eitaa logo
هوای حوا
217 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
253 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از هوای حوا
🕌📚🕌📚🕌📚 💎 🍃 4⃣ حالا چند روزی می شد که اوضاع بهم ریخته تر و بدتر شده بود. با استماع اخبار و دستور جدید رضاخان، خون زن و مرد به جوش آمده و دست به اعتراض و تحصن زده بودند. هیچکسی درست و حسابی نمی فهمید، کلاه شاپو و کشف حجاب چه صیغه ای بود دیگر... یاد خواب دیشب افتاد. دورتادور حیاط را پارچه های عزا زده بودند و صدای گریه و ناله از هر سو بلند بود. زن ها توی اتاق های تو در تو و مردها توی حیاط جمع شده و عزاداری می کردند‌. از زیر گلدان های شمعدانی و حسن یوسفِ آقاجان که روی لبه ی بیرونی حوض ردیف شده بودند، قطره قطره خون می چکید. هیچ آشنایی نمی دید. آقاجان و بی‌بی نبودند. صوت قرآنِ کَبلایی ممد توی گوش هایش پیچ و تاب می خورد‌. چرا روضه ی امام حسین نمی خواند؟ چرا الرحمن؟! زیر دیگ های مسی با کوپه های هیزم آتش گرفته روشن بود. یکی از دیگ ها سر رفت و بجای آب و کف سفید، خون سر ریز کرد بیرون... داشت از وحشت چیزهایی که می دید، می مرد. دست جلوی صورتش گذاشت و جیغ کشید. صدایی از حنجره اش بیرون نمی‌آمد. ناگهان چیز سنگینی خورد توی صورتش. چشم باز کرده و سقف نازک پشه بند را دیده بود از لابه لای انگشتانِ حنا زده و تپل عمه خانم که احتمالا توی خواب غلت خورده و افتاده بود روی او... مگر خوابی از این بدتر هم می شد دید؟ دست عمه را کنار زده و خودش را چپانده بود زیر شمد گلدار و تا می شد هق زده بود بی صدا. و حالا مطمئن بود با همه ی دلخوشی های بیخودی، باید منتظر چیزی باشند! دلش گواهی بد می داد و نمی توانست صبر کند. باید می رفت و برای راضیه و مادرش و عمه، خبر خوش می آورد. ... ✍🏻 💝 @bahejab_com 🌹
هدایت شده از هوای حوا
🕌📚🕌📚🕌📚 💎 🍃 5⃣ سفره‌ء ناهار با نان خشک های درونش، جمع شده و کاسه ها روی هم توی سینی گوشه اتاق بود. بی‌بی و عمه سر گذاشته بودند روی بالش های مخمل قرمز سیگاری و چرت بعدازظهر می‌زدند. امروز زودتر از همیشه غذا خورده و خوابیده بودند. تازه صلاه ظهر شده بود! بند چادر را محکم کرد، روبندش را انداخت و پاورچین پاورچین خودش را به حیاط رساند. خوب می‌دانست دارد چه خطری می‌کند، ولی چاره ای نبود. باید می‌رفت... همین که بسم الله‌ی گفت و پرده را بالا داد، کسی مچش را گرفت. با ترس برگشت و از پشت تور جلوی چشمش، راضیه را دید. نفس راحتی کشید و پچ‌پچ کرد: _گمون کردم داری چرت می‌زنی _مگه با این همه دل‌آشوبه می‌شه سرمُ بذارم زمین؟ کجا چادرچاقچور کردی مرضیه؟ _تا بی‌بی و عزیز از خواب بیدار بشن برگشتم. میرم تا نزدیکی‌های حرم. شاید فرجی بشه و آقاجون رو ببینم. _مگه یادت رفته آژان ها چه بلایی سر طیبه آوردن میونه گذر؟ همین که برسی سر کوچه، دست از پا درازتر برمی گردی! _حواسم جمعِ. اینو ببین. روبند را بالا زد، از زیر چادر، پارچه سبز نازکی را بیرون کشید و بویید. نزدیک کرد به خواهرش: _همونه که دلت می‌خواست دخیل کنی به حرم. برداشتم که اگه امام رضا تصدقش بشم طلبیدم، جای تو ببرم چشمان شهلای راضیه به نم اشک نشست. لب هایش لرزید: _آقا سید وعده کرده که اگه بچه پسر باشه، اسمشو بذاره غلامرضا. اگه دختر شد که معصومه. می‌گه یک سالش که شد موهاشو از ته می تراشه و هم‌ وزنش طلا می‌بره صحن آقا... کاش... کاش بلایی سرش نیاورده باشن این از خدا بی خبرا... نکنه بچه‌م هنوز نیومده یتیم شه؟ مرضیه بوسه ای پشت دست خواهرش زد و با مهر گفت: _دور سرت بگردم. خدا بزرگه. حرص و جوش نزن انقدر. جدش نگه‌دارشه. _مرضیه تو رو پیغمبر قسم مواظب خودت باش. اگه بری و چادر از سرت بکشن این لامذهب‌ها، ما چه خاکی به سرمون کنیم؟ آخه این روزا هارتر از پیش شدن... هرطور بود بالاخره دل راضیه را قرص کرد و به راه افتاد‌. نمی توانست مدعی باشد که نترسیده. در بند بند وجودش هراس رخنه کرده بود‌. گاهی پا تند می کرد و گاهی آرام و با تانی قدم برمی داشت. از پیچ کوچه که گذشت، فکر کرد"نکنه آقاجون دلخور بشه بابت این کار؟ اما نه... همین که دلیل براش بیارم و یقین کنه دلمون شور می زده، حق رو به حق‌دار می‌ده. یا ضامن آهو... خودم رو به شما سپردم. ضمانت آبروی ما رو بکن". ... ✍🏻 💝 @bahejab_com 🌹
هدایت شده از هوای حوا
🕌📚🕌📚🕌📚 💎 🌿 6⃣ انقدر تن و جانش از ترس لرزیده بود که وقتی به اطراف نگاه کرد باورش نشد بالاخره با هر خفت و بدبختی که بوده به حرم رسیده. لبخندی از سر شوق زد، سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت: _خدایا شکرت که دوباره حرم آقامو دیدم. چقدر جای بی‌بی و عمه و راضیه خالیه! یا امام هشتم، بطلبشون... کمی خم شد و زیر لب و از همان راه دور، سلام داد و بعد خواست به قدر چند لحظه نفسی چاق کند. تکیه زد به دیوار سنگی پشتش و دست روی قلب بی قرارش گذاشت. صدای جیغ که به گوشش خورد سر برگرداند. چند قدمی پیش رفت تا ببیند‌ چه خبر شده. همه جا شلوغ بود. از پشت تورِ روبند دید که چندتایی آژان با عربده کشی جلوی یک درشکه را گرفتند. پشت دیوار پنهان شد و به تماشا ایستاد‌. یکی از آژان ها زنی که توی درشکه نشسته بود را پایین کشید. دل مرضیه هری ریخت. صدای جیغ زدن زن و شیهه‌ی اسب و داد و فریاد مردی که داشتند به زور از سر لابد عیالش، حجاب می کشیدند درهم پیچیده بود. مامور نامرد، یک پایش را بالا برد و به زن که برای نگه داشتن چادر روی سرش مقاومت می کرد، لگدی محکم زد. انگار به جان مرضیه نشست دردش. چشمش را بست و نالید:"آخ... ای بی مروت... خدا لعنتت کنه بی غیرت" شوهرِ بیچاره‌ی زن، حتی توانِ دست به یقه شدن با مامورین را نداشت. چند نفری با چوب و چماق رویش ریختند و حالا نزن کی بزن. مرضیه جگرش برای زن و مرد بی‌نوا آتش گرفت. اما کاری از دستش برنمی آمد. بغض کرد و ناگهان خیال کرد یکی از مامورها که سبیلش از بناگوش در رفته بود، بِرُّ بر به او زل زده.‌ پر چادر را گرفت و زیر گلویش را کیپ کرد. دوباره پشت دیوار چپید و بعد از چند صلوات و ذکر و توسل، چشم چرخاند و با ندیدن مرد سبیلو، خیالش جمع شد که چیزی نیست! شرش را کم کرده. راستِ دیوار را گرفت و بی آن که جایی را نگاه کند راهش را کشید و رفت طرف در حرم. ولی هنوز نرسیده، چندتایی مرد پیر و جوان و روحانی و زن های چادری، با مشت های گره کرده و چهره هایی که برافروخته بود، از دور و ور ریختند به نیت ورود به حرم. تا به خودش بجنبد لابه لای سیل جمعیتِ زن و مرد پیش رفت و پیش رفت. هنوز درست نمی دانست چه بلایی به سرشان نازل شده و چیزهایی که به چشم می دید را باور نمی کرد. گویی خوابِ دیشبش بود که کش می آمد و تمامی نداشت. کاش دست عمه باز روی صورتش می افتاد و بیدارش می کرد... ... ✍🏻 💖 @bahejab_com 🌹
هدایت شده از هوای حوا
🕌📚🕌📚🕌📚 💎 🍃 7⃣ گویی مردم بیل و چماق و کلنگ به دست آمده بودند تا بجنگند! مگر می شد بین آن جمعیتِ خروشان از پشت روبند، به همین راحتی ها آقاجان و آقاسید را پیدا کند؟ صدای تیر و تفنگ که بلند شد، درگیری ها بد و بدتر شد. دل مرضیه با بیشتر شدن صداها، گواهی بد می داد. کسی داد زد:"آی مردم... برادرا، خواهرا، مسجد گوهرشاد... ریختن این از خدا بی خبرای بی ناموس دارن مرد و زنُ به خون می‌کشن!... آی مسلمونا..." مرد به فاصله‌ی چند وجب از مرضیه ایستاده بود و هنوز دستان عدالت خواهش به سمت آسمان بلند بود که تیری قلبش را نشانه رفت. مرضیه به صورتش کوبید و جیغ کشید... قطره ای خون به روبند سفیدش پاشیده شد. زانوان مرد خم شد و با صورت به زمین افتاد. شهیدش کردند! مرضیه حالا تارتر از قبل می دید. اشک های روی صورت و خونِ روبند، همه جا را تار کرده بود. مثل خیلی ها دوید به طرف گوهرشاد‌. یک لنگه کفشش از پایش درآمده بود ولی او شبیه غزالِ رم کرده بی امان می دوید. خیال نمی کرد این لحظه ها را زندگی می کند. انگار یک عده اجنبی بی دین آمده بودند و داشتند حرمت حرم آقا را می شکستند اگرنه که مامور هرچقدر هم معذور بود، خدا و پیغمبرش را که به دنیا نمی فروخت! اما اجنبی ها که حرمت شکنی نمی فهمیدند. پس بعید نبود که خیلی غلط ها بکنند که نباید! به واقع داشت جنگ می دید. کف حیاط مسجد گوهرشاد، جنازه روی جنازه ریخته بود و از کاشی و نقش نگارهای روی دیوار، خون سرخ بود که چکه می کرد... وحشت زده بود. مردم به او می خورند و رد می شدند. تمام تنش درد بود. حوض فیروزه ای لب پر شده و در عوضه آب زلال، خونابه درونش جریان داشت. به مردان و زنانی که غرق خون، هر گوشه ای افتاده بودند نگاه می کرد. خدایا... "حسین... حسین جان... برادرم" دختر جوانی بالای سر برادرش که شهیدش کرده بودند، نشسته بود و با ناله، نامش را صدا می زد. ماموری حمله کرد و چادر دخترک را کشید و با قنداق تفنگ به سرش کوفت. مرضیه مرد و زنده شد. مقتل و قتلگاه به نظرش آمد و توی گوشش نوای نوحه و روضه های عاشورایی که کبلایی ممد می خواند تکرار می شد. "از حرم تا قتلگه زینب صدا می زد حسین... ناله ها می زد حسین... زینب صدا می زد حسین" ... ✍🏻 @bahejab_com 🌹
هدایت شده از هوای حوا
🌹🍃 🕌 🍃 8⃣ جانش داشت بالا می آمد. دخترک دستانش را روی گیسوان بلندش گذاشت و زار زد. چاره ای نبود. غیرت زنانه مرضیه به جوش آمد. جلیقه‌ی بته جقه اش را کند و خودش را به دخترک رساند. جلیقه را پهن کرد روی سر دختر. دست انداخت و خواست گوشه ی چارقدش را جر بدهد اما شدنی نبود. پارچه‌اش محکم تر از آن بود که با دستان بی جان مرضیه پاره شود. این بار، روبندش را کند و دور پیشانی شکسته دختر بست. چشمان معصوم و داغ‌دار دختر را به خاطر سپرد و از جا بلند شد. ناگهان چیزی مثل صاعقه خورد به شانه اش. نفسش توی سینه محبوس شد از درد باتونی که آژان چندبار پیاپی به شانه اش زد. میان آن همه آشوب و هیاهو، تق و تق صدای شکستن استخوانش را شنید. مرد شروع کرد به فحاشی و با پنجه ی وحشی مردانه اش چادر مرضیه را کشید. هر چه می کرد نمی توانست فرار کند تا بلکه اقلا اجازه ندهد این مرتبه، حجابش را بردارند. _ولش کن مزدوره بی همه چیز فکر و خیال نبود. آقاجانش بود! سر و کله‌اش پیدا شده بود به هواخواهی دختر کوچکش. با مامور دست به یقه شد. حاجت روا شده بود‌. معجزه بود دیدار پدر در آن وانفسا و صحرای محشر. مرضیه نفس نفس می زد. گرما و درد و غم و غصه داشت از پا درش می آورد. اگر می افتاد روی زمین، زیر دست و پای جمعیت له می شد. _برو مرضیه. برو آقاجون. حلالم کن بابا. اشهد ان لا اله الا الله... زبانش را گاز گرفت. چه می‌گفت آقاجان؟ حالا وقت رفتن بود؟ داشت اشهدش را می خواند؟ از کنار پیراهنش فهمید که زخمی شده. داشت قربان صدقه ی آقاجانش می رفت که دستی دور بازویش حلقه شد و کشیدش عقب. زنی میانسال بود که به لاغری اش نمی خورد آن همه بنیه و توان! مرضیه نالید: _چرا همچین می کنی خانوم؟ آقامه... زن داد می زد تا صدایش به گوش مرضیه برسد: _مگه نشنفتی آقات چی گفت؟ باید از این مهلکه فرار کنی دختر. نمی بینی خون جلو چشاشونو گرفته؟ می خوای پیش روی آقات... لا اله الا الله! بیا... بدو ننه... _میگم آقامه. تنها نیومدم که تنها هم برگردم! بذار دستم به دستش برسه. تو رو ابوالفضل ولم کن. زخمی شده. جوابه بی‌بی رو چی بدم بی آقام؟ ... ✍🏻 @bahejab_com 🌹
هدایت شده از هوای حوا
🌼🍃 💎 🍃 ✨ زن لنگ می زد. کنار ابروی چپش شکاف خورده بود ولی جانِ خوبی داشت! _بخدا که کسی ازینجا جون سالم به در نمی‌بره. تو بی مادری؟ می خوای به عزای چند نفر بشینه اون بدبخت؟ تا نعش تو هم نیفتاده رو نعش بقیه بیا... بجنب... حواسشون پرت شده به کتک زدن اون حاجی. حالا تا بی عمامه و عبا نکننش دلشون آروم نمی گیره. خدایا..‌. چه روزی به روزمون شد... خدایا این جوان‌ها ننه و آقا دارن و عیالوارن... آخ خدا. قربون بزرگیت برم. یا امام هشتم به دادمون برس... با همه ی جانی که نداشت، زن مجبورش می کرد مثل باد بدود. مرضیه برگشت تا آقاجانش را ببیند ولی نه خبری از او بود و نه از آژان. بین شلوغی ها گمشان کرده بود. از کنار دیوار بالاخره گذشتند و از گوشه‌ی در که باز مانده بود با چابکی زن توانستند فرار کنند. جیرینگ جیرینگ النگوهای زن و نفرین های پشت سرهمش به رضا میرپنج و مامورانش و شلیک تفنگ ها و ناله ی زخمی ها در هم پیچیده بود. زن با گریه گفت: _دلم خون شده ننه. پسر رشید منم کشتن. بی‌گناه کشتن. بچه‌م فدای سر امام حسین. بیا ننه. من خودم دیدم. تو که رو برگردوندی، آقاتُ زدن. با تیر... خدا صبرمون بده. هم سفره ی امام حسین باشن همشون. مرضیه خواست جیغ بزند که پس کو آقاجانم؟ سر آقا سید چه بلایی آوردند؟ ولی ته گلویش خفه شد همه چیز. یاد بی‌بی افتاد که آخرین بار، شال را خودش دور پهلوی شوهرش می بست و برایش "لا حول و لا قوه الا بالله" می‌خواند زیر لب. یاد راضیه افتاد و بچه‌ای که حکما یتیم شده بود در شکم مادر! یاد خواب دیشب و الرحمن و جنازه هایی که ندیده بودشان. بی مرد و بی سایه سر شده بودند همگی. حتی نتوانسته بود برای آخرین بار و به قدر چند دقیقه توی صورت پدرش نگاه کند‌ زن راست می گفت. باید می رفت. باید می رفت و هرچه با چشم دیده بود به گوش بقیه می رساند. باید از این جنایت عالم و آدم را با خبر می کرد تا کمر ببندند به انتقام. زن دستش را می کشید و فرار می کردند. آخ که چقدر آقاجان داغ زیارت حرم امام حسین داشت. آخ که چقدر می خواست کبلایی باشد و نشد. آخ که چقدر تمام عمر ته تعزیه ها خوانده بود آرزویش را. همه جای حرم صدای پر سوز آقاجان را می شنید: "بر مشامم می‌رسد هر لحظه بوی کربلا... بر دلم ترسد بماند آرزوی کربلا... تشنه ی آب فراتم ای اجل مهلت بده... تا بگیرم در بغل قبر شهید کربلا..." پایان تقدیم به روح مطهر شهدای گوهرشاد.🌹 ✍🏻 @bahejab_com 🌹