشت هم می گفت "پس خیالم راحت؟ " دلداری دادن های شریفه این وسط انگار بدتر نمک روی زخم بود فقط: _سرمه جان، غصه نخور... افتخار شهید شدن نصیب هرکسی نمیشه بخدا... بابا و شهادت؟ چه زود... باورکردنی نبود! بدون اینکه خبر از دل آشوب من داشته باشد دوباره ادامه داد: _همین حاج رسول چند ساله که مدام تو جبهه تیر می خوره و باز مثل پهلوونا برمی گرده سر زندگیش؟ خب بنده خدا مثل بابای تو لیاقت نداره لابد... ما که نمی دونیم! دلم می خواست دو دستی جلوی دهانش را بگیرم تا بیشتر از این با روح و روانم بازی نکند! حتی تصور شهادت حاج رسول هم دردآور بود برایم، چه برسد به تصور بابای زخمی... چشمه ی اشکم جوشید و فوران کرد. بغضی که گره شده بود و بالا و پایین می رفت منفجر شد... پتو را روی سرم کشیدم و زار زدم بخاطر همه چیزهایی که از دستم رفته بود و بخاطر هر چیزی که دیگر به دست نمی آوردم! ابر بهاری شدم و سیلی به راه انداختم که شاید وجود طوفان زده ام کمی آرام بگیرد... **** یک هفته از خبر تیر خوردن بابا گذشته بود و من هنوز مصرانه به هرچیزی فکر می کردم بجز شهید و مفقوالاثر شدنش. سینی چای را گذاشتم روی زمین و خودم کنج اتاق نشستم. عزیز دست به زانو بلند شد و گفت: _قربون حواس جمع، مادر قندی، خرمایی کشمشی نیاوردی که... نیم خیز شدم و گفتم: _چشم الان میارم _بشین دخترم، هنوز انقدری از پا نیفتادم که نتونم خودم مهمونم رو پذیرایی کنم سید ضیا در جواب عزیز با متانت ذاتی اش گفت: _خدا سلامتی به شما بده عزیز جان ریشه های فرش را دور انگشتم پیچ می دادم، حس خوبی نداشتم برعکس قبل ترها! _سرمه خانم بهترین الحمدالله؟ انگار با ماسه و سیمان فضای خالی بین لب هایم را پر کرده باشند حتی نتوانستم برای خالی نبودن عریضه بله ای بگویم! نفس عمیقی کشید و دوباره و با صبر پرسید: _حواست هست که الان شما باید به عنوان دختر این خونه، به این پیرزن و پیرمرد دلداری بدی؛ عمو جان؟ به سرعت سر بلند کردم و نگاه دو دلش را قاپیدم. عموجان گفتنش هنوز توی مخم تکرار می شد. آشوب شدم، برزخ شدم... یخ کردم و داغ شدم... احساس کردم تعمدا کلمه عموجان را با مکث و کشدار و به زور ته جمله اش چسباند... سرگمه هایم را در هم کشیدم و به ضرب از جا بلند شدم... ... @bahejab_com 🌹
🍀🌹🍀🌹🍀 Don't wait for opportunity. Create it... منتظر فرصت نباش. خلقش کن...🍂 @bahejab_com 🌹
🔴🌀🔴🌀🔴🌀🔴 🔴ما خاطره هامونو خودمون می سازیم #تلاش_کوشش #پشتکار #موفقیت #خاطره_های_خوش #دخترونه_رضوی @bahejab_com 🌹
#سپید_بخت 💕💍 یادتان باشد که همسر خود را به چشم یک شی‌ء مسئول نگاه نکنید. بلکه به شخصیت وجودی او احترام بگذارید. @bahejab_com 🌹
🔴💢🔴💢🔴💢🔴 #زنان_ایران_مقابل_تحریم ⭕️زنان ایرانی با تربیت اسلامی و پرورش فرزندان انقلابی؛ با قناعت پیشگی و خرید محصولات ایرانی، مشتی بر دهان آمریکا خواهند زد. زنان ایرانی را از تحریم ها نترسانید. #بانوان_انقلابی #حجاب_فاطمی #تربیت_اسلامی @bahejab_com 🌹
🏴🏴🏴 خورشیدبه سوگ مصطفی می‌گرید مهتاب به حال مجتبی می‌گرید درمشهدِ دل چه کربلایی برپاست قومی به شهادت رضا می‌گرید 🏴شهادت حضرت پیامبر(ص)و شهادت امام حسن(ع)وامام رضا(ع)تسلیت باد. @bahejab_com 🌹
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم #قسمت_چهارم...👇 @bahejab_com 🌹
هوای حوا
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم #قسمت_چهارم...👇 @bahejab_com 🌹
📍📚📍📚📍📚📍 📚 📍 چه حس خوبی بود از این زاویه دیدنش، با همه ی تلاش برای محکم بودنم وقتی به چشم های مشکیش خیره شدم وا رفتم، اما با جان کندن دوباره اخم کردم و گفتم: _دیگه چی می خواستی بشه بدتر از بلایی که هوار شد به سرم؟ یتیم شدم! انقدری که شما هم برام شدی عموجان!!! نایستادم تا از بهت این بلبل زبانی که تابحال ندیده بود در بیاید و حرفی بزند... دویدم سمت اتاق، انقدر دست پاچه و عصبی بودم که محکم به چهارچوب در راهرو خوردم اما دردی حس نکردم. یعنی انقدر پوست کلفت شده بودم!؟ خود گر گرفته ام را چپاندم توی اتاق یخچالی و تا می توانستم زار زدم... کم بیچارگی کشیده بودم حالا او هم با این رفتار تازه اش شده بود قوز بالا قوز. می خواست امانت داری کند مثلا؟ اصلا وسط این اوضاع و احوال عموجان گفتنش چه بود؟! کاسه ی داغ تر از آش... هرچه عزیز موقع رفتنش صدایم زد، به روی خودم هم نیاوردم... من که مسخره ی او نبودم تا هر وقت بخواهد و هوس کند سری به تازه یتیم شده های رفیق گرمابه و گلستانش بزند، چادر گل گلی به سر کنم و کنار دست عزیز و آقاجان به صف شویم؟ که چی؟ آقا سید غریب نوازی کرده و بعد از آن خبر وحشتناک حالا هر چند روز یکبار می آید که کم و کسری ها را یک تنه بر طرف کند! یا نه... به هوای خواندن فاتحه ای که هیچ هم قبولش نداشتم؛ چون در واقع باور نداشتم که پدر شهید شده باشد، آن هم با دوتا تیر ناقابل!! کم و کسری دل این روزهای من نه برنج دم سیاه بود و نه نخود سیاه هایی که مرا به آنها حواله می داد... داغ دل این روزهای من خود او بود. خود خود سید! که شده بود یکی بود و یکی نبود... خودی که حالا می خواست بشود عمو! از پنجره رفتنش را تماشا کردم، مثل همیشه ساده و خوش تیپ بود. به قول عزیزجان آدمی که خوش فرم و هیکل باشد، قد بلند و چهارشانه باشد حتی اگر به خودش خیلی نرسد باز هم خوب و معقول است در نظر بقیه. راست می گفت، سید ضیاالدین قد بلند بود و چهارشانه. وقتی کنار بابا بود و مقایسه می کردمشان او حداقل یک سر و گردن بلند بالا تر بود. موهایش مشکی و پر بود، گاهی کج می کرد و گاهی بالا می زد. ریش و سبیل خیلی مردانه تر می کردش. عطری که می زد همیشه ملایم و دوست داشتنی بود و انگشتر در نجفی درست مثل انگشتری که بابا داشت، توی انگشت سوم دست راستش خودنمایی می کرد. آرام و شمرده صحبت می کرد، اصلا یکی از نقاط قوتش همین بود که با حرف زدن دیگران را نا خواسته جذب می کرد. دوست، همکار و همرزم بابا بود... اما هم سن و سال نبودند. به حساب من بابا یازده سالی بزرگتر بود. یعنی ضیا هم یازده سال از من بزرگتر بود! هیچ وقت به چشم عمو یا همکار بابا نگاهش نکرده بودم. از همان دفعه اول که چشمم خورد بهش حس عجیبی پیدا کردم که توضیح دادنی نبود، حتی به شریفه که تمام جیک و پوک هم را می دانستیم هم چیزی نگفتم. انگار از صد سال قبل می شناختمش... عزیز و آقا بزرگ، پسرم صدایش می کردند. خانواده خودش که خیلی باخبر نبودم از وضع و احوالشان مشهد زندگی می کردند. با اینکه پسرهای مذهبی معمولا زود ازدواج می کردند اما عجیب بود که او هنوز مجرد بود و هیچکس هم طی این چند سال آشنایی حتی به شوخی و لفظی نگفته بود که برایش آستین بالا می زند! خوب یادم است اولین باری که دیدمش را... تازه امتحان های نهایی تمام شده بود و فارغ از درس و مدرسه توی ابرها سیر می کردم. پانزده سالم بود و اوج پر تب و تاب بودنم... به پیشنهاد شریفه برای سرگرمی کوبلن دوزی می کردیم اما خیلی راضیم نمی کرد، خوشم نمی آمد گوشه اتاق بنشینم و سوزن بزنم، بعد از کلی زحمت هم منظره ی دشت و کوه را تابلو بکنم و بزنم به دیوار! من برعکس دخترهای مدرسه که اغلب حتی قبل از گرفتن دیپلم ازدواج می کردند، دوست نداشتم حالا حالاها از دنیای بی دغدغه و قشنگ دخترانه ام فاصله بگیرم. علاقه داشتم که کمی مفید باشم نه اینکه کوبلن بدوزم و در سرم فکر لباس عروس پفی و پر منجق رژه برود! البته تمام این افکار و عقاید تا قبل از دیدن و آشنا شدن با سید و زیر و رو شدن دلم بود... @bahejab_com 🌹