هوای حوا
🔴⭕️🔴⭕️🔴⭕️🔴 #رمان 📚📚📚 #تو_را_بهانه_میکنم 📍❣ کسی سوال می کند؛ به خاطر چه زنده ای؟ و من برای زن
📍📚📍📚📍📚📍📚📍
#تو_را_بهانه_میکنم 📚
#قسمت_اول 📍
چادر رنگی سرم را از بس با آن دست های خیس از عرق، زیر گلو مچاله کرده بودم، که مطمئن بودم غنچه هایش کم کم گل می دهد!
تکیه داده بودم به چهارچوب در و ناخواسته از بین چهار نفری که به پشتی های اتاق پذیرایی لم داده بودند فقط به او نگاه می کردم. مدام با دستمال عرق های روی پیشانیش را پاک می کرد و زیر لب چیزی شبیه به ذکر می گفت... چرا آنقدر مستاصل بود؟ کاش می فهمیدم!
انگار سنگینی نگاهم را حس کرد اما مثل همیشه نصفه و نیمه بدون این که روی صورتم دقیق بشود سر به زیر انداخت. اصلا مگر وقت اضافه داشت که خیره خیره به من زل بزند؟! نفس پر سوز و گدازی کشیدم و کلافه سعی کردم حواسم را جمع حرف های حاج رسول بکنم که خطاب به آقاجان و عزیز با صدای رسایش داشت می گفت:
_بله حاج آقا، جبهه که شوخی بردار نیست. همین آسد ضیا خودمون که اینجا نشسته حی و حاضر، می دونید تا حالا چقدر از بلا جسته؟
عزیز که همیشه سید ضیا را دوست داشت سریع گفت:
_خدا ان شاالله حفظش بکنه
_الهی آمین... خلاصه هر مردی که پا به میدون جنگ میذاره هزار و یک اتفاق ممکنه براش بیفته. همه هم که جفت این ضیا خان عذب نیستن، عیالوار و زن و بچه دارن... ولی حاج آقا غیرت دارن نمی تونن ببینن که وطنشون، ناموسشون بیفته به چنگ یه عده بعثی از خدا بی خبر...
صدای لا اله الا الله آقاجان و تکان دادن های سرش از روی تاسف باعث شد چند لحظه ای سکوت بشود اما حاج رسول آمده بود تا حرفی بزند که هیچ طوری دست از صحبت نمی کشید!
نمی دانم سید ضیا کنار گوشش چه گفت که انگار معذب شد، زیر چشمی اول نگاهی به جمع کرد و بعد ادامه داد:
_و اما غرض از مزاحم شدن ما...
_مراحمین پسرم قدمتون روی چشم ماست
_چشم شما سلامت باشه مادر. غرض از این مقدمه چینی ها مطلبی هستش که هرچند بنده روی گفتنش رو ندارم ولی به دستور رفقا بالاجبار باید عرض کنم
آقاجان با آرامش همیشگی گفت:
_بگو پسرم، بدون مقدمه بگو از محمدعلی خبری داری؟
اینکه دوست ها و همرزم های بابا چند وقت یکبار در نبودش سری به ما بزنند و از احوالش با خبرمان بکنند تازگی نداشت. اما اینبار همه چیز فرق می کرد. از همان موقع که صدای زنگ در بلند شد و پارچ بلوری آب از دست من افتاد و عزیز استغفراللهی گفت، تا همین حالا که ضیا مثل مرغ سر کنده داشت بال و پر می زد، دلم گواهی بد می داد. لعنت به من و دلم که تازگی ها روز خوش به خودش نمی دید...
_سه هفته پیش عملیات داشتیم، حاج ممدعلی هم که قرار بود بیاد تهران و رفع دلتنگی بکنه بخاطر عملیات موندگار شد. شب بود و دشمن و آتیش و خمپاره و خون... نیروهای ما خیلی کمتر از عراقی ها بود یعنی چون از دو طرف حمله کردند غافلگیر شدیم و عملیات خیلی خوب پیش نرفت. هر کدوممون به قدر سه چهار نفر باید توان میذاشتیم. خیلی از بچه ها اون شب پر پر شدن... یه تعدادی هم که جلو رفته بودند دیگه برنگشتند!
_بابا محمد چطور؟ مجروح شده یا اسیر؟
آنقدر ناگهانی و سراسیمه این سوال را پرسیدم که همه با تعجب خیره ام شده بودند، حتی او!
حاج رسول سرش را پایین انداخت، دستی به محاسن بلندش کشید و گفت:
_والا دخترم، اینکه حاج ممدعلی اسیر شد یا چیز دیگه، معلوم نیست. اما چندتا از بچه ها دیدن که دوتا تیر خورده و افتاده ولی خب...
دیگر نمی شنیدم. فقط حرکت لب های حاج رسول را می دیدم. کاش سمعک آقاجان حالا توی گوش من بود! یعنی چه که بچه ها دیدند تیر خورده و افتاده؟! دوتا تیر هم خورده! چند نفر هم دیدند!
پس چرا کسی کمکی نکرده؟ چرا خبر ندارند که اسیر شده یا چیز دیگر؟ سعی کردم تمام حس های باقی مانده ام را جمع کنم و فقط بشنوم
_با شواهدی که هست حکما... شهید شده باشه... اما جنازه ای به دست ما نرسیده.
_یا امام حسین، یا فاطمه ی زهرا... بمیرم مادر بمیرم...
همین که عزیز چادرش را به سرش کشید و شانه های ظریفش تند و تند شروع کرد به لرزیدن، همین که آقاجان عینک بزرگ و ترک خورده اش را برداشت و دستمال یزدی همیشه همراهش را پهن کرد روی صورتش، همین که حاج رسول ناگهان ساکت شده بود، فهمیدم بدبخت شدم!...
#ادامه_دارد ✅
#الهام_تیموری ✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌
@bahejab_com 🌹
هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 📍 @bahejab_com 🌹
🍉📍🍉
................."بسم الله الرحمن الرحیم".............
#رمان 📚
#تو_را_بهانه_میکنم 📍
#فصل_دوم
#قسمت_اول ✅
چادرم را کمی جلو کشیدم و این پا و آن پا شدم. زیر نور تند آفتاب سرم داغ کرده بود و حس می کردم هر لحظه ممکن است از شدت گرما خفه بشوم.
از دیروز سر نماز مغرب که خبر را شنیده بودم حال و احوالم بدجوری بهم ریخته بود. نه تنها من، بلکه تمام خانوادهی ما و مردم محله و دوستان و همسنگرانش. دلم کباب بود...
انقدر همه جا شلوغ بود که نمی شد درست و حسابی نفس کشید. اگر سوزن می انداختی، پایین نمی آمد.
عجیب هم نبود البته... او نصف بیشتر روزهای عمرش را چه زمان قبل از انقلاب و چه در زمان جنگ و دفاع مقدس، مبارزه کرده و حالا حقش بود که این چنین احترامش کنند.
دیشب تا صبح از غصه خوابم نبرده و انقدر گریه کرده و اشک ریختم که وقتی برای نماز صبح می خواستم وضو بگیرم تمام صورتم می سوخت. نمی دانم این همه گریه فقط به بهانه ی مرگ او بود یا دلِ داغ دارِ من، پیِ بازار آشفته می گشت و حالا فرصتی پیدا کرده بود که خودش را کمی سبک کند.
اولش نمی خواستم برای مراسمش بیایم و چشمم به چشم احترام خانم بیفتد، اما همین که عزیز گفت:
"همه باید بریم. حاج رسول به گردن همه ی ما حق داره... مثل محمدعلی بود برام. توام بیا سرمه جان. خوب نیست کینه ی شتری داشتن. دلی که اهل گذشت باشه و راحت بگذره، دریایی میشه. مثل بزرگون زندگی کن!"
آن موقع بود که فهمیدم جای تعلل نیست و لباس و روسری سیاهم را پوشیدم و آماده ی رفتن شدم. راست می گفت. حاج رسول حکم بابا محمدعلی را داشت برایم. بی چشم و رویی بود اگر حالا توی مجلس تدفین و ختمش شرکت نمی کردم.
شریفه نیامده بود. اگر بود که یک دقیقه هم نمی گذاشت به حال خودم باشم. عزیز گفته بود:"خوبیت نداره زن چند ماهه بیاد عزا و ختم. "
اگر شریفه بود کنار گوشم ریز ریز پچ پچ می کرد. صدای زاری و شیون مریم مثل میخ داغی توی قلبم فرو می رفت. کاش پدر من هم مزاری داشت و گاه و بی گاه بالای سرش جمع می شدیم و رفع دلتنگی می کردیم.
سینی حلوا که جلویم آمد سر بلند کردم و زن جوانی را دیدم که طبق تعریف هایی که شریفه قبلا کرده بود حدس زدم باید همسر سینا باشد. تشکر کردم و کمی برداشتم.
یاد آقاجان افتادم... هنوز سالگردش نشده بود! از غم ندیدن و نیامدن پسرش دق کرد انگار. ما توی چند سال قبل کم زجر نکشیده بودیم. فوت شدن آقاجان هم درد کمی نبود. مخصوصا برای عزیز که پنجاه سال کنارش زندگی کرده بود حالا تحمل جای خالی همسرش ساده نبود. به خاطر همین هم بود که به پیشنهاد و اصرار میثم و شریفه، بعد از مراسم چهلم رفتیم خانه ی آنها و منزل قدیمی مان را با تمام خاطره های تلخ و شیرینش ترک کردیم.
به ساعت مچیام نگاه کردم. چیزی تا ساعت دوازده نمانده بود. خم شدم و آهسته به عزیز که نشسته بود گفتم:
_عزیز جون من برم؟ نیم ساعت دیگه کلاس دارم
_برو مادر. خدا به همراهت
پر چادرم را جمع کردم و راه افتادم. اگر پنج دقیقه دیر می رسیدم خانم امینیان من را می کشت.
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری✍
#بدون_ذکر_منبع_کپی_کنید❌
@bahejab_com 🌹
هوای حوا
♦️🌹♦️🌹♦️ #داستان_گوهرشاد 💎🕌 #مرضیه 🍃 #به_مناسبت_هفته_عفاف_حجاب 💝 @bahejab_com 🌹
📚🕌📚🕌📚🕌
#داستان_گوهرشاد 💎
#مرضیه 🍃
#قسمت_اول 1⃣
بیتاب بود. ناشتایی نخورده بود و از بعد نماز صبح تابحال ته دهانش مزهء زهرمار میداد و تلخ بود.
خواب بدی که دیده بود، دلش را آشوب و اوقاتش را تلخ کرده بود. کنار حوض نقلی آبی رنگ، زیر تیغ آفتاب نشست و چند مشت آب به صورتش پاشید و به عمه نگاه کرد که ظرفهای دیشب مانده را با آرامش میشست و یکی دوتایی هم از زیر دستش، چرب و چیلی در میرفت.
زیرلب هم برای خودش شعری که همیشه دوست داشت را زمزمه میکرد.
هنوز نفهمیده بود این را، عمه که چشم نداشت پس چطور همیشه در حال کار کردن بود؟
البته که چشم داشت، اما چشمانی که کور بودند و تاریک. یعنی او هم خواب میدید؟!
آفتاب اول صبحِ چله ی تابستان، گرمش میکرد. به خواهرش نگاه کرد که دست به کمر از پلههای پشت بام پایین میآمد.
کاش عجالتا خبری از آقاجان و آقاسید می رسید تا حداقل خیال راضیه کمی راحت می شد.
خوب می دانست بقیه هم دست کمی از او ندارند ولی لب بسته بودند.
با صدای بیبی، به خود آمد:
_چی شده مرضیه؟ چرا از خروسخون تا حالا مثل مرغ پر کنده شدی و بالا و پایین میری و میای؟ باز چه آتیشی به جونت افتاده دختر؟
فقط بیبی بود که حال و احوال او را همیشه زیر نظر داشت! گوشهء چارقدش را چند دوری، دور انگشت پیچید و جواب داد:
_نمیدونم بیبی... حال خوشی ندارم. راستش دیشب انقدر ستاره شمردم تا بلکم خواب به چشمم بیاد ولی همین که خوابم برد، یه خوابای آشفتهای دیدم که...
_استغفراله!
عمه گویی صلاح ندیده بود تا آخر حرفش را بزند. ظرف مسی را زیر بغلش زد و ایستاد. پایین پیراهن گلدارش خیس شده بود. صلواتی فرستاد و در ادامهء "استغفراله" گفت:
_اگه شب دو لقمه کمتر بخوری راحتتر سر زمین میذاری. خوبیت نداره خواب بدُ تعریف کنی دختر. زن آبستن تو این خونهست. هول میفته به جونش زبونم لال. اونوقت خر بیار و باقالی بار کن! مادر خدابیامرزم همیشه میگفت عقل، چیزه شیرینیه! چهمیدونم والا... پاشو پاشو اگه دلت می خواد این لگنُ از من پیرزن بگیر و ببر گوشه مطبخ...
مرضیه حرفش را قورت داد. آقاجان و آقا سید دیشب خانه نیامده بودند. شهر شلوغ بود.
هرچند او بیشتر از همه نگران راضیه بود.
اذان ظهر را که گفتند و خبری از مردها نشد، فکر و خیالات زیادتر از قبل افتاد به جانش.
انگار شیطان بیخ گوشش خیمه زده بود و مدام آیه یأس و ناامیدی میخواند و صد البته، مشتاقش میکرد به اینکه چادر قجریاش را سر بیندازد و بیخبر، از در بیرون بزند تا پی مردانشان را بگیرد...
#ادامه_دارد...
#الهام_تیموری ✍🏻
#به_مناسبت_هفته_عفاف_حجاب 💝
#بدون_ذکر_منبع_کپی_نکنید ❌
@bahejab_com 🌹
هدایت شده از یک حس خوب
✂️📘✂️📙✂️📕
#رمان 📚
#تاپروانگی 🦋
#قسمت_اول 📕
دلشوره داشت. نگاهش مدام از روی ساعت مچی به سمت ساعت دیواری در حرکت بود. انگار به همزمان بودنشان شک کرده باشد. ارشیا دیر کرده بود.
یاعلی گفت و از صندلیِ پر سروصدا کنده شد. نگاه خستهاش تا روی صندلی رنگ و رو رفتهی آنتیک کش آمد. سنگین شده بود انگار؛ یا نه صندلیی مورد علاقهی ارشیا زیادی پیر و فرتوت بود که اینطوری ناله میکرد. لبش به کجخندی کش آمد. چه شباهت غمناکی داشتند باهم.
کلافه نفس عمیقی کشید و به سمت پنجره رفت. آسمان ابری بیشتر نگرانش کرد. همزمان با چکیدن قطرههای باران، قطره اشک او هم بیرون جهید و نگاهش به عابرین کوچه خیره ماند. چشمش خورد به دختر کوچکی که لیلی کنان عرض کوچه را طی میکرد. نفس عمیقی کشید و فکر کرد که "خدا عالمه چه بلایی سر یه بار مصرف غذایی که تو دستته اومده خانوم کوچولو."
یاد خودش افتاد وقتی ده یازده ساله بود و پای ثابت نذریهای هیئت عمو مصطفی. تمام غذاهای نذری یک طرف و قیمهی امام حسین هم یک طرف. هنوز هم عطر و بوی عجیبش را در شامهاش حفظ کرده داشت. دستش مشت شد و پلک فشرد "آخ که یکهو چقدر هوس کرده بود"
وزوز گوشی که بلند شد با اجبار دل کند از خاطرات. دیدن تصویر لبخند خواهرش آرامشی عجیب تزریق کرد به حس و حالش. میخواست صفحه را لمس کند که صدای تک بوق ماشین ارشیا را شنید.
خودش را پشت در رساند و منتظر ماند. صفحهی گوشی همینطور خاموش و روشن میشد. قدمهای او را حتی از دور هم میتوانست بشمرد.
درست با آخرین شماره ایستاد. از پشت شیشههای رنگی هیبت مردانهاش مشخص شد و چند لحظه بعد مقابل هم ایستاده بودند. یکی دلخور و دیگری بی تفاوت. مثل همیشه! نگاهی ممتد و سکوتی عمیق در مقابل سلام گرمی که داده بود گرفت.
سنگینی کت چرم را روی دستش حس کرد و هوای ریهاش پر شد از عطر گس و بوی تند چرم اصل. ترکیب خوبی بود.
نفسش را فوت کرد بیرون. ارشیا هنوز بعد از چند سال نفهمیده بود که مراسم استقبال هر روزه فقط پرت کردن کیف و کت نیست!؟
شرشر آب سرویس بهداشتی به خود آوردش. آه عمیقی کشید. نم اشک روی صورتش را با سر آستین پاک کرد و به سمت تنها سنگرش رفت.
راستی اگر این آشپزخانه دوست داشتنی را نداشت، کجا غرق میشد؟
حالا که او آمده بود، هر چند پر از غرور و سردی اما خوبتر بود. توی شیشه بخار گرفتهی فر، خودش را دید. این خطهای روی پیشانی، موج شیشه بود یا رد این سالهای پر از بغض؟
ادامه دارد...
#الهام_تیموری ✍
#یک_حس_خوب 🦋
💌روی لینک زیر بزنید...👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3094020098C4a90aaf1e3