eitaa logo
هوای حوا
217 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
253 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_سی_هفتم ♦️ @bahejab_com 🌹
🌺🌿🌺🌿🌺 📚 2⃣ 🌀 دست خودم نبود اگر کلامم بوی طعنه و کنایه می داد. خب وقتی دلت زیادی پر باشد گاهی از زبانت و گاهی از چشمانت سر می روند کلمات. دوست نداشتم برنجانمش. گفت: _خدا خودش شاهده که اگه یه نفر تو دنیا باشه که حلالیتش برای منِ کمترین مهم بوده، شما هستین. دختر حاج محمدعلی. فرمانده ی زمان جنگ و همرزمی که از تک تک لحظات بودن در کنارش هزارتا درس گرفتم همیشه. روزی که برام خبر آوردن از باباتون، گفتن که برگشته؛ انگار دنیا رو دو دستی دادن بهم. رفتم حرم آقا و نماز شکرانه خوندم. دیر فهمیده بودم. یکی دوتا از بچه های قدیمی همینجوری چیزی به گوششون رسیده بود و به گوش منم همونجوری رسونده بودن. نتونستم طاقت بیارم و خودم نیام تهران. منتها نمی شد که بیام مستقیم اینجا و مزاحم بشم، یعنی... یعنی روی اومدن نداشتم. خلاصه استخاره کردم و بالاخره زنگ زدم به یکی از بچه های تهران. بهش گفتم آدرس قطعه ای که حاج محمدعلی رو بردن می خوام. خندید و گفت کجای کاری اخوی؟ مشتلق بده که حاجی‌تون با پای خودش برگشته. گفتم یعنی چی؟ گفت یعنی حاج محمدعلی جزو اسرای اطلاعاتی بوده که اسیرش می کنن و دولت عراق اسمش رو تو لیست اسرا ننوشته بوده. تو یکی از اردوگاه های امنیتی هم نگهداری می شده، دور از چشم صلیب سرخ. به خاطر همین حتی خانواده‌ش هم بی اطلاع بودن و هم زمان با آزاد شدنش فهمیدن که زنده‌ست. اصلا متوجه نشدم که با این چشم های نصفه و نیمه تا کی نشستم و گریه کردم از شوق. دفعه اولی نبود که چنین چیزی اتفاق می افتاد، اما حاجی... توفیر داشت برای من با دیگران. نفس عمیقی کشید و دوباره زیرلب خدارا شکر کرد. گفتم: _یادتونه که اون روزا چقدر من مثل اسفند روی آتیش دور خودم می چرخیدم و می گفتم از کجا معلوم که بابا اسیر نشده باشه؟ یادتونه می خواستم برم جبهه ی جنوب و خودم دنبالش بگردم؟ انگار به دلم برات شده بود که هنوز بابا زنده‌ست و نفس می کشه. می دونستم که با دو تا تیر کوتاه نمیاد و از جنگ و مبارزه دست نمی کشه. _بله. خاطرم هست؛ اما توی هر کار خدا حکمتی هست. اون زمان شاید مصلحت بر این بود که چشم و گوش ما روی واقعیت بسته بشه و به هر دلیلی پی نبریم از جا و مکان حاجی. شاید... شاید حتی یک درصد برای رسیدن به چنین روزی مثلا. البته، الله اعلم! خدا بیامرزه آقاجون رو، چقدر جاشون خالیه. روحشون شاد باشه و سر سفره ی اباعبدالله باشن ان شاالله. وارد خونه که شدم و سراغشون رو از میثم گرفتم و گفت چند ماه قبل فوت شدن، خیلی ناراحت شدم. خدا سایه ی عزیز خانم رو بلند کنه. با همون مهر و عطوفت مادرانه ازم استقبال کردن. انگار نه انگار که دلخوری پیش اومده بوده و من خجالت زده ی این خانواده شده بودم. گفت و سکوت کرد‌. مدام به شرمندگی ‌اش اشاره می کرد. از دیدن بابا و عزیز و جای خالی آقاجان تعریف می کرد اما اشاره ای به من نمی کرد. پرسیدم: _چشماتون... خوب شدن؟ _چندباری عمل کردم. دید کامل ندارم، ولی به لطف خدا چند درصدی از بیناییم برگشته. ... @bahejab_com 🌹
هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_سی_هشتم ♦️ @bahejab_com 🌹
🌺🌿🌺🌿🌺 📚 2⃣ ⭕️ با این که حدس زدنش حالا سخت نبود، اما باز هم از شنیدنش خوشحال شدم و گفتم: _خداروشکر. _شبیه به یه امتحان الهی بود. دوران سختی بود اما انگار توی بحران ها آدم به خدا نزدیک تره. _بله درسته _سرمه خانم، می دونم گلایه و شکایت بیشتر از حرف دارین برای زدن، اما اگر اجازه بدید الان برم سر اصل مطلب‌ چون فرصت زیاده و حالا وقت تنگه. من می دونم دیر اومدم و شرمنده ام از روی شما. اما این بار اومدم که اگر خواست خدا بود و شما رضایت دادین ان شاالله موندگار بشم. اون روز که لب حوض بودم و شما ناغافل اومدین تو، تازه فهمیدم چقدر راه رو اشتباه رفتم. شاید به نظر شما کار چند سال قبل من خودخواهی بود ولی خدای بالای سر شاهده اون زمان هر چقدر حساب و کتاب کردم دیدم ظلمه که بخوام شما رو پابند خودم کنم. شاید باورتون نشه اما اون جدایی برای من سخت تر از شما بود! اگر می دونستم و مطمئن بودم این چندبار عمل کردن خوبم می کنه و می تونم رو پای خودم زندگی کنم اصلا اون خطا رو نمی کردم. دوست نداشتم دوباره یاد گذشته بیفتم. برایم زجرآور بود. میان حرفش آمدم و گفتم: _گذشته با تمام خوبی و بدی ها گذشته. شاید بهتر باشه حداقل الان ازش بگذریم. _بله حق با شماست. من تا عمر دارم ممنون عزیز خانومم که اول با حاجی صحبت کردن و بعد با من. برام‌ مادری کردن و واسطه ی این امر خیر شدن. اگر نه... من همون روز دست از پا درازتر باید برمی گشتم مشهد. خدا به میثم و حاج خانومش هم عزت بده که پذیرای ما بودن. خانواده ی خوب داشتن رحمته. تازه فهمیدم که همه دست به دست هم داده بودند تا این خواستگاری سر بگیرد. پس خیلی هم بی خبر نبودند از راز دل هایمان. برای یک لحظه حواسم پرت شد و نمی دانم چه پرسید. خجالت زده گفتم: _متوجه نشدم سوالتون چی بود؟ لبخند کمرنگی زد و با حوصله و شمرده گفت: _گفتم من حالا از اون ضیاالدینی که شما قبلا می شناختین خیلی درب و داغون تر شدم. سوغاتی های جنگ و جبهه رو هنوز همراهم دارم‌. از چشمام که هنوز شبیه نور کم سوی چراغ لمپا می بینه گرفته تا دست و شونه و پایی که پر از ترکش و رد زخمه. از دار دنیا یه اتاق دارم توی خونه ی بی‌بی و یه پیکان مدل پنجاه و هفت که اونم با قسط خریدم. از سن و سالمم که با خبرین. اما شما الحمدالله الان شرایط خوبی دارین اینطور که شنیدم. بالاخره به آرزوتون رسیدین و خانم معلم موفقی شدین. با وجود تمام این نکته ها، شما... شما حاضرین با بنده ازدواج کنید؟ نفس عمیقی کشیدم و به محدثه نگاه کردم که از توی باغچه گل می چید. لبخند زدم. هنوز خیلی حرف ها توی دلم مانده بود که باید برایش می گفتم ولی آن روز فرصت خوبی نبود! شاید بهتر بود می گذاشتم برای بعد از محرم شدن. به قول خودش درست نبود طولانی صحبت کنیم‌. دیگر از خدا چه می خواستم؟ جز همین که به جای آقا سجاد، آقا سید خواستگارم باشد و بخواهد زنش بشوم؟ چشمانم را بستم و هزار بار خداراشکر کردم. چشم باز کردم و با لبخندی خجول و در حالیکه به گلبرگ های گلی که روی زمین و پیش پای محدثه پخش می شد نگاه می کردم گفتم "بله" ... @bahejab_com 🌹
هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_سی_نهم ♦️ @bahejab_com 🌹
📚 2⃣ ⭕️ وارد سالن پذیرایی که شدیم، از شرم و خجالت نگاه کردن به صورت بابا محمدعلی، کنار عزیز سنگر گرفتم و هیچ حرفی نزدم و همین کارم لبخند به لب بابا و عزیز آورده بود. آن روز، بزرگترها که از نتیجه ی مثبت صحبت هایمان مطلع شدند، تقویم آوردند و تاریخ مراسم عقد را به خواست سید تعیین کردند و قرار شد در کمتر از دو سه هفته دیگر مجلس عقد و عروسی باهم برگزار شود. عزیز هم که خیالش راحت بود از بابت جهیزیه ی ساده ای که سال ها بود ریز و درشتش را به سختی تهیه کرده و توی زیرزمین جا داده بود، موافقت کرد که دوران نامزدی نداشته باشیم و بلاتکلیف نمانیم. انقدر خوشحال بودم که وصف ناشدنی بود. روی ابرها سیر می کردم. برعکس سال های پیش که در تمام مدت خرید عقد و مجلس خواستگاری نگرانی خاصی داشتم و دلم شور چیزی را می زد که نمی دانستم چیست؛ این بار انگار ته دلم قرص بود. سید ضیاالدین همین که بله را از من و خانواده ام گرفت، از بابا اجازه گرفته و رفته بود مشهد تا هم بی‌بی را با خبر کرده باشد و هم کار و بارهای مربوط به عروسی را راه بیندازد. هنوز نمی دانستم که قرار است برای زندگی در مشهد باشیم یا تهران؟ اما سید دو روز بعد از رفتنش تماس گرفت و از میثم خواهش کرد تا خانه ی نقلی و جمع و جوری را اطراف خودمان پیدا کند که اجاره کنیم. گویا درخواست انتقالی داده بود و چون برای تکمیل مراحل درمان چشمش باید هر چند وقت یکبار به تهران می آمد، و از طرفی دلش هم نمی آمد من را که تازه به بابا محمدعلی رسیده بودم بعد از چندین و چند سال، دوباره درگیر غم دوری کند، تصمیم گرفته بود برای زندگی تهران را انتخاب کند‌. و من چقدر از او ممنون بودم. خانه ای که میثم پیدا کرده بود چند کوچه آن طرف تر بود و صاحب‌خانه اش، مرضیه خانم، زن مسن و مهربانی بود که برای پول اجاره کمترین مقدار ممکن را در نظر گرفته بود‌. روزی که با شریفه و عزیز برای اندازه زدن پرده رفته بودیم، عاشق و شیفته‌ی حیاط کوچک پر از گل و گیاهش شده بودم. خانه ای شمالی که ساکنین طبقه ی اول و دومش، مرضیه خانم و دختر و دامادش بودند و ما قرار بود توی نیم طبقه ی بالایی زندگی مشترکمان را آغاز کنیم که آشپزخانه نداشت و این برای من سخت بود اما می توانستم با هر سختی ای که بود زندگی کنم. سید که آمده و خانه را دیده بود از مرضیه خانم اجازه گرفته و خودش آستین هایش را بالا زده بود و با کمک میثم گوشه ای از پشت بام با چند ایرانیت فضای کوچکی را درست کرده بودند‌ و یک ظرفشویی و یک کمد فلزی و گاز سه شعله ی رومیزی قرار داده بودند و به این ترتیب آشپزخانه دار هم شده بودیم! پرده هایم را شریفه دوخته بود و گلدوزی روی پارچه هایم را هم مادرش که چرخ خیاطی جدید داشت انجام داده بود. خنده دار و شاید هم عجیب بود که احساس می کردم همه دست به دست هم داده اند تا ما هرچه زودتر سر و سامان بگیریم. شبیه آن وقت ها که می خواستیم میثم و شریفه را به خانه ی بخت بفرستیم. حتی بی‌بی هم پیش پیش چند قواره پارچه و لباس برایم فرستاده بود. بنا به خواست من و آقا سید مهمان زیادی دعوت نکرده بودیم‌ و همه چیز را ساده و خودمانی گرفته بودیم. ... @bahejab_com 🌹
هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_چهلم ♦️ @bahejab_com 🌹
🌺🌿🌺🌿🌺 📚 2⃣ 📍 سارا لباس عروسی اش را که تقریبا هم سایز من بود برایم آورده بود. آستین های پفی و منجق دوزی های ریز و درشتش دلم‌ را عجیب برده بود. همین که تنم کرده بودم عزیز روی سرم نقل پاشیده بود و بعد هم تا قبل از رسیدن مهمان‌ها به نیت این که چشم نخورم یک خروار اسفند را دود کرده بود! همه چیز به خیر و خوشی پیش رفته بود و شاید برایم باور کردنی نبود ولی بالاخره روز عقدکنان رسیده بود. حالا جلوی آینه ی سفره عقد نشسته بودم کنار آقا سید و از زیر تور روی صورتم و از گوشه ی چادر، به چهره های خندان مهمان ها نگاه می کردم. به پریسا که با پسر تپل کوچکش آمده بود، به سارا که برخلاف همیشه شاد و با نشاط بود، به بی‌بی مهربان که نای ایستادن نداشت و گوشه ای نشسته و زیر لب برای خوشبختیمان دعا می کرد، به شریفه که هم استرس داشت و هم لپ هایش گل انداخته بود از بس که ریز ریز با خواهرهایش و سارا بیخ گوش هم حرف زده و می خندیدند. و به عزیز که انگار بیشتر از من منتظر رسیدن چنین روزی بوده! قرآن را باز کردم و چشمم خورد به آیه ای که از اجر و پاداش صابرین می گفت. چطور باید شکرانه ی این روز و این لحظه را به جا می آوردم؟ داشتم همسر سید می شدم. شرعی و دائمی! قرآن می خواندم و اشک هایم برای باریدن از هم سبقت می گرفتند. "خدایا شکرت که سید هم از دیدن این لحظه های قشنگ محروم نیست و می بینه... خدایا شکرت که دل عزیز و پدرم رو شاد کردی. خدایا همه ی دخترا و پسرای روی زمین رو خوشبخت و عاقبت بخیر کن. خدایا به اندازه ی بزرگی و خوبی تموم نشدنیت، شکرت" شریفه آرام گفت: _این دفعه سومه که داره خطبه می خونه ها، حواست هست یا هنوز داری گل و گلاب جمع می کنی خواهر؟! از من می شنوی ناز نکن و سر ضرب بله رو بده. آقا سید بنده خدا مرد از دل نگرونی! صدای عاقد را می شنیدم و نگاهم به مردی بود که قهرمان زندگی ام شده بود. مرد روزهای جنگ و مبارزه. مردی که هیچ اتفاقی توی جبهه و رزم خم به ابرویش نیاورده بود و حالا با دستمالی سفید عرق های روی پیشانی اش را می گرفت و شبیه مظلوم ترین آدم دنیا خیره شده بود به خنچه ها و آب و آیینه‌. "دوشیزه مکرمه سرکار خانم سرمه تقوی، آیا وکیلم با مهریه‌ی معلوم یک جلد کلام الله مجید، یک جام آیینه و شمعدان و یک شاخه نبات و..." حس می کردم شیرینی قندهایی که پریسا روی سرمان می‌سابد از همین لحظه کامم را شیرین می کند. نگاهم که به نگاه سید گره خورد، لبخند زدم. او که از زیر چادر و این همه حجاب، رد خنده ام‌ را نمی دید. شاید حتی از این فاصله و از توی آینه نمی توانست چیزی را به وضوح ببیند هنوز! "... شما را به عقد دائم جناب آقای سید ضیاالدین موسوی درآورم؟ وکیلم دخترم؟" با صدایی که از شوق می لرزید و آرام بود گفتم: _با توکل به خدا و با اجازه ی پدرم و عزیز و بزرگترها... بله صدای هلهله و دست زدن ها که بلند شد باورم شد خواب ندیده ام. همه چیز واقعی بود. قرآن را بستم و بوسیدم و دوباره بسم الله گفتم. این بار برای شروع یک زندگی جدید و عاشقانه. وقتی برای عکس گرفتن ایستادیم و سید برای اولین بار دستم را گرفت، تمام آرامش دنیا به قلب عاشقم هجوم آورد. من دختر نوجوانی نبودم که درگیر تب و تاب حس زود گذری شده باشم یا رسم عاشقی را بلد نباشم و فردا، دوست داشتنم را با مشکلات زندگی بسنجم. من شک نداشتم که قصه ی عشق من و سید ماندگارتر از این حرف هاست. ... @bahejab_com 🌹
وضو می گیرم و چادرم را سرم می کنم. از چهره ی متفکرش می فهمم که انگار خودش را می خواهد از همین حالا محک بزند. دلم نمی آید از نصیحت مادرنه ام محرومش کنم و می گویم: _اگه واقعا دلت با محمدرضاست، باید به شرایطش هم فکر کنی و اونا رو هم قبولشون کنی. ببین می تونی با سوریه رفتن گاه و بی گاهش کنار بیای و این کارش برات ارزش محسوب میشه یا نه؟ عاشقی کردن فقط بودن و موندن توی لحظات شیرین نیست مادر. هزار جور سختی و غمم داره اما اگر عاشق باشی همون ها هم برات قشنگ میشه. گونه هایش گل می اندازد و سر به زیر می گوید: _مامان. من آدمی مثل محمدرضا که با اعتقاد و باور قلبی و ایمانش زندگی می کنه رو یه مرد خوب و واقعی می دونم... جواب مثبت غیرمستقیمش را دوست دارم. دلایلش شبیه دلایل زمان قدیم خودم است. خیالم راحت می شود که دخترم خانوم و فهمیده شده. صدای زنگ تلفن که بلند می شود، دستپاچه حمله می کند سمت گوشی. با آرامش می گویم: _اگه شریفه بود چیزی از محمدرضا نپرسی ها! با گلایه و خجول می گوید: _ماماااان! _همین که گفتم. فکر نکن چون خالته و دوبار اومده خواستگاری، می تونی باهاش راحت باشی! بالاخره قراره مادرشوهر آیندت بشه، باید پاشنه ی در این خونه رو از جا دربیاره تا من بهش دختر بدم. الکی که نیست... اول مردد می شود و بعد بدون این که به تلفن پاسخ بدهد، خودش را توی اتاقش پنهان می کند از خجالت. زنگ تلفن بعد از چند لحظه، قطع می شود. یاد روزهای دختر بودن خودم و اتاق یخچالی می افتم. توی دلم برای سلامتی تمام مدافعان حرم و همینطور محمدرضا دعا می کنم. انگار همین دیروز بود که به دنیا آمد. شریفه‌ی بیچاره ما را پاگشا کرده بود که دردش گرفت... هربار که نگاهم به قد و قامت محمدرضا می افتاد به این فکر می کردم که او دقیقا هم سن و سالِ، سال های با هم بودن من و سید است. چون فقط چند روز بعد از عروسی ما متولد شده بود. نماز مغربم را که سلام می دهم صدای بسته شدن در حیاط را می شنوم و بعد صدای قدم های همچنان محکم و مردانه اش را... هنوز هم هربار که می بینمش دلم می لرزد. با خوشحالی سجده ی شکر می روم برای به سلامت رسیدنش. سر که بلند می کنم می بینمش. موهای جوگندمی بالا زده اش را و صورتی که تازگی ها و در مرز شصت سالگی چند چین و شکن جدید پیدا کرده. دست راستش را به عادت و به نشانه‌ی سلام روی سینه گذاشته. انگشتر دُر نجفش هنوز هم همانجاست. مثل انگشتر بابامحمدعلی عزیزم. مردِ من با ساک کوچکی توی دستش ایستاده رو به رویم و با تمام خستگی هایش، به صورتم لبخند می پاشد‌. چشمانم همیشه شبیه چشمان او، این لحظه ها را تار می بیند... 🌺 @bahejab_com 🌹
🍃 کاش حداقل نیمی از سال #محرم بود. مادرها دست دخترانشان با آن چادرهای مشکی که مثل ماه درونش می‌درخشند را می گرفتند و در کوچه های شهر قدم می زدند. انگار کن که ستارگان زمینی همه جا را پر کرده باشند... #الهه_تیموری ✍ #بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید @bahejab_com 🌹
هوای حوا
♦️🌹♦️🌹♦️ #داستان_گوهرشاد 💎🕌 #مرضیه 🍃 #به_مناسبت_هفته_عفاف_حجاب 💝 @bahejab_com 🌹
📚🕌📚🕌📚🕌 💎 🍃 1⃣ بی‌تاب بود. ناشتایی نخورده بود و از بعد نماز صبح تابحال ته دهانش مزه‌ء زهرمار می‌داد‌ و تلخ بود. خواب بدی که دیده بود، دلش را آشوب و اوقاتش را تلخ کرده بود. کنار حوض نقلی آبی رنگ، زیر تیغ آفتاب نشست و چند مشت آب به صورتش پاشید و به عمه نگاه کرد که ظرف‌های دیشب مانده را با آرامش می‌شست و یکی دوتایی هم از زیر دستش، چرب و چیلی در می‌رفت. زیرلب هم برای خودش شعری که همیشه دوست داشت را زمزمه می‌کرد. هنوز نفهمیده بود این را، عمه که چشم نداشت پس چطور همیشه در حال کار کردن بود؟ البته که چشم داشت، اما چشمانی که کور بودند و تاریک‌. یعنی او هم خواب می‌دید؟! آفتاب اول صبحِ چله ی تابستان، گرمش می‌کرد. به خواهرش نگاه کرد که دست به کمر از پله‌های پشت بام پایین می‌آمد. کاش عجالتا خبری از آقاجان و آقاسید می رسید تا حداقل خیال راضیه کمی راحت می شد. خوب می دانست بقیه هم دست کمی از او ندارند ولی لب بسته بودند. با صدای بی‌بی، به خود آمد: _چی شده مرضیه؟ چرا از خروس‌خون تا حالا مثل مرغ پر کنده شدی و بالا و پایین میری و میای؟ باز چه آتیشی به جونت افتاده دختر؟ فقط بی‌بی بود که حال و احوال او را همیشه زیر نظر داشت! گوشه‌ء چارقدش را چند دوری، دور انگشت پیچید و جواب داد: _نمی‌دونم بی‌بی... حال خوشی ندارم. راستش دیشب انقدر ستاره شمردم تا بلکم خواب به چشمم بیاد ولی همین که خوابم برد، یه خوابای آشفته‌ای دیدم که... _استغفراله! عمه گویی صلاح ندیده بود تا آخر حرفش را بزند‌. ظرف مسی را زیر بغلش زد و ایستاد. پایین پیراهن گلدارش خیس شده بود. صلواتی فرستاد و در ادامه‌ء "استغفراله" گفت: _اگه شب دو لقمه کمتر بخوری راحت‌تر سر زمین می‌ذاری. خوبیت نداره خواب بدُ تعریف کنی دختر. زن آبستن تو این خونه‌ست. هول میفته به جونش زبونم لال. اونوقت خر بیار و باقالی بار کن! مادر خدابیامرزم همیشه می‌گفت عقل، چیزه شیرینیه! چه‌می‌دونم والا... پاشو پاشو اگه دلت می خواد این لگنُ از من پیرزن بگیر و ببر گوشه مطبخ... مرضیه حرفش را قورت داد‌. آقاجان و آقا سید دیشب خانه نیامده بودند. شهر شلوغ بود. هرچند او بیشتر از همه نگران راضیه بود. اذان ظهر را که گفتند و خبری از مردها نشد، فکر و خیالات زیادتر از قبل افتاد به جانش. انگار شیطان بیخ گوشش خیمه زده بود و مدام آیه یأس و ناامیدی می‌خواند و صد البته، مشتاقش می‌کرد به این‌که چادر قجری‌اش را سر بیندازد و بی‌خبر، از در بیرون بزند تا پی مردانشان را بگیرد... ... ✍🏻 💝 @bahejab_com 🌹
🕌📚🕌📚🕌📚 💎 🌿 6⃣ انقدر تن و جانش از ترس لرزیده بود که وقتی به اطراف نگاه کرد باورش نشد بالاخره با هر خفت و بدبختی که بوده به حرم رسیده. لبخندی از سر شوق زد، سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت: _خدایا شکرت که دوباره حرم آقامو دیدم. چقدر جای بی‌بی و عمه و راضیه خالیه! یا امام هشتم، بطلبشون... کمی خم شد و زیر لب و از همان راه دور، سلام داد و بعد خواست به قدر چند لحظه نفسی چاق کند. تکیه زد به دیوار سنگی پشتش و دست روی قلب بی قرارش گذاشت. صدای جیغ که به گوشش خورد سر برگرداند. چند قدمی پیش رفت تا ببیند‌ چه خبر شده. همه جا شلوغ بود. از پشت تورِ روبند دید که چندتایی آژان با عربده کشی جلوی یک درشکه را گرفتند. پشت دیوار پنهان شد و به تماشا ایستاد‌. یکی از آژان ها زنی که توی درشکه نشسته بود را پایین کشید. دل مرضیه هری ریخت. صدای جیغ زدن زن و شیهه‌ی اسب و داد و فریاد مردی که داشتند به زور از سر لابد عیالش، حجاب می کشیدند درهم پیچیده بود. مامور نامرد، یک پایش را بالا برد و به زن که برای نگه داشتن چادر روی سرش مقاومت می کرد، لگدی محکم زد. انگار به جان مرضیه نشست دردش. چشمش را بست و نالید:"آخ... ای بی مروت... خدا لعنتت کنه بی غیرت" شوهرِ بیچاره‌ی زن، حتی توانِ دست به یقه شدن با مامورین را نداشت. چند نفری با چوب و چماق رویش ریختند و حالا نزن کی بزن. مرضیه جگرش برای زن و مرد بی‌نوا آتش گرفت. اما کاری از دستش برنمی آمد. بغض کرد و ناگهان خیال کرد یکی از مامورها که سبیلش از بناگوش در رفته بود، بِرُّ بر به او زل زده.‌ پر چادر را گرفت و زیر گلویش را کیپ کرد. دوباره پشت دیوار چپید و بعد از چند صلوات و ذکر و توسل، چشم چرخاند و با ندیدن مرد سبیلو، خیالش جمع شد که چیزی نیست! شرش را کم کرده. راستِ دیوار را گرفت و بی آن که جایی را نگاه کند راهش را کشید و رفت طرف در حرم. ولی هنوز نرسیده، چندتایی مرد پیر و جوان و روحانی و زن های چادری، با مشت های گره کرده و چهره هایی که برافروخته بود، از دور و ور ریختند به نیت ورود به حرم. تا به خودش بجنبد لابه لای سیل جمعیتِ زن و مرد پیش رفت و پیش رفت. هنوز درست نمی دانست چه بلایی به سرشان نازل شده و چیزهایی که به چشم می دید را باور نمی کرد. گویی خوابِ دیشبش بود که کش می آمد و تمامی نداشت. کاش دست عمه باز روی صورتش می افتاد و بیدارش می کرد... ... ✍🏻 💖 @bahejab_com 🌹
🕌📚🕌📚🕌📚 💎 🍃 7⃣ گویی مردم بیل و چماق و کلنگ به دست آمده بودند تا بجنگند! مگر می شد بین آن جمعیتِ خروشان از پشت روبند، به همین راحتی ها آقاجان و آقاسید را پیدا کند؟ صدای تیر و تفنگ که بلند شد، درگیری ها بد و بدتر شد. دل مرضیه با بیشتر شدن صداها، گواهی بد می داد. کسی داد زد:"آی مردم... برادرا، خواهرا، مسجد گوهرشاد... ریختن این از خدا بی خبرای بی ناموس دارن مرد و زنُ به خون می‌کشن!... آی مسلمونا..." مرد به فاصله‌ی چند وجب از مرضیه ایستاده بود و هنوز دستان عدالت خواهش به سمت آسمان بلند بود که تیری قلبش را نشانه رفت. مرضیه به صورتش کوبید و جیغ کشید... قطره ای خون به روبند سفیدش پاشیده شد. زانوان مرد خم شد و با صورت به زمین افتاد. شهیدش کردند! مرضیه حالا تارتر از قبل می دید. اشک های روی صورت و خونِ روبند، همه جا را تار کرده بود. مثل خیلی ها دوید به طرف گوهرشاد‌. یک لنگه کفشش از پایش درآمده بود ولی او شبیه غزالِ رم کرده بی امان می دوید. خیال نمی کرد این لحظه ها را زندگی می کند. انگار یک عده اجنبی بی دین آمده بودند و داشتند حرمت حرم آقا را می شکستند اگرنه که مامور هرچقدر هم معذور بود، خدا و پیغمبرش را که به دنیا نمی فروخت! اما اجنبی ها که حرمت شکنی نمی فهمیدند. پس بعید نبود که خیلی غلط ها بکنند که نباید! به واقع داشت جنگ می دید. کف حیاط مسجد گوهرشاد، جنازه روی جنازه ریخته بود و از کاشی و نقش نگارهای روی دیوار، خون سرخ بود که چکه می کرد... وحشت زده بود. مردم به او می خورند و رد می شدند. تمام تنش درد بود. حوض فیروزه ای لب پر شده و در عوضه آب زلال، خونابه درونش جریان داشت. به مردان و زنانی که غرق خون، هر گوشه ای افتاده بودند نگاه می کرد. خدایا... "حسین... حسین جان... برادرم" دختر جوانی بالای سر برادرش که شهیدش کرده بودند، نشسته بود و با ناله، نامش را صدا می زد. ماموری حمله کرد و چادر دخترک را کشید و با قنداق تفنگ به سرش کوفت. مرضیه مرد و زنده شد. مقتل و قتلگاه به نظرش آمد و توی گوشش نوای نوحه و روضه های عاشورایی که کبلایی ممد می خواند تکرار می شد. "از حرم تا قتلگه زینب صدا می زد حسین... ناله ها می زد حسین... زینب صدا می زد حسین" ... ✍🏻 @bahejab_com 🌹
🌹🍃 🕌 🍃 8⃣ جانش داشت بالا می آمد. دخترک دستانش را روی گیسوان بلندش گذاشت و زار زد. چاره ای نبود. غیرت زنانه مرضیه به جوش آمد. جلیقه‌ی بته جقه اش را کند و خودش را به دخترک رساند. جلیقه را پهن کرد روی سر دختر. دست انداخت و خواست گوشه ی چارقدش را جر بدهد اما شدنی نبود. پارچه‌اش محکم تر از آن بود که با دستان بی جان مرضیه پاره شود. این بار، روبندش را کند و دور پیشانی شکسته دختر بست. چشمان معصوم و داغ‌دار دختر را به خاطر سپرد و از جا بلند شد. ناگهان چیزی مثل صاعقه خورد به شانه اش. نفسش توی سینه محبوس شد از درد باتونی که آژان چندبار پیاپی به شانه اش زد. میان آن همه آشوب و هیاهو، تق و تق صدای شکستن استخوانش را شنید. مرد شروع کرد به فحاشی و با پنجه ی وحشی مردانه اش چادر مرضیه را کشید. هر چه می کرد نمی توانست فرار کند تا بلکه اقلا اجازه ندهد این مرتبه، حجابش را بردارند. _ولش کن مزدوره بی همه چیز فکر و خیال نبود. آقاجانش بود! سر و کله‌اش پیدا شده بود به هواخواهی دختر کوچکش. با مامور دست به یقه شد. حاجت روا شده بود‌. معجزه بود دیدار پدر در آن وانفسا و صحرای محشر. مرضیه نفس نفس می زد. گرما و درد و غم و غصه داشت از پا درش می آورد. اگر می افتاد روی زمین، زیر دست و پای جمعیت له می شد. _برو مرضیه. برو آقاجون. حلالم کن بابا. اشهد ان لا اله الا الله... زبانش را گاز گرفت. چه می‌گفت آقاجان؟ حالا وقت رفتن بود؟ داشت اشهدش را می خواند؟ از کنار پیراهنش فهمید که زخمی شده. داشت قربان صدقه ی آقاجانش می رفت که دستی دور بازویش حلقه شد و کشیدش عقب. زنی میانسال بود که به لاغری اش نمی خورد آن همه بنیه و توان! مرضیه نالید: _چرا همچین می کنی خانوم؟ آقامه... زن داد می زد تا صدایش به گوش مرضیه برسد: _مگه نشنفتی آقات چی گفت؟ باید از این مهلکه فرار کنی دختر. نمی بینی خون جلو چشاشونو گرفته؟ می خوای پیش روی آقات... لا اله الا الله! بیا... بدو ننه... _میگم آقامه. تنها نیومدم که تنها هم برگردم! بذار دستم به دستش برسه. تو رو ابوالفضل ولم کن. زخمی شده. جوابه بی‌بی رو چی بدم بی آقام؟ ... ✍🏻 @bahejab_com 🌹
🌼🍃 💎 🍃 ✨ زن لنگ می زد. کنار ابروی چپش شکاف خورده بود ولی جانِ خوبی داشت! _بخدا که کسی ازینجا جون سالم به در نمی‌بره. تو بی مادری؟ می خوای به عزای چند نفر بشینه اون بدبخت؟ تا نعش تو هم نیفتاده رو نعش بقیه بیا... بجنب... حواسشون پرت شده به کتک زدن اون حاجی. حالا تا بی عمامه و عبا نکننش دلشون آروم نمی گیره. خدایا..‌. چه روزی به روزمون شد... خدایا این جوان‌ها ننه و آقا دارن و عیالوارن... آخ خدا. قربون بزرگیت برم. یا امام هشتم به دادمون برس... با همه ی جانی که نداشت، زن مجبورش می کرد مثل باد بدود. مرضیه برگشت تا آقاجانش را ببیند ولی نه خبری از او بود و نه از آژان. بین شلوغی ها گمشان کرده بود. از کنار دیوار بالاخره گذشتند و از گوشه‌ی در که باز مانده بود با چابکی زن توانستند فرار کنند. جیرینگ جیرینگ النگوهای زن و نفرین های پشت سرهمش به رضا میرپنج و مامورانش و شلیک تفنگ ها و ناله ی زخمی ها در هم پیچیده بود. زن با گریه گفت: _دلم خون شده ننه. پسر رشید منم کشتن. بی‌گناه کشتن. بچه‌م فدای سر امام حسین. بیا ننه. من خودم دیدم. تو که رو برگردوندی، آقاتُ زدن. با تیر... خدا صبرمون بده. هم سفره ی امام حسین باشن همشون. مرضیه خواست جیغ بزند که پس کو آقاجانم؟ سر آقا سید چه بلایی آوردند؟ ولی ته گلویش خفه شد همه چیز. یاد بی‌بی افتاد که آخرین بار، شال را خودش دور پهلوی شوهرش می بست و برایش "لا حول و لا قوه الا بالله" می‌خواند زیر لب. یاد راضیه افتاد و بچه‌ای که حکما یتیم شده بود در شکم مادر! یاد خواب دیشب و الرحمن و جنازه هایی که ندیده بودشان. بی مرد و بی سایه سر شده بودند همگی. حتی نتوانسته بود برای آخرین بار و به قدر چند دقیقه توی صورت پدرش نگاه کند‌ زن راست می گفت. باید می رفت. باید می رفت و هرچه با چشم دیده بود به گوش بقیه می رساند. باید از این جنایت عالم و آدم را با خبر می کرد تا کمر ببندند به انتقام. زن دستش را می کشید و فرار می کردند. آخ که چقدر آقاجان داغ زیارت حرم امام حسین داشت. آخ که چقدر می خواست کبلایی باشد و نشد. آخ که چقدر تمام عمر ته تعزیه ها خوانده بود آرزویش را. همه جای حرم صدای پر سوز آقاجان را می شنید: "بر مشامم می‌رسد هر لحظه بوی کربلا... بر دلم ترسد بماند آرزوی کربلا... تشنه ی آب فراتم ای اجل مهلت بده... تا بگیرم در بغل قبر شهید کربلا..." پایان تقدیم به روح مطهر شهدای گوهرشاد.🌹 ✍🏻 @bahejab_com 🌹
🍃🌼 ❣ ♦️هر چیزی یه سبکی داره 🍃چادر هم سبک خودش رو داره. 🔺قرار نیست هر وقت حوصله تیپ زدن نداشتیم، یه چادر بکشیم روی سرمون و بریم بیرون! 🔹قرار نیست اگه چادر می پوشیم، خروار خروار آرایش هم داشته باشیم! 🔸قرار نیست اگه چادر می پوشیم مانتوی آستین کوتاه و جلوباز هم تنمون باشه...! 🔺قرار نیست اگه چادر می پوشیم روسری های سُر بذاریم و موهامون بیشتر از قبل مشخص بشه...! نه عزیزم... 😊 می دونی⁉️ چادر یه اصله که هزارتا اصول داره☘ وقتی قشنگه❤️ که قشنگی هاش رو رعایت کنی... چادر سادگیه... پوشش واقعیه...🌸 🌺 @bahejab_com 🌹