eitaa logo
هوای حوا
217 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
253 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
📚🕌📚🕌📚🕌 💎 🍃 2⃣ مرضیه زیرلب شیطان را لعنت کرد. بادیه‌ء کشک را روی زمین گذاشت و از ترس این که صدایش به گوش خواهر نرسد، آهسته گفت: _بی‌بی، یعنی چی می‌شه؟ بی‌بی، حبه‌های سیر توی سبد حصیری را زیر و رو کرد. صدایش می‌لرزید: _الله اعلم! انگاری تو دلم دارن رخت می‌شورن. آقات دیگه تا الان باید اقلکن یه سری به خونه می زد. گمونم حرف آقاسید شد‌. لابد جمع شدن به تحصن. و مسیر نگاهش چرخید و از درز سفال هایی که نور را می تاباندند به زیرزمینِ مطبخ، گذشت. مرضیه حس کرد، توی صورت مادرش، ترس سایه انداخته. _می‌دونستم که بالاخره همین روزا مردم کاری می‌کنن. دست روی دست گذاشتن و تو حجره و اندرونی خونه نشستن که نشد کار؟ زیر بار زور که نمی شه رفت. مرضیه... نذر کردم اگه این قائله ختم بخیر بشه، بدم یکی از پسرای محل، شب جمعه‌ء اول همین ماه، سر خاک آقا سید تقی خدابیامرز چندتایی شمع روشن کنه. بلکه جدش دستگیری کنه برامون. _آخ که چقدر آدم هوس می‌کنه مثل قبلا چادر بندازه سرش و روبند ببنده و خودش بره قبرستون به فاتحه خونی و زیارت اهل قبور. بخدا که دلم لک زده بی‌بی... بی‌بی دست از کار کشید و آه بلندش درد را به جان دختر انداخت. _دیگه حساب کتابش از دستم در رفته که چند مدته که از در این خونه یه تک پا بیرون نذاشتم. نه مجلسی، نه روضه‌ای، نه مسجدی. از همه چی بدتر داغ زیارت آقا به دلم چنگ می زنه. ما به عشق حرم از تهرون کوچ کردیم و اومدیم مشهد. خدا لعنت کنه باعث و بانی‌ این فتنه‌ها رو که این روزُ به روزمون آورده! این را که گفت، اشک هایش جوشید و شانه های مادرانه اش شروع به تکان خوردن کرد. مرضیه هم بغض کرد و چشم به انگشت های حنا زدهء تپل عمه انداخت که خمیر را مشت و مال می‌داد و زیرلب چیزهایی هم می‌گفت. عمه عادتش بود. حرف‌های بودار نمی‌زد. _چه بویی پیچیده بی‌بی. کاش شیره هم داشتیم با کشک... راضیه که گویی خودش را به آن راه زده و تازه رسیده بود به مطبخ، توی همان نور کم بو برد که احوال بقیه روبه راه نیست. کلام در دهانش ماسید. دستمال گردگیری را توی مشتش فشرد و گفت: _چی شده؟ مرضیه بغضش را نگه داشت که مبادا سر وا کند، دستی به کمر زد و شوخ گفت: _تو بگو چی نشده! بی‌بی می‌گه دلش هوای زیارت کرده و روضه رفتن... ولی من می‌گم حالا که خدا می‌خواد به این زودی ها اولین نوه رو تو دامنش بذاره، هوس کرده بره بازار و چند قواره پارچه بخره از علی بزاز و بیاره بده ملوک خانم تا رخت و لباس بچه بدوزه و قند تو دل ما آب بکنه. اسم بچه که به میان آمد گونه‌های راضیه گل انداخت و سرش به زیر افتاد. شرم می‌کرد که پیش روی بزرگ‌ترها از این چیزها حرفی بشود... ... ✍🏻 💝 @bahejab_com 🌹
📚🕌📚🕌📚🕌 💎 🍃 3⃣ بی‌بی تشر زد که: _بیخود حرف درنیار دختر. زن اگه زن باشه، کارش به بازار نیفته هم زندگی می‌گذرونه! تو یخدون تا دلت بخواد تیکه پارچه نگه داشتم برای روز مبادا. هنوزم که وقتش نشده. پابه ماه که شد راضیه، همه رو خودم رخت بچه می کنم و تو بقچه می‌چینم و تو طبق می‌فرستم خونه‌ی آقا سید! بچه روزی خودشو میاره. عمه خمیر را برای هزارمین بار، پرت کرد توی لگن و "ان‌شاالله" غلیظی گفت. راضیه به زبان آمد: _من خیلی دلم شور می زنه‌. کاش آقام و آقا سید سر برسن و سر سفره ناهار جمع بشیم دوباره. نکنه بلایی سرشون اومده باشه. دیشب که سر و صدا به گوشم می خورد. بی‌بی دست به زانو و یاعلی گویان بلند شد. _زبونتُ گاز بگیر مادر. بد به دلت راه نده. خیره هرچی هست _از صبح که اون کلاغک سیاه اومد لب بوم به غارغار، گمون کردم شوم و نحسه امروز! _برو وضو بگیر دو رکعت نماز بخون تا شیطون دور شه ازت دختر. صدقه هم بذار کنار. مرضیه نشست روی پله کوتاه سیمانی و نفس عمیقی کشید. او هم حسرت داشت برای پابوس آقا. کاش قدر روزهای قبل را بیشتر می‌دانستند. آن وقت‌ها که همگی چادر چاقچور می‌کردند و می‌رفتند حرم، آن روزها که برای گذران اموراتشان می‌رفتند بیرون و به باغ و بازار و مسجد هم سری می‌زدند. یا وقتی فصل میوه چینی با درشکه‌‌ء کرایه‌ای به ده می‌رفتند و چند روزی توی خانه باغ دورهم جمع می‌شدند و میوه‌های درختان را می‌چیدند و بار خر و الاغ می‌کردند تا آقاجان برای فروش به شهر ببرد. چه خاطرات دور و ملسی شده بود. حالا شده بودند شبیه پرندگان پر و بال شکسته ای که از ترس آبرو و ایمان و دین، خودشان را توی چهاردیواری های کاهگلی محبوس کرده و حاضر بودند که تا جان دارند هرگز رنگ آفتاب را به چشم نبینند اما مثل دختر مشتی عباس، وسط گذر زیر دست و پای آژان‌ها بی حجاب نشوند. وای که حتی از تصورش هم تمام تنش می‌لرزید و تب به جانش می‌نشست. بیچاره مشتی عباس که از غصه‌ء این بی‌آبرویی دق کرد و مرد! حتی اگر آقاجان هم همان اولین روزهایی که زمزمه کشف حجاب شده بود، برای آن‌ها خط و نشان نکشیده بود که پا نگذارند بیرون، محال بود که خودشان تن به چنین خفت‌هایی بدهند! از وقتی تابستان و هوا گرم‌تر شده بود، تنها دل خوشی که داشتند، خوابیدن توی پشه بند و زیر سقف آسمان بود، اگرنه که دلشان از غصه مثل انارهای خشک توی زیرزمین می ترکید... ... ✍🏻 💝 @bahejab_com 🌹
هدایت شده از هوای حوا
🕌📚🕌📚🕌📚 💎 🍃 4⃣ حالا چند روزی می شد که اوضاع بهم ریخته تر و بدتر شده بود. با استماع اخبار و دستور جدید رضاخان، خون زن و مرد به جوش آمده و دست به اعتراض و تحصن زده بودند. هیچکسی درست و حسابی نمی فهمید، کلاه شاپو و کشف حجاب چه صیغه ای بود دیگر... یاد خواب دیشب افتاد. دورتادور حیاط را پارچه های عزا زده بودند و صدای گریه و ناله از هر سو بلند بود. زن ها توی اتاق های تو در تو و مردها توی حیاط جمع شده و عزاداری می کردند‌. از زیر گلدان های شمعدانی و حسن یوسفِ آقاجان که روی لبه ی بیرونی حوض ردیف شده بودند، قطره قطره خون می چکید. هیچ آشنایی نمی دید. آقاجان و بی‌بی نبودند. صوت قرآنِ کَبلایی ممد توی گوش هایش پیچ و تاب می خورد‌. چرا روضه ی امام حسین نمی خواند؟ چرا الرحمن؟! زیر دیگ های مسی با کوپه های هیزم آتش گرفته روشن بود. یکی از دیگ ها سر رفت و بجای آب و کف سفید، خون سر ریز کرد بیرون... داشت از وحشت چیزهایی که می دید، می مرد. دست جلوی صورتش گذاشت و جیغ کشید. صدایی از حنجره اش بیرون نمی‌آمد. ناگهان چیز سنگینی خورد توی صورتش. چشم باز کرده و سقف نازک پشه بند را دیده بود از لابه لای انگشتانِ حنا زده و تپل عمه خانم که احتمالا توی خواب غلت خورده و افتاده بود روی او... مگر خوابی از این بدتر هم می شد دید؟ دست عمه را کنار زده و خودش را چپانده بود زیر شمد گلدار و تا می شد هق زده بود بی صدا. و حالا مطمئن بود با همه ی دلخوشی های بیخودی، باید منتظر چیزی باشند! دلش گواهی بد می داد و نمی توانست صبر کند. باید می رفت و برای راضیه و مادرش و عمه، خبر خوش می آورد. ... ✍🏻 💝 @bahejab_com 🌹
هدایت شده از هوای حوا
🕌📚🕌📚🕌📚 💎 🍃 5⃣ سفره‌ء ناهار با نان خشک های درونش، جمع شده و کاسه ها روی هم توی سینی گوشه اتاق بود. بی‌بی و عمه سر گذاشته بودند روی بالش های مخمل قرمز سیگاری و چرت بعدازظهر می‌زدند. امروز زودتر از همیشه غذا خورده و خوابیده بودند. تازه صلاه ظهر شده بود! بند چادر را محکم کرد، روبندش را انداخت و پاورچین پاورچین خودش را به حیاط رساند. خوب می‌دانست دارد چه خطری می‌کند، ولی چاره ای نبود. باید می‌رفت... همین که بسم الله‌ی گفت و پرده را بالا داد، کسی مچش را گرفت. با ترس برگشت و از پشت تور جلوی چشمش، راضیه را دید. نفس راحتی کشید و پچ‌پچ کرد: _گمون کردم داری چرت می‌زنی _مگه با این همه دل‌آشوبه می‌شه سرمُ بذارم زمین؟ کجا چادرچاقچور کردی مرضیه؟ _تا بی‌بی و عزیز از خواب بیدار بشن برگشتم. میرم تا نزدیکی‌های حرم. شاید فرجی بشه و آقاجون رو ببینم. _مگه یادت رفته آژان ها چه بلایی سر طیبه آوردن میونه گذر؟ همین که برسی سر کوچه، دست از پا درازتر برمی گردی! _حواسم جمعِ. اینو ببین. روبند را بالا زد، از زیر چادر، پارچه سبز نازکی را بیرون کشید و بویید. نزدیک کرد به خواهرش: _همونه که دلت می‌خواست دخیل کنی به حرم. برداشتم که اگه امام رضا تصدقش بشم طلبیدم، جای تو ببرم چشمان شهلای راضیه به نم اشک نشست. لب هایش لرزید: _آقا سید وعده کرده که اگه بچه پسر باشه، اسمشو بذاره غلامرضا. اگه دختر شد که معصومه. می‌گه یک سالش که شد موهاشو از ته می تراشه و هم‌ وزنش طلا می‌بره صحن آقا... کاش... کاش بلایی سرش نیاورده باشن این از خدا بی خبرا... نکنه بچه‌م هنوز نیومده یتیم شه؟ مرضیه بوسه ای پشت دست خواهرش زد و با مهر گفت: _دور سرت بگردم. خدا بزرگه. حرص و جوش نزن انقدر. جدش نگه‌دارشه. _مرضیه تو رو پیغمبر قسم مواظب خودت باش. اگه بری و چادر از سرت بکشن این لامذهب‌ها، ما چه خاکی به سرمون کنیم؟ آخه این روزا هارتر از پیش شدن... هرطور بود بالاخره دل راضیه را قرص کرد و به راه افتاد‌. نمی توانست مدعی باشد که نترسیده. در بند بند وجودش هراس رخنه کرده بود‌. گاهی پا تند می کرد و گاهی آرام و با تانی قدم برمی داشت. از پیچ کوچه که گذشت، فکر کرد"نکنه آقاجون دلخور بشه بابت این کار؟ اما نه... همین که دلیل براش بیارم و یقین کنه دلمون شور می زده، حق رو به حق‌دار می‌ده. یا ضامن آهو... خودم رو به شما سپردم. ضمانت آبروی ما رو بکن". ... ✍🏻 💝 @bahejab_com 🌹
هدایت شده از هوای حوا
🕌📚🕌📚🕌📚 💎 🌿 6⃣ انقدر تن و جانش از ترس لرزیده بود که وقتی به اطراف نگاه کرد باورش نشد بالاخره با هر خفت و بدبختی که بوده به حرم رسیده. لبخندی از سر شوق زد، سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت: _خدایا شکرت که دوباره حرم آقامو دیدم. چقدر جای بی‌بی و عمه و راضیه خالیه! یا امام هشتم، بطلبشون... کمی خم شد و زیر لب و از همان راه دور، سلام داد و بعد خواست به قدر چند لحظه نفسی چاق کند. تکیه زد به دیوار سنگی پشتش و دست روی قلب بی قرارش گذاشت. صدای جیغ که به گوشش خورد سر برگرداند. چند قدمی پیش رفت تا ببیند‌ چه خبر شده. همه جا شلوغ بود. از پشت تورِ روبند دید که چندتایی آژان با عربده کشی جلوی یک درشکه را گرفتند. پشت دیوار پنهان شد و به تماشا ایستاد‌. یکی از آژان ها زنی که توی درشکه نشسته بود را پایین کشید. دل مرضیه هری ریخت. صدای جیغ زدن زن و شیهه‌ی اسب و داد و فریاد مردی که داشتند به زور از سر لابد عیالش، حجاب می کشیدند درهم پیچیده بود. مامور نامرد، یک پایش را بالا برد و به زن که برای نگه داشتن چادر روی سرش مقاومت می کرد، لگدی محکم زد. انگار به جان مرضیه نشست دردش. چشمش را بست و نالید:"آخ... ای بی مروت... خدا لعنتت کنه بی غیرت" شوهرِ بیچاره‌ی زن، حتی توانِ دست به یقه شدن با مامورین را نداشت. چند نفری با چوب و چماق رویش ریختند و حالا نزن کی بزن. مرضیه جگرش برای زن و مرد بی‌نوا آتش گرفت. اما کاری از دستش برنمی آمد. بغض کرد و ناگهان خیال کرد یکی از مامورها که سبیلش از بناگوش در رفته بود، بِرُّ بر به او زل زده.‌ پر چادر را گرفت و زیر گلویش را کیپ کرد. دوباره پشت دیوار چپید و بعد از چند صلوات و ذکر و توسل، چشم چرخاند و با ندیدن مرد سبیلو، خیالش جمع شد که چیزی نیست! شرش را کم کرده. راستِ دیوار را گرفت و بی آن که جایی را نگاه کند راهش را کشید و رفت طرف در حرم. ولی هنوز نرسیده، چندتایی مرد پیر و جوان و روحانی و زن های چادری، با مشت های گره کرده و چهره هایی که برافروخته بود، از دور و ور ریختند به نیت ورود به حرم. تا به خودش بجنبد لابه لای سیل جمعیتِ زن و مرد پیش رفت و پیش رفت. هنوز درست نمی دانست چه بلایی به سرشان نازل شده و چیزهایی که به چشم می دید را باور نمی کرد. گویی خوابِ دیشبش بود که کش می آمد و تمامی نداشت. کاش دست عمه باز روی صورتش می افتاد و بیدارش می کرد... ... ✍🏻 💖 @bahejab_com 🌹
هدایت شده از هوای حوا
هدایت شده از هوای حوا
هدایت شده از هوای حوا