هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_بیست_پنجم📍 @bahejab_com 🌹
🌸🍃
#رمان 📚
#تو_را_بهانه_میکنم 2⃣
#قسمت_بیست_پنجم 📍
نمیدانم چرا اما از این که همراه پسر عذب و جوانش آمده بود برای دیدن بابا، حس خوبی نداشتم. حالا باید اول از همه به هزارتا سوال زیر و درشت شریفه جواب پس می دادم. دقیقا حدسم درست بود و وقتی مهمان ها عزم رفتن کردند شریفه بیخ گوشم شروع کرد به پچ پچ کردن و گفت:
_الحمدالله که حاجی از اسارت آزاد شد و همکارات تونستن به یه بهانه ای بیان اینجا
_چطور مگه؟
_اون خانوم که نسبت به بقیه مسنتر بود و روسری طرحدار سرش بود اسمش چیه؟
_خانم مومن
_آره... از وقتی که با آقازادش اومدن تو، سرش مثل پنکه سقفی می چرخید. تمام خونه رو دید زد. حتی فکر کنم به خوش رنگ بودن شربتم نمره داد. نیست معلمم هستین
_دقت نکردم
_تو هیچ وقت دقت نمی کنی. پسرش به چشم برادری بد آدمی نبود. بنظر چشم پاک و متین و موقر می اومد. برعکس مادرش مدام چشمش به گل های فرش بود و عرق از سر و صورتش داشت شُره می کرد... گمون کنم نیتی دارن سرمه
_چرا حرف در میاری شریفه جان؟ خب حتما خانم مومن کنجکاو بوده که بدونه خونه و زندگی همکارش چجوریه که خیلی نگاهش چرخ می خورده. پسرشم لابد به احترام مادرش و برای دیدن بابا اومده. اونا هم شبیه همه ی آدمایی که امروز اومدن و رفتن. چه آشنا و چه غریبه. دیگه اینا چه ربطی به نیت خیر داره؟
_آخه از وقتی عزیز و میثم تا دم در رفتن برای بدرقشون تا وقتی که برگشتن هم حداقل پنج دقیقه طول کشید
_خب؟ که چی؟
_غلط نکنم یه کاسه ای زیر نیم کاسهست. ببین کی گفتم. نگاه خانم مومن به تو، اصلا شبیه یه همکار نبود. حالا الله اعلم...
از همان وقت احساس می کردم خوشحالی عزیز دوبرابر شده. شاید هم تصور اشتباهی بود که بر اساس حرفهای شریفه افتاده بود توی خیالم، اما هرچه که بود از شرایط به وجود آمده ناراضی بودم.
بعد از شام و تقریبا آخر شب بود که خانه دیگر خلوت شد و جز خودمان و مادر و پدر شریفه کسی نبود. پدر شریفه هم استکان چایاش را سر کشید و یاالله گویان بلند شد و گفت:
_بریم حاج خانوم. خدا رو خوش نمیاد که این بندگان خدا بعد از مدت ها بهم رسیدن و نتونن دو کلوم درددل کنن.
و با رفتن آنها، فقط خودمان بودیم و بس. جای بابا را توی پذیرایی پهن کردم و گفتم:
_بابا جاتون رو انداختم
صدایم را نشنید. نشسته بود و زل زده بود به قاب عکس آقاجان که هنوز نوار مشکی کنارش خودنمایی می کرد. دوست نداشتم غم و غصه بخورد، گفتم:
_بابا... جاتون رو انداختم که بخوابین
مثل کسی که از خواب میپرد؛ حواسش ناگهان جمع شد و گفت:
_دستت درد نکنه دخترم. حالا چه وقت خوابه؟
_گفتم شاید خسته باشین...
میثم گفت:
_داداش، نمی خوای تعریف کنی ببینیم چی شده بود که اینجوری شد؟
بابا لبخندی زد و گفت:
_شما که خودت مرد جنگ بودی اخوی! عملیات بود، تیر خوردیم... افتادیم دست دشمن و اسیر شدیم.
_برای ما خبر شهادتت رو آوردن! گفتن مفقودالاثر شدین. هرچند، من همون وقتا بازم پیگیری کرده بودم و با رفقا دنبال اسمت توی لیست اسرا گشته بودیم، اما هیچ رد و نشونی از شما نبود که نبود.
بابا دستی به سرش کشید و با لحنی آرام گفت:
_حکمتی داشته حتما.
رفتار بابا طوری بود که انگار خیلی علاقه نداشت هرچه را که به چشم خودش دیده به ما بگوید. در واقع تمایلی برای حرف زدن در مورد نحوهی اسارت و آزادی اش نداشت...
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌
@bahejab_com 🌹
هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_بیست_ششم📍 @bahejab_com 🌹
📍📚📍📚📍
#رمان 📚
#تو_را_بهانه_میکنم 2⃣
#قسمت_بیست_ششم 📍
چند دقیقه ای بود که بابا و میثم در مورد جنگ و اسارت و بعثی ها و رژیم عراق و صدام و آزادسازی اسرا و صلیب سرخ و خلاصه این جور چیزها حرف می زدند و من و عزیز و شریفه و محدثه هم نشسته بودیم و گوش می دادیم.
بحث خیلی مردانه شده بود ولی من دوست داشتم از روزهای نبودن بابا بگوییم و بشنود، یا او چیزی بگوید و ما بشنویم.
این حرف ها را که از رادیو و تلویزیون هم می شنیدیم و جدید نبودند. نشستم کنار بابا و دست بردم به سمت گردنم. قفل گردنبندم را باز کردم و زنجیرش را بلند کردم. انگشتر بابا را در آوردم و گرفتم سمتش. با ذوق گفتم:
_بابا جون، این انگشتر رو یادتونه؟
کمی فکر کرد و بعد همانطور که نگاهش به دست من بود سری تکان داد و با لبخند گفت:
_مگه میشه یادم بره سرمه جان؟
_این یه یادگاری خوب و ارزشمند بود که بهم داده بودین. این سال ها هم همیشه مثل مهر خودتون به گردنم بوده اما حالا که برگشتین اگه اجازه بدین دوست دارم دیگه خودتون دستتون کنید.
پیشانی ام را بوسید و دستش را دراز کرد. چقدر خوشحال بودم که بالاخره سرنوشت انگشتر دوست داشتنی ام ختم به خیر شد و به صاحب اصلی اش برگشت.
همین که بسم الله گفتم و انگشتر را دستش کردم گفت:
_راستی میثم، از سید خبر داری؟
دستم لرزید، قلبم ریخت... ترسیدم دوباره. احتمالا با دیدن انگشتر یاد او افتاده بود. نمی توانستم سرم را بلند کنم و به دیگران نگاه کنم. نگران بودم که چه بحثی پیش می آید. میثم نفس عمیقی کشید و گفت:
_کدوم سید داداش؟
_سیدضیا... سید موسوی
_آهان. والا... چند وقتی هست که ازش بی خبرم. اما یادمه آخرای جنگ مجروح شده بود.
_شهید شده؟ به آرزوش رسیده حتما. اگه بدونی چه سر پر شوری داشت واسه شهادت. بچه ی مخلصی بود
_آره بچه ی خوبی بود. شهید نشد، خیلی خوب که یادم نیست اما انگاری تو میدون مین مجروح شده بود و چشم هاش آسییب دیده بود. نابینا شد داداش...
چند لحظه ای سکوت شد و بعد بابا استغفرالهی زیر لب گفت و سکوت را شکست:
_هنوز مشهده؟
میثم نگاه مرددی به ما کرد و جواب داد:
_بله
_حالا که برگشتم خیلی کارها هست که باید بسم الله بگم و انجام بدم. اما قبل از هر چیزی باید برم دیدن سید
صدای تپشهای قلبم داشت گوشم را کر می کرد! بیچاره میثم گفت:
_خدا خیرت بده داداش. حالا شما بذار برسی و عرق تنت خشک بشه واسه رفتن پیش رفقا وقت زیاده. فعلا از همه بی قرار تر عزیزه که باید انقدر بشینی ور دلش تا بلکه جبران نبودن شما و غصه هایی که خورده بشه.
قبل از اینکه بابا چیزی بگوید؛ عزیز تسبیحش را انداخت گردن محدثه و گفت:
_اتفاقا منم نذر دارم مادر. نذر کرده بودم اگه محمدعلیم برگرده و دوباره این خونه رو چراغون و چشم منو روشن کنه، برم پابوس آقا امام رضا. هم زیارته و هم یه استخون سبک کردن. حالا چی بهتر از این که با خودش برم و نذرم رو ادا کنم.
نمی فهمیدم چه اتفاقی قرار است بیفتد. با تعجب به عزیز خیره شدم. انگار اصلا متوجه نبود چه می گوید!
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌
@bahejab_com 🌹
هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_بیست_هفتم📍 @bahejab_com 🌹
🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان 📚
#تو_را_بهانه_میکنم 2⃣
#قسمت_بیست_هفتم ⚜
با نگرانی به میثم خیره شدم. انگار دلواپسی ام را فهمید که گفت:
_چشم عزیز جون. ان شاالله من تو اولین فرصت که مرخصی بهم بدن میرم یه کوپه دربست می گیرم تا همگی باهم بریم مشهد زیارت.
_ان شاالله. خدا از دهنت بشنوه...
عزیز آن شب افتاده بود روی یک دور عجیب و غریب. لبخند زد و گفت:
_گمونم سرمه تا نره حرم آقا، کور گره ی بختش وا نمیشه. خواب دیده بودم. یادته که؟
دلم می خواست گریه کنم و بلند بلند بگویم:"عزیز جان اصلا حواست هست که بابا محمدعلی از هیچ چیزی خبر ندارد؟" مطمئن بودم نباید همان شب ورودش همهی ماجراها را بفهمد. شریفه گفت:
_آره من که خوب یادمه. گفتین سرمه گندم می پاشید برای کبوترا و...
چشم غرهی من را که دید بقیه ی حرف در دهانش ماسید. بابا رو به عزیز گفت:
_حالا که سرمه خانوم برای خودش معلم شده، حتما قسمت نبوده تا الان. خیر پیش بیاد ان شاالله
_قربونت برم مادر. از بس که تو خوش قدمی همین امشبم یه بنده خدایی از من اجازه گرفت تا هر موقع بهشون وقت بدیم پا پیش بذارن.
از این بدتر هم می شد؟ حتما خانم مومن را می گفت. حدس خودم و شریفه درست از آب درآمده بود. چهرهی بابا کمی باز شد. نتوانستم تاب بیاورم، از خجالت و شرم، از ترس فهمیدن بابا و از شدت غصه و دردِ حرف های تلنبار شده. بلند شدم و مستقیم و بعد از مدت ها رفتم توی اتاق یخچالی.
یک هفته از آمدن بابا گذشته و زندگی ما رنگ و بوی جدیدی گرفته بود. حالا دوباره سایه ی بالا سر داشتیم و برگشته بودیم به خانه ی خودمان. جمعمان جمع شده بود و فقط جای خالی آقاجان عجیب به چشم می آمد.
دوستان قدیمی بابا یکی یکی از زنده بودن و آمدنش باخبر می شدند و برای دیدنش می آمدند. این وسط خانم مومن هر دوتا پایش را در یک کفش کرده بود و می خواست هرچه زودتر برای امر خیر به خانهی ما بیاید. هرچقدر بهانه داشتم آورده بودم اما در نهایت خوبیت نداشت اگر تسلیم خواست عزیز و بقیه نمی شدم! از طرفی همگی آقا سجاد را دیده و از اخلاق و ایمانی که در رفتارش مشهود بود خوششان آمده و نظرشان هم پیشپیش مثبت بود. انگار دیگر جایی برای بهانه نبود. متاسفانه باید عقب نشینی می کردم.
خانم مومن بالاخره از عزیز قول آخر هفته را گرفته و تب و تابش کمی خوابیده بود. اصلا توقع نداشتم که دقیقا توی بهترین روزهای زندگیام سر و کله ی یک خواستگار سمج پیدا بشود.
با سارا صحبت کرده و راز سر به مهرم را برایش برملا کرده بودم. دیگر نمی توانستم یک تنه با این همه بغض کنار بیایم. شاید درددل کردن حالم را بهتر می کرد. نشسته بودیم روی پلهی صحن شاه عبدالعظیم و من گریه می کردم. سارا دستم را گرفت و گفت:
_سرمه جان بالاخره که چی؟ سال ها از اون ماجرا گذشته و خیلی چیزها عوض شده. حتی تو و شرایط خانوادت. اون موقع تو یه دختر دیپلمه و پشت کنکوری بودی ولی الان یه خانم معلم هستی. نمیشه که دختری به خوبی تو خواستگار نداشته باشه. تازه، من یه چیزی رو نفهمیدم. این که دقیقا مشکل اصلی تو با خواستگار اومدن چیه؟! ببینم... تو هنوزم که هنوزه داری به آقا سید فکر می کنی؟!
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌
@bahejab_com 🌹
هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_بیست_هشتم📍 @bahejab_com 🌹
🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان 📚
#تو_را_بهانه_میکنم 2⃣
#قسمت_بیست_هشتم ⚜
شوکه شدم. توی تمام این سال ها هرچند خودم بارها این سوال را از خودم پرسیده بودم اما هرگز کسی دیگر حسم را نپرسیده بود.
هیچ وقت هم نتوانسته بودم به جواب درست و حسابی برسم. آن روز هم توی جواب دادن وا ماندم. نفس عمیقی کشیدم و به آدم های روبه رو خیره شدم. حرفی برای زدن نداشتم. خجالت می کشیدم!
سارا دست بر شانه ام گذاشت و با مهربانی و ملایمت گفت:
_سرمه خانوم، هر آدمی باید تکلیفش حداقل با خودش روشن و معلوم باشه. ناراحت نشو اما از دیگران توقع نداشته باش که درکت کنن وقتی تو هنوز با درونت کشمکش داری و سردرگمی. بهتره این رو قبول کنی که اون روزهای دوست داشتنی الان برات فقط شده خاطره های خوب. فراموشش کن. هم حس و حالت رو و هم... سید رو!
چیزی توی قلبم کنده شد. مگر سید فراموش شدنی بود؟! سارا بی توجه به حال من ادامه داد:
_این کار رو خیلی قبلتر باید می کردی اما ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه هست. از همین امروز بسم الله بگو و به خدا توکل کن تا کمکت کنه. به اینم فکر کن که کم کم داری به بیست و چند سال می رسی. شرایط ازدواجت رو سخت تر نکن سرمه. تو اگه همون موقع ها ازدواج کرده بودی، الان می تونستی مثل دوستت شریفه یکی دوتا وروجک هم داشته باشی. نباید بیشتر از این از زندگی عقب بیفتی. می دونی چیه؟ اصلا با تعریف هایی که ازت شنیدم مطمئنم این آقا سجاد که میگی هیچ آدم بدی نیست و اتفاقا مرد زندگیه. تازه مادرش هم که همکارته و همه جوره هواتو داره. حالا هم پاشو بریم کنار ضریح من میخوام پول بندازم. تو هم یه زیارت کن حالت بهتر بشه.
صحبت های سارا رویم اثر گذاشته بود. پر بیراه نمی گفت. من نسبت به هم سن و سالانم از زندگی عقب افتاده بودم. آن روز بین اشک هایم از شاه عبدالعظیم خواستم تا خودش راهی پیش پایم بگذارد و دلم را آرام کند.
نزدیک اذان ظهر بود که رسیدم خانه. با یک نان سنگک دو آتشهی بزرگ!
می خواستم به قول سارا از همان روز با دلم بجنگم. باید به عزیز می گفتم که با آمدن خواستگارها مخالف نیستم. البته این بیشتر شبیه یک امتحان بود و نه ببشتر! سبکتر شده بودم.
هر روز با شوق دیدن بابا کوچه را طی می کردم. قدم هایم را بلندتر برداشتم و با لبخند از ته کیفم کلید خانه را پیدا کردم. در را باز کردم و رفتم تو. کسی کنار حوض نشسته بود و انگار داشت وضو می گرفت.
حتما باز هم یکی از دوستان و آشنایان بابا آمده بود برای ملاقاتش. کناره های چادرم را جمع کردم. در را بستم و برگشتم. از دیدن صحنهی پیش رویم نزدیک بود قالب تهی کنم. خواب بود یا رویا؟! نفس هایم به شماره افتاد و حس کردم دارم غش می کنم. دستم را گرفتم به دیوار و تکیه دادم به در. بدون حتی لحظه ای پلک زدن!
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌
@bahejab_com 🌹
هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_بیست_نهم📍 @bahejab_com 🌹
🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان 📚
#تو_را_بهانه_میکنم 2⃣
#قسمت_بیست_نهم ✨
با شنیدن صدای در برگشت و صاف ایستاد. نگاهم کرد. نگاهم کرد؟! نه... شاید خواب بود. خواب بود و من نباید انقدر زود بیدار می شدم. اشک های مزاحمم را پس زدم و نگاهش کردم. با خیال راحت! او که من را نمی دید... دلم کباب شد.
چهره اش هیچ فرقی نکرده بود. فقط مردانه تر و پخته تر شده بود. موهای کنار شقیقه اش هم کمی سفید شده بود.
آستین های پیراهن سفیدش را بالا زده بود و دستانش خیس بود. توی این پیراهن، شبیه روز بله برانمان شده بود.
برعکس روزهای آخر که توی بیمارستان بود و به خاطر حال ناخوش و جراحت هایش لاغر و رنگ پریده بود، حالا چاق تر و حتی به چشمم چهار شانه تر شده بود.
همان بود؛ همان سید ضیاالدین موسوی. توی حیاط خانه ی عزیز ایستاده بود و من داشتم تماشایش می کردم. اما چطور چنین چیزی ممکن بود؟ آن هم بعد از سال ها! آن هم همین امروزی که توکل کرده بودم به خدا تا کمکم کند برای فراموشکردنش.
ناگهان ترسیدم. گوشه ی لبم را گاز گرفتم و بسم الله گفتم. سرش را پایین انداخت، به محاسنش دستی کشید و به آرامی شیر آب را بست. صدای عزیز که بلند شد خوف کردم.
_آقا سید، بفرما تو... شربت خنک درست کردم
اگر عزیز توی آن وضع و حال می دیدم پاک آبرویم می رفت. بلند شدم و در را باز کردم. باید می رفتم. طاقت ماندن نداشتم اصلا.
یک پایم را که گذاشتم توی کوچه دلم ریخت. اگر دوباره نمی دیدمش... دوباره نگاهش کردم. نشست لب حوض. چه رویای شیرینی.
در را که بستم انگار جانم تمام شد. تمام کوچه را دویدم و استغفار کردم. حتما حالا زن و بچه داشت. ازدواج کرده بود و...
گناه کرده بودم. تمام این سال ها که توی فکرش بودم گناه کرده بودم. مخصوصا امروز که حتی چین های روی پیشانی اش هم از زیر دستم در نرفته بود. از خودم، از خدا، از همه خجالت می کشیدم.
باید می رفتم پیش شریفه. تنها کسی که می شد همه چیز را برایش تعریف کنم. کسی حتما از علت آمدن سید هم باخبر بود. البته اگر واقعی بود! اگر خیالات من نبود سیدِ وسط حیاط...
شریفه که در را باز کرد خودم را پرت کردم توی بغلش و های های زدم زیر گریه. دوتا لیوان آب قند را سر کشیدم تا توانستم بالاخره ماجرا را برایش تعریف کنم:
_شریفه... به خداوندی خدا که خودش بود. همون سید بود اما یکم شکسته تر شده بود.
_عجیبه، آخه منم خبر ندارم. خدا بگم چیکارم نکنه که بعد چند روز بلند شدم اومدم سر زندگیم. کاش امروزم اونجا بودم و می فهمیدم چی به چیه.
_ای وای...
زدم روی پیشانیام. شریفه با نگرانی پرسید:
_چی شد سرمه؟
_نون...نون سنگک رو جا گذاشتم
_کجا؟
_روی پله ورودی خونه.
_خدا خیرت بده. حالا تو این وضعیت باید غصه ی نون رو بخوری؟
_باهوش! خب الان عزیز می فهمه من رفتم خونه.
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌
@bahejab_com 🌹
هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_سی_ام ✨ @bahejab_com 🌹
🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان 📚
#تو_را_بهانه_میکنم 2⃣
#قسمت_سی_ام ⚜
شریفه تکیه زد به پشتی و با گوشه ی چادر رنگی اش شروع کرد به باد زدن خودش و گفت:
_ایشالا که نمی فهمه، ولی خب چرا نرفتی تو سرمه؟
_نتونستم. ترسیدم...
_ببینم سرمه، یعنی تو واقعا بعد از چند سال هنوز تو فکر سید بودی که ازدواج نکردی و امروز ترسیدی بری تو که نکنه چیزهایی بفهمی که برات سنگین تموم بشه؟ استغفرالله... تو چیکار کردی با خودت دختر؟
می خواست بلند شود که چنگ زدم به چادرش و گفتم:
_شریفه تو رو خدا، تو رو به جان محدثه قسمِت می دم که از ماجرای امروز با احدی حرف نزنی.
نگاه ملامتگرش را نتوانستم تاب بیاورم. سرم را پایین انداختم و با گریه گفتم:
_امروز شاه عبدالعظیم بودم؛ با سارا... با خودم و خدا عهد بستم که فراموشش کنم. که دیگه یادش نیفتم و همه چیز رو بسپارم به خود خدا. من توکل کردم شریفه. شک ندارم که خدا بهترین جواب رو بهم میده، مگه نه؟
_ان شاالله. حالا پاک کن این اشک ها رو. قربونت برم تو خانم ترین دختر این محله ای. باید خوشبخت بشی. منم هر کاری از دستم بربیاد کوتاهی نمی کنم.
دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. مدام به این فکر می کردم که کاش بر احساساتم غلبه کرده و توی خانه مانده بودم تا حداقل از این بلاتکلیفی و بی خبری در می آمدم. غروب بود که میثم آمد دل نگرانی ام دو چندان شد. بیخودی فکر می کردم که از هر چه که نباید، خبر دارد!
چایی اش را که خورد بلند شد و به شریفه گفت:
_من میرم منزل عزیز. گویا مهمون دارن، یکی از رفقای قدیمی. شاید شام هم بمونم...
_باشه میثم جان. سلام برسون بهشون
_شما و محدثه نمیای؟
_نه نه... دستت درد نکنه. چیزه، من آخه یکم دوخت و دوز دارم باید اونا رو جمع کنم. بعدم مربا دارم می پزم. دستم بنده...
_چه عجب خانم! شما از خیر مهمونی گذشتی
_عوضش فردا ناهار میرم غصه نخور
_باشه خیره ان شاالله.
ناغافل از من پرسید:
_سرمه، عموجان تو می خوای اینجا بمونی یا میای باهم بریم؟
نگاهی بین من و شریفه رد و بدل شد. امیدوار بودم میثم بو نبرد. داشتم موهای محدثه را دم اسبی می بستم. می خواستم بگویم میثم جان، کاش دلیلی برای آمدن داشتم... نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_من امشب پیش شریفه و محدثه می مونم که هم تنها نباشن هم کمک به حالشون باشم. به عزیز جون بگو دل نگرانم نباشه
_چشم! با اجازه. یاعلی
یا الله گفت و از جا بلند شد. کش سر را با حرص یک دور دیگر پیچاندم و جیغ محدثه ی بیچاره در آمد. همین که میثم پایش را از درگاه در بیرون گذاشت، پشیمان شدم از نرفتنم اما به قول شریفه کار درست را کرده بودم...
شب را همانجا ماندم و وقتی میثم برگشت حتی توی اتاق پذیرایی ننشستم تا چیزی بشنوم. دست محدثه را گرفتم و توی اتاق خوابیدیم. برای نشنیدن پچ پچ های میثم و شریفه هم پتو را توی آن گرما تا روی پیشانی ام بالا کشیدم.
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌
@bahejab_com 🌹
هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_سی_یکم ✨ @bahejab_com 🌹
🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان 📚
#تو_را_بهانه_میکنم 2⃣
#قسمت_سی_یکم ⭕️
آفتاب اول صبح پهن شده بود توی اتاق که تازه چشمانم گرم خواب شد و خوابیدم ولی هنوز چند ساعتی نگذشته و سیر خواب نشده بودم که با سر و صدای شریفه بیدار شدم.
نگاهم را دوختم به پردهی حریر اتاق... برای یک لحظه فکر کردم همه ی آنچه که دیروز اتفاق افتاده را توی خواب و رویا دیده ام. غلتی زدم و به شریفه نگاه کردم که با جارو دستی داشت فرش ها را جارو می کرد. حتما خیلی خبرها از دیشب داشت؛ اما تازگی ها وقتی سکوت می کرد یعنی خوش خبر نبود!
نشستم و سلام کردم. از گوشه ی چشم نگاهم کرد و جواب سلامم را داد. گفتم:
_بذار من خونه رو جارو می کنم. دوباره کمر درد می گیری...
_نه الحمدالله خوبم. تو تا بیدار بشی و از رختخواب دل بکنی لنگ ظهر شده!
_ساعت هنوز ۹ نشده
_اوووه. والا محدثه و دوستاش از ۷ بیدارن و باهم دیگه دارن خاله بازی می کنن
لبخند زدم و جایم را جمع کردم. چند باری با دست کوبیدم سر بالش ها و بعد گذاشتمشان روی رختخواب های چیده شده ی کنار اتاق.
شریفه عجیب توی فکر بود و همین هم من را می ترساند.
رو رختخوابی را با سلیقه تنظیم کردم و رفتم تا آبی به دست و صورتم بزنم. کتری را انقدر زیاد کرده بود که رو به منفجر شدن بود. حتی کرهی توی بشقاب هم وا رفته بود. صورتم را خشک کردم و حوله به دست ایستادم کنار چهارچوب در.
داشت گردگیری می کرد. پرسیدم:
_زنعمو، میگم چی شده صبحانه نخورده افتادی به جون زندگیت و داری تمییز کاری می کنی؟
_وا! مگه دفعه ی اولمه که اینجوری می گی؟
_آخه تو هیچ وقت از خیر شکمت نمی گذری
_دم اذان صبح معدهم ضعف می زد یه لیوان شیر خوردم دیگه میلم نکشید ناشتایی بخورم. راستی سرمه، یه سوال...
_جانم
_تو نمیری خونتون؟
چشمانم گرد شد و گفتم:
_می خوای بیرونم کنی؟
_حرفا می زنیا... میگم یعنی یه وقت عزیز شک نکنه به چیزی
دستمال را از دستش گرفتم و گفتم:
_میثم وقتی اومد، حرفی نزد؟
شانه بالا انداخت و جواب داد:
_نه. فقط گفت داداش محمدعلی یه جور دیگه ای حالش خوب بوده چون رفیق شفیق و یار غارش کنارش بوده.
_خب؟
_خب به جمالت. انگار قرار بوده سر صبح آقا سید بره ولی شب اونجا مونده. خوب شد تو نرفتی
_دیگه چیزی نگفت؟
_نه
آهی کشیدم و به هوای تمییز کاری کردن، ایستادم جلوی آینه. به صورتم نگاه کردم. تمام اجزای چهره ام غمگین بود. لب هایم شبیه خط فاصله به هم دوخته شده بودند و پشت چشمانم دریایی از ناگفته ها بود. نمی دانم آینه کدر بود یا من طور دیگری شده بودم اما قطعا دیگر هیچ چیزی به شفافیت قبل نبود...
#الهام_تیموری ✍
#ادامه_دارد...
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌
@bahejab_com 🌹
هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_سی_دوم ✨ @bahejab_com 🌹
🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان 📚
#تو_را_بهانه_میکنم 2⃣
#قسمت_سی_دوم 🌀
نزدیک اذان ظهر بود که برگشتم خانه. دوباره باید نقش بازی می کردم! به خاطر اشتباهی که دیروز کرده بودم و نان سنگک را جا گذاشته بودم حالا باید زنگ می زدم تا در را برایم باز کنند و خیال کنند که کلید نداشته ام!
هرچند؛ مگر می شد کسی عزیز را گول بزند؟! اما راهکار بهتری هم به ذهنم نمی رسید. زنگ را زدم و منتظر ایستادم. بابا محمدعلی در را باز کرد. لبخند زدم و سلام کردم.
احساس کردم به اندازه ی چند لحظه جور دیگری نگاهم کرد، طوری که انگار رنگ نگاهش با همیشه فرق داشت. شاید هم خیالاتی شده بودم! چون دستی روی سرم کشید و دعوتم کرد تو.
مطمئن بودم که سید رفته ولی هنوز هم چشمانم گوشه و کنار خانه را دید می زد. نمی خواستم ببینمش!
بابا رفت روی پله های نردبان و سرگرم چیدن چند خوشه انگور خلیلی شد. چادرم را برداشتم و گفتم:
_کمک نمی خواین بابا؟
_دستت درد نکنه. اون سبد رو که گذاشتم لب باغچه بیار تا این انگورها رو بذارم توش. هرچند هنوز اونجوری که باید نرسیده... بیشتر شبیه غورهست
_چشم
سبد را برداشتم و دستم را دراز کردم. از بالا نگاهم کرد و گفت:
_چه خبر؟ چرا دیشب نیومدی خونه؟
ترسیدم، ناراحت شده بود از این که دخترش بی اجازه شب به خانه برنگشته؟! خب حق هم داشت...
دستم را پایین آوردم و با استرس گفتم:
_به عمو میثم گفتم که به شما و عزیزجون خبر بده، آخه شریفه و محدثه تنها بودن. شریفه منو به زور نگه می داره این جور وقتا.
دلهره داشتم که چه بگوید. اخم های مردانه اش همیشه نگرانم می کرد. از نردبان پایین آمد و گفت:
_عزیز برای ناهار، کشک و بادمجان گذاشته. گفتم چندتا از این خوشه انگورهای درخت حیاط بچینم بد نیست. بشور بابا و بذار وسط سفره.
چشمی گفتم و رفتم سمت آشپزخانه. نگاهی به اتاق پذیرایی کردم، انگار منتظر بودم یا توقع داشتم ردی و نشانی از حضور سید باشد، ولی هیچ چیز عجیب و جدیدی وجود نداشت.
حتی موقع خوردن ناهار هم کلامی بین بابا و عزیز در مورد سید رد و بدل نشد. گویی همه چیز دست به دست هم داده بود تا من گذشته را تمام و کمال فراموش کنم!
***
بالاخره آخر هفته هم رسید. روزی که قرار بود خانم مومن و آقا سجاد برای امر خیر به خانه ی ما بیایند. وقتی سنجاق زیر روسری ام را زدم و خوب کیپش کردم حس خفگی بهم دست داده بود اما مهم نبود.
به عزیز کمک کرده بودم و بعد هم خیلی عادی یک دست از لباس های معمولی ام را برداشتم و تن کردم. چادر گلدارم را هم انداخته بودم روی تک صندلی اتاق تا آماده باشد.
رفتار میثم و شریفه برایم عجیب شده بود. برعکس همیشه، یکی دو روزی بود که به ما سر نزده بودند و آن شب هم پیدایشان نشده بود! آن هم شریفه... که همه جا به خاطر آمار گرفتن، سرکی می کشید.
این اولین خواستگاری نبود که برایم می آمد اما اولین باری بود که بابا محمدعلی در مراسم خواستگاری ام حضور داشت. همانقدر که به خاطر بودن بابا خوشحال بودم، از آمدن خانم مومن و پسرش ناراضی بودم...
حتی به نظرم آمد که عزیز هم برخلاف قبل ترها، آن چنان شاد نبود و بیشتر شبیه کسی بود که گیج شده باشد. قندان را گذاشته بود توی یخچال و به جای سه قاشق چای خشک، تقریبا نصف شیشه را ریخته بود توی قوری چینی!
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌
@bahejab_com 🌹
هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_سی_سوم ✨ @bahejab_com 🌹
🌿🌸🌿🌸🌿
#رمان 📚
#تو_را_بهانه_میکنم 2⃣
#قسمت_سی_سوم 🌀
باورم نمی شد. ایستاده بودم پشت پنجره و به صحنه ی عجیبِ روبه رو نگاه می کردم.
زنگ در را که زدند بابا بسم الله گفت و بلند شد. همین برایم یک دنیا می ارزید که توی مجلس خواستگاری ام بابا محمدعلی هم بود! چیزی که تا چند وقت قبل حتی توی خواب هم نمی دیدم.
با این که آقا سجاد را پیش از این دیده بودم و تصویر چهره اش توی ذهنم مانده بود اما همانطور که با بغض چادرم را پهن می کردم روی سرم، رفتم پشت پرده ی پنجره ی اتاقم و به دری که باز شد نگاه کردم. لابد چقدر خانم مومن خوشحال بود از این که به هدفش رسیده...
اول از همه میثم بود که وارد شد. محدثه را بغل کرده بود و با بابا روبوسی کرد! بعد هم شریفه آمد تو. حتما دلشان طاقت نیاورده بود که توی مراسم نباشند و بالاخره خودشان را رسانده بودند.
حسابی از دست شریفه حرصی بودم و دلم می خواست همین که پایش به خانه رسید گوشش را بپیچانم که چرا زودتر از این نیامده پهلویِ من. وقت نشناس شده بود جدیدا.
اما وقتی پشت سر شریفه، کسی دیگر وارد شد از شدت تعجب وا رفتم تقریبا.
باور کردنی نبود اما مطمئن بودم که در اوج حواس جمعی دارم سید ضیاالدین را می بینم. آن هم با پیراهن سفید و همراه با جعبه ای شیرینی و چند شاخه گل سرخ!
دهانم باز مانده بود. مگر او چند روز پیش برنگشته بود مشهد؟ خود شریفه گفته بود... پس چرا دوباره آمده بود؟ منطقی نبود. آن هم حالا، درست شب خواستگاریِ من. با گل و شیرینی و پیراهن سفید و لبخند زنان؟!
نمی فهمیدم چه اتفاقی دارد می افتد. دستانم به رعشه افتاده بود. پرده را رها کردم و نشستم روی زمین. همه چیز عجیب بود، نبود؟! دلم تاب نیاورد. دوباره بلند شدم و دزدکی بیرون را دید زدم. خودش بود. خواب نبودم که!
ناگهان یاد سال های قبل و خاطرات دورم افتادم. همان شبی که با پریسا و موسی و بیبی آمده بودند برای صحبت کردن. یاد چشمان مهربانش که دریای عشق بود. اشکم را پاک کردم. چقدر حسم با حالا متفاوت بود. چقدر جوان تر بودم و پر شورتر...
حتما به دلیلی که نمی دانستم چیست آمده بود. نباید می دیدمش. حتی اگر خانم مومن و پسرش می آمدند هم با این شرایط نمی رفتم بیرون. درست نبود اصلا. شرمم می آمد. بالاخره یک روزی که ما با هم محرم بودیم. لب گزیدم و پشت دستم را گاز گرفتم.
صدای جرینگ جرینگ النگوهای شریفه که داشت به اتاق نزدیک می شد، به خود آوردم. به سرعت با گوشه ی روسری صورتم را تمییز کردم و ایستادم.
قلبم هزار و یکی می زد. در اتاق را باز کرد و دست به کمر آمد تو. پیراهن بلند و شیکی پوشیده بود و روسری اش را هم مشخص بود که اتو کرده، آن هم شریفهی بی حوصله!
امکان نداشت که از دیدن ریخت و قیافه ام به احوالات درونی ام پی نبرد. لبخندی زد و گفت:
_سلام، عروس خانوم!
جوابی ندادم. رو برگرداندم به قهر. نمی دانم دلخور بودم یا می خواستم چنین فکری کند؟ دست روی شانه ام گذاشت و بیخ گوشم گفت:
_رنگ رخساره نشان می دهد از سر درون!... خانم معلم جان...
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌
@bahejab_com 🌹
هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_سی_چهارم ✨ @bahejab_com 🌹
🍃🌸🍃🌸🍃
#رمان 📚
#تو_را_بهانه_میکنم 2⃣
#قسمت_سی_چهارم ♦️
گره ای به ابروانم انداختم و گفتم:
_پارسال دوست، امسال آشنا...
_مهمون داشتم خواهر! نمی تونستم به آقا سید بگم برو جای دیگه اتراق کن که من باید برم پیش سرمه؛ آخه دلش نازکه و می شکنه.
_آقا سید خونه ی شما بوده؟!
_بله. از همون روزی که تو رفتی.
گیج شده بودم. پرسیدم:
_نمی فهمم. تو که گفته بودی داره میره مشهد. ببینم شریفه، نکنه به خاطر همین که باهم تبانی کرده بودین منو از خونت بیرون کردی؟
_خدا مرگم بده. من کی از خونه بیرونت کردم؟
_خب چرا بهم نگفتی که سید داره میاد اونجا؟ مگه من می خواستم جلوش رو بگیرم؟
_ترسیدم ناراحت بشی. ولی سرمه جان، این حرف ها رو ولش کن. الان وقتش نیست...
_شریفه تو چیزی می دونی که من نمی دونم؟
_والا من همینقدر می دونم که امشب، مجلس خواستگاری شماست.
دندان هایم را روی هم فشار دادم و گفتم:
_اگه می دونستی پس چرا مهمونت رو الان برداشتی آوردی اینجا؟
_چون باید میومد اینجا مهمونی
کلافه نشستم روی زمین و گفتم:
_مثل آدم حرف بزن ببینم چی میگی؟
چشمانش را ریز کرد و پرسید:
_دلواپس نیستی که خواستگاریت بهم بخوره؟
_تو که از دلم خبر داری... فکر کردی خیلی ذوق دارم برای امشب؟
سوالی که توی ذهنم بود را پرسیدم:
_میگم که، چرا آقا سید عینک نداشت؟
لبخند پت و پهنی زد و گفت:
_آقا سید نه عینک داره... نه عصای سفید داره... نه زن و بچه داره! اینو گفتم چون مطمئن بودم سوالیه که چند روزه مثل موریانه افتاده تو سرت و داره مغزت رو می خوره.
چقدر دستم برایش رو بود! ناخواسته من هم لبخند زدم. نمی دانم کدام یک از نداشتن های سید بیشتر به دلم نشسته بود! عینک و عصای نابینایی نداشتنش یا زن و بچه دار نبودنش؟
خواستم سوال بعدی را بپرسم که در باز شد و قامت خمیده ی عزیز توی چهارچوب در ظاهر شد. نگاهی به صورتم کرد و گفت:
_قدیما رسم بود دختر یه سینی چایی خوش رنگ بریزه و بیاره. دخترم دخترای قدیم. پاشو مادر دست و پاتو جمع کن و چندتا استکان چای تازه دم بریز و بیار. خوبه که حالا از آب و گلم دراومدی و دختر چهارده سالی نیستی... هزار الله اکبر...
عزیز که رفت با دهانی نیمه باز به شریفه گفتم:
_مگه خواستگارا اومدن؟
_به! تازه میگی لیلی زن بود یا مرد؟ خواستگارت چند دقیقه ست که اومده و نشسته تو اتاق پذیرایی منتظر...
سید را می گفت؟ او آمده بود خواستگاری؟! با گل و شیرینی... شریفه چادرش را انداخت روی سرش و گفت:
_عزیز واسه خانم مومن پیغام فرستاده بوده که امشب نیان. مصلحت چیز دیگه ایِ. بهشون گفته شما عزیزدل هستین و محترم اما روزی پسرتون انگار توی خونه ما نیست و باید جای دیگه پیداش کنید. اما بهشون نگفته که برای دختر ما یه خواستگار دیگه پیدا شده. که هم اون دلش راضیه و هم حتما سرمه ی ما! پاشو که صبرت جواب داد. بالاخره همونی شد که می خواستی. همونی اومد که چندسال چشم به راهش بودی. بسم الله بگو و بیا. بیا که آخرشم گره ی کور کارت به دست بابا محمدعلیت باز شد!
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌
@bahejab_com 🌹
هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_سی_پنجم ♦️ @bahejab_com 🌹
🌺❣🌺❣🌺
#رمان 📚
#تو_را_بهانه_میکنم 2⃣
#قسمت_سی_پنجم 🌀
دستش را گرفتم و گفتم:
_بابا محمدعلی؟ یعنی چی؟ منظورت چیه؟
_والا نمی دونم که چی بین بابات و آقا سید گذشته اما همینقدر از ماجرا بو بردم که این مشکل هجران چند ساله رو حاج محمدعلی بوده که با تدبیری خواسته برطرف کنه.
حس کردم برای یک لحظه تمام تنم لرزید و عرق شرم به پیشانی ام نشست. گفتم:
_ای وای شریفه... یعنی حالا بابا از همه چیز با خبره؟
_بله دیگه، حتما همینطوره
_آبروم رفت. دیگه چجوری جلوی روش سر بلند کنم؟
_ای بابا... تو هم که منتظر بهانه ای تا آه و ناله کنیا! خدایی نکرده کار خلاف که نکرده بودی. بعدشم سرمه جان از من به تو نصیحت. یکم از گذشته و آینده و این که چه اتفاقی افتاده و چه اتفاقی قرار بیفته فاصله بگیر و توی زمان حال زندگی کن. بابا آخه تو از زمان دیپلم گرفتنت تا حالا فقط به جای این که مثل همه زندگی کنی؛ چپیدی تو اتاق یخچالی و رفتارها و کارهای خودت رو بردی به محکمه و ماشاالله همش هم رای رو به ضرر خودت صادر کردی. آخه تو هم آدمی... یکم به خودت نگاه کن. حداقل اندازه ی چهار سال از زندگی عقب افتادی، هرچند که خانم معلم شدی و کیا و بیا راه انداختی، ولی بخدا لذتی که توی مادر شدن هست یه چیز دیگهست که تو نچشیدی هنوز. تو خودت رو از زندگی مشترک و همسرداری و بچه داری محروم کردی. حالا که چهارتا بزرگتر جمع شدن و راز مگوی شما دو تا رو فهمیدن و می خوان کار خیر بکنن و دستتون رو بذارن تو دست هم، باز داری از سر خجالت کشیدن و شرم و حیا داشتن، پس پس میری! نکن این کارو با خودت. من شک ندارم که اگه زبونم لال امشب سید رو دست خالی از این خونه بفرستی بیرون اولین کسی که ضربه می خوره خودتی، چون طاقت یه زجر و غم دوباره رو نداری. پس به هیچ چیزی فعلا فکر نکن جز این که الان روزگار خواسته روی خوشش رو نشونت بده و از این به بعد می خواد به دل شکسته ی تو راه بیاد. سرمه جانم می دونم که همیشه همه چیز رو به خدا واگذار کردی اما این بارم توکل کن و ازش بخواه که حتما و حتما خیر پیش بیاد برات. پاشو قربونت برم. پاشو اشکات رو پاک کن. از کجا معلوم که آقا سید به شوق دیدن همسر آینده اش عمل نکرده چشماشو؟ والا بخدا اون بیچاره هم گناه داره. دو روزه خونه ی ما بوده و دیدم که چقدر اضطراب داشته برای امشب.
صدایش را آهسته کرد و با لبخند کوچکی گفت:
_گمونم هول و ولا داره که تو دست رد به سینهش بزنی! شایدم از بابات ترسیده...
من هم لبخند زدم. تحت تاثیر حرف هایش قرار گرفته بودم. تک تک جملاتش را قبول داشتم. ناحق نمی گفت. شاید بهتر بود آخر و عاقبت این ماجرایِ دوست داشتنیِ تازه پیش آمده را به خدا می سپردم.
به پنج دقیقه نکشید که از راهرو یواشکی رفتیم توی آشپزخانه. سالن پذیرایی به سمت اتاق و آشپزخانه دید نداشت. به صورتم آبی زدم و توی آینه ی آبی پلاستیکی کوچکی که کنار یخچال بود روسری ام را درست کردم. استکان ها را پر کردم از چای خوش رنگی که عزیز دم کرده بود.
همه چیز شبیه یک خواب خوش بود! بودن بابا و آمدن سید. هر دو نفری که تا چند روز پیش از من دور افتاده بودند و حالا...
می ترسیدم با یک صدای ناگهانی چرتم پاره شود و واقعیت چیزی جز این باشد که داشتم لمسش می کردم!
چند نفس عمیق کشیدم و به شریفه نگاه کردم که با خوشحالی برایم ذکر می خواند و فوت می کرد به صورتم. پرسید:
_قندون چرا نذاشتی؟
_عزیز گذاشته بود تو یخچال
_این حواس پرتی هم توی خانواده ی شما ارثیه ها...
هر دو خندیدیم. قندان گل سرخی که پر بود از نقل های تازه را گذاشت کنار استکان ها، بعد هم نقل بزرگی را برداشت و چپاند توی دهانم و گفت:
_برو به سلامت. به حق حضرت زهرا که خوشبخت باشین...
همین یک جمله اش دلم را آرام کرد. انگار کن که آبی روی آتش وجودم ریخته باشند. کامم شیرین شد و خندیدم.
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌
@bahejab_com 🌹
هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_سی_ششم ♦️ @bahejab_com 🌹
🍃🌹🍃🌹🍃
#رمان 📚
#تو_را_بهانه_میکنم 2⃣
#قسمت_سی_ششم ♦️
لبه ی تخت گوشه ی حیاط نشسته بودیم و محدثه هم کنار حوض مشغول بازی کردن با ماهی گلی ها بود. چادر رنگی کوچکی را که مادرش تازگی ها دوخته بود سر کرده و کش سفیدش را انداخته بود زیر گلویش. توی دلم قربان صدقه اش رفتم. سید که انگار رد نگاهم را گرفته بود گفت:
_چقدر زود می گذره. انگار همین دیروز بود که توی این حیاط مراسم عقد آقا میثم بود. حالا هزار ماشاالله دخترشون قد کشیده و برای ماهی گلی ها شعر می خونه...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_خدا ان شاالله برای پدر و مادرش حفظش کنه
_ان شاالله
چند دقیقه ای بود که به پیشنهاد عزیز آمده بودیم توی حیاط تا چند کلامی حرف بزنیم. چه موقعی که با سینی چای وارد شده بودم و به احترامم بلند شده بود، و چه وقتی که توی اتاق سر به زیر نشسته بودم و چادرم را بیشتر از حد معمول و همیشگی جلوتر کشیده بودم، نگذاشته بودم دیگران بفهمند که خوشحالم یا گمان کنند که ناراحتم.
حالا به خوبی احساس می کردم که سید به دلواپسی غریبی افتاده. اگر به دل خودم بود دوست داشتم از همان روز بیمارستان و دیدار آخر و پیغام آخر که فرستاده بود شروع به گلایه کنم تا خود حالا... اگر به دل خودم بود دوست داشتم از تک تک روزهای نبودن و فکر و خیال ندیدن چشمانش بگویم. حتی دوست داشتم بپرسم که چطور محدثه را مشغول بازی دیده؟ چطور با اینکه با احتیاط از پله ها پایین می آمد و نرده ها را گرفته بود اما باز هم می دید؟
مگر آن روزها نشنیده بودم از دهانش که نقل قول کرد از دکتری که گفته بود شاید دیگر هیچ وقت نبیند؟! ناگهان با یادآوری چند روز قبل که مشغول وضو گرفتن بود و وارد خانه شده بودم قلبم توی سینه فرو ریخت! یعنی حال و احوال خراب آن روزم را هم دیده بود؟ اشک های بی امان و نان سنگکی که روی پله جا گذاشته بودم و بعد هم... بعد هم فرار را بر قرار ترجیح دادنم؟!
با این چیزهایی که فهمیده بودم، حتما من را توی آن شرایط دیده بود اما حداقل اینطوری خوشحال تر بودم تا این که تصور می کردم مثل آدم های نابینا فقط و فقط سیاهی ها را دیده و چیزهای نامفهومی را شنیده. نفس بلندی کشیدم.
چقدر دلم پر بود از حرف های نگفته و تلنبار شده... چقدر خودخوری می کردم و خوب سکوت کرده بودم. وقتی که سکوتم طولانی شد دوباره شروع به صحبت کرد:
_شما خوب هستین؟
بادی وزید و بال چادرم را تکان داد. گفتم:
_الحمدالله
تک سرفه ای کرد و دست کرد توی جیبش. تسبیحش را درآورد و بعد انگار یاد چیزی افتاده باشد دوباره توی جیبش دنبال چیزی گشت. محدثه را صدا زد و شکلاتی را بیرون آورد. سر محدثه را از روی چادر نوازش کرد و با لبخند شکلات را به دستش داد. محدثه هم لبخند زد به این همه مهربانی... شبیه من!
ناغافل پرسید:
_حلالم کرده بودین؟
متعجب نگاهش کردم. کوتاه و گذرا. هنوز همان سید بود، فقط کمی جا افتاده تر شده بود. لبم را با زبان تر کردم و گفتم:
_من کی باشم که بخوام دیگران رو حلال کنم...
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌
@bahejab_com 🌹