هوای حوا
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم #قسمت_هفتم...👇 @bahejab_com 🌹
📍📚📍📚📍📚📍
#تو_را_بهانه_میکنم 📚
#قسمت_هفتم 📍
تمام لحظه های آن شب را با استرس گذرانده بودم! تا بعد از نماز حتی چشم روی هم نگذاشته بودم. از طرفی سرتاسر وجودم را شوقی شیرین در بر گرفته بود از اینکه توانسته بودم حتی در همین حد کم مفید باشم و از طرف دیگر دل آشوبه ای عجیب و غریب داشتم.
هم نگران دستگیر شدن پسری بودم که دوستانش "سید" صدایش کرده بودند و هم در این فکر بودم که کاش فردا بخیر می گذشت...
در واقع این اولین اقدام مهم سیاسی من محسوب می شد! یک بار که بابا با سر و وضع نسبتا آشفته ای آمده بود، توی یکی از کتاب هایی که کنج طاقچه گذاشته بود کاغذ تاخورده ای پیدا کرده و خوانده بودم که باعث شد بفهمم اطرافم چه می گذرد...
بعدترها متوجه شدم که آن کاغذ اعلامیه بوده و داشتنش جرم محسوب می شده و شصتم خبردار شد که بابا دست به مبارزات سیاسی زده... شاید اگر پسر بودم من را همراه خودش می کرد اما...
همیشه به این فکر می کردم که مادرم اگر بعد از به دنیا آمدن من فوت نمی شد شاید حالا برادری داشتم که بابا می توانست دلگرم حضور مردانه اش باشد. نمی دانم چرا اما این روزهای پر التهاب که چهره ی مصمم بابا را می دیدم این فکر آزاردهنده مدام توی سرم رژه می رفت که چرا پسر نشدم! شاید اینطوری حداقل از فعالیت های سیاسی خودش و دوستانش بیشتر باخبر می شدم.
چند روز قبل از این حادثه بود که بلاخره تصمیم گرفتم به عنوان یک دختر، یک زن ایرانی برای کشورم قدمی بردارم... یکی دوبار بدون این که به کسی حرفی بزنم یواشکی تظاهرات رفته بودم و این سومین تجربه ام بود و امیدوار بودم آخرین هم نباشد!
بعد از نماز بود که چشم هایم گرم شد و خوابم برد...
_سرمه؛ پاشو دیگه سر ظهره... نیگا عین خیالشم نیست که امروز قرار داره ها!
با شنیدن پچ پچ های شریفه کنار گوشم، سریع چشم هایم را باز کردم و به ساعت نگاه کردم.
_ساعت خواب! دلم از دیشب هزار راه رفت... کسی چیزی نفهمید؟
پتو را کنار زدم و خودم را رساندم پشت پنجره، توی حیاط پرنده هم پر نمی زد...
_خداروشکر
_گمونم امن و امان... من که اومدم خبری نبود
_کی اومدی؟ سلام
_علیک سلام؛ نیم ساعتی هست
_پس چرا الان منو بیدار کردی؟
_داشتم با عزیز صبحونه می خوردم. پاشو توام یه لقمه بذار دهنت تا بعد بریم سراغ نوار
_هیییس... گرسنم نیست، تو حواس عزیز رو پرت کن تا من برم بردارمش
_ای بابا تمام کارای سخت همیشه رو دوش منه
_برو دیگه شریفه...
نوار را که دوباره توی جیب ژاکتم گذاشتم نفس عمیقی کشیدم و زیرلب خداراشکر کردم.
_مطمئنی من نیام؟
_آره، چادرمو بده
_ببین، اگه پسره رو گرفته باشن، اگه از زیر زبونش کشیده باشن که امروز با تو قرار داره، اگه بری بجای اون چندتا قلچماق اونجا باشن چی؟
_زبونت رو گاز بگیر شریفه! خدا نکنه...
_اول خوب همه جا رو دید بزن بعد برو جلو
_چشم
ناغافل و محکم بغلم کرد... همیشه ی خدا دلواپس بود و نفوس بد می زد!
_برم؟
_به امان خدا...
چادرم را زیر صورتم کیپ کردم و با بسم الله راه افتادم. چند کوچه بیشتر فاصله نداشت...
احساس می کردم کسی پشت سرم می آید، قدم هایم را بلندتر برمی داشتم. از پیچ کوچه گذشتم و برای یک لحظه برگشتم که هم زمان صدای ترمز توی گوشم پیچید...
#ادامه_دارد
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌
@bahejab_com 🌹
هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_هفتم 📍 @bahejab_com 🌹
#رمان 📚
#تو_را_بهانه_میکنم 2⃣
#قسمت_هفتم 📍
فکرم درگیر رفتار میثم شده بود ولی کاری از دستم بر نمی آمد. فردای آن روز تمام مدتی که سرکلاس بودم و درس می دادم به این فکر می کردم که چه رابطه ای بین خواب عزیز و بابا محمدعلی و مشکوک شدن میثم می تواند باشد؟ و در نهایت هم به هیچ نتیجه ای نرسیدم.
ما همیشه چشم به راه برگشتن بابا بودیم... دلم می خواست برگردد و مزاری داشته باشد.
وقتی از کلاس بر می گشتم حس کردم توی کوچه و خیابان کسی تعقیبم می کند. یکی دوباری برگشتم اما کسی نبود. شاید فقط فکر کرده بودم.
هنوز هم خیلی وقت ها موقع برگشتن، اشتباهی مسیر منزل آقاجان را می رفتم و تازه نیمه های راه یادم می افتاد که من و عزیز چند مدتی هست که کوچ اجباری کرده ایم. یاد آن کوچه و خانه و خاطراتش هنوزم که هنوز بود آتش به جانم می زد.
من آنجا قد کشیده بودم. مدرسه رفته بودم. دوست پیدا کرده بودم. روزهای قبل از انقلاب را دیده بودم. شب های موشک باران را تحمل کرده بودم.
من از پشت پنجرههای همان خانه سید را دیده بودم. همانجا محرم شده بودیم... عاشق شده بودم. آخرین بار توی همان کوچه از زیر قرآن ردش کرده بودم.
همیشه این فکر مزاحم به قلبم نیش می زد که چرا سید دقیقا همان وقتی زخمی و مجروح شد که من نامزدش شده بودم، بدرقه اش کرده بودم و پشت سرش کاسه ی آب ریخته بودم؟
اگر مثل شریفه خرافاتی بودم می گفتم دستم و پا قدمم خوب نبوده! اما به قسمت و تقدیر بیشتر اعتقاد داشتم تا خرافات.
چقدر دلتنگ روزهایی بودم که او جبهه بود و من گوشه ی اتاق یخچالی اشک های پنهان می شدم و گرمم را تند و تند پاک می کردم تا پیش چشم عزیز و آقاجان رسوا نشوم.
از وقتی که نامه ی حلالیت فرستاد و میثم دوباره به دیدنش رفت و برگشت؛ دیگر هیچ خبری از او نداشتم.
یعنی عزیز بود که عمو میثم را فرستاده بود مشهد و گفته بود:"این دختر شیرینی خورده ی آقا سیدِ. در و همسایه، قوم و خویش همه می دونن که بهم دیگه محرم شدن. نمیشه که آخه مادر... با دو تا کلوم میشه دل این دختر رو آروم کرد و دهن مردمو بست؟ پس فردا حرف درمیارن که لابد دختره عیب و علتی داشته. آقا سید جانباز شده... خب به دیده ی منت! سرمه که گفت من عیبی نمی بینم و شوهرم بیشتر برام عزیز شده. ناز کردنِ از طرف دختر دیده بودیم ولی اینجوری رو نه دیگه.
میثم جان، برو... برو مشهد مادر. تکلیف برادرزادت رو خودت معلوم کن. با سید و بی بی چهار کلام حرف حساب بزن و گلهی منو به گوششون برسون و برگرد."
میثم هم رفته بود و با سری زیر افتاده برگشته بود. نخواسته بود. سید هیچ جوری نخواسته بود تا من پا به پای درد کشیدن هایش بسوزم و بسازم. نخواسته بود که عصای دستش و سوی چشمانش بشوم.
از همان روز به بعد دیگر نه پریسا را دیدم و نه خانم باخترانی و آقا موسی را. نه از بی بی خبری داشتم و نه خود سید ضیاالدین. کینه ای نبودم ولی هر چیزی که آن وقت ها به او وصل می شد باعث عذابم بود.
حالا چند سالی می شد که هر شب قبل از خواب به سرنوشتش فکر می کردم. به این که نابینا شدنش خانه نشینش کرده بود یا نه... او همچنان شبیه روزهای جنگ، مرد میدان مبارزه بود و داشت سرسختانه زندگی می کرد؟ ازدواج کرده بود؟! بعد از شهادت زینب و نخواستنِ من... ازدواج کرده بود؟!
حتی خطوط ریز کنار چشمانش از ذهنم بیرون نمی رفت. با اینکه هیچ عکسی از او نداشتم اما توی ذهنم مدام چهره اش را مرور می کردم. چفیه ی یادگاری اش هنوز هم بعد از انگشتر بابا، گران بهاترین دارایی ام بود. این بی خبریِ عمیق را بیشتر دوست داشتم. اینطوری خیال می کردم خوب و خوش است. زندگی می کند و فقط... به هر دلیلی، ما قسمت هم نبودیم.
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌
@bahejab_com 🌹
🕌📚🕌📚🕌📚
#داستان_گوهرشاد 💎
#مرضیه 🍃
#قسمت_هفتم 7⃣
گویی مردم بیل و چماق و کلنگ به دست آمده بودند تا بجنگند!
مگر می شد بین آن جمعیتِ خروشان از پشت روبند، به همین راحتی ها آقاجان و آقاسید را پیدا کند؟
صدای تیر و تفنگ که بلند شد، درگیری ها بد و بدتر شد.
دل مرضیه با بیشتر شدن صداها، گواهی بد می داد.
کسی داد زد:"آی مردم... برادرا، خواهرا، مسجد گوهرشاد... ریختن این از خدا بی خبرای بی ناموس دارن مرد و زنُ به خون میکشن!... آی مسلمونا..."
مرد به فاصلهی چند وجب از مرضیه ایستاده بود و هنوز دستان عدالت خواهش به سمت آسمان بلند بود که تیری قلبش را نشانه رفت.
مرضیه به صورتش کوبید و جیغ کشید...
قطره ای خون به روبند سفیدش پاشیده شد.
زانوان مرد خم شد و با صورت به زمین افتاد. شهیدش کردند!
مرضیه حالا تارتر از قبل می دید. اشک های روی صورت و خونِ روبند، همه جا را تار کرده بود.
مثل خیلی ها دوید به طرف گوهرشاد.
یک لنگه کفشش از پایش درآمده بود ولی او شبیه غزالِ رم کرده بی امان می دوید.
خیال نمی کرد این لحظه ها را زندگی می کند. انگار یک عده اجنبی بی دین آمده بودند و داشتند حرمت حرم آقا را می شکستند اگرنه که مامور هرچقدر هم معذور بود، خدا و پیغمبرش را که به دنیا نمی فروخت!
اما اجنبی ها که حرمت شکنی نمی فهمیدند.
پس بعید نبود که خیلی غلط ها بکنند که نباید!
به واقع داشت جنگ می دید. کف حیاط مسجد گوهرشاد، جنازه روی جنازه ریخته بود و از کاشی و نقش نگارهای روی دیوار، خون سرخ بود که چکه می کرد...
وحشت زده بود. مردم به او می خورند و رد می شدند.
تمام تنش درد بود. حوض فیروزه ای لب پر شده و در عوضه آب زلال، خونابه درونش جریان داشت.
به مردان و زنانی که غرق خون، هر گوشه ای افتاده بودند نگاه می کرد. خدایا...
"حسین... حسین جان... برادرم"
دختر جوانی بالای سر برادرش که شهیدش کرده بودند، نشسته بود و با ناله، نامش را صدا می زد.
ماموری حمله کرد و چادر دخترک را کشید و با قنداق تفنگ به سرش کوفت.
مرضیه مرد و زنده شد. مقتل و قتلگاه به نظرش آمد و توی گوشش نوای نوحه و روضه های عاشورایی که کبلایی ممد می خواند تکرار می شد.
"از حرم تا قتلگه
زینب صدا می زد حسین...
ناله ها می زد حسین...
زینب صدا می زد حسین"
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍🏻
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید❌
@bahejab_com 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📘✂️📙✂️📕
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_هفتم 📕
دور خودش میچرخید. اشک میریخت و زیرلب آیه الکرسی میخواند. اولین مانتو و شلواری را که دستش رسید پوشید. چادرش را به سر کشید. کیفش را برداشت و بیرون رفت. اوضاعش برای رانندگی کردن مناسب نبود. دربست گرفت و با دلی که آشوبتر و بیقرارتر از همیشه بود راه افتاد. همین که ماشین از پیچ کوچه گذشت و نگاهش افتاد به سیاهیهای ایستگاه صلواتی دلش لرزید. چشمش را بست و با تمام وجود امام حسین را صدا کرد. "یا امام حسین،بخیر بگذرون"
تقریبا نیم ساعت نشده جلوی بیمارستان بود. انقدر برای دیدن همسرش سردرگم بود که حتی متوجه نشد کرایه را چگونه حساب کرده. جلوی پذیرش نرسیده رادمنش ظاهر شد و نفهمید چه چیزی در چهرهاش دیده که سریع شروع کرد به دلداری دادن. ولی خب تصادف ساده که نیازی به اتاق عمل نداشت! سعی کرد مثل همیشه صبوری کند، خدایا...
کاش این همه تنها نبود. آن هم اینجا، پشت درهایی که هرچند قفل و زنجیری نداشت اما مانع از عبورش شده بودند. لیوان آب را از رادمنش گرفت و با صدایی که از شدت گریه گرفته بود گفت:
_نمی فهمم. آخه چرا تصادف؟ ارشیا که هیچوقت بیاحتیاطی نمیکنه.
_حادثه که خبر نمیکنه خانم. شاید برای من اتفاق میافتاد. یا هرکس دیگهای.
بچه که نبود. این را میدانست اما دقیقا نمیفهمید چرا از بین این همه آدم، شوهر او باید تصادف میکرد و مثلا وکیلش راست راست راه میرفت. دوباره از علاقهی زیاد، خبیث شده بود. زبانش را گاز گرفت و استغفراله گفت. ناخودآگاه یاد صبح افتاد. هنوز عصبی از کابوس دیشب بود که لیوان شیر را روی میز گذاشت. ارشیا که اتفاقا چند روزی هم بهم ریختهتر بود با قاشق کوچک روی تخممرغ کوبید و پرسید:
_تو دیگه چرا اول صبح پکری؟
در جواب فقط شانه بالا انداخت. متعجب بود از اینکه متوجه بیحوصله بودنش شده! حتی موقع رفتن هم گفته بود:
_شاید امشب زودتر برگردم، قرمه سبزی میپزی؟
و او فقط برای چند دقیقه چقدر خوشحال شد که روزش با این همه حرف و توجه از جانب ارشیا شروع شده اما درگیر کابوس هم بود. راستی چرا هنوز خروشتش را بار نگذاشته بود؟ انگار هنوز و دوباره دل خودش قیمه میخواست. بهخیالش بیتوجهی صبح را با شام خوشمزهی شب جبران میکرد؛ ولی حالا...
دست خودش نبود که گریهاش مدام بیشتر میشد. ای کاش دلیل گرفته بودنش را میگفت، یا نگذاشته بود شرکت برود. ای کاش خواب لعنتیاش انقدر زود تعبیر نمیشد و حالا تدارک غذای دوست داشتنی او را میدید. و هزاران ای کاش دیگری که مدام و بیوقفه توی سرش چرخ میخورد.
بالاخره ثانیههای کشدار انتظار گذشت و دکتر سبزپوش بیرون آمد. قبل از او رادمنش به سرعت سمتش رفت و پرسید:
_دکتر، حالشون چطوره؟
_خوشبختانه خطر رفع شده و در حال حاضر وضعیت قابل قبولی داره. فعلا هم توی ریکاوری هستن.
سعی میکرد هضم کند حرفهای عجیب بعدی دکتر را در مورد شرح حالش. انگار کمکم باید خوشحال هم میشد که شوهرش از چنین تصادفی جان سالم به در برده.
سرگیجه دست از سرش برنمیداشت. همین که دکتر رفت با ترانه تماس گرفت و همه چیز را دست و پا شکسته برایش گفت. نیاز داشت به وجود خواهرش.
وقتی تخت ارشیا بیرون آمد اول نشناختش. صورتش متورم و کمی کبود به نظر میرسید و به دست و پایش آتل بسته شده بود. سرش را هم باندپیچی کرده بودند. و اما اخم همیشگیاش را هم داشت که اگر نبود شاید شک میکرد به هویتش!
ادامه دارد...
#الهام_تیموری ✍
#یک_حس_خوب 🦋
💌روی لینک زیر بزنید...👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3