هوای حوا
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم #قسمت_سی_هفتم...👇 @bahejab_com 🌹
📚📍📚📍📚📍📚
#تو_را_بهانه_میکنم 📚
#قسمت_سی_هفتم 📍
احترام خانوم سریع جواب داد:
_خدا منو مرگ بده اگه خواسته باشم خلاف نظر شما کاری بکنم! اما حق بدین... دختر خوب رو زود میبرن؛ حالا که صحبتها انجام شده و من و شما به توافق رسیدمُ و بچه ها هم شکر خدا بهم اخت شدن گفتم ایرادی نداره یه انگشتر بیارم و یواشکی دستش کنیم!
عزیز همانطور که با آرامش عینکش را با گوشه ی روسری پاک می کرد به من اشاره ای کرد تا بروم بیرون... پشت در اتاق گوش ایستادم تا بفهمم چه چیزهایی رد و بدل می شود! این حق من بود... عزیز بعد از آنکه صدایش را صاف کرد شروع کرد به صحبت:
_پسر بزرگم، بابای سرمه... حاج محمدعلی! چند وقت بیشتر نگذشته از خبر تیر خوردنش که برامون آوردن! حاج رسول اومد و گفت! من و این بچه هنوز داغداریم، نمی دونیم چه به سرمون اومده ولی داریم به رسم خانواده های همدردمون صبوری می کنیم!
_شرمنده ی دلِ صبورتونم عزیز خانوم... حق باشماست... اشتباه از ما بوده
_دشمنت شرمنده باشه... اشتباهی نکردی اما عجله چرا! جای بابای سرمه تو این خونه خیلی خالیه! هزار بار گفتمُ بازم میگم؛ منتی نیست! خدا خودش داد و خودش گرفت ازم!
_الهی که صبرتون زیادتر بشه
_الهی آمین... در مورد این قضیه هم؛ خودتون ماشالا این چیزا رو خوبتر از من بلدین! حکایت خواستگاری؛ با آوردن پارچه تعارفی و کله قند و انگشتر نشون فرق دارن باهم!
این دختر، مادر نداره! خواهر نداره... همه ی حرفش رو به من نمی زنه... خجالت می کشه حقم داره! هنوز وقت نکردم اونجوری که باید بشینم پای جواب اصلیش! پس منِ گیس سفید اگه خواستم که فعلا خبری نپیچه؛ لابد مصلحتی به کار دیدم... به هزار و یک دلیل!
حرف عزیز که تمام شد سکوت عجیبی فضا را پر کرد! دروغ که نمی توانستم به خودم بگویم... خوشحال شده بودم از این جواب دندان شکن! همه چیز که نباید به مراد آن ها پیش می رفت... اصلا من کی و کجا به آن ها و پسرشان اُخت شده بودم؟! من چشم دیدن سینا را هم نداشتم و بیخودی دلم می خواست سایه اش را با تیر بزنم!... دوست داشتم بروم و دستان چروک خورده ی مادربزرگ مهربانم را بوسه باران کنم... چه خوب درک کرده بود حالم را!
احترام خانوم و خواهرش که انگار پی برده بودند خیلی کار جالبی نکردند چند کلامی حرف زدند و بعد با شوخی و عذرخواهی سینی را برداشتند و از عزیز قول گرفتند تا در اولین فرصت که ساعت خوبی هم باشد با جعبه ای شیرینی و همراه خانواده بیایند برای دادن انگشتر نشان! از دیدن جذبه ی مادرانه ی عزیز هنوز روی ابرها بودم...
پشت و پناه به این محکمی داشتم برای خودم و بی خبر بودم!؟
بیرون آمدند و خداحافظی کردیم... عزیز برای بدرقه تا توی حیاط رفت اما من از کنار چهارچوب در تماشایشان می کردم.
کسی در حیاط را زد. عزیز که چادر بر سرش بود در را باز کرد. حتی از این فاصله هم می توانستم هیبت و چهره ی سید ضیا را تشخیص بدهم!
خیلی از زمان رفتنش به خط نگذشته بود! معمولا انقدر زود برنمی گشت... دلم ناگهان به شور افتاد.
دویدم و از روی چوب لباسی چادرم را برداشتم، بدون لحظه ای درنگ و بی آنکه حتی فرصت کنم دمپایی بپوشم از جلوی چشم های متعجب مهمانان رد شدم و خودم را به در رساندم.
حتما اتفاقی افتاده بود... خوب می شناختمش. هر وقت سر به زیر تر و خجالتی تر از همیشه می شد یعنی حامل خبری بود که روی گفتنش را نداشت. سلام کردم... سر بلند کرد و با چشمانی که انگار بلاتکلیف بود جوابم را داد. نگاهش از کنارم گذشت و به احترامخانوم افتاد... کله قند و انگشتر و...!
هرکسی بود همان فکری را می کرد که سید هم لابد در ذهنش می گذشت! به خانوم ها خیلی محترمانه سلام کرد و به عزیز گفت:
_انگار بد موقع مزاحم شدم!
و بجای عزیز، احترام خانوم در حالیکه برای بیرون رفتن راه باز می کرد گفت:
_اختیار دارین آقا سید... خوش اومدین. ما داشتیم رفع زحمت می کردیم. با اجازتون
چشمش خیره بود به جعبه ی کوچک انگشتر یا من خیال می کردم؟! دلم می خواست زمین دهان باز کند و من را ببلعد...
حالا سه تایی ایستاده بودیم؛ عزیز گفت:
_خیر باشه پسرم! این وقت روز؟
دستی به محاسن نیمه بلندش کشید؛ این پا و آن پا کردنش بی دلیل نبود.
_والا قرار نبود بیام اما بخاطر شما اومدم تا چیزی رو که باید بگم خودم بگم که خیالتون راحت باشه
_خیالم از چی راحت باشه؟ میثم خوبه؟!
صد بار مردم و زنده شدم... هنوز لباس هایش رنگ و بوی جنگ داشت و خستگی از چهره اش می بارید.
_میثمم خوبه! الحمدلله... خدا بزرگه... فقط...
_فقط چی؟ یا پیغمبر نکنه؟
_نه عزیز! هول نکنید... میثم توی عملیات دو روز پیش مجروح شده ولی بخیر گذشت و الان بیمارستانِ
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌
@bahejab_com 🌹
هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_سی_هفتم ♦️ @bahejab_com 🌹
🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان 📚
#تو_را_بهانه_میکنم 2⃣
#قسمت_سی_هفتم 🌀
دست خودم نبود اگر کلامم بوی طعنه و کنایه می داد. خب وقتی دلت زیادی پر باشد گاهی از زبانت و گاهی از چشمانت سر می روند کلمات. دوست نداشتم برنجانمش. گفت:
_خدا خودش شاهده که اگه یه نفر تو دنیا باشه که حلالیتش برای منِ کمترین مهم بوده، شما هستین. دختر حاج محمدعلی. فرمانده ی زمان جنگ و همرزمی که از تک تک لحظات بودن در کنارش هزارتا درس گرفتم همیشه. روزی که برام خبر آوردن از باباتون، گفتن که برگشته؛ انگار دنیا رو دو دستی دادن بهم. رفتم حرم آقا و نماز شکرانه خوندم.
دیر فهمیده بودم. یکی دوتا از بچه های قدیمی همینجوری چیزی به گوششون رسیده بود و به گوش منم همونجوری رسونده بودن. نتونستم طاقت بیارم و خودم نیام تهران. منتها نمی شد که بیام مستقیم اینجا و مزاحم بشم، یعنی... یعنی روی اومدن نداشتم. خلاصه استخاره کردم و بالاخره زنگ زدم به یکی از بچه های تهران. بهش گفتم آدرس قطعه ای که حاج محمدعلی رو بردن می خوام. خندید و گفت کجای کاری اخوی؟ مشتلق بده که حاجیتون با پای خودش برگشته. گفتم یعنی چی؟ گفت یعنی حاج محمدعلی جزو اسرای اطلاعاتی بوده که اسیرش می کنن و دولت عراق اسمش رو تو لیست اسرا ننوشته بوده. تو یکی از اردوگاه های امنیتی هم نگهداری می شده، دور از چشم صلیب سرخ. به خاطر همین حتی خانوادهش هم بی اطلاع بودن و هم زمان با آزاد شدنش فهمیدن که زندهست. اصلا متوجه نشدم که با این چشم های نصفه و نیمه تا کی نشستم و گریه کردم از شوق. دفعه اولی نبود که چنین چیزی اتفاق می افتاد، اما حاجی... توفیر داشت برای من با دیگران.
نفس عمیقی کشید و دوباره زیرلب خدارا شکر کرد. گفتم:
_یادتونه که اون روزا چقدر من مثل اسفند روی آتیش دور خودم می چرخیدم و می گفتم از کجا معلوم که بابا اسیر نشده باشه؟ یادتونه می خواستم برم جبهه ی جنوب و خودم دنبالش بگردم؟ انگار به دلم برات شده بود که هنوز بابا زندهست و نفس می کشه. می دونستم که با دو تا تیر کوتاه نمیاد و از جنگ و مبارزه دست نمی کشه.
_بله. خاطرم هست؛ اما توی هر کار خدا حکمتی هست. اون زمان شاید مصلحت بر این بود که چشم و گوش ما روی واقعیت بسته بشه و به هر دلیلی پی نبریم از جا و مکان حاجی. شاید... شاید حتی یک درصد برای رسیدن به چنین روزی مثلا. البته، الله اعلم! خدا بیامرزه آقاجون رو، چقدر جاشون خالیه. روحشون شاد باشه و سر سفره ی اباعبدالله باشن ان شاالله. وارد خونه که شدم و سراغشون رو از میثم گرفتم و گفت چند ماه قبل فوت شدن، خیلی ناراحت شدم. خدا سایه ی عزیز خانم رو بلند کنه. با همون مهر و عطوفت مادرانه ازم استقبال کردن. انگار نه انگار که دلخوری پیش اومده بوده و من خجالت زده ی این خانواده شده بودم.
گفت و سکوت کرد. مدام به شرمندگی اش اشاره می کرد. از دیدن بابا و عزیز و جای خالی آقاجان تعریف می کرد اما اشاره ای به من نمی کرد. پرسیدم:
_چشماتون... خوب شدن؟
_چندباری عمل کردم. دید کامل ندارم، ولی به لطف خدا چند درصدی از بیناییم برگشته.
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌
@bahejab_com 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📕💌✂️📙💌✂️📔
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_سی_هفتم💌
ترانه پرید وسط حرف خواهرش، زد روی پیشانیاش و گفت:
_وای ریحانه! من همون موقعم سن و سالم کم نبودهها. بالای ده یازده بودم، پس چرا هیچی ازین اتفاقاتی رو که میگی یادم نیست؟
_یه دختر بچهی یازده ساله عالم خودشو داره، توام که کلا دیر بزرگ شدی. البته عقلی...
_قربون تعریف و تمجید کردنت برم من. حالا ول کن این حرفا رو... داشتی میگفتی. حس میکنم کمکم دارم شاخ درمیارم.
_زندگی من دقیقا شبیه سیبی بود که وقتی افتاد بالا هزار تا چرخ زد و هر دفعه یه رخی نشون داد بهم. میدونی که طاها پسر خوبی بود و هست. قد بلند و چهارشونه، با لبخندی که همیشه چهرهش رو مهربونتر از چیزی که بود نشون میداد، البته خودت که کم ندیدیش.
_ولی الان که همچین خندون نیست.
_چند سالی هست که ندیدمش...
_هنوزم عصای دست عمو و همه کارهی مغازهی تو بازاره. الهی بمیرم... اصلا فکر نمیکردم همچین گذشتهای داشته باشه.
_خبر داشتم که خیلی از دخترای دور و اطرافم بهش فکر میکنن و رویاهایی بافتن. اما عجیب بود که این وسط چرا من؟ من هیچوقت بیشتر از حال و احوال باهاش همکلام نشده بودم و هیچ خاطرهی مشترکی هم جز بازیهای بچگی وسط حیاط خونهی عمو و بیبی نداشتیم.
_شاعر میگه: پاسخ بده از این همه مخلوق چرا من؟ تا شرح دهم از همهی خلق چرا تو؟ هعی... خب بقیشو بگو.
چشم به دهان ریحانه دوخته بود که صدای زنگ باعث شد اَه غلیظی بگوید:
_ای بابا. کدوم وقت نشناسیه که پرید وسط خاطرهها؟
_پاشو درو باز کن ترانه. شاید شوهرت باشه
_آخ آخ اصلا حواسم به نوید نبود.
همانطور که عقبعقب سمت در اتاق میرفت گفت:
_ببین من اگه امشب تمام ماجرا رو نشنوم دق میکنما
_باشه! فعلا برو.
حالا که غرق گذشته شده بود و گوش شنیدن پیدا کرده بود، نوید آمده بود. ترانه را با خودش مقایسه میکرد. از دید او هنوز هم بچه بود و همانقدر معصوم و دوست داشتنی. فقط نمیدانست این بچه، آنهمه زبان را از کجا آورده بود که مقابل ارشیا ناگهان قد علم کرد و طرفداریش را کرد؟ خریدهای جدیدش را با حوصله جمع کرد و گوشهای گذاشت. یعنی ارشیا در چه حالی بود؟ از دور همیشه برایش نگرانتر میشد. تازه نمازش را خوانده بود. دلش توی کربلا جا مانده بود. کتاب ارتباط با خدا را برداشت و زیارت عاشورا را باز کرد. از سجده که بلند شد، اشکهایش را پاک کرد و دست روی شکمش گذاشت. یعنی باید باور میکرد که معجزه شده؟ که دستی بالاتر از دست دکترها و علم آمده و همهی کاسه و کوزههای بهم زدهی ذهنیاش را دوباره چیده بود؟ چادر نمازش را عمیق بو کشید.
_بوی خانمجان رو میده هنوز، نه؟
نگاهش چرخید به ترانه که کنارش نشسته بود. سرش را تکان داد و حرفش را تایید کرد.
_آره بوی عطر همیشگیش رو میده.
_خدا رحمتش کنه. هرچند من هنوز باور ندارم که رفته. یعنی نمیخوام اصلا بهش فکر کنم.
_زود رفت!
_ما هم میریم. دیر و زود داره. میگم فعلا بسه بیا بجای فکرای پر از غم، بقیهی قصه رو بشنویم.
_نوید چی؟ شام؟
_اووه، اولا کو تا شام. دوما نوید بدبخت انقدر خستهست که گرفته تخت خوابیده. خب بگو.
گوشهی سجاده را تا زد و پرسید:
_تا کجا گفتم؟
_اصل ماجرا. ابراز علاقهی دستهجمعی خانوادهی عمو تو کربلا.
#ادامه_دارد...
#تیموری ✍
#داستان_سریالی 📨
#یک_حس_خوب 🦋
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3